سخنرانی هوشنگ ماهرویان در فستیوال ادبی سالانه ی لی لی هامر ـ نروژ
ماه می سال جاری فستیوال سالانه ی ادبیات در شهر لی لی هامر نروژ با حضور بیش از سیصد نویسنده، روزنامه نگار، شاعر، نمایشنامه نویس و مترجم از کشورهای مختلف برگزار شد که از ایران هم آقایان محمود دولت آبادی و هوشنگ ماهرویان دعوت شده بودند. آقای دولت آبادی در این سمینار میهمان ویژه بود و “مرگ مدیار از کلیدر” را خواند و هوشنگ ماهرویان هم متن زیر را.
پیش از این گفتگوی من با هوشنگ ماهرویان را هم در شهروند خوانده اید که در کنار همین فستیوال ادبی انجام شده بود. اکنون متن سخنان هوشنگ ماهرویان در فستیوال ادبی نروژ را پیش روی دارید. باشد که توان جسمی فرصت پیاده کردن متن سخنرانی محمود دولت آبادی را هم فراهم کند تا در هفته های آینده منتشر شود.
عباس شکری
***
انسان غربی تاکنون مراحلی از تحول را گذرانده که انسان شرقی هیچ کدام از آن مراحل را از سر نگذرانده است. از قرن پانزدهم تا اواخر قرن هجدهم انسان غربی شاهد تحولاتی بوده است که مدرنیته حاصل آن است.
رنسانس در قرن پانزدهم بازگشت به یونان و فاصله گرفتن و نقد قرون وسطی بود. یونان پایه استواری برای انسان غربی شد تا بتواند قرون وسطی را نقد کند یا از آن فاصلهگیری کند، یا به بیان دیگر به گسست با آن برسد.
قرن شانزدهم دوران رفرم مذهبی است. کسانی چون لوتر و کالون تفسیر شخصی از کتاب مقدس را باب کردند و قدرت کلیسای کاتولیک را تضعیف کردند. به این ترتیب پروتستانیسم که به قول ماکس وبر با سرمایهداری سازگاری بیشتری داشت متولد شد.
لوتر بر ایمان شخصی و فردی تاکید داشت. او دیانت را از عالم جمعی قرون وسطی به عالم فردی و وجدان خصوصی برد و از عالم جمعی کاتولیسیسم رهانید. این فردیت بعدها پایه جامعه مدنی و لیبرال دموکراسی شد و شرایط پیدایش راسیونالیسم دکارت و شکل گرفتن سوژه ـ من او را فراهم کرد. دیگر مذهب یکپارچه قرون وسطی با شریعت لازمالاجرا که کلیسا بالای سر آن ایستاده و حکم میکند، نبود. عمدتاً فردی شده بود. به این ترتیب مقدمات رفتن دین به حوزه خصوصی هم آماده شده بود. این حرکت آیندهای را رقم زد که دین حلکننده مشکلات حقوقی و سیاسی آدمیان نباشد و حقوق به حقوقدان و سیاست به سیاستمدار واگذار شود.
قرن هفدهم قرن شک مونتنی است. یقینهای قرون وسطایی به دور ریخته میشود و شک جای آن را میگیرد؛ شکل دکارتی و نگاه ریاضی به جهان. قرن شکلگیری سوژه- من اندیشنده که تمامی جهان را، حتی منِ خود را ابژه مطالعه میکند.
قرن هفدهم دورهای بود که زمین مرکزیت خود را از دست داد. گالیله ندا در داد که این زمین است که به دور خورشید میگردد. نه خورشید پدر عالم است و نه ماه مادر آن. کپرنیک قبلاً ثابت کرده بود که این زمین است که به دور خورشید میچرخد، و خورشید نیز تودهای از مواد مذاب و گازهای گوناگون است. انسان از این پس آموخت برای شناخت طبیعت به جای تأویل کتاب مقدس به طبیعت بنگرد، دقیق هم بنگرد. اگر چشمانی هم قادر به نگاه دقیق نیست از پشت تلسکوپ و میکروسکوپ بنگرد.
با این نگریستن طبیعت اسطورهزدایی شد و رمز و راز خود را از دست داد.
نیوتن تئوری مکانیک جهان را به شکلی نوشت که جایی برای اسطوره در آن نبود و دکارت با شک بزرگ فلسفی خود تمامی باورهای گذشته را با پرسش روبهرو کرد. او اپیستمولوژی را بنیان نهاد و «سوژه» و «ابژه» را از هم جدا کرد. دکارت شک را از مونتنی آموخته بود. با شک مونتنی اما نمیشد تمدن مدرن را پایهریزی کرد. دکارت با «من میاندیشم پس هستم» خود پایگاه ارشمیدسی مدرنیته را بازیافت. پس من اندیشنده پایه تمدن مدرن شد. پس دو پایه مدرنیته، یعنی فردیت و خرد مدرن شکل گرفت.
قرن هجدهم قرن اسطورهزدایی از جهان است. قرنی که به قول ماکس وبر جهان افسونزدایی میشود و خدایان از آن میگریزند. دیوان و فرشتگان دیگر در کار تحقیق و بررسی علمی جایی ندارند. پس ذهنی اسطورهزدایی شده آماده میشود تا علوم مختلف را هم پیریزی کند.
قرن هجدهم، قرن روشنگری است. قرن ولتر که سخنگوی آزادی فرد و تکریم خرد آدمی است. قرن منتسکیو و تقسیم قوا که فرمانروا قدر قدرت نشود، که قوای حکومتی یکدیگر را کنترل کنند تا حکومت مستبده نشود.
از طرف دیگر فردیتی ایجاد شد که پایهای قوی برای مدرنیته شد. این فردیت حوزهای برای خود ایجاد کرد که کسی نتواند به آن تعرض کند. ارتباط با متافیزیک و فرشته و وحی و غیره هم عمدتاً به درون این حوزه رفت و ادامه حیات یافت.
اکنون انسان غربی با دوران هزارساله قرون وسطایی خویش به گسست رسیده بود. دورانی که کتاب مقدس و کتاب ۲۲ جلدی سنت آگوستین به نام مدینهالله یا شهر خدا مبنای تمامی دانش آدمی بودند.
کتاب شهر خدا اثر سنت آگوستین در مورد دو مساله دو جواب مغایر با تفکر مدرن داشت؛ یکی معرفتشناسی و دیگری زیباییشناسی.
سنت آگوستین اختلاطی از مسیحیت و فلسفه افلاطون است. یا دقیقتر بگویم اختلاط فلوطین و مسیحیت. اگر در یونان فلسفه و فلسفه سیاسی از اسطوره و مذهب مستقل بود، در قرون وسطی شکل مذهبی یافت و ایمان مقدم بر استدلال فلسفی شد. پس سنت آگوستین تا جایی افلاطونی است که این فلسفه تاییدی بر اعتقادات دینی او باشد. پس مُثل افلاطونی به شکلی به آدم قبل از هبوط و عالم ملکوت پیوند میخورد. در زمینه معرفتشناسی افلاطون برای رسیدن به شناخت به حواس و تجربه اهمیتی نمیدهد و حتی آن را گمراهکننده میداند. چنان که با غار معروفش تجربه را به تمسخر میگیرد. او میگوید فقط با «یادآوری» است که به حقایق ریاضی و دانش دست مییابیم. یادآوری دانشی که روح در هستی قبل از زندگی خاکیاش در عالم دیگر داشته است.
سنت آگوستین با تعریف دو نوع نور مادی و غیرمادی، مساله معرفتشناسی خود را مطرح میکند. نور مادی جهان را روشن میکند و نور غیرمادی باعث معرفت ما به جهان است. پس تجربه مخل شناخت است و اهمیت دادن به جهان خاکی و حواس بیارزش بشر باعث گمراهی در رسیدن به حقیقت است. پس در معرفتشناسی معتقد به «یادآوری» بهشت راندهشده از آن یا همان «دنیای مثل» افلاطونی است. یادآوری پایه معرفتشناسی سنت آگوستینی است که درست در مقابل معرفتشناسی مدرن است.
اما در زمینه زیباییشناسی سنت آگوستین معتقد است بشر در این جهان نتیجه نافرمانی و هبوط اولیه است. او بر مبنای افسانه آفرینش در کتاب مقدس آدمی را از بدو تولد آلوده به گناه میداند. از این رو است که غسل تعمید میکنیم تا کودک را از پلیدی بیاراییم. پس با چنین نگاهی آدمی آلوده به گناه است. پس رنج شایسته اوست. رنج زیباست. رنج ستایش میشود، و امر مقدسی است. این را میتوان در تمامی نقاشیها و موسیقی قرون وسطی دید. رنج زیباست. جهان جای سعادت و شادی نیست.
این جهانی است که پسر خدا را با تاج خارا بر سر به صلیب کشیده است و جهانی است که تمامی زنان و مردان با رنج بردن رستگار شدهاند. پس رنج زیباست و برخلاف دوران مدرن که در «هدونیسم» خود لذت را زیبا میبیند، است.
قبل از رنسانس، اما تحولاتی در غرب رخ داد که زمینه رنسانس بود. در قرن یازدهم نوشتههای ارسطو و اندیشههای ابن رشد تردید در سنت آگوستینی را آغاز کرد. نومینالیستها همچون روسلین، آبلارد و آکام میگفتند مفاهیم و اسامی عام فقط ذهنیاند. الفاظند. فقط تکتک وجود دارند و دنیای مثلی هم نیست که کامل آنها در آن دنیا یافت شود. نومینالیستها تفکرات افلاطونی را زیر سئوال بردند. پس دو نگاه سنت آگوستینی در زمینه معرفتشناسی و زیباییشناسی مورد تردید قرار گرفت. نومینالیستها بر این باور بودند که اشیا مقدم بر مفاهیماند. امر متحقق مقدم بر امر انتزاعی است. کلیات بیرون از ذهن وجود خارجی ندارند. و اینها همه در مقابل فلسفه افلاطون و نتیجتاً فلسفه سنت آگوستینی بود.
و بالاخره توماس آکویناس در قرن ۱۳ توانست مسیحیت را از نگاه افلاطونی بپیراید و ارسطو و مسیحیت را آشتی دهد. و تومیسم زاده شود که به تجربه آدمی بهایی دو جور میداد. پس از درون خود کلیسا شکوفههای نگاه جدید به دنیا زاده شد. نگاهی که به واقعیت خیره میشد. به آن از جنبههای مختلف مینگریست. در آن دقیق میشد. این نگاه جدید طغیان علیه سوبژکتیویسم سنت آگوستینی بود که در رنسانس خود را به نمایش گذاشت.
در نقاشیها به طبیعت به دقت نگاه میشد. نگاه به تکتکها و منفردها. همینها بودند که قوانین پرسپکتیو و آناتومی را کشف کردند.
باخ و کنسرتو ویولنهای ویوالدی نشان از این دقت و توجه را در خود دارند.
و از نظر معرفتشناسی هم تغییر انجام شد. در نقاشیهای دوران رنسانس، مریم زیباست نه اینکه نشان رنج است، بلکه زیبا است چون پادشاه ملکوت را به دنیا آورده است. پادشاهی که پیامآور سعادت و زیبایی و شادی و عدالت است.
و رمان هم بعد از رنسانس زاده شد. به قول هوسرل همه رشتههای اندیشه به علوم مختلف واگذار شد. فقط «هستی» بود که سرش بیکلاه ماند. قبلاً «هستی» را اسطورهها تبیین میکردند. اکنون رمان زاده شد که به کشف هستی و تبیین آن بپردازد. پس سروانتس دنکیشوت را به جهان فرستاد تا تعارض دنیای افسانهای شوالیهگری را با واقعیت به نمایش گذارد. شاید بتوان سروانتس را اولین کسی دانست که به «دیمیستیفه» کردن جهان پرداخته است. از این نظر سروانتس پیشگام روشنگران قرن هجدهم بود.
از طرف دیگر فردیتی ایجاد شد که پایهای قوی برای مدرنیته بود. این فردیت حوزهای برای خود ایجاد کرد که کسی نمیتوانست به آن تعرض کند. ارتباط با متافیزیک و فرشته و وحی و غیره هم عمدتاً به درون این حوزه رفت و ادامه حیات یافت.
مدرنیته دستاوردهای تکنولوژیکی داشت که همه عالم را دربر گرفت و به آن طرف دنیا که ما در آن زیست میکنیم هم رسید؛ به انسان شرقی که با انبوهی از اساطیر در ذهنش و روابطی عشیرهای و ایلی گذران میکرد. این انسان که من از آنجا میآیم فردیت را تجربه نکرده است. در دبیرستان و دانشگاه علوم مختلف مثل فیزیک و شیمی و مکانیک را میخواند و آنها را با اسطورههای خود میآمیزد و چنان حیرتانگیز این دو را با هم میآمیزد که شگفتیآور است. چرا که نمیخواهد اسطورههای خود را از دست بدهد. اگر در غرب با اسطورهزدایی علوم پدیدار شد، یا بهتر بگویم علوم حاصل اسطورهزدایی بود، در آنجا اسطوره و علم به هم بافته شدند و ملغمهای ایجاد میشود که فقط به نام شیمی و فیزیک و جامعهشناسی هستند، اما توان پاگیری و رشد ندارند. نیازمند ذهن اسطورهزدایی شده هستند که در آنجا نیست. پس پا نمیگیرند و پایهریزی نمیشوند.
با اینکه روابط اجتماعی پیشمدرن دیگر نیست، اما روابط مدرن و جامعه مدنی هم شکل نمیگیرد، زیرا هنوز فردیت شکل نگرفته است. ما در آنجا هنوز با دو پدیده تاریخی مهم به گسست نرسیدهایم؛ یکی ذهن اسطورهای و دیگری ایل و قبیله. ایل و قبیله میگویم که اگر مادیت خود را هم از دست داده باشند، شکل ذهنی خود را حفظ کردهاند و در رفتارهای اجتماعی انعکاس دارند. چه در حاکمیت و چه در اپوزیسیون و چه در تشکلهای اجتماعی هر کجا که پا میگذاری رفتار، رفتار ایلی ـ قبیلهای است. یا به زبان خودمان باندبازی میکنند و باند نوعی قبیله است. بدون باند نمیتوان در حاکمیت ماند چنان که نمیتوان بدون باند در اپوزیسیون ماند. در هر دو باید درون باند یعنی درون قبیله باشی و قبیلهای رفتار کنی تا ایل و قبیله بپذیرندت. تا تو را به رسمیت بشناسند. بدون قبیله هیچ هستی. هیچ هیچ. در تشکلهای اجتماعی همچون اصناف و اتحادیهها و انجمنها هم باید درون قبیله بروی، قبیلهای رفتار کنی و وای اگر از خودت فردیت نشان دهی. دیگر هیچ هستی. اندیویدوالیست هستی. جاسوسی. عامل امپریالیسم و چه و چه هستی. میخواهی راحت باشی قبیله را بپذیر و این هستی شرقی ماست.
«ما»ی قبیلهای محترم است و «من» مدرن از آن امپریالیسم و تمدن مبتذل غربی و… و… و اینها همه واکنش به مدرنیته است، واکنش به گسست از گذشته است. یا ادامه گذشته در امروزی است که از تکنولوژی که حاصل تفکر علمی و مدرن است، دگرگون شده است. ولی باز گذشته زنده است. نقد نشده است. با آن به گسست نرسیدهایم. پس جنبشهای بسیاری برای رجعت به گذشته مقدسمان داریم. گذشته ناگهان جلوی چشمانمان زنده میشود، روی دو پا میایستد و به حیرتمان وامیدارد. پنداری که ماموتها زنده شدهاند و نفس میکشند. القاعده و طالبان به وجود میآیند. ملاعمر و بنلادن آواز زنده شدن گذشتهها را سر میدهند. چشم در مقابل چشم، و دست در مقابل دست جای حقوق جزای مدرن را میگیرند. حقوق جزایی که از انقلاب مشروطه به بعد حاکم بود، اما نتوانست در مقابل قطع کردن دست راست و پای چپ و سنگسار و… مقاومت کند. چون گذشتهها زنده بود و نقادی نشده بود. پس ماموتها هم جان گرفتند، روی دو پای خود ایستادند و جهان همه را خیره کردند.
اینچنین است زیرا ما هنوز تغییرات اساسی را که انسان مدرن به آن دست یافته است تجربه نکردهایم. هنوز اسیر بنیادهای تاریخی و فرهنگی خود هستیم. این بنیادهای فرهنگی همچون زنجیری به پاهایمان بسته شده و توان حرکت را از ما گرفته است.
با نقد بنیادهای فرهنگی است، با اسطورهزدایی است، با ذهن نقاد و خرد مدرن است که میتوان زنجیرها را از پاهای انسان شرقی کند و او را سبکبال در جاده تحول مدرن قرار داد و این زنجیرها بنیادهای فرهنگیای هستند که نقد نشدهاند، که انسان شرقی نمیتواند با فاصله به آنها بنگرد. قلبش با آنها به تپش میافتد. به آنها عقلانی نمینگرد. آنها را در صندوق دربستهای نگه داشته است. هر کس که بخواهد به این صندوق نزدیک شود، عامل امپریالیسم فرهنگی، عامل تهاجم فرهنگی، مرتد و خلاصه بیوطن و غربزده و… و… است. باید صندوق معارف را مقدس نگه داشت. آینهکاری و نقرهکاریاش کرد و مرتباً ستایشاش کرد.
این صندوق معارف مقدس بود و همه چیز در آن یافت میشد. هر چه در فرهنگ مدرن غربی بود را ما میتوانستیم در معارفمان بیابیم. نیوتن و گالیله و اینشتین را در نوشتههای ابوریحان بیرونی میجستیم و مییافتیم.
حتی وقتی سئوال میشد که آخر اینشتین در پارادایمی تئوری نسبیت خود را بنیانگذاری میکند که با مکانیک نیوتن متفاوت است. وقتی گفته میشد ریاضیات اقلیدسی پایه مکانیک نیوتنی و ریاضیات ریمانی پایه مکانیک اینشتینی است پس نمیتوان هر دو را در شخص معینی مثل ابوریحان بیرونی یافت. باز این حرکت ادامه مییافت. آخر فضای نیوتنی کجا و فضای اینشتینی کجا. باز هم ابوریحان هر دو را در خود جمع داشت که داشت.
و ما شرقیها همه این کارها را میکنیم تا صندوق معارفمان را تقدس بخشیم و اجازه باز کردن و نقد و بررسی معارفمان را به کسی ندهیم. از همین روست که هگل را در مولوی مییابیم و جان لاک را در فارابی. اصلاً فارابی را بنیانگذار جامعه مدنی میدانیم. جامعه مدنی که اصلاً انسان شرقی هنوز که هنوز است نمیداند چیست.
و شعار «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد» را میدهیم. آنچه خود داشت عنوان کتابی است از آقای دکتر احسان نراقی جامعهشناس که میگوید همه و همه، هر چه که بخواهی در بنیانهای فرهنگی ما موجود است. بیهوده به دنبال آن در غرب نگرد.
اینها همه تلاش میکنند در مقابل ورود مدرنیته بایستند. جلوی نقد بنیادهای فرهنگی را بگیرند. چرا که همگی از گسست در هراسند. اما اگر گسست صورت نگیرد حاصل تباهی و نابودی است. بنیادهای فرهنگی در دوران مدرن دستاورد سیاسی دموکراتیک و مترقی ندارند. از بنیادها در دوران مدرن چیزی جز ملاعمر و بنلادن در نمیآید.
برخلاف ظاهر ساده خود، گذر از جامعه پیشمدرن به جامعه مدرن امر ساده و آسانی نیست. تمامی نیمه دوم قرن بیستم واکنشهایی است در مقابل مدرنیته. حتی به نظر من لنینیسم و انقلاب اکتبر را هم میتوان از این منظر نگریست.
اکنون که نود و اندی سال از انقلاب اکتبر میگذرد بهتر میتوانیم لنینیسم را بررسی کنیم که چه کرد و چه میخواست. خواستههای انقلاب اکتبر را نه از زبان رهبران انقلاب بلکه باید از لابهلای سطور نانوشتهشان بیرون کشید.
انقلاب اکتبر برخلاف ادعاهای لنین مبنی بر اینکه کمونیستها پیگیرترین نیرو برای انجام انقلاب دموکراتیک هستند، انقلابی ضددموکراتیک بود. ضدجامعه مدنی بود. ضد مدرن بود. ضد آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و تفکیک قوای منتسکیو بود. پس استبداد روسی را هم تداوم بخشید. پس ضدگسست هم بود. برخلاف ظاهر انقلابیاش محافظهکار و ارتجاعی هم بود. نگذاشت استبداد روسی به انتهای تاریخی خود برسد و جامعه دموکراتیک و مدرن در روسیه به وجود آید. شاید کرنسکی توانایی بیشتری برای این کار داشت. لنین عملاً قصد کرده بود جامعه مدرن سرمایهداری را پل بزند و به جامعه فراسرمایهداری- سوسیالیستی برسد. در صورتی که تمام تلاش مارکس در کتباش به ویژه در کاپیتال آن است که از درون روابط سرمایهداری و تضادهای آن ره به جامعه سوسیالیستی ببرد و کسانی همچون لنین، مائو، کاسترو و… قصد کردند به روی جامعه دموکراتیک پل بزنند و به دیکتاتوری پرولتاریا برسند و عملاً مانع گسست هم شدند و عقبماندگیهای تاریخی خود را نیز سببساز شدند. پس من این پل زدنهای تاریخی را واکنش در مقابل گسست با بنیادهای فرهنگی و رسیدن به جامعه مدرن میدانم. اما واکنشهای مثبتی هم به مدرنیته داشتهایم.
من در سال ۱۹۹۸ در سخنرانی که داشتم و در کتاب مدرنیته و بحران ما آمده است واکنش به مدرنیته را به سه بخش تقسیم کردهام که در اینجا به طور مختصر میآورم.
واکنش اول میگوید ما همه چیز در بنیادهای فرهنگیمان داریم و هیچ نیازی به هیچ چیز غرب نداریم. پس تکیه بر بنیادهای خود کنیم و هر چه را که غربی و مدرن است بیرون بریزیم. من این واکنش را شیخ فضلاللهی خواندم. همان شیخی که مخالف مجلس قانونگذار و مشروطه بود و میگفت مجلس قانونگذار یعنی بدعتگذاری و کفر. همان شیخی که بر دار شد. این واکنش شیخ فضلالله را میتوان بنیادگرا نامید. که اصلاً مخالف گسست است. واکنش دوم میگوید از فرق سر تا نوک پا فرنگی بشویم. این واکنش را تقیزادهای نامیدهام. در این واکنش هم صندوقچه معارف باز نمیشود و نقد نشده باقی میماند. پس امر گسست هم صورت نمیگیرد. شاید بتوان رویکرد پهلویها را چنین رویکردی نامید. مدرن شدن سطحی و ظاهری. و واکنش سوم را التقاطی نامیدهام و نام آن را میرزاملکمی خواندهام. میرزاملکم هر چه را که در مدرنیته میبیند در بنیادهای فرهنگیمان هم مییابد. به او میگویی تفکیک قوا، میگوید همگی در سینه علمای دینی ما موجود است. به او میگویی مجلس قانونگذار، میگوید این خود در معارف ما موجود است. چنین واکنشی باز جلوی گسست را میگیرد. نمیگذارد در صندوقچه معارف گذشته باز شود و مورد نقد قرار گیرد.
و اکنون که از لنینیسم صحبت کردم این را هم بیفزایم که روشنفکری چپ ایرانی که عمدتاً لنینیست هم بود با اوصافی که از لنین و انقلاب اکتبر دادم ضدگسست و ضدمدرن و ضددموکراتیک هم بود. لذا نمیتوانست امر گسست را به انجام برساند.
اما در سخنرانی ۱۹۹۸ به موردی در ادبیات معاصر اشاره کردم که به سراغ صندوقچه میرود. در آن را میگشاید و به نقد و بررسی میپردازد و به گسست با گذشته هم میرسد. این کار را نیما با شعر میکند. میگوید شعر قدیم شعر سوبژکتیو است و شعر دنیای مدرن نگاه دیگری به جهان دارد. وقتی از عشق صحبت میکند عینی و اروتیک است. ولی عشق حافظ عشقی ابژکتیو نیست. عشقی آسمانی است. در آن نمیتوان زن و مرد یافت و جایی از هیجانات آدمی در آن نیست.
نیما به گسست رسید و شعر نو ایران با چنین گسستی ادامه یافت و شاملو و فروغ و سهراب سپهری و اخوان و… را پرورد. در هیچ کجای ادبیات کلاسیک ایران نمیتوان چنین شعر عاشقانهای یافت که فروغ با حس زیبای زنانه میگوید:
همه میترسند
همه میترسند
اما، من و تو
به درخت و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم
* تیتر از عباس شکری است. عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.