کمتر میرفتم از خانه بیرون. وقتی هم میرفتم بدون راکتها ممکن نبود. آن هم دردسر داشت. من حوصلهاش را نداشتم. بیشتر وقتم پای کامپیوتر میگذشت.گاهی هم تلفن؛ آن هم نه با بومیان منطقه، بلکه با دوست قدیمی صندوقدارم که در میان حرفهایش سفارشهای مشتریهایش را میگرفت:«یک شیرقهوه با دو قاشق شکر اضافه، کیک پنیری با چای گلسرخ، دمنوش و تارت…»آن وسط هم من کار خودم را میکردم. غیر از آنکه اولش یک چاقسلامتی میکردیم و گهگداری از تیترهای بیاتشدۀروزنامهها، مختصر و مفید، حرفی میزدیم…
پیشخوانی بود رو به خیابان پشت ایستگاه اتوبوس. فیسفیس اتوبوس به گوشم میآمد و بوق و فحش که کشیده و دور میشد. من همیشه پای خط بودم و به سرشلوغی آن کاری نداشتم. گاهی بیآنکه متوجه باشم، روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، پشت به پیشخوان و صندوق و دوستم نشسته بودم و به حسابکتابهای شرکت میرسیدم. تصادفها از جا میپراندم. گاهی خندهام میگرفت. همه چیز روال خوبی داشت. من به خواستههایم میرسیدم، در کنارش به صدای چیزهایی که دوست داشتم گوش میدادم. وقتی سر بر میگرداندم، پشت پنجره به برف که دائم میآمد نگاه میکردم، به درختی که سفید میشد و گاهی تنها یک تکهاش دوباره سبز میشد…
میان سینهصافکردنهایش«قیمت کیک»، «طبقۀ بالا پر شده» و…گهگداری یک صدایی میآمد که به نظرم آشنا بود. تا میآمدم حواسم را جمع کنم، سرم پر میشد از صدا. تلفنی بلندبلند زنگ میخورد، یکی با در فندکش بازی میکرد، دلنگدلنگ سهتاری که کسی آهسته همراهش میخواند:تن تن تننا تننا تننا…
حرفهایمان زود ته میکشید. بیشتر گوش میدادیم، آن هم من مشتاقتر بودم. این طرف، صدایی نمیآمد، منطقۀ کوهستانی کمجمعیتی بود که فقط باد داشت و به سختی میشد جز هوهوی باد چیزی شنید. فقط وقتی من کف دستم را میگذاشتم روی گوش دیگرم و قایم میچسباندم به گوشم، انگار هوا میکشید، آژیر و آژیر، برفروبها…
میفهمیدم که دوباره زیاد روی نیمکت نشستهام و تا دیر نشده باید جلدی بروم بیرون و مشخص کنم من اینجا هستم و جایی نرفتهام. برف جلوی خانهام را کوه کنند پشت ماشینهای دهچرخ تا ببرند بیرون شهر. این طوری شهر آباد بود، والّا طولی نمیکشید که همه توی دره، زیر برف، ناپدید میشدیم.
روی نیمکت، درست روبهروی درخت کاج به کوه نگاه میکردم. با شانهام گوشی را زیر گوشم میگرفتم تا خوابم میبرد. به کوهی نگاه میکردم که هیچ سنگی نداشت، همین برف بود که ساخته بودش.
دلم میخواست از دل این سرما چیزی را بردارم که بو بدهد. همه چیز یخ زده بود. پای درخت تا کمر توی برف فرو رفته. میرفتم با احتیاط زیرش میلغزیدم. دستانم را دور دهنم میگرفتم، به تنش ها میکردم. از تلاش دست نمیکشیدم. به همه چیز گوش میدادم: به پیادهشدن آدمها از اتوبوس، به هورتکشیدن لیوان، به کشیدهشدن کفش که همانطور آهسته میرفت، به بسته و باز شدن زیپ کیفی…
برف تلنبارشده آب میشد. عدۀ زیادی با همان صداهای خود، همان کاری را میکردند که همیشه میکردند، همان داد و فریاد همیشگی که کمی عوض میشد، کمی به لحنش اضافه یا از آن کم میشد. صدای آدمی که خواستۀ ثابتی داشت مشخص، حدود ساعت هشت و پنج دقیقۀ صبح؛ بعد فیس و فیس درِ یک اتوبوس که میآمد بیشتر از چیزهای دیگر برایم جالب بود…
صدا آشنا بود. حتماً جایی شنیده بودم. شاید هم ساعتها حرف زده بودیم. معلوم نبود باید چه چیزی دستگیرم میشد. در میان آن همه بوق و صدای ترمز، اگر اندکی برایم صدا غریبه میآمد، خیلی هم عجیب نبود…
توی خانه، گاهی با احتیاط، طوری که در یخ نزند، لای پنجره را باز میگذاشتم تا قدری هوا عوض بشود. وقتی مدام به سفارشها گوش میکردم، یک صدای درِ فندک کافی بود تا حس کنم باید از اتاقم بیرون بروم. ها میکردم به تن سرد کاج، ها میکردم. دقت میکردم، دست میکشیدم به تنهاش تا تهماندۀ بویش را بالا بکشم.
لباسها را از تنم در میآوردم و میانداختم زمین. فکر میکردم حالاست که بشکند و خردههای یخ، پخش شود کف اتاق. پای چمدانم که هنوز لباسهایم توی آن بود مینشستم؛ اما همه چیز بوی کمد، بوی ماندگی گرفته بود؛ حتی کمترین اثری از عرق تنم به لباسهایم نبود.
توی شهر گمش کرده بودم. منتظر بودم از جایی که کمین نشستهام بگذرد و باز، خودش بود، خود خودش بود، همانجور نرم و نازک میآمد و میرفت. حرکاتش را میشناختم. سالها پیش گمش کرده بودم و حالا چطور باور میکرد که اینجور پیدایش کنم!
درست نمیفهمیدم چه کسی بیشتر توجه کرده بود: او یا من؟! شاید هم تمرکز دوست من، روی مشتری ثابت هشت و پنج دقیقۀ صبح بود که توجه من را هم جلب میکرد…
شباهتی در کار نبود. به نظرم صاحب صدا، یک آشنای قدیمی بود که میشناختمش. خیلی هم عجیب نبود. آن همه دود میتوانست یک رگه به صدایش اضافه کند.
بوی کاج نمرده بود. فقط سرما نمیگذاشت. بویش زیر جدارۀ یخ مانده بود. من ها میکردم تا برف رویش نازک شود. وقتی راه میافتادم، میدویدم سمتش. یکسره سفید است و هیچ جایش هنوز سنگین نشده تا بریزد پایین. به نظرم باید بیشتر ها میکردم…
تن تن تننا تننا، تکرار میکردم تن تن تننا و به پرشدن لیوانی از مایعی داغ گوش میدادم. خودش نبود، لیوانش را میگرفت از میان بساطکردهها، در میان تنها میرفت، دور میشد…
اصرار داشتم که تلفنی نو بخرد. برایش توضیح دادم از بس این تلفن کارکرده به خسخس افتاده! حالا وقتش است که عوضش کنی. یکسری صدای عجیب به همه چیز اضافه شده بود. صداهایی که تمرکزم را به هم میریخت. دچار اشتباه میشدم. فکر میکردم شیرکاکائو سفارش دادهاند و بعد متوجه میشدم در این میان یک سفارش را نشنیدهام، یا درِ اتوبوسی باز شده و اصلاً جای نگرانی نیست، در بسته از ایستگاه رفته.
اگر راکتها را از پا میکندم، توی برف فرو میرفتم. تلاشم بیفایده بود. هیچ تردیدی وجود نداشت، همان تهماندۀ بو را هم که حس میکردم احتمالاً از خودم بود. دلم میخواست زیر این همه برف چیزی را پیدا کنم که زنده باشد، اما نمیشد. به نرمی پایین میآمد و آهسته مینشست و همه چیز را میپوشاند. واقعاً وحشتناک بود بیرنگی وسیعش. داشتم کور میشدم و فقط صدایش برایم مانده بود.
جملههای کمی میگفت و من چطور میتوانستم قبول کنم از کم هم کمتر بشنوم.
صدا که قطع و وصل میشد و خوب نمیآمد، فهمیدم مشکل از گوشی نیست. کوه به قدری بلند شده بود که کل منطقه دچار مشکلات مخابراتی شدهاند. در این وقتها فقط زل میزدم به درخت که کمتر پیش میآمد زمانی طولانی، بخشی سبزرنگ، به تنش باقی بماند.
میشنیدم تن تن اما به تننا تننا نمیرسید. خودم میخواندم تن تن تننا تننا. موتوری توی خیابان میآمد، اما نمیرفت! یا سفارش کسی میماند روی دست دوستم و نمیبردش.
فکر کنم وقتی درست در ساعت هشت و چهار دقیقۀ صبح بود، تلفن قطع شد. چند روزی بود که نمیتوانستم به خیلی چیزها از جمله صدای خود او گوش کنم. نمیدانم چرا محکم گوشی را به زمین کوبیدم. صدا خیلی بد میرفت. اصلاً نمیفهمید من چه میگویم. همان تکۀ شکسته را میچسباندم به گوشم. همه چیز با هم میرفت: بازشدن درِ صندوق، بوق آژیر آمبولانس، گاهی هم فحش. نمیشد به همه چیز گوش داد. یک دستم به گوشی بود و با دست دیگرم شیشۀ ساعتم را مدام پاک میکردم. بعد شروع کردم روی یک کاغذ بزرگ بنویسم: هفت صبح جاروی رُفتگر، هفت و بیست دقیقۀ صبح سفارش چای و کلوچۀ فومنی…
هفت ونیم اتوبوس میآید
بعضی از ساعتها مختص بعضی از اتفاقاتی بود که پیشبینی نمیشد. مشتریهای گذری یک آدمی که کیف پولی را گم کرده بود یا جنسی که تا حالا اسمش را نشنیدهام… و صداهایی که همه روز هستند، ولی زمان ندارند. بیدلیل هستند: متلک، گریه، خندۀ بلند و…
فقط تلفنم زنگ میخورد، اما دیگر هیچ صدایی نمیآمد. هیچ… من هی تلاش میکردم بشنوم، اما هیچ… هیچ، حتی خسخس…
دو سه روز اول، تلاش کردم توضیح بدهم که چه کار میکنم؛ یعنی اینکه به اوضاع هنوز تسلط دارم، حواسم هست که یادت رفت پول یک لیوان شیر اضافه را بگیری؛ اما تلفن دیگر زنگ هم نخورد!
نیازی نداشتم از روی متن بخوانم تا بدانم الان چه خبر است؛ اما از داشتن دفتری که به کارهایم نظم بخشیده بود خوشحال بودم. خیلی از جملههای تکراری مال یک نفر نبود، همه میگفتند. همه هم یک جور میگفتند. جمله را میگفتند، جمله را میشنیدند. روی آدمهایی که جملههای شبیه هم میگفتند خط کشیدم. رفتهرفته خیابان خلوتتر میشد.
نمیدانم چند شنبه بود که حس کردم رفتار زنی را که از اتوبوس پیاده میشد و یکراست میآمد سراغ کافۀ عوضشده. به نظرم دستدست میکرد؛ البته بیش از اندازه به خودش عطر زده بود تا بوی عادت ماهانهاش توی ذوق نزند؛ اما خوشبو بود. خیلی هم آرام حرف نمیزد. من هم یک بار، کارت را دورتر میکشیدم، یک بار نزدیکتر، یک بار رمز را غلط میزدم…
بالاخره دلم را به دریا زدم. از او خواستم به من بگوید کارش کی تمام میشود. سؤال خودم را از خودم پرسید. پنج دقیقه دیرتر آمد. رفتیم روی نیمکت سرد ایستگاه اتوبوس نشستیم. اتوبوس آمد. درش باز شد. فیسفیسی کرد…
ساکت و مبهوت به تبلیغات روی اتوبوس چشم دوختم. بعد به سر در سینما که هنوز فیلمش عوض نشده بود. من از خودم برایش گفتم. گفتم صندوقدار همین کافهام، قبل از آن هم نقاش بودم، پردههای سردر سینماها را میکشیدم…ساکت نشسته بود. به بستهنشدن در تاکسی نارنجی قدیمی گوش میداد. سعی کردم همۀ دود سیگار نیمهخاموشی را که زیر پایش انداخته بودند، بکشم توی دماغم. به کارم بلندبلند خندید. برایش خواندم تن تن تننا تننا…
تنناتنناتنتن
تن تن تن تننا… برگشت بهمن نگاه کرد. بوی عرقم درآمد. فیسفیس… باز نشد. دوباره فیسفیس…تقتق پاشنههایش، بوی خنکش، بعد دوبار فیسفیس اتوبوس. بسته شد، باز فیسفیس…رفتم جلو صورتم را چسباندم به شیشه. با انگشت اشاره کرد بیا تو. رفتم عقب… با تمام وجود دویدم به سمت شیشه. جیرینگ شکست! پشت شیشه سرد بود. بلندبلند به من میخندید. بوی سرما آمد. بوی خنکیاش رفت. سردم شد. خیلی سرد بود. برف سرد بود که توی گردنم میرفت. درد نداشتم. خیابان خالی شده بود.صدای آژیر میآمد…
روی من آب سرد میریختند. روی کاغذ برایم نوشتند: «برای اعصابت خوبه». دکتر آمد جلویم نوشت:«دو هفتۀ دیگه بخیۀ گوشهات رو میکشم، بهموقع آوردنتون.» دو نفرشان ایستاده بودند برفروبها،یکی از آنها بلند، یکی دیگر کوتاهتر که خپل بود…
ماه می سال ۲۰۱۶