بخش دوم و پایانی

داستان ذیل را دوست عزیزم استاد محمود رحمانیان برایم تعریف کرد:

یک روز بی خبر چند مهمان بندری برای اساوز می رسند که از شیراز وارد شده اند و قرار است بعدازظهر به لار بروند. همه با هم وارد منزل اساوز می شوند. باید به همه ناهار داد ولی مادر ایرج به شوهرش اساوز اطلاع می دهد که حتی نان خالی در بساط ندارند. اساوز به او اطمینان می دهد که خیالش از بابت ناهار تخت باشد. او نیک می داند که آقای محجوب از خروس خوان به سرکشی باغ هایش رفته و تا شغال خوان برنمی گردد. با این آگاهی است که درکوب منزل آقای محجوب به صدا درمی آورد و به همسرآقای حاجی می گوید:

«من توی صحرا خدمت آقای حاجی بودم. از من خواست برم گاراژ احمدی چند مهمون که بی خبر براش از بندر رسیده بودن بیارم خونه. اینا الان خونه ی ما هستن و مادر ایرج داره با چای و خرما ازشون پذیرایی می کنه. اینا قرار بود دو ساعت بعد با ماشین اتوفارس برن لار ولی ماشین دیرکرده و تا بعدازظهرنمی آد. اومده ام از شما صلاح و مصلحت کنم که براشون ناهار درس کنم یا نه؟» همسر آقای محجوب از دوستی و برادری عوض تشکر کرد و به اصرار از او خواست که مهمان ها را بعد از دو ساعت برای ناهار ببرد منزلشان. صبح

روز بعد آقای محجوب با دختر(یا نوه) دو ساله اش رفت منزل عوض که دادوقال راه بیندازد. عوض دخترک را از دست حاجی گرفت و شروع کرد برایش رقصیدن و ادا درآوردن. بعد در حالی که بچه را بالا می انداخت، رو به آقای محجوب کرد وگفت:

old-man

«من کره خر ماده رو دوس دارم.»

آقای محجوب خنده اش گرفت با اساوز دست داد و به خانه ی خود رفت.

به راستی که امان و صد امان از فقر که حتی کسی مثل اساوز را انداخت توی کار قاچاق تریاک. آن روزها خرید و فروش تریاک آزاد بود و من خود بارها از آقای قنبری که سر چهارراه دکان تریاک فروشی داشت برای پدرم تریاک خریده ام. او تریاک را با یک ترازوی بسیار کوچک زرگری وزن می کرد و می پیچید لای کاغذ و سفارش می کرد:

«بذار تو جیبت گم نکنی»

یادم نیست که اداره ی گمرک بود یا مالیه که از عمده فروش تریاک مالیات سنگینی می گرفت و برچسبی می زد روی بسته های تریاکش که به آن می گفتند «باندرول». این مالیات روی قیمت تریاک کشیده می شد و از طریق خرده فروش به مصرف کننده منتقل می شد. تریاک قاچاق تریاکی بود که باندرول نشده بود. چنین تریاکی مخفیانه به فروش می رسید و سود کلان آن به جیب فروشنده سرازیر می شد. اگر چنین تریاکی را می گرفتند، جریمه اش سنگین و خانمان برانداز بود. معلوم نبود کدام شیرپاک خورده زیر پای اساوز نشسته و به او تریاک قاچاق فروخته بود در حالی که اساوز اصلا این کاره نبود. به همین دلیل خیلی زود لو رفت و یک روز مفتش ها مثل اجل معلق ریختند در خانه اش. هیچ راه فراری وجود نداشت. در یک آن نقشه ای به خاطر اساوز رسید: قابلمه ی پر از تریاک را داد دست زنش و گفت:

«من وانمود می کنم که دارم از راه پله فرار می کنم. اونا میان دنبال من تو قابلمه را بگیر زیر چادرت و از خونه برو بیرون. و اما بشنوید از رییس مفتش ها که هفت خط روزگار بود و به جای دنبال کردن اساوز، جلو خانم را سد کرد. اساوز از وسط پله قری داد و گفت:

«عوض که زد به پله

خانم افتاد به تله.»

رییس مفتش ها، که قابلمه ی پر از تریاک را از خانم گرفته بود، رو کرد به اساوز و گفت:

«اوساوز باختی!»

اوساوز شانه ها را بالا می اندازد و می گوید:

«بعله مفتش باختم چطور هم باختم. حالا که آب از سرگذشته چه یک نی و چه صد نی. تشریف بیارین همین قدر دیگه تریاک دارم براتون بریزم روش. ریخته ام توی دلو وسط چاه آویزون کرده ام.»

مفتش با قابلمه ی پر از تریاک به دنبال اساوز می رود. به محض اینکه می رسند لب چاه اساوز دست می زند زیر قابلمه و آن را با محتویاتش می ریزد داخل چاه پر آب. تریاک را خاصیتی است که اگر در آب بیفتد به سرعت در آب حل می شود و هیچ اثری از خود باقی نمی گذارید. سر مفتش رو به همکارانش می کند و دستور می دهد:

«بچه ها  تا بیشتر گند قضیه درنیومده بزنین به چاک. این ما بودیم که قافیه را باختیم. ما هیچ مدرکی علیه اساوز نداریم.»

اساوز با زور و بی زور آنها را دعوت به نشستن می کند و نفری یک چای دشلمه ی قند پهلو به هرکدام می دهد وآنان را می فرستد به دنبال ماموریت های بعدی شان.

اساوز از تبار انسان های آزاده ای بود که با سلاح طنز به جنگ زورگویی و بی عدالتی می رفت. او برای آقای شاهسوند، رییس یکی از ادارات مهم دولتی، که همسایه ی دیوار به دیوارش بود تره خورد نمی کرد و نه از او ترس داشت و نه مجیزش را می گفت. یک روز متوجه شد که آقای شاهسوند مقنی مشهور شهر «غنی» را اجیرکرده تا پشت دیوار خانه اش چاه مستراح بکند. اساوز دم دم های غروب، به دیدن آقای شاهسوند می رود و به اوگوشزد می کند:

«ببین از قدیم و ندیم رسم بوده که هرکس بخواد پشت دیوال همسایه اش چاه آب بکنه باید چهارزانو بیشینه و بعد چاه بکنه ولی فاصله خلا با دیوال به اندازه ی پا درازکردنه. تو رفته ای توی شکم دیوال من خلا کنده ای.»

آقای رییس بادی به غبغب می اندازد و می گوید:

«کنده ام که کنده ام. برو هر غلطی دلت خواست بکن!»

«از من گفتن و از تو نشنیدن. خلات رو کورکن والا بد می بینی.»

«خلام کور نمی کنم تا چشم ات کور بشه.»

اساوز بدون آنکه لام از کام تکان بدهد از منزل آقای شاهسوند بیرون می آید. فردا صبح تمام بچه های خردسال محل را جمع می کند و به هرکدام یک استکان پرتخمه ی خریزه بو داده می دهد و به آنها یاد می دهد که دسته جمعی در محل بگردند و جلو منزل آقای شاهسوند اطراق کنند و پشت سرهم این شعر را بخوانند:

این آقای شاسونده

بچه اش مادر لونده

پشت دیوار بنده

قبر باباش کنده

به محض آنکه آقای شاهسوند از قضیه بو می برد، غنی را صدا می کند و از او می خواهد که بدون درنگ چاه مستراح را با خاک  پرکند. بعد به خانه ی اساوز می رود و شدیدا عذرخواهی می کند و ده تومان هم به عنوان جبران غرامت می پردازد. اساوز دوباره استکان تخمه هندوانه را به کار می گیرد و بچه ها را از ادامه ی کار باز می دارد.

از بزرگترها داستان های فراوانی از«کافرطویله» شنیده ام و اینکه اساوز از ارکان اساسی «کافرطویله» محسوب می شده است. کافرطویله کپری است که چند سال قبل از تولد من به همت شوخ ترین آدم های شوخ جهرم به نام «حسین کچل» در میدان مصلای جهرم برپا می شود. این کپر محفل آدم های بی دین و بی نماز است. عمومشت اسد جعفری ملقب به مشتی یا خلیفه، که در بی دینی شهره ی عام و خاص است، رهبری معنوی بروبچه کافرطویله را به عهده دارد. او شب ها درکافرطویله قصه می گوید ـ داستان هایی که نصف شان از شاهنامه است و نصف دیگرشان را خودش بهم بافته است. حسین کچل مرتب و با صدای بلند باد در می دهد و همه را می خنداند. اساوز شعرهای نزدیک به شلوار می خواند و عارف و عامی را مسخره می کند ـ حتی مشتی را که به او سخت ارادت می ورزد:

مشتی مشتی میش مونه

پس اش به پیش مونه

طولی نمی کشد که تمام مومنین مسجد رو جذب کافرطویله می شوند. دکان آخوندها تخته می شود و با وجود چنددستگی های ریشه دارشان با هم دست به یکی می کنند و لات ولوت های دور و بر خودشان را می فرستند تا بساط کافرطویله را بهم زنند. کافرطویله، به همت اساوز و دیگران، از چند توطئه جان سالم به در می برد، لیکن توطئه های پی درپی سرانجام آن را از پای درمی آورد.

چند سالی می گذرد و عمومشت اسد که بینایی خود را از دست داده است باغی می خرد و روزها در دالان باغ می نشیند و جلد خرما (۹) می بافد. دالان این باغ در سطح کوچکتری جای کافرطویله را می گیرد. هرکس وارد باغ می شد سلامی می کرد و به خاطر کمک به عمومشتی اسد شروع می کرد به بافتن جلد خرما (البته بجز اعیان شهرکه اهل این کارها نبودند). بچه ها برای عمومشت اسد پیش کپه (۹) می کردند. این افراد پاهای ثابت باغ را تشکیل می دادند: اساوز ارزانی، سیدمحمد هادیانی، میرزا علیرضای دلخوش (که اشراف زاده بود)، جعفرآقای هنری ملقب به آدایی جعفرآقا و شوهرخاله ی من میرزا محمد نقوی موسوم به میرزای حاج ملاعلی (که آخوند زاده بود و اهل دین و ایمان). من و پدر و برادرم نواز هم که در همسایگی باغ عمو مشت اسد باغ داشتیم آنجا را پاتوق خود کرده بودیم. امروز که با افسوس به آن سال های دوران کودکی برمی گردم می توانم بدون تردید برای شما بگویم که در دوران های بعدی زندگی ام هرگز محفلی به آن صمیمیت، آزادمنشانه، روشنگرانه، عامیانه و خودمانی ندیدم. عمومشت اسد قصه می گفت، دلخوش کتاب بهائیت می خواند، عمومیرزای ما بحث مذهبی می کرد و همه را از ظهور امام غایب و قیامت می ترساند، آقای هادیانی به زمین و زمان، آخوندها و ایل و تبارشان فحش می داد. آدایی جعفرآقا لذت های این جهانی را ستایش و تنبل های شهر را مسخره می کرد. و اما بشنوید از اساوز ارزانی که با اشعار و متلک های خود همه را به خنده می انداخت. در دالان این باغ بود که جزم های دوران کودکی من درهم شکست و یاد گرفتم که به دیدگاه های متفاوت (و به زبان امروز کثرت گرایی) احترام بگذارم. در همین محفل بود که من استاد عوض ارزانی را بهتر و بیشتر شناختم.

اساوز شادمانی را به عنوان والاترین و زیباترین فلسفه ی زندگی ستایش می کرد و خود سرمشق همگان در شادی و شادخواری بود. هرگز او را غمگین نیافتم ـ حتی زمانی که با سخت ترین مصائب زندگی دست به گریبان بود. او پوچی ذاتی زندگی آدمی و بطالت دوران را نیک می شناخت و به همین دلیل زمین و زمان را مسخره می کرد. در آن دوران در جهرم رویدادی رخ داد که شهر را تکان داد. تعدادی از بزرگان محلات کوشکک و مصلی برای تفریح وخوش گذرانی به بیرون شهر می روند و یکی از خوانین اطراف جهرم را نیز با خود می برند. زمانی که سرها تحت تاثیر عرق دوآتشه ی خرمای جهرم گرم می شود، حضرات  کینه های کهنه ی خانوادگی را زنده می کنند و به جان یکدیگر می افتند. در این گیرودار خان بیچاره بی گناه به ضرب گلوله کشته می شود. بانیان اصلی قتل به ضرب رشوه از چنگال عدالت فرار می کنند، آقای میرزا محمد باقر سرعتی چند ماه و مصطفای شعبون ملقب به مصطفی دودخواه چند سال زندانی می شود. اساوز طی یک شعر بلند طنزآمیز که در دالان باغ می خواند، این جنایت و جنایتکاران اصلی را افشاء کرده بود. متاسفانه من فقط دو بیت از این شعر را به خاطر دارم. ای کاش کسی پیدا شود و این شعر را به عنوان یک سند تاریخی در اختیارآیندگان قرار دهد. اگر حافظه یاری کند آن دوبیت چنین است:

بزرگان کوشکک شدند انجمن

به یک دست بیل و دگر قند شکن

بیامد یک ماشین خط خطی

که توش بود آقای سرعتی

شعر دیگری در دالان باغ مشتی از اساوز شنیدم که طی آن خود را دست انداخته بود. داستان از این قرار است که اساوز پول تومانی ده شاهی (۱۰) قرض می کند و یک باغ می خرد به امید آنکه با برداشت محصول خرما و مرکبات اصل و بهره پول را بپردازد. متاسفانه آن سال هوا سرد می شود و تمام درختان لیموی باغ خشک می شوند. بدتر از آن اینکه نخل های باغ اساوز هم دچار آفت می شوند. اساوز از هستی ساقط می شود. دراین گیرودار یکی از دوستان اساوز به نام آمیرزا خلیل آزادگان، که در آبادان زندگی می کند و از کل ماجرا خبر ندارد، طی نامه ای بلند بالا خریدن باغ را به اساوز تبریک می گوید و از اینکه او سرانجام به جرگه ی خرده مالکین شهر پیوسته است ابراز شادمانی می کند. اساوز، طی شعری طنزآمیز ماجرای خرید باغ و ندانم کاری های خود را برای آقای آزادگان توضیح می دهد. متاسفانه فقط یک بیت از این شعر را به خاطر دارم:

خریدم من یک باغ را

که شد آن باغ یک دونه ی داغ را (۱۱)

محفل دالان باغ مشتی برخلاف کافرطویله تحمل می شد. اگرچه غیر از پاهای ثابت، عمله کارها (کارگران،) دهقانان، کسبه و باغبان ها و باغ داران بسیاری در این محفل رفت وآمد داشتند ولی این محفل در آن واحد گنجایش بیش از ده تا دوازده نفر را نداشت ـ برخلاف کافرطویله که می توانست بیش از صد نفر را در خود جا بدهد. در این محفل از همه چیز سخن گفته می شد. به قول کتاب «آلیس درسرزمین عجایب» از«کفش ها وکشتی ها، از لاک کاغذ، از شاهان وکلم ها. اینکه آیا آب دریا به جوش می آید و آیا خوک ها بال دارند.» خوب به یاد می آورم که یک روز اساوز با آب و تاب برای همه قصه ی حسنعلی را نقل کرد. حسنعلی کارگری است بی اندازه نیرومند که به اندازه ی دو تا عمله کارمی کند و دو برابر مزد می گیرد و به این ترتیب حسادت همکاران خودرا برمی انگیزاند. یکی از رقبای حسنعلی با یک ترفند به نقطه ضعف او پی می برد و برایش توطئه جور می کند. او دختری دم بخت در میان فامیل خود می شناسد که بنا به شهادت تمام زنان فامیل دلش برای شوهر له له می زند. رقیب بی مروت آنقدر زیر پای حسنعلی می نشیند که او با این دختر ازدواج می کند. دو هفته نمی گذرد که حسنعلی حتی به اندازه یک عمله کار نمی کند. مدتی بعد حسنعلی از تمامی همکارانش عقب می افتد. ارباب دلسوزکه تصور می کند حسنعلی گرفتار تریاک یا شیره شده است، یک روز او را تعقیب می کند و چون حسنعلی وارد کلبه ی محقرش می شود ارباب از لابلای جرز در او را می پاید. طولی نمی کشد که یک زن جوان هیکل دار وارد می شود و بلافاصله رختخواب می اندازد و شروع می کند برای حسنعلی رجزخواندن:

حسنعلی والا خسته ته

حسنعلی به لا خسته ته

حسنعلی چه تو کیسه ته

حسنعلی جواب می دهد:

توکیسه ام بادومکه

زیرپاچه ام چوبکه

(از بقیه اشعار به خاطرگستاخی بیش از حدشان درز می گیرم)

در دالان مشتی هر زمان کسی از نعمت های بهشتی و حوری و غلمان سخن می گفت، اساوز مرتب برای او حواله می فرستاد و هر آدم تنبلی که دست به سوی آسمان می کرد و روزی می طلبید، اساوز یک متلک جانانه بارش می کرد و می گفت:

“منتظر باش که از آسمون یه دست خری می آد راس می خورد توکله ی تو!”

اساوز در بالا رفتن از نخل خرما با پروند (۱۲) مهارتی تام و تمام داشت. در باغ ما درختی بود که قبل از تمام درختان خرما ثمر می داد و به آن نخل پیش رس می گفتیم. یک روز پدرم از اساوز خواهش کرد که بالای درخت برود و برایمان قدری رطب تازه بچیند. برادرم نواز، بنا به دستور پدر پروندی آورد که سست بود و وسط اش پاره شده بود. اساوز نگاهی به پروند انداخت وگفت:

«پروندش خرابه. من با این پروند بالا نمی رم»

نواز با لحن کودکانه اش گفت:

«اساوز تو برو بالا با من که هیچی نشه.»

اساوز خنده ی بلندی کرد وگفت:

«وقتی من از اون بالا تالاپی افتادم و مردم، دیگه کجا هستم که بتو بگم دام درام دام دام  دیدی که مردم.»

روز بعد اساوز همراه با پسرکوچک اش بهمن با پروندی محکم به باغ ما آمد، یک «دروک» (۱۳) خرما چید و هرقدر پدرم اصرارکرد که بخشی از آن را بردارد قبول نکرد که نکرد. چیزی که آن روز توجه مرا جلب کرد رفتار شوخ آمیز و بی اندازه خودمانی بهمن با پدرش بود:

«عوض ریدم تو کُم (۱۴) بابات»

اساوز از ته دل می خندید. من آن احساس کردم اساوز بهمن را از جان و دل بیشتر دوست دارد. اساوز به فرزند دلبندش اجازه داده بود که او را با نام کوچک صدا کند ـ کاری که هیچ بچه ای جرات نداشت نسبت به پدر و مادرش انجام دهد.

اساوز شاد بود و تخم شادمانی می کارید و میوه ی آن را به رایگان به همگان عرضه می داشت. آخوندها و خشکه مقدس های جهرم دشمن خونی اساوز بودند ولی تا زنده بود جرات عرض اندام نداشتند چرا که اساوز با یک شعر طنزآمیز آنان را رسوای خاص و عام می کرد. او حتی در بستر مرگ همگان را به خنده می انداخت. در آن زمان من در تهران دانشجو بودم. وقتی برای گذراندن تعطیلات تابستانی به جهرم برگشتم، پدرم خبر ناگوار مرگ اساوز را به من داد:

«می دونی بابا اساوز چطوری دستش از دنیا کوتاه شد؟ ناگهانی دچار یه مرض شد که نمی دونم چه بود که اشتهاش بیست برابر کرد. مثلا در یک نوبت سه من انگور می خورد. طولی نکشید که مث شمع خاموش شد.»

در این سطور پایانی دلم می خواهد چند کلمه هم از بهمن بنویسم. سال ها پس از روز رطب چینی، من بهمن را دیدم. یک بار در اسفند سال ۱۳۵۵ خورشیدی که تازه از زندان شاه آزاد شده بودم. بهمن به دیدنم آمد و من سخت او را سرزنش کردم که:

«چرا وقتی بچه بودی بابات رو اذیت کردی؟»

بهمن لام ازکام تکان نداد. دومین بارکه بهمن را دیدم در روزهای پس از سقوط شاه، فروردین ۱۳۵۸ بود که پس از یک سفر دور و دراز زمینی از هند به جهرم آمده بودم. در این نشست من از پدرش و خرد عامیانه و مردمی او صحبت کردم. بهمن سراپا گوش شده بود.

سال ها بعد چنین شنیدم که بهمن به سازمان مجاهدین خلق می پیوندد و از جهرم فراری می شود. از یکی از بچه های جهرم شنیدم که بهمن قبل از فراری شدن به دوستی می گوید:

«حواستون باشه اگه این آخوندها سوارکار بشن مادرامون رو سوار گاو زرد می کنن.» (۱۵)

همان دوست برحسب اتفاق بهمن را در تهران در شرایط فرار و دربدری می بیند:

«بهمن به من گفت یادته گفتم اگه آخوندها قدرت بگیرن مادرامونه سوارگاو زرد می کنن. من اشتباه کردم. اونا گاو زرد رو سوار مادرامون کردن.»

کوردلان حزب اللهی سرانجام از اساوز، پس از مرگ، انتقام گرفتند. داستان از این قرار است که گروهی حزب اللهی با یک اتوبوس دربست از جهرم به مشهد می روند تا به قول خودشان با زیارت ثامن الائمه گوشت گناه بتکانند. در تهران یکی از حزب اللهی های دبش از پنجره ی اتوبوس بهمن را می بیند. او با تمام قدرت با صدای گوش خراشش داد می کشد:

«های پسر عوض ملو!»

حزب اللهی ها اتوبوس را متوقف می کنند و همه با هم می پرند پائین و بهمن را محاصره می کنند. چند روز بعد جمهوری اسلامی، پس از اعمال شکنجه های توان فرسا، بهمن را به جوخه ی اعدام می سپارد.

افسوس که استاد عوض ارزانی و یادگار استاد دیگر در بین ما نیستند. لیکن دیرزمانی نخواهد پائید که مردم شرافتمند جهرم یاد او و فرزند دلبندش را به طرز شایسته ای گرامی خواهند داشت.

تورنتو ـ ۸ ژوئن ۲۰۱۶

پانویس ها:

۹ـ کیسه های سه منی و شش منی را با خرما پر می کردند و به دیگر شهرهای ایران می فرستادند. به این کیسه ها، که با پیش (برگ درخت خرما) ساخته شده بودند، جلد خرما می گفتند. برای درست کردن جلد خرما ابتدا پیش خشک را در آب می خوابانیدند. پیش ها جفت بودند به این  معنی که دو برگ بهم چسبیده بودند. وقتی پیش خیس می شد، برگ های بهم چسبیده را از هم جدا می کردند. به این عمل می گفتند “پیش کپه کردن”. با تک برگ ها نواری می بافتند به پهنای یک وجب و به درازای سه یا شش متر. این نوار را  به زبان محلی جــُلــَت یا گـُلــَت می نامیدند.  با این نوار بود که جلد خرما درست می کردند.

۱۰ـ بهره ی پول در جهرم آن زمان ماهیانه و بر اساس یک تومان تعیین می شد. نرخ رایج تومانی پنج شاهی بود به این ترتیب که در ازاء یک تومان قرض بدهکار پس از گذشت یک ماه پنج شاهی بهره پرداخت می کرد. برای تبدیل این شیوه ی بهره گیری به شیوه درصدی (نرخ رایج بانک ها) می توان مقدار شاهی را در عدد شش ضرب کرد. به عنوان مثال مرابحه ی تومانی دهشاهی می شود شصت درصد در سال.

۱۱ـ دانه ی داغ کورکی بود که یک مرتبه از جایی از بدن سر می زد بیرون و معمولاً درمان پذیر نبود.

۱۲ـ پَروَند (بر وزن فرزند) کمربندی بود بسیارکلفت و محکم که آن را با الیاف درخت نخل می بافتند.

۱۳ـ دروک (بر وزن خروس) سبدی استوانه ای شکل بود با برگ ظریف وسط درخت نخل بافته شده بود و آن را توسط طنابی ظریف که با الیاف نخل بافته شده بود بر دوش می افکندند. جالب این است که درخت نخل بسیار خودکفاست و هرچه برای کاشت و داشت و برداشت خرما لازم است از خود درخت گرفته می شود.

۱۴ـ شکم

۱۵ـ در دوران های قدیم هرکس را می خواستند رسوا کنند، دست سیاه چربی به صورتش می کشیدند و او را وارونه سوارگاو زرد می کردند و با ساز و نقاره در شهر می گردانیدند.