نگاهی به رمان “فریدون سه پسر داشت” نوشته عباس معروفی
بخش سوم و پایانی
راوی داستان میگوید: «نخست دو سرباز زرین موی، یکی وارفته و لاغر، دیگری چهارشانه، با دستهای ضخیم، پیش آمدند… اتاقهای خالی را به ایشان نشان دادم.» چند روز بعد افسری آلمانی وارد میشود تا مدت زمانی که آلمانها، فرانسه را اشغال کردهاند در این خانه ساکن شود. ساکنین این خانه پیرمرد و دختر برادرش هستند که مانند همه فرانسویان از این تجاوز آلمان متنفر بوده و چون هیچ اسلحهای برای مبارزه با آنها ندارند، اسلحه قهر و «سکوت» اختیار کردهاند: حتی دریغ از یک کلمه، نه روی خوشی، نه لبخندی یا فریاد یا شیونی، هیچ چیز بروز نمیدهند، فقط سکوت و سکوت. این خاموشی تا پایان داستان ادامه مییابد و هر لحظه، چون مه بامدادان بر ضخامتش افزوده میشود و با سکونی مهیب آمیخته میشود. در نظر آنها، افسر آلمانیای وجود ندارد و او جز سایه بیگانهای نیست که مدتی کوتاه در خانه آنها اقامت خواهد کرد. اما افسر آلمانی، که سخت شیفته فرهنگ فرانسه است، شغل اصلیش آهنگسازی است و به موسیقی «باخ» عشق میورزد. او با پیانویی که در خانه است در حال نواختن «پره لود هشتم و فوگ» با خود میگوید: «هیچ چیز ازاین آهنگ بزرگتر نیست. بزرگ؟ این کلمه هم به جا نیست. باید گفت: خارج از عالم بشری، دور از گوشت و پوست انسانی… با این موسیقی طبیعت را میفهمیم، نه: حدس میزنیم… آری! طبیعت ناشناختنی الهی را حس میکنیم، و روح انسانی را درک مینماییم… بله: حتماً این موسیقی، موسیقی بشری نیست.» او در مقابل تمام صحبتهایش هیچ جوابی نمیشنود و در میان این سکوت و خاموشی، ساکت میماند و سرانجام تبسمی در لبانش نقش میبندد: تبسمی مؤقرانه، تبسمی که اثر و نشانهای از استهزاء در آن وجود ندارد و پس از تحمّل این سکوت جانکاه صاحب خانهاش، با صدای زمزمه مانند خود میگوید: «من کسانی را که وطن خود را دوست میدارند، محترم میشمرم.» در تمام روزهایی که افسر آلمانی نزد آنها است، صبح زود در ساعتی معین خارج و شب باز میگردد. چند کلمهای راجع به خوبی و بدی هوا، گرما و سرما، و موضوعهایی نظیر آن صحبت میکند: صحبتی یکطرفه، و چیزی که در این میان برای او روز به روز، آزار دهندهتر میشود این است که هیچ کدام از این صحبتها پژواکی ندارد و همانند غرشی است که در پوچی طنین افکن شود. در پایان هر شب به پیرمرد و دختر برادرش میگوید: «امیدوارم شب به شما خوش بگذرد.» عاقبت در شب آخر که جز یک عذاب ترسانگیز و زشت، چیزی در خانه برای افسر آلمانی وجود ندارد، به اعضای خانه میگوید:«خداحافظ.» در پراکندگی عبوس این سایۀ غمناک، در لحظات آخر حضور او در خانه فقط یک کلمه در فضای این سکوت طنین میافکند و آن کلمهای است که از لب رنگ پریده دختر ادا میشود؛ فقط یک کلمه در جواب افسر آلمانی: «خداحافظ.» این مغرورانهترین نوع برخورد با متجاوز است.
مادر «ایرج» یکی از مهمترین شخصیتهای کتاب است که ما نمونههایی از رفتار او را در تاریخ ایران میبینیم. او مادر همه جوانان ایران است و همچون مادر «حسنک وزیر» در برابر شنیدن خبر اعدام پسر خود، زنی جگرآور، بیباک و خوددار میشود و در نهایت خودداری، مویه میکند. «و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پاهایش همه فرو تراشید و خشک شد، چنان که اثری نماند. تا به دستوری فرو گرفتند و دفن کردند. چنان که کس ندانست سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید جزعی نکرد که زنان کنند؛ بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: «بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.»و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود…۴۳» ما در اینجا فقط یک نمونه از احساس از دست دادن فرزند نیکاندیش توسط مادر را آوردهایم. مادر «ایرج»و «حسنک وزیر» نمونه کاملی از مادران تاریخ ایران هستند که با دردمندی و غرور فزایندهای مرگ فرزندان شهید خویش را تاب آوردهاند. در تاریخ ایران هزاران هزار مادر میبینیم که جز در خلوت نگریستهاند برای شهیدان راه ایران که جگرپاره تنشان بودهاند. مادرانی که دنیا گرد آنها را فراگرفته بود چون دهانۀ گور هولناک تنگ که در اعماق سیاه آن فرزند شهیدشان آرمیده بود؛ سپس همه چیز در نگاه آنان رنگ زوال میدهد، بوی مرگ و نیستی، بوی ددمنشی و حیوان صفتی، بوی یأس و دلمردگی، بوی کینه و برادرکشی، بوی پسرکشی ولی تاب و تحمّل میآورند. «تو در عکس نیستی. از آن آدم ریزه و چالاک، از آن آدم همیشه زندانی، بعدها حسرتی در خاطر مامان مانده بود که توی خیابان هر وقت کسی را به قد و قوارۀ تو میدید دنبالش راه میافتاد، میپیچید جلوش، میایستاد و نگاهش میکرد: نه این نیست.»
دیگر اینکه عزاداری مادر در غم «ایرج» یادآور اندوه جانکاهی است که «فریدون» پادشاه پیشدادی شاهنامه را بعد از خبر کشته شدن فرزند خویش توسط برادران در بر میگیرد. «مامان گریه نمیکرد. دیگر دست روی قالی نمیمالید، فریاد نمیکشید و نفرین نمیکرد. آرام شده بود. با بینی بادکرده، چشمهای قرمز و دقتی که تا آن روز از خود بروز نداده بود.» وقتی مادر، به جسم بیجان «ایرج» مینگرد، سیمای دردمند مادران حاضر در تاریخ ایران موج میزند. چه بسیار بودهاند مادرانی که چهرۀ یأسآلود بیجان فرزند خویش را به چشم دیده و اندوهی عظیم بر دلشان نقش بسته و دم فرو بستهاند. همۀ این مادران خلیدهدل، کینخواهی فرزند خویش را از روزگار خواستهاند و بر این امید بودهاند که نیکی در مقابل بدی شکست نخواهد خورد و خون بر زمین ریختۀ فرزندآنها بیپاسخ نخواهد ماند. باید بر روی مرگ این فرزندان، نغمهای آسمانی پاشید؛ نوای عزا و سوگواری عاشقانهای که زیبایی بیکران داشته باشد. مرگی که از آن امید، چشم به جهان میگشاید و نشان دهنده ثمرۀ پایداری و صبوری مادران عزادار است. مرگ خونینی که حماسهها و افسانههای درخشان از آن به وجود میآید و نوید دهنده روزهای بالندگی و سرافرازی است. آری، چنین است فرجام باشکوه نسل عصیانگران و آزادیخواهانی که ضجّهشان را برای زنده ماندن در منجلاب «زندگی انقلابی» کمتر نسلی به یاد داشت.
«یک شلوار سربازی تنت بود، و یک بلوز ماشیرنگ که لکۀ بزرگ و سیاه خون از سینهات شروع میشد و تا زانوهات ادامه مییافت. جای دو تیر هم در رانهات بود، یکی چپ، یکی راست. مامان بلوزت را پس زد و به جای زخم نگاه کرد. من حال تهوع داشتم. صورتم را برگرداندم، دو تا نفس عمیق کشیدم که طاقت بیاورم.کف پاهات از خونمردگی و زخم روی زخم، کبود و سیاه میزد. انگار پاهات را توی کوره پختهاند، زغال شده بود، و بوی عفونت میداد. مامان زیر لب دعا خواند و گفت: «پیام اسلام شما همین بود؟» چهرهات اخمآلود و خسته بود. در خستگی و درد وا داده بودی. و موهات، معلوم بود که با ماشین نمرۀ چهار تازه زدهاند. خاکستری و شاید بیرنگ. مامان انگشتهات را یکی یکی نگاه کرد، پاچۀ شلوار را بالا زد و ساق پاهات را نگاه کرد، گردن و پشت گوشهات. بعد شانههات را به نرمی نوازش کرد. آنقدر نرم میمالید که چهرۀ تو از خستگی در میآمد، چشم میگشودی و به من میگفتی: اگر میخواهی آدم بشوی، این کتاب را بخوان.»
از خانوادههایی چون «فریدون امانی» که میتوان در دوره انقلاب ۵۷ نام برد «محمدعلی امانی» فرزند «سعید امانی همدانی» از بازاریان و عضو مؤتلفه اسلامی است. او هم مانند بسیاری از اعضای مؤتلفه در اوایل دهه ۶۰ از مقامات اوین و دادستانی انقلاب بود. «لاجوردی» از اوایل انقلاب برای به دست آوردن قدرت هر چه بیشتر، سعی کرده بود که نزدیکان و دوستان معتمد خود را در مناصب اطراف خود وارد کند. از این روی«محمدعلی امانی» ابتدا در بخش معاونت اجرایی دادستانی به کار گرفته شد. این قسمت توسط «احمد قدیریان» یکی از بیرحم ترین مقامات دادستانی اداره میشد. از همان ابتدای دهه شصت، «امانی» گروههای ضربت را برای حمله به خانههای تیمی اداره میکرد و در تهران مسئول جوخههای اعدام در زندانها بود. او سپس مدتی در امور اطلاعاتی دادسرای انقلاب مشغول بکار شد و بعد به معاونت سیاسی «لاجوردی» رسید. دادستانی انقلاب از اوایل انقلاب تا سال ۶۳ مدیریت زندانهای مرکز را نیز عهدهدار بود. بازجوییهای سختگیرانه و شکنجههای بیرحمانه در این زندانهای هولناک امری عادی مینمود تا اینکه نمایندگان آقای «منتظری» و شورای عالی قضایی بعد از بازدید از زندان قزلحصار تصمیم به سلب مسئولیت امنیتی و اداره زندانهای مرکز از «لاجوردی»گرفتند. به سرعت ریاست زندانهای قزلحصار، گوهردشت و اوین تغییر کردند و سرانجام در دی ماه ۶۳ «لاجوردی» از پست دادستانی انقلاب مرکز برکنار شد. البته چندی بعد همه چیز به روال قبل برگشت و این دوره کوتاه تمام شد. در این زمان«محمدعلی امانی» بیست و چهار سال داشت و به خاطر نزدیکی به «لاجوردی»، جانشین «محمد جوهریفر» شد که با اسم مستعار «مهدوی» رئیس زندان «اوین» بود. این جماعت منفعت طلبانی بودند که با تمام سودی که از «لاجوردی» برده بودند، بجز «احمد قدیریان» هیچکدام دیگر در هنگام دفن سر قبر او حاضر نشدند. خانواده «امانی» و «قدیریان» هم اکنون با وصلتهای خانوادگی با یکدیگر پیوند نزدیکی یافتهاند. «امانی» در رابطه با نقش خود در «اوین» میگوید: «یکی از حکمهایی که من از شهید لاجوردی گرفتم مسئولیت زندان «اوین» بود که در سال ۶۳ گرفتم و حکم دیگر در ارتباط با کارهای اجرایی دادسرای انقلاب بود که در دو مرحله این توفیق را داشتم. در ارتباط با کارهای اجرایی دادسرای انقلاب انجام وظیفه میکردیم. یک مرحله در ارتباط با کارهای اطلاعاتی دادسرا بودیم و مرحله بعد هم معاونت سیاسی شهید لاجوردی را داشتم. در آغاز سال ۶۳ با توجه به شرایطی که در آن وقت به وجود آوردند و زندان را به طور کلی به سازمان زندانها واگذار کردند در زمان مسئولیت من بود که زندان اوین را به سازمان زندانها تحویل دادیم و بعد از آن شهید لاجوردی حکم معاونت سیاسیشان را دادند که در خدمتشان بودیم تا زمانی که ایشان از دادستانی انقلاب برکنار شدند، وقتی که ایشان برکنار شدند به طور طبیعی کلیه معاونتهایشان هم برکنار شد.» محمدعلی امانی در آبانماه ۱۳۹۱ با رأی اکثریت بیش از دو سوم آراء شورای مرکزی حزب مؤتلفه اسلامی به جای پسرعمه و شوهر خواهرش «اسدالله بادامچیان» به عنوان قائم مقام دبیرکل این حزب انتخاب شد. وی از سال ۷۲ عضو شورای مرکزی حزب مؤتلفه بوده و سه دوره مسئولیت دبیر اجرایی، معاونت تشکیلات، معاونت تبلیغات، دبیر شهر تهران از جمله سوابق قبلی وی در این حزب است. از دیگر سوابق وی میتوان به مسئولیت اجرایی شورای هماهنگی نیروهای انقلاب اسلامی (گروه پشتیبان فهرست آبادگران در شورای اسلامی شهر دوم، مجلس هفتم و ریاست جمهوری نهم) و مسئولیت اجرایی ستاد انتخابات جامعه روحانیت مبارز در چندین دوره اشاره کرد. البته از دیگر کسان که باید نام برد، خانواده «جنتی» یکی از معروفترین دیگر خانوادهها است. «علی جنتی» وزیر ارشاد بود و قبلاً استاندار خراسان که پدرش «احمد جنتی» است و برادر دیگرش «حسین جنتی» عضو مجاهدین و کاندیدای مجلس شورای اسلامی از سوی این گروه از اصفهان در دور اول انتخابات مجلس بود که در سال ۶۱ در درگیری مسلحانه با نیروهای رژیم کشته شد. قبرش علیرغم بیتابیهای مادرش مشخص نیست. «محمد جهانآرا» فرمانده سپاه خرمشهر که در جنگ کشته شد؛ برادر بزرگترش«محسن جهانآرا» در هجوم ارتش عراق به خرمشهر اسیر شد و دیگر اثری از او پیدا نشد. یک برادرش به نام «علی جهانآرا» در سال ۵۶ در زندان به قتل رسید، اما برادر کوچکتر آنها «حسن جهانآرا» هوادار مجاهدین بود که در سال ۶۰ به پانزده سال زندان محکوم شد ولی در کشتار سال ۶۷ در زندان کشته شد. «رسول صدرعاملی» فیلمساز است و از پاریس در کنار «خمینی» بود و با هواپیمای او به ایران آمد و در دادگاه «هویدا»حضور داشت. دو برادر ایشان در جنگ کشته شدند. برادر دیگر آنها «محمدرضا صدرعاملی» هوادار مجاهدین بود که در سال ۶۳ اعدام شد. پدرش نماینده «خمینی» در اداره راهنمایی و رانندگی بود که استعفا داد. «رشید حسنی» پسر «ملاحسنی»-امام جمعه ارومیه- توسط خود وی دستگیر و تحویل رژیم داده شد و چندی بعد اعدام شد. «رشید حسنی» از هواداران سازمان فداییان اقلیت بود. «محمد مفتح» که توسط گروه «فرقان» ترور شد، برادرش مهندس «حسین مفتح» در سال ۶۰ به خاطر هواداری از مجاهدین اعدام شد. در اینجا ما فقط چند نمونه از خانوادههای همچون «فریدون امانی» را ذکر کردیم و اگر کسانی باشند که به تحقیق بیشتر دست یازند، میتوانند از بسیار خانوادههای دیگر نام برند.۴۴
در خصوص سبک نوشتن این رمان باید گفت که تمام عبارات، روشن و قابل فهم است و به شدت از تکرار و پُرگویی اجتناب شده است. لغات ادبی ثقیل در آن وجود ندارد و داستان با یک وزن مخصوص و نثر داستانی ساده ولی در عین حال منسجم و قوی پیش میرود. این داستان سیاسیترین رمان ادبیات فارسی است. کمتر داستان نویسانی بودهاند که با این شگرد تا این حد دهان به مذمّت احزاب و اپوزیسیون و حکومتگران زمان خود بگشایند. نویسنده تقریباً هیچ یک از گروهها و احزاب و دستههای داخل در انقلاب را قبول ندارد و با بانگ خشم و نفرین، اشتباهات هولناک آنها را که دخمهای این چنین را در ایران به وجود آورد با عصبانیت به نکوهش گرفته است. «معروفی» در قسمتی از داستان میگوید: «تنها نکته مثبت انقلاب ما این بود که پتهها ریخت روی آب. همه چیز عریان شد، اسلام، احزاب سیاسی، و یک لشکر آدم مثل تو. شاید لازم بود چنین بلایی سرمان بیاید تا بفهمیم کی هستیم و اصلاً چی میخواهیم.» باز دوباره باید تکرار کرد که این داستان نومیدکننده، شهیدی به ما تقدیم میکند که امیدهای بزرگ از مرگ او زاییده میشود. روحیه ایرانی بسیار ظریف و حساس است و سالهای سال چون از لحاظ نظامی بر بیگانگان فایق نبوده به سراغ فرهنگ و خودسازی رفته است. این احساس در ناخودآگاه او ثبت شده و بارها توانسته است خود را از دل سیاهی بیرون کشد و روشنایی را در همه جا بگستراند و پر بیراه نیست که میگوییم:«در نومیدی بسی امید است / پایان شب سیه سپید است.» همین روحیه ظریف و تا حدی شکننده بوده است که در طی هزاران سال، حیوان افسانهای ادبیات فارسی «ققنوس»، پرندهای که از مرگ او امید و زایش نو به وجود میآید را در فرهنگ ما ساخته است. «ققنوس» در اسطوره ایران به صورت شاه پرندگان و مرغ کمیابی میدرخشد که هفت آسمان زیر پر اوست؛ یکه و تنها زیست میکند و او را جفتی نیست، و چنین است که فرزندی از او پدید نخواهد آمد. او در پایان هزارمین سال زندگی، تودهای بزرگ از هیزم تهیه میبیند و بر آن مینشیند؛ شروع به آواز خواندن میکند. سپس از سرِ نشاط اقدام به بال زدن میکند و منقار بر هیزمها میزند تا آتشی بزرگ پدید آید. در این آتش است که او سوخته و نیست میشود ولی از خاکستر آن تخمی بر جا میماند و این تخم، «ققنوس» تازه زاده شدهای است که بال خواهد گشود و پهنۀ آسمانها را تا بی نهایت فتح خواهد کرد. به هر حال زایش افسانههایی اینچنین برآمده از دلهای زخم خورده و ریش شده مردم این آب و خاک است که امیدواری را از اعماق نومیدی بیرون میکشند و از بزرگترین شکستها راههای فیروزی مییابند. «معروفی» در این داستان خونین برادرکشی و فرزندکشی، در اوج مسکنت بشری و عسرت زندگی روزنه امیدواری را بروی ما میگشاید.
نگارش رمان و سیر طبیعی روایت داستان به گونهای است که خواننده تا خواندن یک سوم کتاب زیاد متوجه نیست که ماجرا به چه فرجامی سوق مییابد. اگر کتاب را سه بخش کنیم، در نیمه دوم همه چیز به شکل منظمی بهم پیوند مییابد و خواننده را به سوی بخش نهایی میراند. گویی ناگهان ما خود را در اتاقی تاریک مییابیم که روشنایی همه جا را در لمحهای به ما مینمایاند و زمین و هوا و دیوارها مملو از تابلوهای رنگارنگ امپرسیونیستها و مخصوصاً «ونسان ونگوگ» میشود. درختان سرو هجوم میآورند و در افق دور کلاغها ناپدید میشوند. بومها ابعاد غیرعادی پیدا میکنند و قلممو دیوانهوار روی آن فرود میآید و در این میان، در این آشفتگی و حیرت و نگرانی، در میان این بلوا و یاغیگری، ما میتوانیم نازنینترین و بیگناهترین مرد دوران خود «ایرج» را ببینیم. شهیدی که وجودش در هزاران رنگ زیبا و احساسهای پاک در ضمیر ناخودآگاه و ژرفای درونمان نقش بسته است.راه ایرج، راه پویندگان سبزبخت است. ما در اینجا میبینیم که ذهن «عباس معروفی» چنین ساختاری دارد. گویی رنگها و حتی موسیقیهای قدرتمند حکایت از نوعی انحطاط گرایی دارند که ما را به زایشی نو میراند. پرشهای تاکتیکی داستان قابلتوجه است و ما در یک صفحه میبینیم که در بیست سال جلو و عقب شدهایم و این تکانهای سریع و جهشهای ناگهانی به گونهای است که صلابت و قدرت روایت داستان را حفظ کرده است و شاید بتوان گفت که داستانی اینچنین در زبان فارسی معدوداست که مملوّ از این تغییر زمانها و مکانها و اتفاقات باشد ولی از انسجام آن کاسته نشود. این جملهبندی و بازی با حوادث در لجّه عمیقی در سیاهچال زمان نسج مییابد و تا انتهای داستان بسان دانههای زنجیر بهم وصل میباشد. دانههای زنجیری که تک تک آنها یادآور جوانان پرتکاپوی انقلابی هستند که چون نگینی از قبر سر برآورند، بدرخشند و ناگهان به سرعت در زیر خاک گور خاموش شوند و برای همیشه از خشم و کین لب فرو بندند ولی یاد و نام آنها همیشه در ذهنها باقی خواهد ماند که آنها چه درست و چه به اشتباه به هرحال تلاش خود را کردند و تجربهای عظیم به آیندگان آموختند و ملتی که همیشه در کوشش و امیدواری باشد روزی به آمالها و آرزوهای خود دست خواهد یافت. به هر حال داس مرگ همه ما را درو خواهد کرد و گریزی ممکن نیست؛ خوبان و درستکاران باید بدانند که شگفت بودن حوادث دنیا و بیاعتباری آن نباید خللی به اراده آنان در ایستادگی در برابر بدخواهان و رسیدن به روزهای بالندگی وارد کند.
پانویس ها:
۴۳ـ تاریخ بیهقی یا تاریخ مسعودی به تصحیح علی اکبر فیاض.
۴۴- در تکمیل این سطر از صحبتها و نوشتههای آقای «ایرج مصداقی» استفاده شده است.