دوست بی‌مانند من/ النا فرانته

داستان دون آکیله

 

بخش دوم

دوستی من با لی‌لا روزی آغاز شد که تصمیم گرفتیم پله پله و اشکوب به اشکوب به در خانه دون آکیله برویم.

من هنوز بنفشه حیاط را و بوی آن شامگاه بهاری گرم را خوب به یاد دارم. مادرهایمان داشتند شام درست می‌کردند و وقت بازگشت به خانه رسیده بود، ولی ما هر دو بی‌ که لب به سخن بگشاییم با به چالش خواندن و آزمودن دل و جرات آن یکی، عمدا رفتن به خانه را به عقب ‌انداختیم. کاری که این اواخر در مدرسه و بیرون انجام می‌دادیم. لی‌لا دستش را تا آرنج می‌کرد توی سوراخ و من هم بلافاصله همان کار را می‌کردم. قلبم داشت از دهانم بیرون می‌آمد و خدا خدا می‌کردم که سوسکی یا چیزی به دستم نچسبد و موشی گازم نگیرد.

لی‌لا از پنجره طبقه اول سینیورا اسپانیولو بالا می‌رفت و خودش را از نرده آهنی پنجره که طناب رخت به آن گره زده شده بود می‌آویخت و تاب می‌خورد. بعد خود را تا نزدیک پیاده رو پایین می‌کشید. من هم بی‌درنگ همین کار را می‌کردم. گرچه می‌ترسیدم بیافتم و خود را زخمی کنم. لی‌لا سنجاق قفلی زنگ زده‌ای را که سر راه توی کوچه پیدا کرده بود توی پوست دستش فرو کرد. سنجاق را همیشه چون هدیه‌ای از جانب مادر تعمیدی آسمانی با خود همراه داشت. وقتی تیزی نوک سنجاق داشت توی کف دستش سوراخ کوچکی ایجاد می‌‌کرد تماشایش می‌کردم. سنجاق را درآورد و داد به من. من هم کار او را کردم.

کمی بعد ناگهان نگاهی جدی به من انداخت و چشمانش را تنگ کرد و به ساختمانی که دون آکیله در آن زندگی می‌کرد چشم دوخت. دون آکیله لولو خورخوره و دیو افسانه‌های ما بود. خانواده ام به من رسما تاکید کرده بودند که نزدیک او نشوم، با او صحبت نکنم و حتی نگاهش نکنم. گفته بودند طوری رفتار کنم که انگار نه او و نه خانواده اش وجود دارند. درباره او نه تنها توی خانه ما که در همه جا نوعی ترس آمیخته به نفرت دیده می‌شد که من از دلیل آن بی خبر بودم. پدرم جوری از او صحبت می‌کرد که من او را مرد غول‌آسایی تجسم می‌کردم با دمل هایی بنفش بر سر و صورتش که در عین «دون» بودن که همیشه برایم مترادف با قدرتی آرامش بخش بود خشن و زمخت به نظر می آمد. او موجودی بود آمیخته از ترکیب غریبی از پولاد و خرده شیشه و گزنه اما زنده، چنان زنده که آتش از بینی و دهانش بیرون می‌زد. همواره فکر می‌کردم که اگر از نزدیک با من برخورد می‌کرد با دشنه یا سوزن تیزی چشم هایم را از کاسه در می‌آورد و اگر دیوانگی می‌کردم و به در خانه‌اش نزدیک می‌شدم بی‌شک مرا می‌کشت.

صبر کردم ببینم آیا لی‌لا نظرش را عوض می‌کند و برمی‌گردد یا نه. حدس می‌زدم که می‌خواهد چه کار کند. امید داشتم که این فکر را از سر به در کند، اما امیدم بیهوده بود. هنوز چراغ های کوچه را روشن نکرده بودند و راه پله ساختمان تاریک بود. صداهای آزاردهنده‌ای از آپارتمان به گوش می‌رسید. به دنبال لی‌لا روشنایی آبی ی رنگ پریده حیاط را پشت سر گذاشتم و خود را در تاریکی سیاه ورودی آپارتمان یافتم. وقتی سرانجام تصمیمم را گرفتم، اولش چیزی نمی‌دیدم. بوی نا، آمیخته به بوی د.د.ت. در فضای راهرو آویخته بود. بعد که کم کم چشمم به تاریکی خو گرفت دیدم لی‌لا روی اولین پاگرد نشسته است. مرا که دید بلند شد و از پله ها بالا رفت.

ferrante

می‌کوشیدیم از کنار دیوار بالا برویم. لی لا دو پله جلوتر و من پشت سر او. دودل بودم که بگذارم این فاصله بیشتر شود یا کمتر. هنوز زبری دیوارهای راهرو را در تماس با تنم حس می‌کنم. به نظرم می‌رسید که پله‌ها بلندتر از پله‌های آپارتمانی که در آن زندگی می‌کردیم بودند. از ترس به خود می‌لرزیدم. هر صدایی که می‌آمد منتظر بودم دون آکیله ناگهان از پشت سرمان ظاهر شود و در حالی که کارد بلندی در دست دارد، مانند همان کارد  تیزی که با آن گوشت مرغ خرد می‌کنند، به سوی ما بیاید.

بوی سیر سرخ کرده می‌آمد. با خودم فکر کردم ماریا زن دون آکیله مرا در تابه روغن داغ خواهد انداخت و بچه‌هایش مرا خواهند خورد. دون آکیله هم مانند پدرم که استخوان های شاه ماهی را به دندان می‌کشد سر مرا به دندان خواهد کشید.

یکی دو بار ایستادم و هر بار به خودم دلداری دادم که لی‌لا تصمیمش را عوض خواهد کرد و برخواهیم گشت. لی‌لا را نمی‌دانم اما من حسابی خیس عرق بودم. هرازگاهی نگاهی به بالا می‌کرد و من نمی‌دانستم چه چیزی را می‌نگرد. تنها چیزی که می‌شد دید نیم روشنای خاکستری پنجره‌های بزرگ مشرف به هر پاگرد بود. ناگهان چراغ‌های راهرو روشن شدند و سایه‌های تیز و هراسناکی را پدید آوردند. صبر کردیم ببینیم دون آکیله است که چراغها را روشن کرده یا نه. اما صدایی نیامد. صدای پایی شنیده نشد و کسی دری را باز و بسته نکرد. لی‌لا به راه ادامه داد و من هم دنبالش رفتم.

لی‌لا فکر می‌کرد کاری که می‌کنیم کار درست و لازمی است. من هر منطقی را از دست داده بودم و تنها به خاطر لی‌لا آنجا بودم. ما آرام آرام به سوی بزرگترین هراس آن دوران گام برمی‌داشتیم. می‌رفتیم خودمان را به دست آن هراس بسپاریم و از آن بازجویی کنیم.

به چهارمین پاگرد که رسیدیم لی‌لا کار شگفتی انجام داد. صبر کرد تا من برسم و وقتی به او رسیدم دستش را در دستم نهاد. این حرکت همه چیز را میان ما برای همیشه دگرگون کرد.

بخش دو

تقصیر خود لی‌لا بود. همین چند وقت پیش از آن (نمی‌دانم ده روز، یک ماه… چه کسی می‌تواند بگوید، ما که آن روزها چیزی از زمان نمی‌دانستیم) لی‌لا از روی بدجنسی کامل عروسک مرا گرفته بود و انداخته بود توی زیرزمین. ما حال داشتیم سربالایی را به سوی هراس بالا می‌رفتیم. آن موقع احساس می‌کردیم لازم بود که خودمان را هرچه زودتر در ورطه‌ی ناشناخته ای بیاندازیم. بالا یا پایین؟ اما به نظرمان می‌رسید که همواره به سوی چیز دهشتناکی می‌رفتیم. چیزی که پیش از ما وجود داشت، چیزی که چشم به راه ما است. تنها چشم به راه ما. آدم وقتی روزهای زیادی در این جهان نگذرانده باشد به سختی می‌تواند در آستانه وقوع یک مصیبت بگوید مصیبت چیست. شاید حتی حس نکند که نیازی به این کار باشد. آدم بزرگها که چشم به راه فردا هستند در «اکنونی» راه می‌روند که پشت آن دیروز و پریروز و حداکثر هفته پیش نهفته است. با باقی اش کاری ندارند. بچه‌ها معنای دیروز و پریروز و فردا را نمی‌دانند. همه چیز همین است: همین اکنون. همین کوچه و خیابان. همین درگاه. همین پلکان. این مامان است. این بابا است. این روز است. این شب است. آنقدر کوچک بودم که عروسکم بیشتر از من می‌دانست. با او حرف می‌زدم. با من حرف می‌زد. صورتی پلاستیکی داشت که موهایی پلاستیکی آن را پوشانده بود. چشم هایش پلاستیکی بود. لباس آبی‌رنگی تنش کرده بودم که مادرم در یکی از آن روزهای نادر سرخوشی برایش دوخته بود. خیلی خوشگل بود. عروسک لی‌لا برعکس تن و بدنی داشت از پارچه زرد چرکتاب که با کاه تویش را پر کرده بودند. به نظر من زشت و اخمو بود. دو عروسک همیشه زاغ سیاه یکدیگر را چوب می‌زدند و هم را می پاییدند. اگر طوفانی یا رعد و برقی می‌شد یا با کسی گنده تر روبرو می‌شدند که دندان های تیزی داشت و می‌خواست آنها را برباید آماده بودند که یکراست بپرند بغلمان.

در حیاط بازی می‌کردیم. اما انگار با هم بازی نمی‌کردیم. لی‌لا روی زمین آن سوی پنجره کوچک زیرزمین با نرده‌های آهنی نشسته بود و من سوی دیگر. آنجا را خیلی دوست داشتیم. چون پشت میله‌های پنجره یک توری فلزی بود و رف‌سنگی سیمانی که می‌توانستیم اسباب بازی‌ها و عروسک‌هایمان را آنجا بین میله‌هایش بچینیم. «تینا» عروسک من با اسباب بازی‌هایش این طرف و «نوو» عروسک لی‌لا با اسباب بازی‌هایش آن سو. اسباب بازی‌ها هم معلوم بودند. تشتک یا چوب پنبه سر بطری، گلهای ریز، میخ، خرده شیشه و چیزهایی مانند آن. من چیزهایی را که لی‌لا به نوو می‌گفت می‌شنیدم و آن را با کمی دستکاری به نجوا توی گوش تینا می‌گفتم. اگر لی‌لا تشتکی را برمی‌داشت و می‌گذاشت سر عروسکش منهم با لهجه ناپلی به تینا می‌گفتم: تینا تاجتو سرت بذار وگرنه سرما می‌خوری! اگر نوو بغل لی‌لا لی لی بازی می‌کرد من هم کمی بعد تینا را وامی‌داشتم لی لی کند. با این همه هیچوقت پیش نیامده بود که قبلا سر یک بازی توافق کنیم و یا با هم بازی کنیم. حتی پنجره ی زیر زمین  را هم بدون توافق مشخصی انتخاب کرده بودیم. لی‌لا آنجا نشست و من کمی‌ آنطرفتر راه رفتم و تظاهر کردم که می‌خواهم بروم جای دیگر. بعد انگار در یک آن بدون تصمیم قبلی من هم کنار پنجره زیرزمین نشستم.

چیزی که برای هردوی ما جالب بود خنکایی بود که از زیرزمین بیرون می‌آمد. نسیمی که ما را در گرمای بهار و تابستان نوازش می‌داد. چیزهای دیگری که برایمان جالب بود اول خود نرده‌ها بودند که تارعنکبوت بسته بودند، بعد توری مشبک فلزی با رنگ سرخ پریده و زنگ زدگی که گوشه‌هایش را در دوطرف در هم پیچیده بود و دو روزنه قرینه در طرف هرکدام ما ساخته بود. از این روزنه می‌شد سنگریزه‌ داخل آن ناشناخته بیاندازیم و صدای افتادنش را بشنویم. آن روزها همه چیز زیبا و هراس‌انگیز بود. می‌ترسیدیم تاریکی از آن سوراخها بیرون بیاید و عروسک‌هایمان را بقاپد. عروسکها بغل ما احساس امنیت و آرامش می‌کردند، اما پیش می‌آمد که عمدا آنها را کنار آن روزنه بگذاریم تا از نسیم خنک زیرزمین لذت ببرند و به صدای هراس‌انگیز خش و خش، جیرجیر و ناخن‌کشیدن گوش بدهند.

نوو و تینا از این وضع خوشحال نبودند. ترس هایی که ما روزانه با آنها برخورد می‌کردیم سرآخر نصیب آنها می‌شد. ما به آن روشنایی که روی سنگفرش یا خانه‌ها و زمین‌های پوشیده از خار و خاشاک آن سوی محله و روی چهره‌های آدمها در خانه‌ها و بیرون در خیابانها می افتاد، اعتماد نداشتیم. در تخیل ما گوشه‌های تاریک حضور داشتند و احساساتی که سرکوب شده بودند، اما هر آن آماده ترکیدن بودند. آن دهان های باز، آن ‌غارهای تاریک پشت خانه‌ها با هر چیز هراسناکی که ما را می‌ترساند، پیوند نزدیکی داشتند. مثلا دون آکیله فقط آن بالا در آپارتمان خودش نبود. او در همین زیرزمین هم عنکبوتی بود میان هزاران عنکبوت دیگر. موشی میان صدها موش. شکل و هیبتی بود که به هر شکل و قالبی در می‌آمد. او در ذهن من همیشه با دهانی باز و دندان هایی جانورسان دیده می‌شد. بدنش آمیزه‌ای از سنگ خاره و علف های زهرآگین بود. آماده بود هر چیزی را که از دست ما داخل آن سوراخ های دو طرف پنجره می‌افتاد، بردارد و به درون توبره سیاه و بزرگش بیاندازد. این توبره ویژگی اساسی دون آکیله بود. او همیشه آن را به همراه داشت. حتی در خانه خودش. هرچه دستش می‌رسید از زنده و مرده داخلش می‌چپاند.

لی‌لا خوب می‌دانست که من این ترس را دارم. یک بار عروسک من بلند بلند آن را به زبان آورده بود. یک روز که برای نخستین بار بدون هیچ قرار و گفتگویی و فقط با اشاره نگاه و ابرو عروسک‌هایمان را با هم عوض کردیم، لی‌لا به محض اینکه تینا را گرفت او را از شکاف توری فلزی توی تاریکی زیرزمین انداخت.

ادامه دارد

بخش نخست را اینجا بخوانید