از راه‌ رفتن بی‌دقتش که هر چند قدم یک‌بار پایش پیچ می‌خورد و از نگاه‌های سرسری‌اش که هیچ نشانه‌ای از عشوه نداشتند، می‌توانستم بفهمم خیلی با زن‌های دیگری که می‌شناختم فرق دارد. وقتی خیلی راحت می‌خندید و خیلی راحت چشمانش پر از اشک می‌شدند، بیش‌تر و بیش‌تر این حس را به من می‌داد که هرچه هست، تمامیت خودش است. نه کم‌تر و نه بیش‌تر. لباس‌های رنگارنگ می‌پوشید، بدون این که نگران ترکیب رنگ‌ها با هم باشد. به گمانم از آن زن‌ها نبود که برای مجالس، چند دست لباس مشکی داشته ‌باشد با چند جفت کفش پاشنه‌بلند و فکر کند که تمام زیبایی زن در لباس‌های شیکی است که می‌پوشد و مشکی هم لابد شیک‌ترین رنگ زنانه است. به نظرم اصلاً در کمدش هیچ پیراهنی به رنگ سیاه نداشت. موهایش را هم هیچ‌وقت ندیده ‌بودم بسپارد به دست هزار سنجاق سیاه نازک. اصلاً سیاه، رنگی نبود که در بساطش پیدا شود؛ ولی چشم‌هایش تا آنجا که می‌دیدی سیاه بودند. سیاهِ سیاه. انگار تمام رنگ‌های سیاهی را که می‌توانسته است در زندگی‌اش استفاده کند، ریخته‌ بود در چشمانش. به گمانم در عزاداری‌ها هم، آن‌قدر غم در چشمانش می‌ریخت که دیگر نیازی نبود به سیاه‌پوشی.

سر‌به ‌هوا بود انگار. شاید هم آن‌قدر حواسش جمع چیزهای کوچک بود که چیزهای بزرگ را یادش می‌رفت. یادش می‌رفت گاهی خداحافظی کند. ساعات کار آتلیه‌ام را یادش می‌رفت و معمولاً تاریخ را از دیگران می‌پرسید؛ اما می‌توانست ساعت‌ها راجع به رنگ و طرح گل‌های داوودی که روی میز می‌گذاشتم حرف بزند و جای گل‌های قبلی را خالی کند. بیش‌تر وقت‌ها حرف که می‌زد، بی‌اعتنا به موهایش، می‌خندید و سرش را تکان می‌داد و آن دو چشم سیاهش را در هوا می‌چرخاند. می‌چرخاند و به من که می‌رسید، برای چند ثانیه نگاهم می‌کرد و من انگار غرق می‌شدم در یک اقیانوس سیاه. خودش هم می‌دانست که چشمانش چقدر نفس‌گیرَند. زود نگاهش را می‌دزدید و با صدای بلند می‌خندید. وقتی که می‌خندید، طوری سرش را تکان می‌داد که موهایش می‌ریختند روی صورتش. می‌رفتند در دهان و چشمانش. بعد سرش را پایین می‌انداخت و حلقه‌ی باریکی را که به دست داشت، میان دو انگشتش می‌گرفت و زل می‌زد به آن. مثل این‌که یاد چیزی افتاده‌باشد که سال‌هاست فراموشش کرده ‌است.

story

گاهی هم می‌رفت و زل می‌زد به آینه‌ای که کنار در ورودی آویزان کرده بودم. از توی آینه زل می‌زدم به خودم که چطور با موهای آشفته و پیراهن راه راهم، در تمنای قطره‌ای از اقیانوس چشمانش گر می‌گرفتم. او هم زل نمی‌زد به خودش. انگار می‌خواست آن اقیانوس را مزمزه کند تا شاید زیر زبانش، تلخی یکی از هزاران ماهی به‌دام‌افتاده و جان‌داده را حس کند. من هم یکی از آن ماهی‌ها بودم. یکی از ماهی‌هایی که به هوای این آب‌های سیاه، دل به او داده ‌بودند؛ اما نمی‌دانستند که این آب‌ها فقط سایه‌ای هستند از آب.

اسمش پری بود؛ این را وقتی فهمیده‌ بودم که دوستانش صدایش زده‌ بودند. اما برای من، نه پری زیبایی بود و نه معشوقه‌ای جانگسار. او فقط دختری بود که چشمانش، بی ‌شک سیاه‌ترین اقیانوس دنیا بودند. من برای او، یک نقاش تقریباً خوب بودم که بر حسب اتفاق پیدایم کرده ‌بود و گاهی دوست داشت نگاهی به آتلیه‌ ام بکند. با قد کوتاه و لباس های معمولی و سبیل نازکی که اعتماد به نفسم را بالا می‌برد، زیاد مرد جذابی نبودم. جذابیتم بیش تر به خاطر نقاش بودنم بود.

پری می‌آمد، معمولاً صبح زود و یا قبل از غروب. آرام‌ آرام قدم می‌زد، شال فیروزه ‌ای رنگش را روی موهای سیاهش شل می‌کرد. دستش را می‌گذاشت روی گردنش. درست همان جایی که برآمدگی داشت. روبروی بعضی از تابلوهایم می‌ایستاد. گاهی ایستادن‌هایش طولانی می‌شد. بعضی وقت‌ها آدم‌های دیگری را هم با خودش می‌آورد و از رفتارش می‌فهمیدم از این‌که دارد این آتلیه را به دوستانش معرفی می‌کند، حس خوبی دارد. آتلیه‌ی من در خیابان دانشگاه، داخل یکی از کوچه ‌های باریک بود و سخت می‌شد از خیابان اصلی آن را دید. آتلیه را به خواست پدرم ساخته بودم. نقاشی تنها چیز مشترک بین من و پدرم بود. پدرم باغبانی می‌کرد، اما همیشه یک جای دلش مانده بود که نقاش شود؛ شاید همان تکه از دلش که پر بود از آرزوی نقاش شدن را من به ارث بوده بودم. این آتلیه‌ی کوچک برای من محل کار بود، اما برای پدرم می‌توانست مثل قصر آرزوهایش باشد. تنها کاری که برای شناساندن این آتلیه‌‌ی کوچکم می‌کردم، چسباندن پوسترهای تبلیغاتی روی شیشه‌های «کافه گردو» بود. کافه گردو، در خیابان اصلی دانشگاه قرار داشت و پاتوق دانشجویان زیادی بود که قبل و بعد از دانشگاه سری به آن‌جا می‌زدند. من هم هروقت که می‌توانستم به امید یک دست شطرنج با «پرهام» به کافه می‌رفتم و چای بابونه‌ام را سر می‌کشیدم.

پری هم شاید آتلیه‌ام را از همان کافه شناخته بود. پری، وقتی با دیگران بود، دست‌هایش را بیش‌‌تر تکان می‌داد و قدم‌هایش تندتر می‌شدند. صدایش بلندتر می‌شد و حرف‌هایش بیش‌تر. شالش را هم محکم دور سر و گردنش می‌پیچید. همیشه بازوی کسی را می‌گرفت تا وقتی پایش پیچ می‌خورد، نیفتد. وقتی با دیگران بود، انگار آن اقیانوس چشمانش، توفانی می‌شد و کف می‌کرد. کف می‌کرد و آن سیاهی مطلق به هم می‌ریخت.

پری چندباری از کارهایم تعریف کرده ‌بود و سئوالاتی راجع بهشان پرسیده ‌بود. سئوالاتی که نشان می‌داد هیچ‌وقت اهل هنر نبوده ‌است؛ اما چه اهمیتی داشت؟ من که می‌دانستم هنرمندان فقط از دور دوست‌ داشتنی اند و نزدیکشان که بشوی، آن آتشی که به جانشان است تو را هم ـ بی آن‌که بفهمی ـ جزغاله می‌کند. به همین دلیل بود که هیچ‌وقت نمی‌خواستم عاشق یک هنرمند شوم. پری، آدمی ساده با سئوال، لباس‌ و دوستان ساده بود که رنگ چشمانش هم سیاه ساده بود. به سادگی می‌گفت که بعضی از کارهایم مسخره ‌اند و فقط خواسته ‌ام که ادای هنرمندان را دربیاورم. به سادگی از کنار بعضی از تابلوهایم عبور می‌کرد و به وضوح می‌خواست نشانم دهد که برایش هیچ معنایی ندارند.

امروز صبح که من چند نقاشی جدید را به آتلیه‌ ام اضافه کرده‌ بودم و هنوز نمی‌دانستم کجا و چطور بچینمشان، پری زودتر از ساعت کاری آمد. تنها آمده ‌بود. سایه‌ی کمرنگی به چشمانش زده بود که به رنگ شالش می‌آمد. دلم می‌خواست چشمانش را ببوسم و دستم را از زیر شالش رد کنم و بچسبانم به گردنش. انگشتانم را روی پوست زردش بکشم و انگشت اشاره ‌ام را بگذارم روی نبض گردنش و با هر تکانش بمیرم و بمیرم. «بی‌موقع آمده ‌ام؟»این را با شک پرسید. من که می‌دانستم ساعت‌ها برای او چقدر بی ‌اهمیت ‌‌اند، با بی‌ خیالی گفتم: «نه، راستش من کمی تنبلی کرده‌ ام و تابلوهایم را جابجا نکرده‌ ام.» آن شکِ در چهره‌، به سرعت جایش را داد به لبخندی پهن؛ و این همان چیزی بود که من می‌خواستم. پری نگاهی به تابلوها و درماندگی من کرد. من که از شوق دیدن خنده ‌اش در سالن خالی و دیدن او ـ بی آن‌که کس دیگری مزاحم چشمانم شود ـ درمانده بودم، و او که فکر کرد از آوارگی تابلوهایم این‌طور بی‌چاره به ‌نظر‌ می‌رسم،  با خنده گفت:«می‌توانم کمک‌کنم؟»

دلم می‌خواست بگویم کمکم کن تا دستم را روی گردنت بگذارم و پوستت را لمس کنم. کمکم کن تا در اقیانوس چشمانت غرق شوم، اما نگفتم و درست قبل از آن‌که غرق ‌شوم در اقیانوس سیاه چشمانش، نفس بلندی کشیدم و گفتم: «بله، اگر زحمتی نباشد.» دست به کار شد و بی آن‌که چیزی بپرسد برای هر تابلو مکان خاصی را انتخاب کرد. ناشی‌گری ‌اش مثل اشتباهاتِ بچه‌ها خواستنی و قابل بخشش بود. نگاهش می‌کردم که چطور بی‌اعتنا به من، دارد در سرزمین کوچکم حکم‌رانی می‌کند. آن‌طور که با غرور و اطمینان راه می‌رفت، می‌توانستم تاجی را بر سرش ببینم با لباس بلندی که از او یک ملکه می‌ساخت.

پری، برای چند ثانیه کنار تابلویی که روی میز گذاشته ‌بودم ایستاد. سرش را خم کرد و چند تار مو را که روی پیشانی‌ اش افتاده ‌بودند، کنار زد. تاج از سرش افتاد و آن لباس بلند جایش را داد به مانتوی ساده‌ی سبز ‌رنگش. بی‌ هوا شانه ‌اش را به بالا و پایین تکان داد. بدون این‌که نگاهم کند گفت: «نکند می‌خواهید این تابلو را هم در آتلیه داشته باشید؟».

در لحنش انگار هزاران التماس بود که من بگویم «نه عزیزم مگر دیوانه شده‌ای؟ معلوم است که آن تابلو به درد آتلیه نمی‌خورد.» یا مثلاً بگویم «آن که تابلو نیست. داشتم رنگم را امتحان می‌کردم» یا یک همچنین چیزی که مطمئن شود آن تابلو به هیچ دردی نمی‌خورد. بعد بدون این که منتظر جوابم بماند، ناگهان با سرعتی نه چندان زیاد از آن تابلو دور شد؛ انگار بخواهد به تمام تابلوهای دیگر بفهماند که آن تابلو چقدر برایش بی‌مفهوم و بی‌اهمیت بوده‌ است. قدم‌هایش را تندتر کرد. دوباره آن تاج نشست روی سرش و رفت سراغ تابلوهای بعدی…

نمی‌توانستم چیزی بگویم. رفتم کنار میز و با بیچارگی زل زدم به نقاشی ‌ام. دست و پایم شل شد‌ه ‌بود. صدای پای پری و پیچ‌خوردن ‌هایش را می‌شنیدم. صدای امواج چشمانش را می‌شنیدم. نگاهم به تابلویی بود که به نظر پری یک بوم سراسر سیاه بود با خطوط ریز سفیدی که شاید هم به چشمش نیامدند و برای من یک پرتره بود از پری. پرتره‌ ای که روزها و ساعت‌ها با فکر کردن به پری، کشیده ‌بودمش. یک نقاشی از پری و تمام چیزی که در ذهن و فکر من از او وجود داشت. یک اقیانوس سیاه.