کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
فصلِ اول
اُسطورۀ جنگ
آنهنگام که کشورِ ما با کشورهایِ دیگر در حالِ جنگ است، از مردمانِ آن سرزمین چونان آدمیانی با صفاتِ بیرحم، غدّار، نامُنصف و خشن ابرازِ تنفّر میکنیم، اما همیشه به خود و متحدانِ مُنصفمان، چونان مردمانی میانهرو و رحیم احترام میگذاریم. اگر سرداری از دشمنان پیروزی بهکَف آرَد، چنین مقام و موقعیّتی را بهدشواری برازندۀ او میدانیم. میگوییم: «جادوگری بیش نیست. با دیوان و ددّان پیوند دارد.» بههمینگونه دربارۀ آلیور کرامول و دوکِ لوکزامبورگ گزارش داده میشود: «آدمهایی هستند کلهخر که از بادۀ مرگ سرمست میشوند.» لیکن اگر توفیق ازآنِ ما باشد، فرماندهمان دارایِ تمامِ کیفیّتهایِ نیک و شایسته است؛ برخلافِ فرماندۀ دشمن. و نمونهای بهشمار میرود از فضیلت و بههمان میزان شجاعت و کردارِ پسندیده؛ اَعمالِ مُحیلانۀ او را «تدبیر» مینامیم؛ شقاوتِ او زاییدۀ شرارتِ جداییناپذیرِ جنگ است و بس. باری، میکوشیم خطاها و گناهانِ وی را بهنحوی از انحاء سَبُک بنماییم یا بهگونهای بر آنها جامهای برازنده بپوشانیم و بزرگ جلوهشان دهیم. بدیهی است چنین روشِ تفکر در زندگیِ عمومی فراگیر میشود.
دیوید هیوم: رسالهای در بابِ سرشتِ آدمی (۱۷۴۰)
درگیریهایِ قومی و منازعاتِ دورانِ ما ـ خواه بینِ صربها و مسلمانان باشد، خواه میانِ هوتوها و توتسیها ـ جنگهایِ مذهبی نیستند. این درگیریها نتیجۀ برخوردِ میانِ فرهنگها یا تمدنها نیستند. ثمرۀ نفرتهایِ قومیِ دیرپا هم نیستند. جنگهایی هستند ساخته و پرداخته که از بطنِ فُروریزیِ جوامعِ مدنی از طریقِ ایجادِ وحشت، حرص و بدگمانی تداوم مییابند و بهدستِ گَنگسترهایی اداره میشوند که از اعماقِ نکبتبارِ جوامعِ خود سر برمیکشند و برایِ همگان وحشت ایجاد میکنند؛ وحشتیکه شاملِ حال و جانِ کسانی هم میشود که مُدعیِ حفاظت از آناناند.
اغلب، هیچیک از اینها از بیرون آشکار نیست.
هر آنچه را که پوششِ ایدهئولُژیکِ توأم با مطالبِ دروغ و بیاساس دارد، همچون جُبهای گرانبها و آراسته بر تنِ جنگاورانی که جنگ را ادامه میدهند، سریعاً میپذیریم. این کار را تا حدودی بهمنظورِ جلوگیری از مُداخله انجام میدهیم تا به این نوع کُشتار، گونهای صفتِ ناگُزیریِ تاریخی ببخشیم که فاقدِ آن است، و نیز به این سبب که رسانههایِ خبری و بیشترِ دولتمردان از توانِ آیندهنگری و برخورداری از قدرتِ بررسی برایِ رسوا کردن و بُطلانِ اُسطورههاییکه طرفینِ متخاصم عرضه میکنند، عاجزاند.
آمریکا و غرب واکُنش (یا شاید بهتر باشد بگویم استدلال)هایِ ما را در بوسنی، براساسِ چنین اُسطورههایی قرار دادند: اُسطورۀ جنگجویِ صرب که علیهِ تمامیِ دشواریهایِ غیرِقابلِ تحمل، تا پایِ جان میرَزمَد؛ اُسطورهایکه میگوید کرواتها، مسلمانان و صربها که به زبانهایِ مشابهی سخن میگویند و تقریباً از همدیگر غیرِقابلِ تمایزند، مردمانی متفاوتاند؛ این اُسطوره که یوگسلاوی ـ کشوریکه یوزف بروژ تیتو از آن، بازیگرِ عمدهای در اُمورِ بینالمللی ساخت ـ در اعطایِ هویّتِ ملّی به شهروندانِ خود عاجز مانده است. این اُسطورهها که یکجا برایِ پذیرش به حلقومِ مردم تپانده شدند، به ما اجازه داد هنگامی که دویست و پنجاه هزار انسان قتلِعام میشدند و سارایهوو سه سال و نیم در محاصره بود، کنار بایستیم و دست رویِ دست بگذاریم. اگرچه سرانجام آمریکا مداخله کرد، آنهم نه بهدلیلِ مآلاندیشی یا شجاعت و دلرحمیِ کابینۀ کلینتون، بَل بهسَبَبِ فُروریزیِ میسیونِ سازمانِ مللِ متحد در سالِ ۱۹۹۵ بود که به این اقدام دست زد.
برایِ یافتنِ ریشههایِ کشمکشها، به مذاهب یا اساطیر و روایتهایِ مجعولِ تاریخیِ آنها توجه نکنید، بلکه فرماندهانِ گروههایِ شبهِنظامیِ خُردهپایی را موردِ توجه قرار دهید که منطقۀ بالکان را زیرِ سُلطه گرفتند. برایِ میلوسوویچ چهار سال تبلیغاتِ توأم با نفرت و دروغهایی که هر روز، رویِ امواجِ رادیویی و تلویزیونیِ بلگراد پخش میشد طول کشید تا آنکه توانست یک نفر از اهالیِ صربستان را تحریک کند تا از مرز بگذرد و به خاکِ بوسنی قدم بگذارد و آنگاه، تاخت و تازِ بیرحمانهای را آغاز کند که جنگ به آن دامن زد. وظیفۀ اساسیِ میلوسوویچ در صربستان، فراتجو توجمان در کروات و دیگر رهبرانِ قومی عبارت بود از خفه کردنِ روشنفکران و نویسندگانِ معتبرِ خود و بههم ریختن و برچیدنِ بساطشان و آلتِ دستهایِ میانمایه و بازیچههایِ دستِ دومِ راغب را بر جایِ آنان نشاندن تا کوششهایِ روشنفکری و هنری را بهصورتِ نشانهای از پیروزیِ اُسطورۀ قومی درآورند؛ اگرچه تمامِ اینها از فاصلۀ دور، بهمثابۀ برخورد میانِ تمدّنهایِ مخالف باهم تصور میشدند.
لارنس لِهشان در کتابِ “روانشناسیِ جنگ”، بینِ «واقعیّتِ اُسطورهای» و «واقعیّتِ حسّی» در زمانِ جنگ، تفاوت قائل میشود. در واقعیّتِ حسّی، رُخدادها را آنگونه که هستند میبینیم. برایِ بیشترِ کسانیکه بهنحوی به جنگ کشانده میشوند، درکِ اُسطورۀ جنگ غیرِممکن است. آنان اگر معنایِ جنگ را بهدرستی درنیابند، از مَهلَکه جانِ سالم بهدرنخواهند بُرد. جنگهایی که منزلتِ اُسطورهای خود را در نظرِ عمومِ مردم از دست میدهند ـ مانندِ جنگِ کُره و جنگِ ویتنام ـ دچارِ شکست میشوند، زیرا جنگ بهخاطرِ آنچه واقعاً هست، یعنی کُشتارِ سازمانیافته، برمَلا میشود.
اما در جنگِ اُسطورهای، رُخدادها را با معناهایی میآکَنند که از آنها عاریاند. شکستها را بهمنزلۀ نشانههایی در مسیرِ پیروزیِ نهایی میانگاریم. به دشمن خصلتِ اهریمنی میدهیم، بهطوریکه از هرگونه کیفیّتِ انسانی عاری میشود. به خودمان و مردمانمان همچون مظاهری از نیکی و احسانِ مطلق مینگریم. دشمنانمان دیدگاههایِ ما را نسبتبه دنیا ـ بهمنظورِ توجیهِ بیرحمیهایِ خود ـ وارونه جلوه میدهند. در بیشترِ جنگهایِ اُسطورهای، جریان از همین قرار است. هر طرف دیگری را تا حدِّ شیئی ناچیز و سرانجام در هیأتِ جنازه، کاهش و تنزل میدهد.
سایمن وایل مینویسد:
«قدرت نسبت به شخصیکه از آن برخوردار است یا تصور میکند قدرتمند است، بههمان اندازه بیرحمانه و آزاردهنده است که برایِ قربانیانِ قدرت؛ قدرت دومی را درهم میکوبد و اولی را سرمست و از خود بیخود میکند.»
زمانیکه به واقعیّتی اُسطورهای اجازۀ حُکمروایی میدهیم ـ کاریکه همیشه بههنگامِ جنگ میکنیم ـ فقط یک راهِ حلّ وجود دارد: اِعمالِ قدرت. در جنگِ اُسطورهای، ما با مطلقها میجنگیم. ما باید بر تاریکیها که همانا نادانی است فائق آییم. برایِ تمدن و برایِ دنیایِ آزاد، الزامی است که نیکی پیروز شود؛ درست همانگونه که مبارزانِ اسلامگرا ما را کُفاری میانگارند که وجودمان جامعۀ اسلامی نابی را که آنان آرزومندِ ساختنِ آناند، آلوده و تباه میکند.
زمانیکه اُسطوره را میپذیریم، رسیدن به هدفی که در پیِ آنیم ناممکن میشود.
جنگ هماهنگی یا امنیّتی را که آرزومندِ آنیم بهوجود نمیآوَرَد؛ بهویژه آن هماهنگی که در کوتاهمدّت، طیِ زمانِ جنگ بهدست میآوریم. و لشکرکشیها ـ همچون لشکرکشی به افغانستان ـ نقطۀ آغازِ کشمکشهایِ بعدیِ بیشتری میشود؛ بهویژه وقتی درمییابیم نمیتوانیم «تروریسم» را ریشهکَن کنیم یا همان همبستگی را که در روزهایِ پس از حملۀ تروریستی پدید آمده بود، تداوُم بخشیم.
مطبوعات و دولت نهادهایِ عمدهای هستند که اُسطوره را اشاعه میدهند. مطبوعات از زمانِ اختراعِ تلگراف که خبررسانیِ جنگی را بهشکلِ امروزی امکانپذیر ساخت، مقصر بوده است. با آغازِ جنگهایِ کریمه، وقتی گزارشگرانی که بهتازگی عنوانِ «خبرنگارِ جنگی» یافته بودند نخستین گزارشهایِ جنگی را ارسال میداشتند، مأموریتِ خود را در جبهههایِ جنگ، انجام وظیفهای برایِ حفظِ روحیۀ مردمِ غیرِنظامی و ارتش تلقی میکردند. پیدایشِ فنِّ عکاسی و فیلمبرداری برایِ تغییرِ انگیزۀ تقویتِ روحیه کارِ چندانی انجام نداد، زیرا دروغ در جنگ تقریباً همیشه فراموش میشود. اشتباهاتِ بزرگ، کُشتارهایِ ابلهانۀ ژنرالهایِ ما، اعدامِ زندانیان و اسیران و بیگناهان، و وحشت از زخمهایِ التیامناپذیر، برایِ عامۀ مردم، لااقل طیِ جنگِ اُسطورهای، بهنُدرت افشا میشوند. فقط زمانیکه اُسطوره بادش درمیرود (همچنانکه سرانجام در ویتنام اتفاق افتاد)، تازه مطبوعات شروع میکنند به شیوۀ حسّی ـ بهجایِ شیوۀ اُسطورهای ـ گزارش دادن. حتا در آن زمان هم به احساساتِ عامۀ مردمیکه درکِ خود را از جنگ تغییر دادهاند، واکُنش نشان میدهند. مطبوعات، طبقِ معمول، رهبری نمیکند.
تهیۀ گزارش از جنگِ اُسطورهای میزانِ فروشِ روزنامهها را بالا میبَرَد. اما تهیۀ گزارش از جنگِ واقعی ـ یعنی تهیۀ گزارشِ حسّی از جنگ ـ این کار را نمیکند؛ لااقل در مقایسه با افزایشِ تیراژِ مطبوعات که طیِ جنگِ خلیجِ فارس و جنگِ افغانستان شاهد بودیم.
گزارشهایِ خبری از جنگِ خلیجِ فارس نمونۀ بارزی است. مطبوعاتِ بینالمللی با رضا و رغبت، نظامی تحدیدی را بهنیابت از سویِ ارتشِ [آمریکا] بهکار بست که در شرایطِ آن نظامِ تحدیدی، گروههایِ دقیقاً کنترلشدۀ گزارشگران از سویِ افسرانِ روابطِ عمومیِ ارتش، برایِ بازدید از خطوطِ مقدّمِ جبهه، هدایت و گردش داده میشدند. این نظامِ تحدیدی بدونِ همکاریِ مطبوعات هیچگاه بهدرستی عملکردی نمیداشت. مطبوعاتچیها در زمانِ جنگ، بیشتر از افراد و نهادهایِ دیگر مُشتاقِ خوشخدمتی به دولت بودند. چنین سربهراهی از سویِ مطبوعات، انجام دادنِ آنچه را دولت در جنگ میکند ـ در واقع، آنچه دولتها در زمانِ جنگ میکنند ـ که همانا «دروغگویی» است، آسانتر کرد. وقتی نیروهایِ عراقی شهرِ مرزیِ خفجه در عربستانِ سعودی را تصرف کردند، سربازانِ وحشتزدۀ سعودی را فراری دادند. اما عقبنشینیِ عجولانۀ این سربازان هرگز در جایی منعکس نشد. من و دو عکاسِ فرانسوی در اثنائیکه سربازانِ وحشتزده و جان بهلبرسیدۀ سعودی با سرعتِ هرچه تمامتر از صحنۀ جنگ میگریختند و دهها تن از آنان رویِ ماشینهایِ آتشنشانی نشسته بودند تا از مهلکه دربروند، آنان را تماشا میکردیم. برایِ عقب راندنِ عراقیها، تفنگدارانِ دریایی آمریکایی فراخوانده شدند. ما همراهِ اُپراتورهایِ رادیوییِ تفنگدارانِ دریایی، هنگامیکه واحدهایِ تفنگدار در خیابانها با نیروهایِ عراقی میجنگیدند و حملاتِ هوایی را هدایت میکردند، رویِ پشتِبام ایستاده و ناظرِ جریان بودیم.
با وجودِ این، افسرانِ روابطِ عمومیِ ارتشِ [آمریکا] در ریاض و ظَهران، در موردِ وضعیّتِ متحدانِ سعودیِ خود هیچ حرفی نزدند. در عوض، از دفاعِ جانانۀ آنان از سرزمینِ مادری (یا شاید پدری) خود دادِ سخن دادند.
قدرت و تأثیرِ اُسطوره چنان است که به ما اجازه میدهد از بَلبَشو و ویرانی و مرگِ خشونتآمیز معنا بسازیم. این قدرت و تأثیر عملی را توجیه میکند که اغلب چیزی بیش از شقاوت و بلاهتِ نفرتانگیزِ آدمی نیست. این قدرت و تأثیر به ما اجازه میدهد باور کنیم که منزلتِ خود را در جامعۀ انسانی بهسببِ زنجیرهای از تلاشهایِ قهرمانانه بهدست آوردهایم، بهجایِ آنکه این واقعیّتِ دردناک را بپذیریم که اشتباهاً از دهلیزهایِ نیمهتاریکِ فاجعهها سردرآوردهایم. ناتوانی ما را پنهان میکند؛ ناتوانی خودمان و معمولی بودنِ رهبرانمان را از نظر پنهان میکند. با دگرگون کردنِ تاریخ بهصورتِ اُسطوره، رُخدادهایِ اتفاقی را بهشکلِ زنجیرهای از رویدادهایی تغییرِ شکل و ماهیّت میدهیم که گویی بهدستِ ارادهای نیرومندتر از ارادۀ ما هدایت میشوند؛ ارادهای قاطع و از پیش مُقدرشده. ما به درجهای بالاتر از آحادِ مردم ارتقاء مییابیم. بهسویِ اصالت و شرف گام برمیداریم. هیچ جامعهای از این بیماری مصون نیست.
بیشترِ اُسطورههایِ ملّی در ذاتِ خود نژادپرستانهاند. این اُسطورهها از نادانی تغذیه میشوند. افرادیکه فرهنگهایِ دیگر را درک میکنند، به زبانهایِ دیگر سخن میگویند و در تنوع، غنا میبینند، کنار گذاشته میشوند. علم، تاریخ و روانشناسی تحریف میشوند تا در خدمتِ اُسطوره درآیند. بسیاری از روشنفکران راغباند برایِ نیل به هدفهایِ ناسیونالیستی، از تئوریهایِ پوچ دفاع کنند.
اُسطوره در یافتنِ هویّت و معنا در جدایی، عملکردِ مهمِ دیگری نیز دارد: برقراریِ ارتباط با طرفِ مقابل را ناممکن میکند. هرگاه یاسر عرفات، رهبرِ مردمِ فلسطین، در اظهاراتش، دیگران را به میانهروی و مسالمت فرامیخوانَد، از سویِ مقاماتِ اسرائیلی به استفاده از کلمات بهمنظورِ لاپوشانیِ قصدِ واقعیِ خود که همانا نابودیِ اسرائیل است، متهم میشود. مقاماتِ فلسطینی نیز مقابله بهمثل میکنند و نسبتبه گفتههایِ بیشترِ رهبرانِ اسرائیلی بهشیوۀ مشابهی واکُنش نشان میدهند. مهم نیست که آنان چه میگویند، همانگونه که مهم نبود ناسیونالیستهایِ صرب یا کروات چه حرفهایی به یکدیگر میزدند. اُسطورۀ ناسیونالیستی اهدافِ طرفِ مقابل را از پیش تعیین کرده است.
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش سوم این مطلب را اینجا بخوانید.