آرتور کریستن سن
چاپارخانه پاچنار در تاریکی شب فرو رفته بود. در جاده ای که مثل مار در کوه می پیچید دلیجان پستی چهار اسبه پیش می آمد و چراغ آن غبار سفید راه را به نوری کم رنگ روشن می کرد. غلام پست فانوس به دست جلو خانه ایستاده بود.
دلیجان ایستاد و سورچی از جای خود پایین پرید. دو مسافر پیاده شدند. یکی حاجی استفانو پولس که یونانی بود. این شخص جثه ای کوچک و رنگ سبزه ای داشت و سیبل های جو گندمی او به مسواک شبیه بود. مردی کاربر بود که به تریاک هم علاقه داشت. دیگری روسی پتروف نام بود. جوان درشت چهارشانه ای با ریش بور نوک تیز، که شلوارش را در چکمه فرو کرده بود. شغلش را کسی نمی دانست، شاید مامور مخفی دولت تزاری بود اما کسی به یقین اطلاعی نداشت. هر دو از راه خسته بودند، زیرا حتی در گرم ترین فصل، وقتی که تهرانی ها بر پشت بامهای خود کلافه می شدند مسافری که شبانه از کوه های گیلان می گذشت و باد پر هیاهوی گردنه از شکاف های فراوان دلیجان و پنجره هایی که از سالها پیش هرگز شیشه نداشته است به او می خورد از سرما یخ می بست. از این گذشته خوابیدن در حالی که سر روی یک نیمکت و پا بر نیمکت دیگر باشد و تنه روی انبوه اسباب ها قرار بگیرد چندان راحت نیست.
دو مسافر، خسته و وامانده و خواب آلود و ترشرو، پاهای خود را دراز می کردند. اینان بسیار کم با یک دیگر آشنایی داشتند، اما چون هر دو در یک روز می خواستند از تهران به رشت بروند با هم شریک شده بودند و به این طریق مخارجشان به نصف تقلیل یافته بود.
روسی سه قران نزد سورچی انداخت و او در تاریکی ناپدید شد. خدمتش انجام یافته بود. یونانی خمیازه پر صدایی کشید. پتروف به مستخدمی که چراغ در دست داشت بانگ زد:
ـ اسب!
ـ صاحاب! الان اسب نیست.
ـ اسب نیست؟ ما آشنا هستیم. بگو چاپارچی بیاید.
و یونانی با لحن خشم آلود دنبال عبارت رفیق خود را گرفت: یاالله بد ذات!
چاپارچی تعظیم کنان پیش آمد: “بدبختانه اسب بیکار الآن حاضر نیست. چهار ساعت دیگر اسب هایی که باز کرده ایم خستگی شان در می رود و برای سفر حاضر می شوند.”
یونانی فریاد کرد:”به! جفنگ می گویید. می خواهند ما را مجبور کنند که شب توی این مسافرخانه کثیف بمانیم و پول بدهیم. این کلک ها را برای دیگری بزنید. من تحت حمایت اعلیحضرت پادشاه بریتانیا مسافرت می کنم.”
پتروف گفت:”خودمان برویم ببینیم” و یکی از دو چراغ کالسکه را که بهتر بود برداشته، او از جلو و یونانی و چاپارچی از دنبال وارد طویله شدند. چهار اسب خستگی در کرده آنجا بودند که به راحتی علف می خوردند.
روسی فاتحانه فریاد کرد:”بیا، باز می گویی اسب نیست!”
چاپارچی به لحن آرامی گفت:”عرض کردم که اسب بیکار نیست. یک آقای ایرانی که قبل از آقایان تشریف آورده این اسب ها را کرایه کرده، خودش در اتاق ناهارخوری ست.”
حاجی استفانو پولس با قیافه تحقیرآمیزی گفت:”ایرانی؟ خوب تا فردا صبر کند. من تبعه دولت انگلستانم. ما دلیجان را ۶۵ تومان کرایه کرده ایم. پول سفر یک سره و علوفه و کشک و ماست و زهرمارهای دیگر هم را هم داده ایم و البته باید بر دیگران مقدم باشیم.”
پتروف گفت:”ما اسب می خواهیم، می فهمی؟ اگر به سفارت روس شکایت بکنم برای تو چندان نتیجه خوبی نخواهد داشت.”
ـ خیلی خوب، ببینم بلکه کار را روبراه کنم.
ـ حالا درست شد، زودباش، ما هیچ خوشمان نمی آید که شب این جا باشیم.
پتروف پس از گفتن این جمله ها به طرف دلیجان رفت، چراغ را به جای خودش گذاشت. یک بطری کنیاک از زیر نیمکت بیرون آورد و در جیب گذاشت. و روسی و یونانی بازو به بازو وارد اتاقی شدند که اثاثیه آن جز یک میز و دو یا سه صندلی چوبی نبود. یک چراغ مطبخی ساخت فرنگ بر دیوارهای گچ مالیده که روی آنها اعلان های کاکائوی هلندی و ماشین خیاطی زینگر چسبانده بودند روشنی کم رنگی می انداخت.
یونانی گفت:”این که پیش از ما یک ایرانی وارد شده و بر ما مقدم باشد بی شک افسانه است. من از قیافه این بد ذات متقلب فهمیدم که دروغ می گوید.”
روسی گفت:”حاجی استفانو پولس عزیزم، باید آدم یک قرن در این مملکت زندگی کرده باشد تا از قیافه یک ایرانی بفهمد که دروغ می گوید یا راست.”
ـ ایرانی همیشه دروغ می گوید، مخصوصا وقتی که طرفش فرنگی باشد. این مطلبی است که از پیش می توان یقین داشت.
در ضمن این گفتگو، نوکرشان سماور را آورده و چای ریخته بود. پتروف بطری کنیاک را از جیب درآورد و به همسفر خود تعارف کرد و دنباله کلام خود را گرفت:
ـ شنیده ام که قریب بیست سال پیش این جا واقعه عجیبی رخ داده بود. در آن زمانها مسافران سوار اسب می شدند زیرا که هنوز دستگاه مرتب برای سفر با کالسکه موجود نبود. منشی یکی از سفارتخانه های اروپایی ـ نمی دانم کدام ـ مامور شده بود که از همدان به کرمانشاه برود. ماموریتش، هم مهم بود و هم فوری. منشی به تاخت می رفت و در چاپارخانه ها فقط برای عوض کردن اسب می ایستاد. یک جا چاپارچی اسب تازه نفس به او نداد و گفت اسب نیست. منشی تذکره پیکی خودش را به او نشان داد و تهدید کرد که اگر فورا اسبی را که می خواهد برای او حاضر نکند گوش هایش را خواهد برید. رئیس ایستگاه پافشاری کرد. منشی هم چاقوی خود را درآورد و با مهارتی که مخصوص میرغضبانست یک گوش او را برید. این کار اثر خودش را بخشید و اسب فورا حاضر شد و منشی سفر را ادامه داد. بعد، چاپارچی شرح واقعه را به دولت خودش خبر داد و از ظلمی که به او شده بود شکایت کرد.
مطلب را به عرض ناصرالدین شاه رساندند. شاه از سفارت توضیح خواست و پس از رسیدن جواب این طور قضاوت کرد که چون ثابت شده است که متصدی چاپارخانه اسب تازه نفس داشته و بریدن گوش تنها وسیله موفق شدن برای منشی بوده در این عمل حق داشته است و چون چاپارچی به تذکره منشی سفارت اعتنا نکرده باید به مجازات این قصور گوش دیگرش را هم ببرند. حکم فورا اجرا شد.
یونانی خندان گفت:”راستی؟ این طریقه بسیار موثر است.”
ـ اما عیب کار این است که دیگر این طریقه را نمی توان به کار برد. ناصرالدین شاه مرد لایقی بود اما نسل او دچار انحطاط شده و امروز دیگر مخبر یکی از روزنامه های خارجی به هزار زحمت و بلا دچار می شود.
حاجی استفانو پولس گفت:” اما من هیچ وقت مهارم را به دست این بومی ها نمی دهم. خاطرتان جمع باشد. بی حیایی این مردکان انتها ندارد. چند ماه پیش که به سرحد ایران رسیدم گمرکچی می خواست چمدان های مرا تفتیش بکند. لابد حدس می زنید که وظیفه اش را چطور به او حالی کردم. گفتم من رعیت دولت انگلیسم و تو پدر سگ می دانی اگر به کسی که تحت حمایت بریتانیای کبیر سفر می کند توهین بکنی چه خواهد شد؟ اسنادم را هم به او نشان دادم و آن هیولای جلنبر به عجز و لابه افتاد و گفت که تقصیری نداشته و فقط مقصودش اجرای وظیفه بوده است.
پتروف شانه بالا انداخت. مشغول دم کردن چایی روسی بود. حاجی استفانو پولس دنباله گفتار خود را گرفت:
“در شیراز صحبت از یک فرانسوی بود که یک زنبیل بطری شامپانی با خود به ایران آورده بود. زیرا نمی توانست در مدت اقامت خود در این کشور که شامپانی قیمت گزافی داشت از مشروب عادی خود صرف نظر کند. این فرانسوی از بوشهر به شیراز همراه یک دسته پاسبان و تفنگچی حرکت می کرد که خودشان یک گله دزد بودند و به انواع مختلف از او می ربودند. وقتی که به شیراز رسید و تفنگچی ها را مرخص کرد به افتخار بعضی از هموطنان خود که برای ماموریتی چند روز به این شهر می آمدند جشنی گرفت. نوکرش در بطری ها را باز کرد و برای مهمانان شامپانی ریخت. خیال می کنید در گیلاس ها چه بود؟ به جان خودم آب کثیف، آب جوی. تصور وضعیت را بکنید. این تفنگچی های دزد در بطری ها را سوراخ کرده و با یک نی نازک شامپانی را خورده بودند. بعد بطری های خالی را از آب پر کرده بودند. تازه در مذهبشان هم شرب مسکر حرام است.”
کمی کنیاک در فنجان ریخت و با اظهار نفرت از رفتار تفنگچی ها لاجرعه سر کشید.
دو مسافر در مذاکرات خود به این جا رسیده بودند که چاپارچی وارد شد و یک ایرانی همراهش بود. این، مرد بلند بالایی بود با قامتی خمیده به عصایی با سر خمیده تکیه کرده، و عبای شتری در بر و عمامه شیر و شکری بر سر داشت. دور چهره ظریفش را ریش سفیدی گرفته بود. در دست راستش تسبیحی می گردانید.
حاجی استفانو پولس فریاد زد:”ها، آقای ایرانی ایشانند؟ و این پیر کفتار می خواهد اسب های ما را صاحب بشود؟
ایرانی دست ها را به سینه گذاشت و سلام کرد و با لحن آرامی گفت:”آقایان! من پیرم، مصیبت های روزگار را تحمل کرده ام و یاد گرفته ام که به هر جزیی زحمتی که در زندگی پیش می آید از جا در نروم…”
یونانی غرغرکنان گفت:”مقصودت از این همه پرگویی چیست؟”
ـ حالا به مطلب می رسیم. اگر وضع مخصوصی برای من پیش نیامده بود با کمال میل اسب هایی را که کرایه کرده ام در اختیار شما می گذاشتم، اما بدبختی بزرگی برای من اتفاق افتاده و خیلی عجله دارم. خانه من در رشت است. چندی برای کارهای تجارتی در تهران بودم. دیروز صبح تلگرافی به من رسید و مطلع شدم که زنم در رشت در حال احتضارست. من و زنم پنجاه سال با هم زندگی کرده ایم. اما این مطلب مربوط به گفت و گوی ما نیست. آقایان، من متول نیستم. با وجود این چون مجبور بودم که فورا حرکت کنم یک کالسکه دربست کرایه کردم. پول گزافی دادم اما در این جور موارد آدم دربند پول نیست. زنم در رشت مردنی است و من می روم که با او آخرین وداع را بکنم و وصیتش را بشنوم. اگر اسب ها را به شما بدهم مجبور می شوم که چهار ساعت صبر کنم تا اسب هایی که تازه رسیده خستگی شان در برود. حالا توجه می فرمایید که چهار ساعت تعویق سفر چقدر برای من گران تمام می شود؟”
یونانی عربده کنان گفت:”من به زن پیرت چکار دارم؟ این ها مزخرفات است. من تبعه دولت بریتانیا هستم و گول کسی را نمی خورم. فهمیدی؟”
پتروف برخاست و با یک مشت چنان به میز کوبید که فنجان ها به هوا جست و بطری کنیاک سرنگون شد. بعد فریاد کرد: “حوصله ام سر رفت. چاپارچی! اسب ها را ببند. زود باش! یک شلاق توی کالسکه هست. اگر دیر بجنبی شانه و پهلوی ترا کبود و سیاه می کنم.”
روس و یونانی تابع بریتانیا رفتند. چاپارچی نگاه مأیوسانه ای به آقای پیر انداخت و دنبال آنها به راه افتاد. آقا شانه ها را بالا انداخته و در گوشه تاریک تالار نشسته بود و تسبیح می گردانید.
آن وقت در حیاط چاپارخانه جنب و جوشی راه افتاد. اسب ها به کالسکه پتروف و حاج استفانو پولس بسته شد. چراغ ها را امتحان کردند و یکی از آنها را که لق لق می خورد و نزدیک بود بیفتد با طناب بستند. سورچی روی مسند خودش قرار گرفت و کالسکه به راه افتاد. وقتی که صدای نعل اسب ها و تق تق کالسکه قطع شد چاپارچی سرافکنده به تالار چاپارخانه برگشت و گفت:
ـ آقا، چه کنیم؟ اگر این دو تاجر پدرسوخته به سفارت شکایت می کردند خدا می داند چه می شد؟
پیرمرد با مهربانی گفت:”عیب ندارد. خدا خودش زن بیچاره مرا زنده نگه می دارد. بلایی که بی تقصیر به سر آدم بیاید به دل اثر نمی کند. شاعر خوب گفته است:
دریای فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تنگ آبست هنوز
این فرنگی ها ملت جوانی هستند. تقصیر خودشان نیست. وقتی که جمشید شاه سایه مبارکش را بر دنیا انداخت، این ها اصلا نبودند. وقتی که سیروس که می گویند اسمش آفتابست، پادشاهان جنگجو را مجبور کرد که با هم صلح کنند و قانون سلطنت را برقرار ساخت ملت های مغرب هنوز مثل وحوش و سباع زندگی می کردند. حالا مثل بچه ها شده اند که گمان می کنند اگر هوس های احمقانه شان عملی نشود نظام عالم به هم می خورد. خدا قدرت و علم به ایشان عطا فرموده اما عقل نداده است. خانه ایرانی ها آلونک است، اما کسانی که توی این خانه ها زندگی می کنند هزار سال است که عقل و تمیز دارند و فرنگی ها هنوز به این مقام نرسیده اند…. حالا برو بخواب. آفتاب که تیغ زد من حرکت می کنم.