به نام خدا
مسیح نمی آید، مگر هنگامی که دیگر به آمدنش نیازی نیست، او یک روز بعد از روز موعود خواهد آمد، نه روز آخر، بلکه فرجامین روز خواهد آمد. (فرانتس کافکا، برگرفته از همین خاطرات) .
به نام تو ای خالق هستی، به نام توای خدای مهربان که انسان را آفریدی و در تنهایی هایش هرگز او را تنها نگذاشتی! تو را می پرستم و به پاس این همه بزرگی و سخاوت قول می دهم مسیر زندگی ام را طوری تعیین کنم که به انزوا و اسیری دل نرسم. از وقتی پسرم مجتبی با پرونده ای که مهر قتل بر آن خورده بود به زندان افتاد، پای من نیز به زندان و دادگاه باز شد. از آن زمان تصمیم گرفتم خاطرات این سال ها را روی کاغذ بیاورم تا شاید قلم بتواند کاری کند به اقرار و اعتراف مظلومیت این بچه ها، بچه هایی که با سن کم، پایشان به کانون و زندان باز می شود و به امان خدا رها می شوند.
چه کسی سوز اشک های دل مادران این زندانیان و دردها و بلاتکلیفی های آنها را می فهمد و درک می کند؟ می خواهم بگویم که گذشت زمان نیز اندوه و درد ما را کم نمی کند و هرگز این اتفاقات برای ما مادران کهنه نمی شوند. شاید هم ما مورد آزمایش الهی قرار گرفته ایم. به همان خدایی که همه می پرستیم، ما خود محکیم. مصیبت و غم به زخمی همانند می شود که آمدنش به یکباره و آسان است و رفتنش و بهبود یافتنش با خداست. گلوله نمکی است که بر روی قلب و استخوان های زخم ما مادران گذاشته شده که فقط می سوزد و می سوزد و هرگز آب نمی شود. بدی ما آدمها این است که همیشه فکر می کنیم اتفاق مال دیگران است، در صورتی که حادثه در کمین همه مخصوصا ما آدمای فقیر است.
ما هم کنار چراغی به نام خانواده کیانفر نشسته بودیم که یک مرتبه چراغ خاموش شد و راهمان را گم کردیم. به هرجا می رفتیم و به هر خانه ای که سر می زدیم، صاحبخانه ای نبود که در را بروی ما بگشاید و گرسنه از این در به آن در و از این کوچه به آن کوچه سرگردان بودیم.
کلمات، جملات و اتفاقات این روزها و شبها که بر ما گذشت و در تخیل من شکل گرفته اند را هرگز نمی توان به این سادگی نوشت، بلکه واقعیت های تلخی هستند که در زندگی ما و نسل های بعد از ما نیز باقی خواهند ماند.
ما ساکن محله ای به نام نایبند شمالی در شهر بندرعباس بودیم. دارای دو فرزند پسر و یک فرزند دختر. بچه های ما همانند بچه های دیگر، دوران شیرین کودکی و سادگی خود را با بچه های همسایه و هم کلاسی ها سپری می کردند. تو اون گرمای شدید بندر که بازی فوتبال شان گل می کرد و آنها را صدا می زدیم، برای یک ربع بازی دیگر التماس می کردند و انگار می خواستیم اون ها را از تو کاخ بیرون بیاوریم.
همه چیز بچه های ما علامت سوال بود، از محله، زندگی فقرا با اعیان، ابر، مه، خانه های اشراف، زنجیر، تنهایی، همه و همه. هرگز نه اونا بحثی کردند و نه ما جوابی داشتیم که بدیم، انگار که همه این ها سرنوشتی بود که رقم خورده است وکاری از دست کسی ساخته نیست.
با وجود ناراحتی و مریضی نعمت مجبور بودم خودم نیز کمک خانواده کار کنم. هر بعدازظهر به پارک شهید دباغیان می رفتم که در آنجا غرفه کوچک خیاطی داشتم. وقتی برمی گشتم هوا کاملا تاریک بود. خانه ما از خیابان اصلی مقداری فاصله داشت، ساعت ۹ الی ۱۰شب که بر می گشتم مجتبی روی جدول خیابان منتظر من و خواهرش بود، دست خواهرش را می گرفت و به خانه بر می گشتیم. آن شب کمی دیرتر به خانه برگشتم، خیابان تاریک با درختچه های اطراف پیاده رو بیشتر مرا می ترساند. این ور و اونور به دقت نگاه کردم مجتبی را ندیدم دست نرگس را محکم گرفتم و تند و تند نفس زنان به طرف خانه حرکت کردم، نیمه راه او را دیدم وبا دیدن او دلم آرام گرفت، ترس نرگس هم ریخت و به حالت عادی برگشت. سلام کرد. گفتم: چرا دیر اومدی؟ جواب داد: بازی داشتیم طول کشید، سرگرم شدیم و بعد از آن رفتم خونه دوش گرفتم، دیر شد ببخشید!
حرکات و رفتارش از روزهای قبل عادی تر بود. دستی به صورتش کشیدم دیدم داغ است، تب داشت، گونه هایش سرخ شده بود، شب قبل نیز او را به درمانگاه برده بودم، داروهایش را دادم، رختخوابش را پهن کردم و خوابید.
ساعتی از خوابیدن او نگذشته بود که در خانه را زدند. نعمت در را باز کرد. صدای آقای زارعی را شنیدم. تعارف کردیم، گفت: می خواستم از مجتبی بپرسم آیا از نواب خبری ندارد؟ امروز با هم تو کوچه فوتبال بازی می کردند. نعمت پاسخ داد: مجتبی گویا تب دارد و خوابیده است، بگذار از او بپرسم. بر بالین او رفتم، در تب می سوخت، پرسیدم از نواب خبری نداری؟ به شانه راستش چرخید و بی حوصله جواب داد: نه؟ بازیمان که تمام شد، با بچه های دیگه کاغذا رو آتش می زدند. پتو را روی صورتش کشید، دلم نیومد که دوباره پتو را از روی صورتش بردارم. به طرف زارعی رفتم،گفتم: مجتبی امشب هم تب کرده و خوابیده و می گوید، بعد از بازی فوتبال از نواب خبری ندارم، دوباره تعارف کردم، گفت: نگران هستیم، همه جا را گشتیم، اما خبری از او نیست. به نعمت گفتم: تو هم برو و بگرد، شاید تو شهر رفته باشد. ما خیلی مدیون زارعی و خانواده اش بودیم. از روزی که تو این کوچه اومده بودیم، او بیش از همه دلسوز ما بود، زمانی که قراردادمان با صاحبخونه تمام شد و می خواست ما را از خونه بیرون کند او ضامن شد و چند ماه دیگر وقت گرفت. مجتبی هم همیشه خونه اونها بود و از مدرسه که می اومد بیشتر اوقاتش را با نواب میگذروند. آن روز کذا هم ناهار را با هم خونه زارعی خورده بودند.
در را که بستم دوباره سراغ مجتبی رفتم و از نواب پرسیدم، او چشمانش را باز کرد و گفت: مامان یکبار گفتم که خبر ندارم، بگذار بخوابم! به صورتش دست کشیدم، در تب می سوخت، چشم ها و لبش کاملا سرخ شده بود، گفت: مامان قرآن را بذار بالای سرم، از بچگی تب می کرد و تشنج داشت و او را به بیمارستان می بردیم، در یکی از این مراجعات، او را بستری کردند آب نخاع او را گرفتند و قرص فنوباربیتال دادند که به مدت چهار سال استفاده کند و بعد از آن در صورت تداوم بیماری آزمایشات بیشتری روی او انجام گیرد. مصرف این دارو او را آرام تر می کرد ولی هرگز بیماری و تب او قطع نشد و ما نیز به علت مشکلات مالی نتوانستیم به آزمایشات بعدی او بپردازیم و این دارو در کنار غذای روزانه به بخشی از زندگی او تبدیل شد.
قرآن را بالای سرش گذاشتم و درکنار او به خواب رفتم. آن شب خواب های آشفته می دیدم. مدتی نگذشت که بیدار شدم. در تاریکی اتاق دستم را به طرف مجتبی دراز کردم که ببینم تب دارد یا نه؟ دیدم نیست، ابتدا فکر کردم رفته است آب بخورد، هر چی منتظر ماندم نیامد، نعمت را بیدار کردم و سراغ مجتبی را از او گرفتم، اظهار بی خبری کرد. ترسیدیم. همه جای خونه را گشتیم، از او خبری نبود. به نعمت گفتم: شاید سید مظفر رفته باشد، روز قبل او را به آنجا برده بودم و از ته دل برایش دعا کرده بودم، همونجا از او خواستم از آقا شفا بگیرد، گریه کرد و طلب کمک کرد.
سراغ پسر زارعی را از نعمت گرفتم، گفت: دیشب تا دیروقت دنبال او گشتیم، متاسفانه خبری از او نیست. ترسم بیشتر شد. با همدیگر پیاده به سید مظفر رفتیم، از آنجا تا خونه ما راهی نیست، همه جا را گشتیم، از خادمان امامزاده پرسیدیم، خبری از مجتبی نبود، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که به دایی های او در سیرجان زنگ بزنم، آنها نیز بی خبر بودند. گفتم اگر آمد او را نگهدارید. قبلا هم اگر فرصتی دست می داد و به اندازه کرایه ماشین پولی در جیب داشت به سیرجان می رفت و برادرم زنگ می زد که مجتبی این جاست و نگران او نباشید و ما آرام می گرفتیم.
روز دوم مهرماه بود. بچه ها با ذوق و شوق به مدرسه می رفتند. کوچه ها و خیابان ها حال و هوای دیگری داشتند. نگاهی به وسایل مدرسه اش انداختم، به لباس و کفشش، نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. نرگس صبح زود به مدرسه رفته بود، زودتر از همه بچه ها به مدرسه می رفت و پشت در مدرسه می ماند تا سرایدار در را باز کند و خود را به درون مدرسه پرتاب می کرد .
چند تیکه لباس برای خواهرش برداشتم و با نعمت به مدرسه او رفتیم. از مدیر اجازه اش را گرفتیم و او با چشمان اشک بار دنبالمان راه افتاد. انگار کسی توی گوشم زمزمه می کرد، امسال زمستان سختی در پیش روی داری! نرگس غر می زد. او تنها به مدرسه اش فکر می کرد و بس و خبر از دل صاحب مرده من و پدرش نداشت. با ماشین های خط به طرف سیرجان حرکت کردیم. من و نعمت در اندوه غمی که هنوز آن را به درستی لمس نکرده بودیم جاده و گردنه ها را یکی پس از دیگری با نگاه سرد و بی روح خود پشت سر می گذاشتیم و به آهنگی گوش می دادیم که از ماشین خط پخش می شد و از عشق می گفت، عشقی که ما هرگز آن را تجربه نکرده بودیم و خود راننده نیز همچنین از آن بی اطلاع بود.
میدان ورودی شهر سیرجان ایستگاه آخر خط بود، پیاده که شدیم، دیدیم گوشه دیواری نشسته است. به طرف او رفتیم، خودش را در آغوش من انداخت و زار زار گریست. آرام گرفت و در همان گوشه دیوار ماجرا را تعریف کرد: من که نمی خواستم نواب را بکشم، ما سر سی دی اون فیلم لعنتی دعوامان شد، من سنگی به طرف او پرتاب کردم و اون سنگی به طرف من، سنگ من به سر نواب خورد و خون فوران زد و بعد نمی دانم چی شد. بردمش گوشه، پشت خونه ها لای اون درخت های خشک که شاید دور از چشم همه بتوانم نجاتش بدم ولی نشد. او سیاه می شد و آخر سر هم از تو بغل من افتاد زمین. ترسیدم به کسی بگم، همه اش همین. هی تکرار می کرد و من و نعمت هاج و واج مانده بودیم. او را در آغوشم فشردم تا گرمای تنم به او آرامش بخشد. می خواست فرار کند. او را دلداری دادم و آرام گرفت. بهت زده شده بودیم. من و نعمت و نرگس که باز هم غر مدرسه می زد، مدرسه ای که دیر شده بود، و او به دیر بودن همیشگی زندگی مان نمی اندیشید. من به بن بستی می اندیشیدم که راه برون رفتی از آن نبود. من آخر خط را هم خوانده بودم. این ماجرا طرح و الگوی خیاطی نبود که بتوان آن را قیچی کرد، بلکه حقیقت بود، اصل بود، واقعیت تلخی که دامان ما را گرفته بود.
زبانم بند آمده بود. چی شد و چی بر سرمان آمد، و تاوان چه چیزی را می خواهیم پس بدهیم. مگر ما چی داشتیم که از دیگران دریغ کرده ایم و چی دستمان بوده است که ظلمی کرده باشیم و تقاص آن را داده باشیم. آیا سالها دربدری، بیماری شوهرم و سفره خالی مان کافی نبود تا خداوند از گناهان ما بگذرد. خدایا ! نمی دانم ساعت چند بود، بقچه ام را درآوردم و نان و پنیر و حلوایی را که در آن بود جلوی مان گذاشتم، چند لقمه ای خورد، همینطور نرگس و نعمت. مجتبی رو کرد به من و پدرش و گفت: یکی دو ماه میرم پیش عمویم کرمانشاه، آبها که از آسیاب افتاد برمی گردم بندرعباس پیش شما. او به عمق ماجرا فکر نکرده بود و ما واقعیت را به او نگفتیم. پدرش گفت که نواب زنده است و تو لازم نیست نگران این قضیه باشی و زارعی انسان با گذشتی است و شاکی تو نخواهد شد.
کاش می شد بخشی از خاطرات تلخ زندگی که در ذهن و مغز ما جاری اند را پاک کرد و یا پاک کنی اختراع می شد که می توانست تمامی اندوه بشری را با یک یا دو بار کشیدن پاک کند.
ساعت چهار بعدازظهر گرم و سوزان سیرجان بود نه من و نه نعمت نمی خواستیم خونه برادرم برویم. اونجا چی بگیم؟ برای چی اومدیم؟ از بیان هرآنچه اتفاق افتاده بود خجالت می کشیدیم. تصمیم گرفتیم به طرف بندر عباس حرکت کنیم. پیکان مسافرکش درب و داغونی انتظار ما را می کشید. به نعمت گفتم که بین این همه خودرو مسافرکش قرعه این ماشین به نام ما خورد هوا رو به غروب می رفت، نه گرم بود و نه سرد. و پیکان در همهمه صدای موتور و بدنه آن که فکر می کردیم ممکن است هر لحظه از موتور جدا شود رو به بندرعباس راند، ولی هرگز نمی رسید . جاده به لوبیای سحرانگیزی می ماند که هرچی از آن بالا می رفتیم تمامی نداشت. شیشه های ماشین تا آخر بسته نمی شد و زوزه باد و گرد و خاک پاییزی فضای داخل پیکان را پر کرده بود. نرگس روی پای من خوابیده بود و مجتبی سمت راستم نشسته بود. نمی دانستم به چه می اندیشد. خوب به چهره غمناک او نگاه کردم، رنگش زرد و لبهاش خشک بود. شاید به بر باد رفتن آرزوهایش می اندیشید و شاید هم به بخشش آقای زارعی، نه، عمو زارعی! سعی می کردم اشک هایم را نبیند و هر وقت خیس شدن گونه هایم را با گوشه چادرم پاک می کردم باز هم نگاهش می کردم. انگار سال ها بود که او را ندیده بودم. آستین پیراهنش یکی بالا بود و یکی پایین، دکمه بالایی پیراهنش افتاده بود و کنار جیب شلوارش کمی پاره شده بود.گردنش پوست انداخته بود. تابستون امسال برای اینکه کمک خرج ما بشود با برادرم تو سید مظفر کار می کرد و هنوز بیست هزار تومان دستمزدش توی کیفم بود. گردنش را لمس کردم. دیدم بدن او گرم است و تب دارد. نگاه تب آلودش را به طرف من چرخاند. به او خیره شدم، دیدم تو چشماش آب حلقه زده است و پایین نمی آید. لبخندی کودکانه زد، لبخندی به زیبایی لبخند های همیشگی اش. خودش را به من چسباند و تو بغل من خوابید. تنها کار بزرگ مادرانه ای که تونستم در این موقعیت حساس براش انجام بدم این بود که یک دونه سنجاق به پیراهن او بزنم و جای خالی دکمه اش رو پر کنم و هیچ کار دیگری از دستم ساخته نبود.
هوا کاملا تاریک شده بود و نرگس از توی پلاستیک مانتوی نو مدرسه اش را درآورد و گفت: مامان! فردا منو حتما به مدرسه می فرستی؟ گفتم، اگر خدا بخواد و بی اختیار اشکم سرازیر شد. او با آستین مانتو مدرسه اش اشکم را پاک کرد و مرا بوسید و گفت: مامان تو گریه نکن اگر نخواهی به خدا هیچوقت به مدرسه نمیرم.
ماشین انگار داشت در جا می زد و پیش نمی رفت و به سختی سینه باد را می شکافت و زوزه کشان جلو می رفت،گویا سرنوشت سنگینی را به جلو می برد. و ما خود اگر پیاده می رفتیم زودتر می رسیدیم.
نگران همه چیز بودم، نعمت بهت زده و بغض کرده خط های ممتد جاده و تکرار زندگی بی روح خود و خانواده اش را می شمرد. چگونه می توان با زارعی و خانواده اش، با همسایه ها و مردم محل روبرو شد؟ این حادثه امروز مانند بمب توی بندرعباس صدا کرده است. حتما به روزنامه ها نیز کشیده شده است. مجتبی این چه کاری بود که با خود و خانواده ات کردی؟ خانواده زارعی هم اکنون چه حالی دارند؟ و صدها فکر و خیال که در ذهن بسته و قفل شده ما می گذشت.
به هر حال به بندر عباس رسیدیم. عموی مجتبی منتظرمان بود و ما یک راست به کلانتری رفتیم. من و نعمت و نرگس بیرون اتاق افسر کشیک نشستیم و از پشت شیشه او را می دیدیم. افسر برگه ای و خودکاری جلوی او گذاشت و او با خونسردی به سئوالات پاسخ می داد. این چند کلمه بازجویی طی چندین سال زندانی مجتبی، بالای پرونده او نقش بسته بود. گرچه در روزهای آخر رنگ و روی آن رفته بود، اما مهر و محکومیت قتل بر روی آن هرگز پاک نشد. افسر پرونده ای را که فقط یک برگ کاغذ داشت در پوشه جای داد و روی آن نوشت: مجتبی کیانفر متهم به قتل عمد نواب زارعی و تمام. من هنوز هم که هنوز است از پرونده هایی که رنگ آبی دارند می ترسم. شب های زیادی با کابوس این پرونده از خواب پریده ام و روزهای متوالی در دادگاه چشمم به دست و قلم قاضی بوده است که بر این پرونده های پوشه آبی سرنوشت مجتبای من و صدها مجتبی دیگر را رقم می زده است. مجتبی را با نگاهمان دنبال کردیم تا او را به اتاقکی بردند و قفلی بزرگ که بر در آن خورد. از نرده های سلول نگاهش کردم. اتاقی خالی با یک تکه موکت که شباهت زیادی به زندگی ما فقرا داشت. روی موکت نشسته بود. دستانش را روی هم گذاشته بود و به در خیره بود. نگاهم کرد با لبخند همیشگی اش، دلم ریخت، می خواستم او را بغل کنم و او را از هر آن محبتی که ازش دریغ داشته ام لبریز کنم. اولین فاصله بین خودم و مجتبی را در آن لحظه حس کردم. گفت: تشنه ام،کمی آب به من بدهید. گرسنه هم هستم. نعمت و برادرش از ساندویچی بغل یک مقدار آب یخ و دو تا ساندویچ آوردند و به او دادند. با ولع تمام آب و ساندویچش را خورد. مدتی نگذشت که سربازی او را صدا زد و همراه یک مامور دیگر او را به آگاهی بردند و ما پشت سرآنان به آگاهی رفتیم. گوشه دیوار نشستیم. ساعت ها به کندی پیش می رفتند. نرگس روی پای من خوابید. او هنوز در رویای مدرسه رفتن فردایش بود، و نعمت در کنار من چمباتمه زده بود. شب بود و تاریکی، همچون سرنوشت تاریک ما. به که پناه ببریم و از که کمک بگیریم؟ آیا کسی نیست که بر مظلومیت ما بگرید. در این کربلایی که ما گرفتار آن شده ایم آیا هیچ مسلمانی نیست که گوشه چشمی به ما داشته باشد؟ ما دیگر نه می توانستیم و نه روی آن را داشتیم که از کنار خونه زارعی بگذریم و در بیغوله خودمان شب را به صبح برسانیم. به همین خاطر می خواستیم قبل از روشنایی آفتاب در دخمه ای خود را پنهان کنیم تا از چشم مردم دور بمانیم. تنها جایی که به فکرم رسید خانه مادرم بود که با خانه زارعی فاصله بیشتری داشت. در زدیم و وارد خانه شدیم. نعمت و نرگس گوشه ای دراز کشیدند و خوابیدند و من هم نشسته در کنار مادر به خواب رفتم.
خبر همه جا پیچیده بود و ما در شهر بیش از هر زمان دیگری مشهور شده بودیم و انگشت نمای همه.
بیرون آمدن ما از خونه هم به مراتب مشکل تر شده بود. نعمت قبل از روشنایی هوا بیرون می رفت و من هم درتاریکی دست نرگس را می گرفتم و جایی پنهان می شدیم و در طول روز خودمان را گوشه ای حبس می کردیم تا چشم کسی به ما نیفتد، زیرا با بالاآمدن آفتاب، زمین خدا برای غیبت کردن و کنجکاوی نیز گرم می شد. تلفن خانه مادرم نیز مرتب زنگ می خورد و همه می خواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده است، جوابی نداشتیم و به همین اکتفا می کردیم که بگوییم قسمت ما چنین بود و بس! و بعد از آن کمتر کسی حاضر می شد باری از دوش ما بردارد و یا گوشه ای از اندوه ما را بر دوش بکشد.
نخستین جدایی ام از مجتبی را بعد از چهارده سال در آن شب هولناک تجربه کردم. به مادر نواب می اندیشیدم که بر او چه گذشته است. به علی زارعی که جگر گوشه اش را از دست داده بود و به همه مادرانی که فرزندان خود را ناخواسته و دردناک از دست می دهند. از دیروز تا به حال من و نعمت نتوانسته ایم چیزی بخوریم و من به هر غذایی که نگاه می کردم بلافاصله مجتبی روبرویم قرار می گرفت . بودن ما توی خونه مامان لو رفته بود و علی زارعی پیغام داده بود که حضور اینان در این محله ما را عذاب می دهد و او نگران اتفاقات ناخواسته ای بود که ممکن است بیفتد و کسی دست به کاری بزند و یا ما مورد حمله قرار بگیریم. وسایلمون تو خونه قدیمی جا مانده بود و هزینه گرفتن یک اتاق هر چند کوچک را نیز نداشتیم. به هر جا که می رفتیم، اگر می شناختند و در جریان گرفتاری ما بودند، بهانه می آوردند و نمی پذیرفتند. اتاقی را در محله ای پیدا کردیم، قرارداد را نوشتیم، اما صاحبخانه بعد از اینکه ماجرای ما را فهمید قرارداد را پاره کرد. نعمت بیکار بود و من هم نمی توانستم غرفه ام را باز کنم، در تنگنای مالی شدیدی قرار داشتیم، در این وضعیت بحرانی، نعمت به کرمانشاه رفت و از خواهر و برادرانش توانست مبلغ چهارصد هزار تومان قرض بگیرد.
همه از ما رویگردان بودند. در هر منزلی را که می کوبیدیم با برخورد بسیار سرد و بی تفاوت صاحب خونه روبرو می شدیم و این موضوع بیش از مرگ نواب و زندانی شدن و حتی اعدام مجتبی ما را می آزرد.
ما شرمنده روی زارعی و خانواده اش بودیم، روسیاه و سرافکنده آنان بودیم، حاضر بودیم تمامی عمرمان را بردگی خانواده او بکنیم تا او ما را ببخشد و بتوانیم ذره ای از محبت و بزرگواری او را جبران کنیم. ما به رضایت دادن خانواده زارعی و عفو مجتبی به هیچوجه نمی اندیشیدیم، بلکه به لحظه ای فکر می کردیم که با زارعی و همسرش در دادگاه روبرو شویم و آن زمان من و نعمت چه چیزی برای گفتن خواهیم داشت.
می خواستیم به منزل آنان برویم، به دست و پایشان بیفتیم، شاید تسلایی باشد برای دل سوخته آنان، اما تا نزدیکی های خانه که می رسیدیم سایه سنگین غم و اندوه این اجازه را به ما نمی داد و برمی گشتیم. از بزرگان قوم خواستیم که نزد آنان بروند و همدردی کنند. متاسفانه همه به بهانه ای عذر خواستند وکسی از طرف ما برای تسلای آنان نرفت و این باز هم بر دوش مان سنگینی می کرد و ما را عذاب می داد . همه فکر می کردند تاوان این گناه را بایستی به تنهایی بر دوش بکشیم و ما به مانند جذامیان و طاعون زدگان در انزوا با خدای خود ماندیم.
این ناراحتی ها و اتفاقات همیشه گریبانگیر آدمای فقیر و بیچاره و به تعبیری طبقه سوم ملت است، زیرا این پابرهنه ها هستند که اکثریت جامعه را تشکیل می دهند. غم و غصه زخمی است که یکهو میاد ولی رفتنش دست خود آدم نیست و با خداست.
بخش دوم هفته ی آینده