میشل فوکو

مدت زیادی روشنفکر بزرگ چپ‌گرای از حقیقت و عدالت سخن به میان آورد و این دو مورد را معطوف به حق و درستی کرد. سال‌ها گفته‌هایش نماد حقیقت بود و آرزوی‌اش این بود که به مثابه سخنگوی جهانی پذیرفته و باور شود. روشنفکر بودن اما ملزم به این معنی نیست که وجدان یا آگاهی همگانی به حساب بیاید. به درستی باید بگویم، مارکسیسم خلع سلاح شده. درست همان گونه که پرولتاریا در ارتباط با موقعیت الزامی سیاسی‌اش جهان را به دوش می‌کشد و در پیوند با گزینه‌های اخلاقی، تئوریک و سیاسی از روشنفکران پیروی می‌کند تا به این ترتیب جهان را در آگاهی خویش به گُرده کشد.

با این توصیف روشنفکر شخصیتی فهمیده می‌شود؛ که اگر مخالفت عمومی در بدنه‌ی پرولتاریا متصور شود، آشکارا، معیّن و منفرد جهان را به پیش خواهد برد.

سال‌های متمادی، از زمانی می‌گذرد که این نقش به روشنفکر داده شده است. اکنون شیوه‌های جدیدی برای پیوند با برنامه‌های “نظری و عملی” ایجاد شده است. روشنفکران عادت کرده‌اند که دیگر به عنوان “روشنفکر جهانی”، “وجدان عمومی”، “حقیقت و عدالت همگانی” و “روشنفکر نمونه” کار نکنند، اما در بخش‌های معینی: متفکرهای مشخصی در زندگی شخصی یا در وضعیت‌های حرفه‌ای‌شان کاری می‌کنند که باید. به عنوان مثال در حوزه‌های زندگی: بیمارستان، پناهندگی، آزمایشگاه، دانشگاه، رابطه‌های خانوادگی و مناسبت‌های جنسیتی. بی‌تردید، موقعیت جدید، هوشمندی و آگاهی بیش‌تری در ارتباط با مبارزه‌ها به آن‌ها می‌دهد. به این ترتیب آن‌ها با دشواری‌هایی رو به رو می‌شوند که معیّن و مشخص است و نه “جهانی” و متفاوت است از مشکل‌های پرولتاریا یا توده‌ی مردم.

اما با این وجود، به نظر من به دو دلیل روشنفکر بیش از پیش جذب مسئله‌های پرولتاریا یا توده‌ی مردم شده است. اول به این خاطر که این موضوع‌ها بیش‌تر در ارتباط است با مبارزه‌های واقعی، مادی و روزانه‌ی مردم و دوم آن که روشنفکر در موقعیت جدید خود مواجه است با همان چیزهایی که پرولتاریا با آن در جدال است؛ شرکت‌های چند ملیتی، پلیس و قانون، سود و سرمایه و مانند این‌ها. این است که من این نوع روشنفکر را “روشنفکر خاص یا متعیّن” می‌خوانم و در برابر “روشنفکر جهانی و همگانی” قرارش می‌دهم.

این موقعیت نو اهمیت سیاسی دیگری را هم پدید می‌آورد. در واقع می‌توان این را ممکن ساخت که اگر ادغام شدن امکان ندارد، دست کم می‌شود آن بخش از ویژگی‌ها را که پیش از این منزوی مانده بودند، باز تعریف کرد تا شکل‌بندی جدیدی پیدا کنند. روشنفکر برتر و شگرفی که عادت داشت نویسنده هم باشد؛ نویسنده‌ای که شعور و معرفت عمومی است، نویسنده‌ای که آزاد است، اکنون در برابر روشنفکری قرار دارد که تنها در مقام شایسته‌ی خود به عنوان معلم، قاضی یا تکنسین در خدمت دولت یا سرمایه است.

michel-foucault

بعد از این که فعالیت‌های معیّن کسان، شروع گردید، پس‌زمینه‌ی سیاسی کردن امور آغاز شد و به تدریج قداست معیار نوشتار که نماد روشنفکری بود، ناپدید شد و در پناه و سایه قرار گرفت. به این ترتیب توسعه‌ی رابطه‌های دو جانبه به رغم اختلاف در گونه‌های علوم و تفاوت در این که تمرکز روی این یا آن موضوع برای سیاسی کردن وجود داشت، امکان‌پذیر شد. حقوق‌دان‌ها، روان‌شناس‌ها، پزشک‌ها و مددکارهای اجتماعی، تکنسین‌های دانشگاه‌ها و جامعه‌شناس‌ها در وضعیت‌هایی قرار گرفتند که هم در حوزه‌ی کار خود دخیل بودند و هم از طریق مبادله‌های دو جانبه در سطح جهانی، در عمل کار روشنفکر را در روندی دیگر سیاسی می‌کردند. این پیشرفت به خودی خود توضیح این است که چرا در حالی که نویسندگان به نماد قدرتی که در عمل بی ‌قدرت هم بود (مترسک) تمایلی نشان نمی‌دادند و مدام از آن فاصله می‌گرفتند. دانشگاه‌ها و حوزه‌های آکادمیک در حال رشد و ترقی بودند؛ اگر نه در سطح عالی‌ترین رکن‌ها که حداقل به عنوان محلی برای تبادل آگاهی و دانش در معیار جهانی. به بیانی نزدیک‌تر، اگر حوزه‌ی سیاسی علوم در دانشگاه‌ها فوق‌العاده حساس شده‌اند، بی‌تردید همین پیشرفت ذکر شده، موجب آن است. بدیهی است که آن چه موسوم است به بحران دانشگاه‌ها، نباید به عنوان خسران قدرت تبیین شود؛ برعکس این خود نیز چند برابر کردن تأثیر قدرت آن‌ها است در مرکز تجمع گونه‌های گوناگون روشنفکرانی که از روند سابق دل کنده و به سیستم آکادمی پیوند خورده‌اند. همه‌ی آن چه که در حوزه‌ی تئوری نوشتار در دهه‌ی ۱۹۶۰ شاهد آن بودیم، بدون شک فقط روند وداع با گذشته بوده است. با کمک این پروسه نویسندگان تلاش کردند که امتیاز سیاسی خود را حفظ کنند، اما واقعیتی که در رابطه است با تئوری، که در رابطه است با شایستگی عملی، که در پیوند است با زبان‌شناسی، نشانه‌شناسی و روان‌شناسی، و این که این تئوری ریشه در نگاه نوام چامسکی و هم‌فکرانش دارد. این که این تئوری منشأ تولیدهای ادبی با درجه‌ای کم‌تر از متوسط شد، همه نشان آن‌اند که دیگر فعالیت‌های نویسنده در مرکز همه‌ی چیزها و پدیده‌های جهانی نبوده است.

به نظر من روشنفکری خاص یا متعیّن از بعد از جنگ دوم جهانی رو به رشد بوده است. شاید پژوهشگر اتمی، در یک کلام یا به‌تر بگویم، “اوپن هایم” بود که برای گذار از روشنفکر جهانی به روشنفکر متعیّن یا خاص تأثیر فراوانی داشته است. او در ارتباط بود با نهادهای علمی و آموزشی که در آن جا کارشناسان اتمی، اختراع‌های خود را آزمایش می‌کردند، اما از زمانی که تهدیدهای اتمی نتوانست سرنوشت بشر و کره‌ی خاکی را تحت تأثیر قرار بدهد، گفتمان او ضمن خاص و مشخص بودنش می‌توانست یک گفتمان جهانی نیز باشد. در لوای پرچم اعتراض خود که مربوط می‌شد به همه‌ی جهان، این کارشناس اتمی موقعیت متعیّن و خاص خود در سیستم علمی را به عرصه‌ی جهانی آورده بود. برای اولین بار من به این نظر رسیده‌ام که روشنفکر توسط نیروهای سیاسی دنبال می‌شد، آن هم دیگر نه به خاطر گفتمان عمومی و همگانی که پیشنهاد کرده بود، بلکه به سبب دسترسی داشتن او به علم و تکنیک. در این سطح بود که حضور او تهدید سیاسی به حساب می‌آمد. توجه داشته باشید که آن چه من این جا می‌گویم در رابطه با تحول‌های غرب است و نه شوروی. اگر چه آن چه در شوروی روی داد هم در حوزه‌هایی قابل قیاس است با غرب، اما نیاز به پژوهش بیش‌تر و عمیق‌تر دارد که در موردهای بسیاری با هم متفاوت‌اند. به بیانی دیگر، بدون تردید، مطالعه‌ی مناسبت‌های علمی در شوروی و کشورهای موسوم به بلوک شرق در بعد از ۱۹۴۵ لازم است.

این امکان وجود دارد که نوع روشنفکر جهان‌شمولی که در سده‌ی نوزدهم و بیستم تأثیر‌گذار هم بوده‌اند، – چرا که آن روشنفکر، فرد عدالت و قانون بود و وجدان عمومی، و در موقعیت مخالفت با قدرت استبداد، سوء‌استفاده از مال‌های عمومی و ملی، خواهان برقراری قانون‌های آرمانی عدالت‌گستر و برابری، – از جایگاه به نسبت سیاسی خود منحرف شده باشد. درگیری‌های سیاسی در سده‌ی هیجدهم بیش‌تر مبارزه‌هایی بود حول محور قانون، عدالت، حقوق و نظام‌نامه‌ای برای اجرایی کردن آن‌ها که می‌شود قانون اساسی‌اش نامید. نظام‌نامه‌ای برای اجرای عدالت در قالب قانون و منطق، یعنی آن چه امکان داشت می‌بایست در سطح جهانی آغاز و اجرا می‌شد. آن چه امروز ما “روشنفکر آن دوره” می‌نامیم، (ارجاع به مفهوم سیاسی روشنفکر است و نه جامعه‌شناسانه‌ی آن، به زبانی دیگر کسی که مبارزه‌ها، شایستگی‌ها و رابطه‌های‌اش با حقیقت را در جهت قوت بخشیدن به حوزه‌ی سیاسی صرف می‌کند) به باور من، دنباله‌رو حقوق قضایی و یا انسانی بود که در پی گسترش عدالت جهانی تلاش می‌کرد. (ولتر در فرانسه نمونه‌ی بارز این نوع از روشنفکران بود). اکنون روشنفکر “جهانی” از مسیر حقوق‌دانی و شخصیت مشهور و قابل توجه جدا شده و غنی‌ترین شکل بیان خویش را در نویسنده پیدا کرده است. کسی که حامل همه‌ی ارزش‌ها و نظرها و مفهوم‌هایی است که همه می‌توانند خود را در آینه‌ی او جست و جو کنند. روشنفکر “جهانی” نه تنها توسط حقوق‌دانان و مشهوران، منحرف شده بود که حتا کارشناسان و تحصیل‌کرده‌ها هم او را از مسیر درست دور می‌کردند. چند لحظه پیش گفتم که شخصیتی مثل کارشناس حرفه‌ای اتم بود که به مثابه پیش‌زمینه‌ی فکری حضور پیدا می‌کند و مؤثر واقع می‌شود. در حقیقت می‌شود گفت که این موضوع از سال‌ها پیش در شکل دکوراسیون‌های مؤثر مطرح و حتا از آخرهای سده‌ی نوزدهم در گوشه‌ای از صحنه هم جاسازی شده بود. بی‌تردید با حضور “داروین” و یا برای تکامل پساداروینیسم است که شکل و فرم جدید به طور آشکارا مطرح می‌شود و پیشرفت هم می‌کند. رابطه‌ی متلاطم بین سوسیالیست‌ها و تکامل‌گراها نتیجه‌هایی به بار آورد که حاصل فوق‌العاده تردیدآمیز تکامل‌گرایی (به عنوان مثال در جامعه‌ی سیاسی، روان‌شناسی، ژن‌شناسی، دیرینه‌شناسی و جرم‌شناسی) نقطه‌ی عطفی را به وجود آورد که تحصیل کرده‌ها را ناگزیر به مداخله و میانجی‌گری کرد. آغاز میانجی‌گری در مبارزه‌های سیاسی معاصر با توجه به اقتدار دانش حقیقت بومی و منطقه‌ای بدون در نظر داشتن این که حقیقت مبارزه‌های سیاسی معاصر چه گونه می‌بایست باشد، از دیدگاه تاریخی، در این نقطه عطف زمانی، داروین، تاریخ روشنفکر غربی را نمایندگی می‌کند (از این منظر “زولا” اهمیت خاصی دارد. او از نوع روشنفکر “جهانی” است و قانون جهان شمول را به دوش می‌کشد. او به جای مردم و برای برابری مبارزه‌ی سیاسی می‌کند، موردهایی از مبناشناسی و تکامل را به دوش می‌کشد) که به باور او علمی نیز هستند و در عین حال تأثیر تردیدآمیزی بر گفتمان خود او نیز دارند، اما گویا در کلاف این نوع گفتمان خود نیز اسیر باور خویش شده است.

اگر کسی بخواهد این موضوع را به دقت و طور اساسی مطالعه کند، باید وارد شدن مجدد فیزیک‌دان‌ها به حوزه‌ی پُر مخاطره و ستیزه‌جویانه‌ی سیاسی در نقطه‌ی زمانی گذار به سده‌ی بیستم را به دقت بررسی نماید. بحث‌های میان سوسیالیست‌ها و هواداران خردگرایی هم نقش به سزایی در این تاریخ خواهند داشت.

Foucault

در هر حال فیزیک و زیست‌شناسی در حد ویژه‌ای، پس‌زمینه‌ی خلق این شخصیت بوده‌اند، شخصیتی که “روشنفکر خاص یا متعیّن”اش می‌خوانیم. در هم بافته شدن علوم تکنیکی در  امور اقتصادی و استراتژیکی گویا اهمیت خاصی را به او داده است. این شخصیت جدید که حالا حامل کارکردهای روشنفکری و پرستیژ آن است، دیگر “نویسنده‌ی نابغه” نیست که تنها “آموزش دیده‌ای مطلق” است. دیگر اویی نیست که همه‌ی ارزش‌های جهان را به دوش می‌کشد، دیگر آنی نیست که در تقابل است با همه چیز و همه کس، برای عدالت‌گستری جهانی، دیگر کسی نیست که خواهان بازپژواک صدای خویش است پس از مرگ حتا.

اکنون این شخصیت جدید دست در دست دیگران از انرژی و نیروی به وجود آمده‌ی جمعی که یا در خدمت دولت‌اند یا در نقش مخالف دولت، یا در جهت تقویت زندگی‌اند یا در سوی نابودی کامل آن، استفاده می‌کند. او دیگر حماسه‌سرای رزمی جاودانگی نیست، اما استراتژیست مرگ و زندگی است. در عین حال ما شاهد آنیم که “نویسنده‌ی بزرگ” به مثابه شخصیت نابغه یا دانای کل و همه چیز دان به تدریج از صحنه خارج می‌شود.

پس اجازه دهید کمی به جزئی‌ها بپردازیم. می‌پذیریم که “روشنفکر خاص یا متعیّن” در دهه‌های اخیر به موازات توسعه‌ی ساختار علوم فنی در جامعه از اهمیت بیش‌تری برخوردار شده است و این فرایند در سال ۱۹۶۰ سرعت بیش‌تری هم به خود گرفت، اما یادمان باشد که این روشنفکر متعیّن یا متخصص با مانع‌های زیادی رو به رو است و خطرهای بزرگی پیش روی دارد. این خطر که در چرخه‌ی مبارزه های دایره‌سان اسیر شود. این خطر که خواسته‌هایی طرح نماید که خود را در بخشی خاص و ویژه محدود کند. این خطر که حزب‌های سیاسی و سندیکاها که مبارزه‌های منطقه‌ای را تحت کنترل دارند او را بفریبند، پیش و بیش از هر خطری این تهدید که او در وضعیتی قرار گیرد که توسعه و پیشرفت مبارزه‌های منطقه‌ای را در غیاب یک استراتژی جهانی یا بدون کمک نتواند گسترش دهد. هم چنین این خطر که نتواند مردم را متقاعد کند که همراه و هم پای او باشند یا تعدادی کمی با او همدل شوند. به عنوان مثال به سیاست پلیس و زندان‌ها در فرانسه‌ی امروز نگاه کنید: مبارزه علیه سیاست امور زندان‌ها، سیستم مجازات و سیستم قانون و پلیس، در محدوده‌ی زندانیان سابق و مددکاران اجتماعی مانده و نتوانسته از نیروی عظیم عمومی که می‌خواست امکان توسعه در این امور را به وجود آورد، استفاده کند، یعنی که خود را در حد فزاینده‌ای منزوی کردن. بدیهی است که گاهی هم مجازات از طریق ایدئولوژی کهنه بر مسئله‌های امروز نفوذ کند؛ ایده‌ای که هم زمان می‌توانست فرد زندانی را قربانیِ بی‌گناه و ناتوان جلوه دهد یا شورشی ناب ـ سیر پله‌ای جامعه ـ و یا گرگ جوان انقلاب آینده. رجعت به این انگیزه قدیمی آنارشیستی از سده‌ی نوزدهم به این دلیل امکان‌پذیر می‌شد که در پیشبرد استراتژی موفقیتی در چشم‌انداز نبوده است. در چنین حالتی نتیجه‌ی کار، انشعاب عمیق بین نیروهای عملیاتی بوده است. کمپین تک صدایی، به قاعده در باور گروه‌های کوچکی نفوذ می‌کند و شنیده می‌شود و توده‌ی مردم به حق از پذیرش اعتبار سیاسی چنین حرکتی سر باز می‌زنند. همین توده‌ی مردم در صورت حرکت جمعی حتا تحمل این را دارند که دستگاه سیاسی و حقوقی جاری را یا حفظ کنند و یا تقویت نمایند.

به نظرم اکنون چنان می‌آید که ما در وضعیت‌هایی هستیم که باید کارکردهای روشنفکر متعیّن بار دیگر ارزیابی گردد. ارزیابی شود و نه این که حذف و به باد فراموشی سپرده شود. به رغم نوستالژی بعضی از روشنفکران جهانی و تمایل به خلق فلسفه‌ای نوپا و با چهره‌ی دیگر جهانی، باید بار دیگر کارکرد روشنفکر متعیّن که در حوزه‌های خاصی تخصص دارد، بررسی شود. کافی است که نگاهی داشته باشیم به دستیابی انسان به نتیجه‌های حاصل در حوزه‌ی پزشکی: این نتیجه‌ها نشان می‌دهد که مبارزه‌های منطقه‌ای و معیّن نه اشتباه بوده و نه بی‌حاصل به پایان رسیده‌اند. هم چنین می‌شود گفت که نقش روشنفکر متعیّن باید هر روز مهم‌تر و بهتر از پیش شود، چرا که این نقش در تطابق با مسئولیت سیاسی او، چه بخواهد و چه نخواهد به مثابه‌ی کارشناس اتمی، متخصص کامپیوتر و … به عهده‌ی او گذاشته شده است. به جد اشتباه خطرناکی است که روشنفکر متعیّن به علت رابطه‌اش با قدرت منطقه‌ای از لحاظ سیاسی کنار گذاشته شود. این برکناری می‌تواند یا بر این اساس باشد که مسئله‌های سیاسی نگرانی خاص‌ها است و به توده‌ها ربطی ندارد (چیزی که اشتباه دو چندانی است، چرا که آن‌ها تاکنون متوجه این موضوع شده‌اند که در هر حال بخشی از آن‌اند.) یا این که روشنفکران متعیّن در خدمت دولت و سرمایه‌اند (چیزی که حقیقت دارد، اما از طرف دیگری نشان می‌دهد که روشنفکر متعیّن در موقعیت استراتژیکی است.) و یا باز بر این اساس که روشنفکر متعیّن، ایدئولوژی علمی را شکل می‌دهد (چیزی که همیشه درست نیست و در هر حال تابعی است از موارد بنیادی: تأثیرهایی که پاسخ گفتمان حقیقی است).

به باور من، آن چه اهمیت دارد این است که حقیقت، خارج از قدرت نیست یا این که فاقد قدرت است. برخلاف اسطوره، اگر تاریخ و کارکردهای آن شایستگی ادامه‌ی پژوهش در روزهای آینده داشته باشند، این حکایت طرح و جاری می‌شود که حقیقت، پاداش روح‌های آزاد نیست، حقیقت کودک تنهایی دراز مدت نیست و حتا امتیازی نیست برای همه آن‌هایی که موفق شوند تا خود را رها سازند. حقیقت چیزی است متعلق به همین جهان: حقیقت در پناه تنوع محدودیت‌ها تولید می‌شود و همین موقعیت راه برون‌رفت عادی را تولید می‌کند. هر جامعه‌ای “رژیم حقیقت” خود را دارد. هر جامعه “سیاست مشترک حقیقت” خود را دارد: می‌شود گفت، اشکال گفتمان که می‌پذیرد و موفق می‌شود که به مثابه‌ی یقین مؤثر باشد، با مکانیزم‌ها و موردهایی که تمایز بین حقیقت و غیرحقیقت را امکان پذیر می‌کند، ابزاری که هر کدامشان با کمک فن‌ها و روندهایی که نسبت داده شده‌اند به ارزش‌های تولید حقیقت، موقعیت آن‌هایی را که مسؤلیت‌هایشان اضافه شده تا بگویند چه چیز یقین و حقیقت است دشوارتر اما مؤثرتر می‌کند.

در جامعه‌هایی مثل جامعه‌ی ما، “اقتصاد سیاسی” حقیقت، تحت تأثیر پنج ویژگی مهم است:

حقیقت بر اساس شکل‌های گفتمان علمی و نهادهایی که آن را تولید می‌کنند، بنیاد نهاده شده است.

حقیقت مدام در معرض فتنه‌انگیزی سیاسی و اقتصادی قرار دارد (به حقیقت همان قدر توجه می‌شود که به تولید اقتصادی و قدرت سیاسی).

حقیقت در شکل‌های گوناگونی مورد اعتراض بوده که موجب فرسودگی از یک سو و شیوع کردارهای خونین از طرف دیگر است. (حقیقت در گردونه‌ی دانش و دستگاه‌های اطلاعاتی در سطح به نسبت بزرگی در گردش است و در بدنه‌ی اجتماعی نفوذ می‌کند که در مواجهه با محدودیت‌های شدید، تاب مقاومت ندارد).

حقیقت توسط چند ارگان و نهاد سیاسی تولید شده و پس از فیلتر شدن به دیگران منتقل می‌شود. این نهادهای مسلط؛ دستگاه ارتش، نوشتار و رسانه‌ها هستند.

آخرین ویژگی این که؛ حقیقت تولید شده تا کارپایه‌ی بحث‌های سیاسی و رو در رویی اجتماعی (مبارزه‌ی اجتماعی) باشد.

اکنون، چنین به نظرم می‌آید که ما باید در مقایسه با روشنفکر خاص یا متعیّن نظری به خود بیفکنیم، می‌بینیم که او دیگر “حامل ارزش‌های جهانی” نیست. بیش از این حتا فردی که موقعیت روشنفکر متعیّن یا خاص را به خود می‌گیرد ـ حتا اگر با آن ویژه‌بودگی در جامعه‌ای مثل جامعه‌ی ما که خود در دستگاه‌های عمومی تأثیرگذار یافته شده در پیوند باشد، از ارزش ویژه برخوردار نیست. به کلامی دیگر، آن روشنفکری از ویژگی برخوردار است که شامل سه مرحله یا سه بخش است:

آن که در پیوند است با موقعیت طبقاتی او (یا چون یک شهروند ساده که در خدمت سرمایه است و یا چون روشنفکر ارگانیکی که در خدمت پرولتاریا است.)

یا آنی که در پیوند است با شرایط کار و زندگی‌اش، در وحدت با شرایط او چون روشنفکر (محدوده پژوهشی او، جایگاه او در آزمایشگاه، درخواست‌های سیاسی و اقتصادی که او باید به آن‌ها گردن نهاده و در برابرشان تعهد دارد یا برعکس در دانشگاه یا بیمارستان و غیره علیه آن‌ها دست به شورش می‌زند.)

و سرانجام آن ویژگی‌ که “سیاست حقیقت در جامعه‌ی ما” نامیده‌اند؛

در رابطه با فاکتور یا ویژگی آخری است که موقعیت او می‌تواند اهمیت عمومی داشته باشد و این که مبارزه‌های منطقه‌ای و خاص او می‌تواند تأثیرگذار باشد و دارای عوارضی که دیگر از حیطه‌ی حرفه‌ای‌گرایی خاص و محاط شده در گردونه‌ی سکتاریسم خارج می‌شود. این روشنفکر می‌تواند در سطح عمومی عمل و مبارزه بکند. سطحی که متعلق است به حاکمیت حقیقت و روش‌های حقیقت که خود نیز در این مورد که جامعه‌ی ما چه گونه برپا شده و چه کارکردی دارد، تعیین‌کننده و مؤثر است. چالش و مبارزه‌ای برای دستیابی به “حقیقت” وجود دارد و یا حداقل در “محدوده‌ی حقیقت”. اما باید یادمان هم باشد که من (فوکو) درک‌ام از حقیقت، مجموعه‌ای از حقیقت‌ها که باید کشف  بشوند و بعدها مورد قبول واقع شوند، نیست، بلکه مجموعه‌ای از قانون‌هایی است که بین درست و نادرست، حقیقی و غیرحقیقی، تمایز قایل می‌شود و گره‌خوردگی تأثیر قدرت و حقیقت را امکان پذیر می‌کند. هم چنین باید به یاد داشته باشیم که مبارزه، به جای و در راه حقیقت نیست که مبارزه، برای موقعیت حقیقت است و نقش سیاسی و اقتصادی‌یی که بازی می‌کند. به این ترتیب ضروری است که به مشکل‌های سیاسی روشنفکر نه بر اساس “علم” و “ایدئولوژی” توجه بشود که باید معیار “حقیقت” و “قدرت” باشد. بنابراین می‌شود پرسش اساسی در مورد حرفه‌ای‌گرایی روشنفکران و تمایز بین کار فکری روشنفکر و کار یدی را با سبکی نوین طرح کرد.

البته همه این‌ها مبهم، گیج‌کننده و نامطمئن به نظر می‌آیند. خیلی نامطمئن، آن چه اکنون این جا می‌گویم، پیش از هر چیز باید به عنوان یک فرضیه در نظر گرفته شود. برای این که این فرضیه کم‌تر در هاله‌ی ابهام و تیرگی باشد و کم‌تر گیج‌کننده، بلافاصله چند پیشنهاد مطرح می‌کنم. این پیشنهادها الزامن ادعاهای استوار و غیرقابل تغییر نیستند، تنها پیش بینی‌هایی‌اند که باید آزمایش شوند و در نهایت باز ارزیابی.

“حقیقت” باید به عنوان سیستم تنظیم شده‌ی روش‌ها برای بیان نوع تولید، نظم، تقسیم کار، گردش کار و رفتار، فهمیده شود.

“حقیقت” به طور دایره‌وار با سیستم‌های قدرت که آن را تولید و حفظ می‌کنند و گسترش می‌دهند، در پیوند تنگانگ است. در واقع یک “رژیم” برای حقیقت.

این رژیم الزامن تنها ایدئولوژیک یا روبنایی نیست؛ که این رژیم فرضیه‌ی اصلی بنیان‌گذاری سرمایه‌داری و از آن پس، گسترش و توسعه‌ی آن بوده است. و با همین رژیم و سبک بوده که هم زمان، در حالی که هر نوع اصلاح و رفرم به انقیاد کشیده می‌شده، در جهان سوسیالیستی در حال فعالیت بوده است. (البته من در مورد چین که درباره‌ی آن کم می‌دانم، ادعایی ندارم).

موضوع تعیین‌کننده و با اهمیت سیاسی برای روشنفکر این نیست که از محتوای ایدئولوژیکی سیاسی باور خویش که معتقد است در پیوند و وحدت با علم هست، انتقاد کند یا اطمینان دهد که نظر علمی خودش آمیخته و گره خورده با یک ایدئولوژی درست و منطقی است. اما وظیفه‌ی او که از اهمیت سیاسی هم برخوردار است، این است تا امکان‌هایی را که موجب دستیابی به سیاست قدرت می‌شوند به طور منطقی فراهم و امن کند. موضوع و مسأله این نیست که آگاهی و معرفت مردم را تغییر دهیم یا آن چه را در مغز و ذهن شان می‌گذرد، بلکه باید سیستم و روش‌های سیاسی- اقتصادی، سیاسی و نهادی تولید حقیقت را تغییر داد.

مورد اصلی البته ربطی به این ندارد که حقیقت را از هر نوع سیستم قدرت جدا کنیم (چیزی که تنها موجب دردسر است، چرا که حقیقت اکنون خود نیز قدرت است)، بلکه وظیفه‌ی روشنفکر جدا و تفکیک کردن قدرت حقیقت از عملکردهای هژمونی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است که درون زندگی روزانه مردم جاری است. با نقل قولی از نیچه این بحث را جمع‌بندی می‌کنم و به پایان می‌رسانم که می‌گوید:«پرسش سیاسی در مورد اشتباه‌ها، تصورها، ذهنیت‌ها، آگاهی فراموش شده یا ایدئولوژی نیست، پرسش خود حقیقت است.»

منبع:

فصل‌نامه «آگورا» چاپ نروژ، آگوست ۲۰۱۱