کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
در جنگِ جهانیِ اول، در جبهۀ غرب، جنازههایِ درحالِ پوسیدنِ مردگان سیمهایِ خاردار را پوشانده بودند و جسدهایِ درحالِ گندیدن در گودالهایِ عمیقِ حاصل از انفجارِ گلولههایِ توپ، آنچه را از جنگ باقی مانده بود، نشان میدادند. جنازههایِ نیم میلیون سربازِ انگلیسیِ جنگِ جهانیِ اول هرگز یافت نشد. این رَقَمِ در مقایسه با اَرقامِ گمشدگانِ روسی، آلمانی، اُتریشی و فرانسوی، اندک بهنظر میرسد. زمین تمامِ آن جنازهها را در خود فروکشید و تحلیل بُرد؛ همچنانکه در واترلو و نیز همچنانکه در تمامِ جنگها اتفاق افتاد. آنان بههمان سرعتی ناپدید شدند که «هدفهایِ ابدی» که در راهِ آنها قربانی شدند، نابود گشتند. جایِ آنان را نسلِ جدید و «هدفهایِ نوین» گرفت. در پرتوِ زمان، آنچه آنهنگام خطیر و سرنوشتساز بهنظر میرسید، اکنون «بلاهت» و«جنون» تلقی میشود.
استراتیس میری ویلیس نویسندۀ یونانیکه در جنگِ جهانیِ اول، در منطقۀ بالکان، شرکت داشت، در کتابِ زندگی در گور مینویسد:
چند سال پس از آن، به او گفتم: «احتمالاً افرادِ دیگری [در آینده] بهخاطرِ آرمانهایِ ناسیونالیستی، یکدیگر را خواهند کُشت. آنگاه، به کُشت و کُشتارهایِ ما خواهند خندید؛ همچنانکه ما به کُشتارهایِ دورانِ بیزانس خندیده بودیم. آنان کُشتاری متقابل، با شور و اشتیاقی مشابه بهراه خواهند انداخت؛ اگرچه آرمانهاشان آرمانهایی نوین خواهند بود، اما جنگ ـ زیرِ لَوایِ کاملاً تازهای ـ بهاندازۀ همیشه شرمآور خواهد بود. آنان حتا ممکن است با شور و حرارتی مذهبی، شکمِ یکدیگر را پاره کنند و دل و رودۀ همدیگر را بیرون بریزند و مدعی شوند که این جنگی است برایِ پایان دادن به تمامِ جنگها. اما کسانِ دیگری هم از پیِ آنان خواهند آمد که با همان شور و شدّت به آنان بخندند.»
درگیریهایِ ناسیونالیستی و قومی برادرکُشیهایی هستند زادۀ بلاهت. این درگیریها فقط با اُسطوره تداوم مییابند. جَر و بحثها و مناقشههایِ خونین براساسِ مسائلِ جُزئی و تقریباً غیرِقابلِ مشاهدۀ جوامع اتفاق میاُفتند؛ چیزیکه زیگموند فروید آن را «خودشیفتگیِ [نارسیسمِ] تفاوتهایِ جُزئی» مینامید. برایِ نمونه، در منطقۀ بالکان، در موردِ منشاءِ پیدایشِ شیرینیِ زنجفیلی بهشکلِ قلب، مشاجرههایِ آتشینی درگرفت. کرواتها اصرار میورزیدند این نوع شیرینی مالِ آنهاست و صربها با خشم، مقابله میکردند که: خیر، این شیرینی اصل و نَسَبِ صربی دارد! کافی بود یک گروهِ قومیِ دیگر بگوید که ابداعکنندۀ شیرینیِ قلبشکلِ زنجفیلی بوده تا جنگی برپا شود!
از نظرِ کسانی مثلِ ما که بیرون از این حیطۀ پُر از سوءِظن قرار داریم، این وضعیّت ناشی از نوعی جنونِ انکارِ واقعیّت است، اما از دیدگاهِ مشاجرهکنندگان، قضیه بسیار بسیار جدّی است؛ زیرا اُسطورههایِ ناسیونالیستی بر همینگونه تفاوتهایِ جُزئی و ناچیز مُتکیاند. این اُسطورهها به همسایگان دلیلِ موجهی برایِ کشتنِ کسانی میدهد که تا همین یکی دو روز پیش با آنان به مدرسه رفته و با همدیگر بزرگ شدهاند.
کرواتها، صربها و مسلمانان مانندِ مورچگانی رویِ پُشتهای کوچک، برایِ دست و پا کردنِ هویّتهایِ جداگانه و آنتاگونیستی، باهم دست و پنجه نرم میکردند. اما همۀ این تلاشها در فضایی منفی انجام میگرفت. هرکس خود را با آن چیزیکه دیگری نداشت، تعریف و مشخص و متمایز میکرد.
مثلاً اصطلاحِ زبانِ «صربی ـکرواتی» به کسانیکه صرب نبودند، شدیداً برمیخورد. بهجایِ زبانیکه «صربی ـکرواتی» نامیده میشد، در بوسنی، سه نوع زبان پدید آمد: بوسنیایی، صربی و کرواتی. و سازمانِ ملل برایِ خوشخدمتی به تزویر و ریایِ ناسیونالیستی، گزارشهایی را که میخواست به اطلاعِ عموم برسانَد، به هر سۀ این زبانها چاپ میکرد؛ اگرچه محتوایِ این گزارشها تقریباً یکسان بود.
زبانهایِ صربی، بوسنیایی و کرواتی در زبانِ اسلاو ریشه دارند و میانِ آنها، فقط تفاوتهایی جُزئی و ناچیز در نَحو، تلفظ و بیان و اصطلاحاتِ عامیانه به چشم میخورَد. کرواتها و مسلمانانِ بوسنی از الفبایِ رومی استفاده میکنند. صربها الفبایِ یونانی بیزانسی بهکار میبرند. حال آنکه زبانیکه تمامیِ آنان بهکار میبرند و با آن سخن میگویند، تقریباً یکی است.
نظر به اینکه در اصل، فقط یک زبان وجود داشته است، صربها، مسلمانان و کرواتها ـ بهمنظورِ جاانداختنِ اُسطورۀ جدا بودن ـ به مسخِ زبانِ خود اقدام کردند. مسلمانانِ بوسنی واژهها و عبارتهایِ قرآنی را واردِ زبان کردند. آنان در جریانِ جنگ، کلمههایی مانند «شهید» را با همان تلفظ از زبانِ عربی اختیار کردند و واژۀ صربیِ «یوناک» را کنار گذاشتند و شروع کردند به استفاده از کلمهها و عبارتهایِ عربی ـ مانندِ «انشاءالله»، «مَرحَبا» و «سلامُ علیک» ـ با همان تلفظِ اصلی.
کرواتها، دقیقاً با قاطعیّتی مُشابه، بهسویِ قُطبِ دیگر حرکت کردند: رفتند سراغِ کلمههایِ منسوخشدۀ قرنِ پانزدهم؛ گَرد و غبار از آنها زُدودند و بناکردند به استفاده از آنها. فرانجو توجمان، رییسجمهورِ کروات، از ابداعِ واژههایِ جدید کیف میکرد. نمایندگانِ مجلسِ کروات پیشنهاد کردند قانونی به تصویب برسد که در موردِ کسانیکه «کلماتی با ریشۀ خارجی» بهکار میبرند، حُکم جریمه و زندان صادر شود.
در زاگرب ـ پایتختِ کروات ـ پیشخدمتهایِ رستورانها و فروشندگانِ فروشگاهها به مشتریانیکه کلمهها و جملههایِ صربیِ قدیم را بهکار میبُردند، بیاعتنائی میکردند. وزارتِ آموزش و پرورشِ کروات به آموزگاران تذکر داد «کلماتِ غیرِکرواتی» را در اوراقِ امتحانی دانشآموزان، بهعنوانِ «غلط» علامت بزنند. هجوم برایِ جاانداختن و برقراریِ یک زبانِ کرواتیِ «سَره» ـ بهرهبریِ تعدادِ زیادی از فرصتطلبان و دولتمردان ـ به آشفتگی و تحریفهایِ زبانیِ تا اندازهای بیمنطق و مُضحک مُنجر شد.
برایِ نمونه، در زبانِ «صربی ـکرواتی» برایِ واژۀ «یکهزار» دو معادل وجود دارد: یکی Tisuca (که توسطِ حکومتِ کمونیستی که یوگسلاویِ سابق را اداره میکرد، بهکار بُرده نمیشد) و دیگری Hiljada (که آن را ترجیح میدادند و از عجایب اینکه یک واژۀ مهجورِ کرواتی بود). کلمۀ دوم با آنکه بهطورِ موثق کلمهای بود بیشتر کرواتی، توسطِ ناسیونالیستهایِ جدیدِ کروات حذف شد و بهجایش کلمۀ اول باب شد؛ احتمالاً بهاین دلیل که کمونیستها آن را ممنوع کرده بودند!
نهضتِ ناسیونالیستیِ زبان که زیرِ عنوانِ «حفظِ صحّت و اصالت» صورت میگرفت، حرکتی آشکارا تصنعی بود؛ چیزی شبیهِ همان مشاجره بر سرِ منشاءِ شیرینیِ زنجفیلیِ قلبشکل؛ راه و روشی بود تا یک ملّت بتواند مُستمسکهایی ناچیز بیابد و دربارۀ آنها به جدل و مشاجره بپردازد و هویّتی برقرار کند و به جنگ برود.
این اقدامها بهزودی به تلاشهایی انجامید برایِ حذفِ واژههایِ وام گرفته شده از زبانهایِ انگلیسی، آلمانی و فرانسوی. پرزیدنت توجمان برایِ بازیِ تنیس واژگانِ جدیدی ابداع کرد که جایِ اصطلاحات و کلمههایِ انگلیسیِ این ورزشِ را بگیرد. داورانِ بینالمللیکه مجبور شده بودند در مسابقههایِ تنیس، از این واژگانِ مندرآوردیِ ناآشنا استفاده کنند، هنگامِ تلفظِ کلمههایی غریب مانندِ واژۀ دشوار Pripetavanyie که تلفظش حتا برایِ خودِ کرواتها هم سخت است، بهجایِ اصطلاحِ «تای بِرکِر» (بهمعنایِ امتیازِ اضافی) به تُپُق زدن میافتادند.
جریانِ بهقدری گیجکننده شد که حتا خودِ توجمان هم دچارِ اشتباهاتِ لُپی میشد. او هنگامِ خوشامدگویی به پرزیدنت کلینتون در زاگرب، از واژۀ صربی Srecan (یعنی خوشحالم) بهجایِ Sretan ـ که گمان میرفت کلمهای کرواتی باشد ـ استفاده کرد. این اشتباهِ لُپی که بهشکلِ زنندهای پخش شد، بیدرنگ از گزارشهایِ بعدیِ خبری در تلویزیونِ زیرِ نظارتِ دولت حذف شد.
افرادِ پلیسِ کرواتیکه در غیر از ساعاتِ انجام وظیفه، به باشگاهی شبانه رفته بودند، اعضایِ یک گروهِ موسیقیِ راک را پس از اجرایِ آوازی با شعرِ صربی، به بادِ کُتک گرفتند. این پلیسها که نوازندگان را با مشت و لگد موردِ حمله قرار داده بودند، از شنیدنِ کلمۀ صربی Delija (بهمعنایِ آدمِ بیخیال) ناراحت شده بودند.
این نخستینبار نبود که مقاماتِ کرواتی میکوشیدند واژگانی از لحاظِ سیاسی «مناسب» پدید آورند. در سالِ ۱۹۴۱، رهبرِ فاشیستِ دورانِ جنگ در زاگرب، آنته پاوهلیچ، کلمههایی را که میپنداشت منشاءِ کرواتی ندارند، ممنوع اعلام کرد. این جریان برایِ یوگسلاویِ سابق موردی منحصربهفرد نبود. «سرقتِ زبان» اصلِ اساسیِ جنگ است. بیانِ نظر و ابرازِ عقیدۀ مخالف دشوار میشود. کلمهها یا جملههایی برایِ بیانِ عقایدیکه برایِ گوینده و شنونده معنا داشته باشد، بهسادگی پیدا نمیشود. همۀ ما با همان کلیشهها و تعبیرهایِ مشابه و یکسان سخن میگوییم.
اُسطورۀ جنگ واقعیّتی جدید و تصنعی میآفریند. حُکمهایِ اخلاقی ـ حُکمهاییکه ما در طولِ زندگی میکوشیم برایِ آنها ارج و احترام قائل شویم ـ بهدور افکنده میشوند. ما ناقصالعضو و معلول کردن و کشتنِ انسانهایِ دیگر را بهعنوانِ «بهایِ تأسفآورِ جنگ»، اگر موردِ اغماض قرار ندهیم، میپذیریم. در شرایطِ معیارهایِ اخلاقیِ تازهای عمل میکنیم. گروههایِ سیاسیِ چپ در آمریکا و اروپا، روشنفکران و هنرمندان و همۀ آنان که عمری در خارج از روندِ کلیِ جریانهایِ غالب بهسر بُردهاند، بهطورِ یکسان، مستعدِ پذیرشِ این معیارهایِ اخلاقیِ تازه هستند. بسیاری از آنان بهندرت صرفاً به تقبیحِ سیاستِ خارجیِ آمریکا در مناطقی مانندِ آمریکایِ جنوبی یا خاورمیانه بسنده کردهاند (موضعیکه منهم نسبتبه آن، احساسِ همدردی دارم)، اما مجبور شدهاند نیروهایِ مخالف را با سادهدلیِ فوقالعادهای پذیرا شوند.
جُرج اُرول دربارۀ جنگِ داخلیِ اسپانیا نوشته است:
«آنچه در موردِ جنگ در اسپانیا حقیقتاً هراسآور بود… ظهورِ مجددِ جوِ فکری دربارۀ جنگِ بزرگ در مجامعِ چپگرا بود. همان کسانیکه بیست سال در زمینۀ برتریِ خود به هیستریِ جنگ صحبت میکردند و به جنونِ جنگی پوزخند میزدند، شتابزده و مستقیم به زاغۀ فکریِ سالِ ۱۹۱۵ بازگشتند.»
این منتقدانِ اجتماعی با حمایتِ خویش از جنبشهایِ «انقلابی» در اِلسالوادور یا نیکاراگوا، برایِ زخمِ از خود بیگانگیِ خویش مرهمی یافتند. آنان توانستند از سرمستی و نشئۀ قدرت لذّت ببرند و ضدیّتِ خود را با سیاستِ آمریکا همچنان ابراز دارند. در رؤیایِ مدینۀ فاضلۀ جنبشهایِ مخالف یا انقلابی کاملاً فرورفتند و واقعیّتهایِ غمانگیزترِ سرکوبِ داخلی و جنایتهایِ جنگی را نادیده گرفتند. یافتنِ زائرانِ سیاسی که به زیارتِ نیکاراگوا یا نوارِ غزه میرفتند و غرق در احساساتِ روحانی میشدند، غیرِعادی نبود. این زائرانِ سیاسی با صفتهایی عالی از «مردمِ ستمدیده» یاد میکردند که اَعمالِ انقلابیشان موردِ حمایتِ آنان بود؛ اگرچه بهمحضِ پایان پذیرفتنِ درگیریها، همین «مردمِ عزیزِ» بوسنی، نیکاراگوا یا اِلسالوادور ـ طبقِمعمول ـ به فراموشی سپرده شدند.
در اوجِ جنگِ نیکاراگوا، این گروهها پشتِ سرِ هم بهسویِ آن کشور سرازیر شدند. از سویِ منتقدان و مخالفان ـ بهسببِ علاقه به لباسِ کهنه پوشیدن و صَندَل بهپاکردن ـ به آنان لقبِ «ساندنیست» داده شد. من یک روز را همراه با افرادِ گروهی گذراندم که تا وارد شدند، مستقیماً برایِ شرکت در گِردهماییِ اعتراضی، رفتند مقابلِ سفارتخانۀ آمریکا.
یکی از شرکتکنندگانِ در این تظاهرات میگفت: «برایِ من، تظاهرات مقابلِ سفارتخانه، مناسکِ نیایشِ صبحگاهی است!»
یکی از پانزده همسفرِ او گفت: «آمین!»
این گروه بخشی از سازمانی مذهبی بود مشهور به «پیمانِ مقاومت» از شهرِ دیتون در ایالتِ اُهایو [ایالاتِ متحدۀ آمریکا]. افرادِ این گروه پس از بازگشت به اُهایو، در زیرزمینِ کلیساها و در گردهماییهایِ کوچک، درموردِ تجربۀ خود در نیکاراگوا، سخنرانی میکردند. سازمانی بهنامِ «شاهدِ صلح» که این سفر را ترتیب داده بود، اعضا را به یک زندانِ نمونه بُرد و مصاحبههایی با هوادارانِ ساندنیستها و تنی چند از منتقدانِ میانهرو ـ آنهم برایِ خالی نبودنِ عریضه ـ تدارک دید.
آلوارو خوزه بالدیزون از رؤسایِ پلیس که در «کمیسیونِ تحقیقاتِ ویژۀ» وزارتِ کشور کار میکرد، پس از فرار به آمریکا، به من گفت: «پیش از ورودِ یکی از گروههایِ همبستگی به شهر، از طرفِ پلیس به منتقدان هُشدار داده میشد که از دیدار با خارجیان خودداری کنند.» او میگفت: «کارمندانِ دولت اغلب بهجایِ ساکنانِ محلی یا بستگانِ آنان ظاهر میشدند و در موردِ فجایعِ کُنتراها و مزایا و محاسنِ انقلابِ ساندنیستی دادِ سخن میدادند. بازدیدهایِ دو هفتهایِ بیشترِ گروهها شاملِ چند روز زندگی در یک روستا هم میشد. افرادِ گروه برنامۀ دعا و نیایش و سخنرانی برگزار میکردند، در طرحهایِ ساختمانی کار میکردند و از کسانیکه مدعی بودند قربانیِ جنگاند، سند و مدرک جمعآوری میکردند.»
من همراهِ یکی از این گروهها به یک زندانِ نمونه رفتم. این زندان باغچههایی زیبا و خوابگاههایی تر و تمیز داشت و چهل و دو زندانی در آن بهسر میبُردند. به اعضایِ گروهِ بازدیدکننده گفته شد که فقط دو نگهبانِ غیرِمُسلح در زندان هستند. به زندانیان یک هفته مرخصی داده میشود و تا کنون هیچکس اقدام به فرار نکرده است.
یکی از زندانیان بهنامِ هرنان لوزانو که میگفت زمانی محافظ و نگهبانِ شخصیِ آناستازیا سوموزا، دیکتاتورِ پیشین، بوده است، با هیأتِ نمایندگی سخن گفت. من حرفها و روایتِ او را در این گفتوگو، از زبانِ دهها زندانیِ دیگر هم شنیدم. لوزانو که مردی کوتاهقامت و قویهیکل بود، دائم لبخند میزد و بارانِ تحسین و تمجید را نثارِ ساندنیستها میکرد. یکی از آمریکاییها گفت: «انگار از زندگی در اینجا راضی و خوشحالی! آیا واقعاً خوشحالی یا تظاهر میکنی؟» هرنان لوزانو افرادِ گروه را از هرجهت خاطرجمع کردکه از زندگی در آنجا کاملاً راضی است. بهآنان یادآوری کرد که «حقیقت» را بیان میکند، زیرا «فُقدان، فُقدانِ ترس را بهارمغان آورده؛ بهخصوص فُقدانِ ترس از حقیقتگویی را.»
کیفیّتِ برترِ زندان بهنظر میرسید بهدشواری میتواند از چشمِ بازدیدکنندهای پنهان بماند.
شرکتکنندۀ دیگری به من گفت: «حتا اگر این زندان نمونۀ نمایشِ عالیای باشد، بازهم در اینجا هست. در واقع، خیلی بهتر از کشورِ خودِ ماست.»
افراد ِگروه اغلب بهخاطرِ «شجاعت» و «ایثار»شان، از طرفِ مقاماتِ ساندنیستی تحسین میشدند و در پایانِ بازدید، آشکارا تحتِ تأثیر قرار گرفته بودند. یک جریانِ الکتریکیِ رضایت از خود و خشمِ اخلاقی بهوجود میآمد که همزمان از طریقِ مکالمه، جرقه میزد.
آمریکاییِ دیگری از افرادِ گروه گفت: «بهنظرِ من، فرآیندِ انقلاب تجربهای است مذهبی. این یک جنبشِ سیاسی نیست؛ از تعهدِ اعتقادی و ایمانِ عمیقِ مردمِ نیکاراگوا سرچشمه میگیرد.»
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش پنجم این مطلب را در اینجا بخوانید.