فقط این زبانِ فارسیِ ما نیست که خشونت بار و جنسیت زده است، همینجا در تورنتو، با همین زبان انگلیسی هم گاهی می توانیم خشونت کلامی علیه جنسیتِ زنانه و گرایشهای مختلفِ جنسی را حس کنیم، اما فکر می کنم نباید این همه گیر بودنِ خشونت کلامی بهانه ای طلایی برای ما باشد که اهمیتی به این موضوع ندهیم. هیچ جایِ دنیا به پیشرفتِ فرهنگیِ کامل نرسیده، فقط بعضی ها از بعضی دیگر جلوتر هستند
صحبت از نوعِ زیستِ انسانی که در چهارچوبِ تعریف شده جامعه از جنسیت قرار نمی گیرد، چندان ساده نیست این که چرا و چقدر تعریف های یک جامعه از مبحثِ جنسیت می تواند رویِ زندگیِ افراد تاثیر منفی یا شاید مثبت بگذارد، مقوله ای است جدی و تاثیرگذار که تحلیلش از منِ غیرکارشناس برنمی آید، اما تا جایی که از این و آن شنیدم و خود چشیدم، برای روح و روانِ امثال من که تحتِ تاثیرِ این فرهنگِ جنسیت زده و انسان ستیز، تولد و رشد داشتیم، منجر به کسبِ تجربه ی زیستی شد که از احساسِ خفقان و توهینی که تحمیل می کرد، خیلی هامان را ازکشورمان فراری داد، و تعداد بیشتری هم که در ایران هستند را، از نظر حسی و عاطفی و روحی دچار تنش و دوگانگی و در بسیاری از موارد درگیرِ دو شکلِ متناقض از زندگی کرده و می کند.
تا مدتها بعد از ترک ایران، سرشار از خشم و عصبانیتی بودم که از به جا گذاشتنِ شغل و خانه و کاشانه و خانواده و گزیدگی از انواع تحقیرها نشأت می گرفت. طیِ این چهار سالی که از مهاجرتم می گذرد، کم کم خشمم به دلخوری و بعد هم به دلگیری تقلیل پیدا کرده، اما کماکان گاهی متوجه می شوم دارم با خودم حرف می زنم و مثلاً سخت در گیرِ بگو مگو با برادر بزرگم در موردِ حق و ناحق و طلبکاری دلم هستم.
از اصولِ مهمی که در فراز و نشیب های زندگیِ شخصی ام همیشه سعی کردم به آنها اهمیت بدهم، می توانم به این موارد اشاره کنم که به عنوانِ یک انسان، باید عضوی مهربان و قدردان و آماده برای هر کمکی در خانواده، و فردی مسئولیت پذیر و با وجدانِ کاری در محیطِ کار و انسانی موردِ اعتماد و قابل تکیه در دوستی هایم باشم؛ اطمینان دارم که بسیاری از ما به چنین اصولی اگر گاهی عمل نکنیم، ولی زمانهای زیادی به لزوم آنها فکر می کنیم. اما چه اتفاقی می افتد که به عنوان مثال منِ همجنسگرای نوعی یا در خیلی موارد کسانی با جنسیت زنانه، از جایگاهِ مطلوبی که در خانواده یا در محیط کار یا در میانِ دوستانمان در ذهن داریم، کنار گذاشته می شویم؟
چرا باید من با رفتار، کنش و واکنشهایِ متفاوت از مردان دیگر، در محیط خانواده مواخذه و توبیخ بشوم؟ در محیط کار موردِ تمسخر و توهین قرار بگیرم در حدی که ادامه کار، ناممکن به نظر بیاید؟ چرا در برابرِ کسانی که می شود از دوستی با آنها چیزی بیاموزم و بیاموزانم، مجبور به سکوت و به انزوا کشیده شدن باشم؟
مدتهاست فکر می کنم چه دلیلی برای شرمسار بودن وجود دارد اگر من شباهت های گاهی زیاد و گاهی کم به یک زن دارم؟
چرا باید مریض یا منحرف قلمداد بشوم اگر “ادا و اطوارهایم” با معیارهایِ مردانه ای که معلوم نیست از کی و چرا به عنوان ارزش معرفی شدند، مغایرت دارند؟
حالا که می توانم کمی راحت تر و بدونِ دلهره های پنهانِ آن سالها فکر کنم، به این نتیجه می رسم که چقدر می توانستم یاد بگیرم و یاد بدهم؛ به این تأسف می رسم که آن همه خشونت کلامی ای که طی سالیان در میانِ حرفهای روزمره شنیدم، از بدترین تجربه های زیستِ هر انسانی می تواند باشد.
حتی من که دارم از خشونت کلامی و جنسیتی می نالم، خود دچارِ این نقصان هستم، بی اغراق دست کم ماهی یک بار تصمیم می گیرم یه کلمه یا اصطلاح را از دایرۀ لغاتی که به کار می برم دور بیندازم و خیلی خوب متوجه شدم که اصلاحِ خشونتهای کلامی راحت نیست، هیچ وقت هم به طور مطلق اتفاق نمی افتد، و حتی فقط این زبانِ فارسیِ ما نیست که خشونت بار و جنسیت زده است، همینجا در تورنتو، با همین زبان انگلیسی هم گاهی می توانیم خشونت کلامی علیه جنسیتِ زنانه و گرایشهای مختلفِ جنسی را حس کنیم، اما فکر می کنم نباید این همه گیر بودنِ خشونت کلامی بهانه ای طلایی برای ما باشد که اهمیتی به این موضوع ندهیم. هیچ جایِ دنیا به پیشرفتِ فرهنگیِ کامل نرسیده، فقط بعضی ها از بعضی دیگر جلوتر هستند.
یادم می آید به دفعات که مجال صحبت و درد دل با معدود دوستانِ معتمدی که در ایران داشتم و مرا به عنوانِ یک انسان حرمت می گذاشتند، پیش می آمد، زمانی که به عنوانِ یک همجنسگرا از ناخوش بودن و حسِ نا امنی می نالیدم، توصیۀ همگی این بود که “تو باید از ایران بروی، فرهنگِ ما همین است و به این زودیها ارزش گزاری های غیر بشری از بین نمی روند”.
برای سالها عصبانی و عصبانی تر می شدم که این دوستان چنان از ضعفهای فرهنگی حرف می زنند که گویی دارند از نقاطِ ضعفِ یک فیلم سینمایی صحبت می کنند که آنها از دست اندرکارانِ ساختِ آن فیلم نیستند!
مگر نه این است که فرهنگ و روابطِ اجتماعی را همۀ انسانهایی که در آن جامعه هستند شکل می دهند یا باعثِ تغییرش می شوند؟ با آنکه دقایقِ پر بار و سازنده ای برای بحث و گفتگو در مورد هنر و ادبیات و تاریخ با آن دوستان داشتم، اما همیشه محدودیتی در نشست و برخاست و معاشرت وجود داشت، بیشتر آنها راحت نبودند با کسی متفاوت با خودشان در انظار دیده بشوند؛ اگر بخواهم توصیفی برای ارتباط با آن دوستانِ “فرهیخته ام” داشته باشم، دوستی هایِ زیرزمینی ای بود که خطری را متوجۀ آن عزیزان نکند! کمتر کسی درایت و صداقت داشت که دست کم اعتراف کند وضع موجود را همگی با هم به جلو می بریم نه اینکه تنها موجودی به اسم فرهنگ و جامعه را محکوم کنند.
در نهایت می خواهم رویِ سخنم را به سویِ جامعۀ ایرانی و فارسی زبانِ تورنتو بگردانم؛ در این چند سالی که اینجا هستم، بسیار انسان مداری ها و در عین حال بسیار کوته فکری ها از آنها دیده ام! در مجموع می توانم با تاسف بگویم کماکان درصدِ بالایی از ما هنوز هم از آموزه های غلطِ اجتماعی و فرهنگی ای که به طرق مختلف در ایران به ما القاء شد پیروی می کنیم. بارها شاهد رفتار دوگانه و گاه ستیزه گرانۀ ساکنان تهرانتو بوده ام. یکی از کم اتفاق ترین رفتار ما که در این شهر به آن آگاه شدم این است که برای ما خیلی سخت است که به روی هم لبخند بزنیم! تصور می کنم زمانی که ما می ترسیم به رویِ هم لبخند بزنیم، به این معنی است که تعریفهایِ نادرستی از روابط اجتماعی، فارغ از جنسیت و ملیت و مذهب داریم. بیاید به هم لبخند بزنیم!