۱

sareh-sokoot

با صورتی چهارخانه تر از همیشه

با چشمهایی چهارخانه

چهارچشمی

از چهار خانه ایی که ندارم

بیرون آمده

چشم چشم می کنم و تا چهار راه، راه راه راه رااا می روم

راه راه دامن کش آمده ام تا زانو

آستین هایی کشــ ـ ـ ـ ــ ـ ــــی ام با کش بسته به هزار اسباب کشی

ـ از این چهارراه به آن چهار راه ـ .

اسباب زحمت شما نمی شوم تند تند قدم برمی دارم که تند تند بنویسم و شعر تند تمام شود در دهان شما.

 پس راه راه راه می روم تا چهارراه

و این دوراهی زندگی یک شعر است در چهارراه نگاهی که مرگش را انتظار می کشد

  ـ با چشم هایی چهارخانه ـ .

 اصلا من کش

 شما کش

 شعر کش که بیاید دنیا تمام نمی شود

 راه را گذاشته اند برای همین راه راه هایی مثل من

 که بروند برسند به چهارراهی که دو راهی زندگی یک شعر است.

اصلا

من کش

 شما کش

 شعر کش

 که بیاید…

دنیا تمام نمی شود!

 ” آه

دستم اگر به دامن راه راه شما نرسد

 مرگم را،

چشمی که چشم چشم می کند تا من تمام شود

 گریه نمی کند.

 نوت که بنویسی روی راه راه من

 یواش یواش شعر بنویسی روی دامن من آه من

اسباب زحمت شما نمی شوم

 راه می افتم ـ راه راه ـ می روم

و می رسم به چهارراه چهار خانه ایی که نداری

آنوقت

تو راه میافتی با صورتی چهارخانه تر از همیشه

با چشم هایی چهارخانه

چهارچشمی از چهار خانه ایی که نداری بیرون آمده

چشم چشم میکنی

و تا چهار راه، راه راه راه می روی راه راه دامن کش آمده ات تا زانو

آستین های کشی ات با کش بسته به هزار اسباب کشی

ـ از این چهار راه به آن چهارراه ـ

و نقشه ی چشم هایت را می کشی روی شعری که کش آمده روی دامنت راه راه.”

۲

ببین چطور “به حق همین سحر سرت به سنگ می خورد”

این لامذهب سنگ است

ـ به این لحدی که سر میکوبی ـ

از سنگ های ته آکواریوم

تا سنگ های ته رودخانه

تا سنگ

تا سنگدلی هایت

و سنگینی این سنگی که وا می کنم

فاصله همین کندن است

هی کندن

هی کندن

تند تند

کندکند

بی مضراب

و این، ضربت بی مضراب فاصله ست

۳

خوابیده زیر درخت خرمالو – دستهای خوابالود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درختهاست

و فصل برداشت به او وحی می شود:

درخت آلبالو نوک پستانهایش را در باد آزاد کرده است

بلند می شود

و چادر تور را می کشد سر آلبالو ـ

تا گنجشکها به صورتی اش دست نزنند ـ .

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست های خوابالود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت هاست

و زیر خرمالو که چرت می زند خوابش را انگورها می آشوبند…

“آقُ اینا مس می شَن از رو دیوار باغو می آن ایی وَرو بعد هی نیگا میکنن تو چیشُم فُش میدن .

میرم بزنمْشون بُ چوب بندازمشون زمین جلو که میرما… آق قربون صدقه م میرن نمْذارن. نَمتونم آقُ شیرینن از به”

و پدربزرگم موعظه شان میکند

“حرف تو گوششون نَم ره آقُ”

 با گیس های ریخته روی شانه ی دیوار

در گوششان نمی رود

باد

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست های خوابالود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درختهاست

و معجزه اش این که:

با بادام که دست می داد شکوفه می کرد

لپ های گلابی گل می انداخت

آنوقت درخت ها با به های یک مَنی یک قل دو قل بازی می کردند.

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست های خوابالود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت

دیابت که باغ را گرفت

پای درختها را برید

ـ از باغ ـ

و باغ

از غضب خدا به انگورها خشک شد

پیامبر چشمش خوب نمی دید

با اینهمه سایه شان که می افتاد روی دیوار موعظه شان می کرد

و پای انجیرهای حیاط را به لاک پشت صدساله ی محل ـ که قدر سنگ صد منی شده بود ـ  زنجیر می کرد

تا خدای نکرده خرمالوها خوابشان نبرد سر درخت شیرین بشوند بیافتند روی خاک ـ

خوابیده زیر درخت خرمالو ـ دست های خوابالود ـ گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم که پیامبر درختهاست

و همیشه فکر می کرد:” گیس درختی که بار نَدَه ر ِه بایِه برید”،

برگ های گیلاس های نر را که قیچی می زد،

گنجشک ها قهر می کردند.

خوابیده زیر درخت خرمالو ـ دستهای خوابالود ـ گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درختها بود

دست هایش

ـ را که زیر درخت خرمالو خاک کردیم ـ

قنوت مغرب اقاقی ها شد

و برای گیلاس های نر دعا کرد

خُوسیده زیر خُرمالوا … دسُّوی خوُسوی آقاجونُم، گیسامم نباف… اسمُم یادش رف

تور صورت آلبالو را

باد کنار زد

۴

آفتابگردان ها که از تو روی گرداندند

پیدا بود دارند آفتاب پرست می شوند

همین که رنگ خاک رنگ خاکستر…

 با صورت هایی پر شده از تخم حشرات

و گنجشک هایی که جوش صورتشان را یکی یکی می ترکاندند

خم که شدند

پیدا بود دارند تمام وقت پیاده راه می روند

جایی که زمین گرد است

و جاده ها همیشه پاهای هم را قطع می کنند

آفتابگردان های یک پا

آفتاب گردان های خمیده ی یک پا

با صورت هایی پر شده از تخم

و دوستانی از قبیله ی گنجشک

سینی های سیمینشان را به آفتاب گرفتند

و آفتاب را برگرداندند

جایی که زمین گرد است و جاده ها پاهای هم را همیشه قطع می کنند.

از تو که روی برگرداندند پیدا بود

دارند آفتاب پرست می شوند

همین که رنگ خاک… همین که رنگ خاکستر…