از اینجا، از آنجا، از هر جا /۸۱

هنگامی که پس از یک مدت کار و زندگی در محیط بسته و محدود روح انسان دچار رکود و رخوت می شود، بهترین چاره برای گذر از این حالت، سفر است. سفر به سرزمین ها و نقاطی که به انسان این امکان را می دهد که از فشارهای روحی و جسمی خود بکاهد و مدتی از حوزه یک نواخت زندگی عادی دور شود و با سیر انفس و آفاق به ذخیره انرژی و تجدید روحیه بپردازد. سفر به ما کمک می کند که با دیدن جاهای مختلف و معاشرت با افراد گوناگون با فرهنگ ها و آداب و رسوم مردم نقاط جهان آشنا شویم و از این طریق به وسعت دانستنی های خود بیفزائیم و از سفر بهره بگیریم تا جهان بینی و تفکر خود را عوض کنیم و دنیا و مردم را با دید دیگر ببینیم و از آموخته های خود در طول سفر دیگران را نیز بهره مند سازیم.

با این تفکر و اندیشه، حرکت کردیم از لندن به سوی شمال آفریقا، به کشور مغرب یا مراکش که به آن Morocco می گویند. هواپیما پس از سه ساعت پرواز ما را از لندن به فرودگاه رباط (Rabat) پایتخت مغرب رساند. فرودگاهی که نزدیک ترین راه ارتباطی بین شمال آفریقا به جنوب اروپا است. با امکانات معمولی شبیه فرودگاه مهرآباد تهران در پنجاه سال قبل. یکی از آشنایان در بیرون فرودگاه منتظرمان بود. با یک ساعت رانندگی از رباط گذشتیم و در فاصله ۳۰ تا ۴۰ کیلومتری آن به شهر قنیطره (Kenitra) رسیدیم و پس از صرف شام در منزل آقای متال که عراقی است ولی در مراکش ازدواج کرده و زندگی می کند به منزل دوستمان رفتیم. آقای متال که مهندس برق بود شام از ما با کباب خاصی که از گوسفند های قربانی عید قربان درست کرده بود پذیرایی کرد. مدتی که در مغرب بودیم به علت عید قربان حدود یک هفته بسیاری از مغازه ها بویژه قصابی ها تعطیل بودند. چون مردم همه در روز عید قربان گوسفند ذبح می کنند و کسی دیگر احتیاج به گوشت ندارد که آن را از مغازه های قصابی تهیه کند. کباب مخصوص عید قربان به این روش درست می شود که جگر و گوشت گوسفند قربانی را با پرده ای از چربی مشبک می پوشانند و آن را روی آتش کباب می کنند.

صبح روز بعد با قطار به مقصد شهر طنجه (Tangier) حرکت کردیم. طنجه شهر بزرگ و زیبایی است که در شمال غربی کشور مغرب و در دهانه تنگه جبل الطارق قرار دارد، سومین شهر بزرگ مغرب با ۵/۱ میلیون نفر جمعیت است. شهر از دو بخش مدرن و زیبا و اروپایی و یک بخش قدیمی و سنتی که در روی تپه های مشرف به تنگه قرار دارد، تشکیل شده است. از قنیطره تا طنجه با قطار حدود ۴ ساعت راه است، مسیری زیبا با انبوه درختان زیتون و روستاهای سنتی و قدیمی. بلیت قطار ۴۰ درهم بود، با توجه به این که هر دلار کانادا حدود ۸ درهم است می شود معادل ۵ دلار کانادا. درهم واحد پول کشور مغرب است. هر دلار آمریکا حدود ۱۱ درهم و هر دلار کانادا ۸ درهم است.

morocco-17
morocco-16
morocco-15
morocco-14
morocco-13
morocco-12
morocco-11
morocco-10
morocco-9
morocco-8
morocco-7
morocco-6
morocco-5
morocco-4
morocco-3
morocco-2
morocco-1

طنجه که محل زادگاه و آرامگاه “ابن بطوطه” جهانگرد معروف است امروز شهری مدرن با بندرگاه و ساختمان های بلند با معماری اروپایی و هتل هایی به سبک کشورهای پیشرفته و مملو از توریست است. در شب این شهر جلوه ای خاص دارد؛ کشتی ها که روی دریا لنگر انداخته اند، زیبایی خیره کننده ای به شهر می دهند. از نو و جدید بودن ساختمان های شهر می توان فهمید که طنجه شهری جدید و نوساز است. اغلب اتومبیل های موجود در خیابان ها ساخت کشور فرانسه و ایتالیا است. پژو، رنو و فیات در میان آنها از همه بیشتر است. البته اتومبیل های بنز، تویوتا و نیسان هم در شهر دیده می شوند. وضعیت رانندگی خوب و بهتر از ایران است. افراد قوانین رانندگی را کاملاً رعایت می کنند. ظاهر مردم مدرن و شیک است ولی هنوز هم تعدادی از افراد سنتی وجود دارند که لباس محلی می پوشند و زن های آنها حجاب دارند. جوان ها با تیپ های جدید و گاهی هم سنتی در شهر رفت و آمد دارند و اغلب سعی می کنند از مدهای اروپایی تبعیت کنند. در مغرب زبان رسمی عربی و فرانسه است. بدون استثناء به بچه ها از دبستان زبان فرانسه یاد می دهند. این کار سابقه تاریخی از زمان استعمار کشور مغرب توسط فرانسوی ها دارد و تاکنون روش تدریس آنها ادامه یافته است، حتی پادشاه فعلی مغرب سلطان محمد ششم در فرانسه تحصیل کرده و دکترای علوم سیاسی دارد.

در دل شهر مدرن طنجه، شهر قدیمی و تاریخی آن با برج و باروهای سنتی و با معماری دوران اسلامی مربوط به ۷۰۰، ۸۰۰ سال قبل قرار دارد که هنوز بافت و ساختار زندگی در آن مثل گذشته است. این شهر قدیمی که به آن “مدینه” می گویند در بالای تپه های مشرف به دریا قرار گرفته است و برای رفتن به آنجا باید با تاکسی از کوچه پس کوچه های تنگی عبور کرد. کرایه تاکسی ارزان است، تاکسی مترها کار می کند و با ده درهم سه نفر می توانند به هر جایی از شهر رفت و آمد کنند. (حدود ۲۵/۱ دلار کانادا). در جستجوی پیدا کردن مقبره “ابن بطوطه” با تاکسی از کوچه های تنگ و کم عرض عبور کردیم تا به آنجا برسیم. زیبایی و قدمت خیره کننده، ساختمان ها و برج و باروهای تاریخی و کوچه های باریک رنگ آمیزی شده، اغلب به رنگ آبی، اعجاب انگیز و شگفت آور بود. گویی تاریخ و گذر زمان در این کوچه جاری بود. از ده ها کوچه تنگ و پیاده روهای با اختلاف سطح عبور کردیم تا به قدیمی ترین محله مدینۀ طنجه رسیدیم. در یک کوچه باریک آدم رو در یک ساختمان کوچک قدیمی که عرض آن حدود ۲ تا ۵/۲ متر و طولش به چهار متر می رسید، مقبره ابن بطوطه قرار داشت. دور سنگ قبر او را معجری با پارچه سبز و نوشته های آیات قرآن به زبان عربی پوشانده بود. در و دیوارهای اتاقک از نوشته ها و تابلوهای مذهبی با دعاها و آیات مختلف پر بود. وقتی حدود غروب آفتاب به آنجا رسیدیم، در مقبره بسته بود. در زدیم، فرد میانسالی در را به رویمان باز کرد و داخل شدیم. این فرد نگهبان مقبره بود؛ اسمش مختار و نابینا بود. با خوشرویی ما را پذیرفت. گویی مدت ها بود که کسی به او سر نزده بود، چون از حضور ما خیلی شاد شد و برایمان توضیحات لازم را داد. مدت زیادی در آنجا ماندیم و هدیه ناقابلی به مختار دادیم که مردی بس زنده دل بود و میهمان نواز. پس از تهیه عکس و فیلم با مقبره ابن بطوطه و سرایدار آن خداحافظی کردیم و راه برگشت در کوچه پس کوچه های شهر قدیمی طنجه را در پیش گرفتیم.

در مسیر عبوری، توریست های زیادی دیده می شدند که اغلب برای دیدن مناظر تاریخی شهر قدیمی و استفاده از رستوران های سنتی که در محل خانه های قدیمی و تاریخی ایجاد شده بود به آنجا آمده بودند. در این رستوران ها، تراس های مشرف به دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس جلوه های زیبایی داشتند و نوازندگان محلی به طور زنده، برنامه های موسیقی اجرا می کردند. من فکر نمی کنم کسی از این توریست ها که به اینجا می آیند، از ابن بطوطه اطلاع داشته باشد تا به دیدن مقبره او برود.

در یکی از محل هایی که به صورت چایخانه و غذاخانه سنتی دایر بود، تعداد قابل توجهی از جوانان عرب و غیر عرب نشسته بودند و نوازندگان محلی آهنگ های مصری و بویژه از عبدالحلیم حافظ را می نواختند. با آنها از موسیقی عربی و آهنگ های “موعود” و “تری الهوی” عبدالحلیم حافظ و آهنگ های فریدالاطرش، محمد عبدالوهاب و ترانه های خیام که ام کلثوم خوانده صحبت کردم. جالب بود که دختر جوانی مشغول خواندن یک آهنگ عربی از روی کتاب بزرگی بود. آنها از ما استقبال خوبی کردند و وقتی که فهمیدند ما ایرانی هستیم این استقبال چند برابر شد.

هنگام عبور از کوچه های قدیمی مدینه طنجه، همه نوع آدم در آنجا دیده می شد. از افراد محلی و بقالی و مغازه های سنتی تا چایخانه های مدرن، توریست های خارجی تا جوانان عرب و مراکشی و حتی جوان هایی که نشان می داد در همان محل سکونت دارند و لباس های پاره پوره به سبک جوان های اروپایی و آمریکایی پوشیده بودند و در گوش و بینی حلقه داشتند و با تلفن های همراه خود بازی می کردند.

برای برگشت از شهر قدیمی طنجه به مرکز شهر از تاکسی استفاده کردیم و نزدیک بود موقع سوار کردن ما بین دو راننده تاکسی درگیری به وجود آید که به خیر گذشت. در مدتی که ما در مغرب بودیم هیچ درگیری خیابانی و حتی محلی مشاهده نکردیم.

سرانجام تا پاسی از شب در داخل شهر طنجه به گشت و گذار سپری کردیم. آن گاه برای استراحت به هتل محل اقامتمان برگشتیم و آماده شدیم تا فردا صبح زود با کشتی پس از گذر از تنگه جبل الطارق به جنوب اسپانیا و بخش تحت کنترل انگلیس برویم.

با دیدن مقبره محقر ابن بطوطه به این فکر افتادم که چقدر دنیای عجیبی داریم. بعضی در آرامگاه های چندین میلیاردی جا نمی گیرند ولی برخی دیگر مثل ابن بطوطه در یک فضای کوچک آرمیده اند. ابن بطوطه جهانگردی است که مدت سی سال از عمرش را در جهان به گشت و گذار پرداخت و از کشورهای مصر، شام، فلسطین، حجاز، عراق، ایران، یمن، بحرین، ترکستان، میانرودان، هند، چین، جاوه، شرق اروپا و شرق آفریقا دیدن کرد. ابن بطوطه سه برابر مسافتی که مارکوپولو پیموده، راه رفته است. سفر نامه ای مشحون از اطلاعات با ارزش از خاطرات و دیدنی های خود برای ما به یادگار گذاشته و اکنون در یک مقبره کوچک در شهر قدیمی طنجه خوابیده است. سفرنامه ی او آئینه ای است که زیر و روی جوامع اسلامی روزگارش در آن منعکس است و نه تنها سیره و عملکرد طبقات حاکم و نگرش و روش پادشاهان و دیوانیان که راه و رسم عالمان و فقیهان، مراسم و آداب تشریفات جاری، چگونگی گذران مردم، مدرسه ها و خانقاه ها، شادی ها و ماتم ها و در یک کلمه احوال و اوضاع اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، این همه را در خلال سفرنامه ابن بطوطه می توان دید.

ابن بطوطه در طول مسافرت های خود چندین بار به ایران رفته و از شهرهای مختلف دیدن کرده و حتی زن ایرانی گرفته است. او اطلاعات ارزشمندی از جامعه آن روز ایران در هفتصد سال قبل در سفرنامه خود نوشته که برای مطالعه و شناخت مردم و سرزمین ایران بسیار حائز اهمیت است. همچنین ابن بطوطه در هر منطقه ای که می رفت از وضعیت اجتماعی، نحوه حکومت، معاش مردم، رویارویی سیاست و دیانت، روش آموزش و تدریس علوم و مدارس و به ویژه از حضور زنان در جامعه مطالب فراوانی ذکر کرده است که نشان از توجه و درایت او دارد.

سخن از ابن بطوطه و سفرنامه اش را با نوشته ای که او درباره شهر شیراز و فعال بودن جامعه زنان آنجا دارد، به پایان می بریم:

“من در هیچ شهری ندیدم که اجتماعات زنان به این انبوهی باشد. زنان شیرازی کفش چکمه ای بر پا می کردند که تا زانو بالا می آمد و در کوچه و بازار خود را می پوشانیدند و برقع بر رخ می افکندند. صدقه زیاد می دادند و در هر هفته سه روز: دوشنبه و پنجشنبه و جمعه در مسجد جامع بزرگ شهر گرد می آمدند و پای منبر وعاظ می نشستند و در شدت گرما با بادبزنی که در دست داشتند خود را باد می زدند.”

مطالب و مباحثی که در سفرنامه ابن بطوطه آمده است ارزش آن را دارد که در مقاله دیگری به آن بپردازیم و از اطلاعات و تحلیل و تفسیرهای او از دنیای قدیم استفاده کنیم. بنابراین به مطالب این هفته در همین جا پایان می دهیم.

شعری در هوای آزادی

واعظا ! گمان کردی معرفت دادی

گر مقابل عارف ایستادی، استادی

پار در سر منبر داده حکم تکفیرم

شکر می کنم کامروز زان بزرگی افتادی

گر قباله جنب پیشکشی کنی، ندهم

یک نفس کشیدن را در هوای آزادی

طی راه آزادی نیست کار اسکندر

پیر شد در این ره خضر، مُرد اندر این وادی

از خرابی یک مشت رنجبر چه می خواهی

تا به کی توانی کرد زین خرابی آبادی

پنجه توانایی گر مدد کند روزی

بشکنم من از بازو پنجه ستبدادی

کاش یک ترور ز اول، شر بوالبشر می کَند

تا که ریشه آدم از میان بر افتادی

نیکنامی انسان زندگی پس از مرگ است

“عارفا” به بدنامی خوب امتحان دادی

“دیوان عارف قزوینی”

اخبار کتاب و تازه های نشر

*حتما شما هم در رسانه ها خواندید که “باب دیلن” برنده جایزه ادبیات نوبل سال ۲۰۱۶ چندان استقبالی از این کار نکرده است. او که بیشتر به سخن گویی یک نسل مشهور است تا خواننده، در یک کنفرانس خبری که از او سئوال کردند خود را خواننده می داند یا شاعر، جواب داده است: شاعر. باب دیلن دارای افکار و رفتاری عجیب و غیر منتظره است و بعید نیست که از پذیرفتن این جایزه نیز چشم پوشی کند. به عنوان نمونه او در سال ۱۹۶۶ در اوج شهرت بر اثر یک تصادف با موتور سیکلت مدتها پنهان شد و با توجه به این که چندین دنده اش شکسته بود، به بیمارستان نرفت. از جمله کارهای دیگر او اضافه شدن عنوان برنده جایزه نوبل در سایتش و پاک کردن آن در هفته گذشته است. در هر حال دیلن از خبرنگاران و از این که دیگران تلاش کنند تا از او چیزی که دلش نمی خواهد بسازند، به شدت دوری می کند.

*کتاب “شام زیر درختان بلوط” که گزیده ای از داستان های نویسندگان فرانسوی است با گزینش و ترجمه قاسم صنعوی در دو جلد و ۱۹۴ صفحه با شمارگان یکهزار و یکصد نسخه به بهای ۷۵ هزار تومان توسط انتشارات دوستان به بازار آمد. در این کتاب که به ادبیات داستانی فرانسه بین سال های ۱۷۸۳ تا ۱۹۵۳ پرداخته شده، صنعوی ابتدا نویسنده ای را معرفی و سپس به یک یا دو داستان او پرداخته است. در این دو جلد آثاری از استاندال، الکساندر دوما، ویکتورهوگو، امیل زولا، آندره موروا، فرانسوا موریاک، آندره شامسون، مارسل امه، موریس دروئون، ژاک پوشمور، هانری دوویلی و دومینیک ماری ترجمه شده است. به نظر می رسد که این کتاب جلد دیگری هم نیاز دارد که در آن داستان هایی از آلبرکامو، آندره ژید، کافکا، بالزاک و… بیاید تا یک مجموعه کاملی از ژانر ادبیات داستانی فراهم آید.

*این روزها کار ما در ایران نه تنها در مسایل اقتصادی، اجتماعی و حتی سیاسی درهم ریخته شده است بلکه به هم ریختگی به کارهای فرهنگی و ادبی هم رسیده است. اخیراً بالاترین نشان بنیاد علمی ـ فرهنگی پروفسور یلدا به دکتر خالقی مطلق اعطا شده است. پرفسور علیرضا یلدا که از استادان بین المللی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران و پدر نوین بیماری های عفونی ایران است دارای بنیاد آکادمیک جهانی است که مقر اصلی آن در آلمان است حال چگونه این بنیاد نشان خود را به دکتر خالقی داده است که استاد ادبیات پارسی و شاهنامه پژوه است، جای سئوال دارد. در همین رابطه ماه گذشته جایزه دکتر محمود افشار یزدی را که قرار است به ایران پژوهان خارجی پرداخت شود به هوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر دادند. قبلاً این جایزه به افرادی نظیر دکتر نذیر احمد هندی، دکتر امین عبدالمجید بدوی مصری، تاجیک، دکتر کلیفور دادموند باسورث انگلیسی، دکتر نسونه یوکو رویانگی ژاپنی، دکتر ریچارد فرای آمریکایی، دکتر هانس دوبروین هلندی، دکتر نجیب مایل هروی افغانستانی و چند نفر از اساتید ایران شناس ایرانی مانند دکتر عبدالحسین زرین کوب، دکتر منوچهر ستوده، دکتر سیدمحمد دبیرسیاقی، دکتر محمدعلی موحد اهدا شده بود. اهدای این جایزه به دو شاعر ایرانی یعنی فریدون مشیری و هوشنگ ابتهاج (سایه) هیچ سنخیتی با این جایزه ندارد، چون این دو نفر نه ایران شناس هستند و نه محقق و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ و ادب ایرانی.

تفکر هفته

چه چیزی بهتر از آن که این هفته گوش جان به کلام حافظ شیراز بسپاریم:

دایم گل این بستان شاداب نمی ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود ورای خود در عالم رندی نیست

کفرست درین مذهب خود بینی و خود رایی

ملانصرالدین در تورنتو

روزی از استاد فهیم ملانصرالدین که سعادت دیدارشان را در تورنتو دارم پرسیدم: “استاد این که برداشت افراد از یک مسئله گوناگون است، به چه چیزی ربط دارد؟” ایشان بدون مکث و مقدمه فرمودند: “به شعور، جانم، به شعور” گفتم ممکن است در این باب بیشتر توضیح دهید. آنگاه استاد برایم این داستان را تعریف کرد:

“روزی دانشمندی به یک شهر وارد شد و می خواست با دانشمند آن شهر گفتگو و تبادل اطلاعات کند. مردم آن شهر هر چه فکر کردند دانشمندی در میان خود نداشتند، بنابراین او را پیش ملای شهر بردند. آن دو روبروی هم نشستند و مردم هم گرد آنها حلقه زدند. آن دانشمند دایره ای روی زمین کشید. ملای شهر با خطی آن را به دو نیم کرد. دانشمند تخم مرغی از جیب درآورد و کنار دایره گذاشت. ملا هم پیازی را در کنار آن قرار داد. دانشمند پنجه دستش را باز کرد و به سوی ملا حواله داد. ملا هم با انگشت های سبابه و میانی به سوی دانشمند اشاره کرد. دانشمند برخاست از ملای شهر تشکر کرد و به شهر خود بازگشت. مردم شهر دانشمند از نتیجه گفتگوهایش پرسیدند و او جواب داد: ملای شهر بالا، دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایره ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان دادم یعنی به عقیده بعضی ها زمین به شکل تخم مرغ است. او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجه دستم را باز کردم یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می شد، او دو انگشتش را نشان داد که یعنی فعلاً دو نفریم.

مردم شهر ملا از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره ای روی زمین کشید یعنی که من یک قرص نان می خورم، من هم خطی میانش کشیدم یعنی من نصف نان می خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد یعنی که من نان و تخم مرغ می خورم و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می خورم. آن دانشمند پنجه دستش را به سوی من نشانه گرفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشان دادم که یعنی جفت چشمات کور.

حالا شما قضاوت کنید از زیرکی و دانایی ملانصرالدین که با این داستان کوتاه همه چیز را برایمان روشن کرد.