سایت کانون مدافعان حقوق بشر، نرگس محمدی: خوشآمدگویی دم در زندان (داخل بند) به زنانی که از سلولهای انفرادی به بند منتقل میشوند، هم شیرین است و هم تلخ. شیرین از این حیث که از سلول و تنهایی رها شده اند و تلخ از این که وارد زندانی دیگر شده اند. دوره های قبل، فاران، صدیقه، بهار، فریبا و نسیم وکیل بند بودند و درگیر این کار نبودم. این جا هماهنگی کار بند با وکیل بند است و یکی از کارهایش هم تحویل گرفتن زندانی و ورودی جدید است. یادم است وقتی وارد بند زندان شدم، بهار به دفتر آمد و مرا تحویل گرفت. چقدر از دیدنش حس خوبی داشتم و چقدر او از دیدن من ناراحت شد. اولین جملهاش این بود: «وای نرگس جون چرا آمدید؟»
غروب است، باز زنگ میزنند. آیفون را بر میدارم. ورودی جدید داریم. تنها ظرف یک هفته گذشته چهار ورودی داشته ایم. خانمهایی که از فعالان سیاسی و عقیدتی نیستند. زنان خانه داری هستند که سرگرم خانه داری و بچه داری بوده و برخی گاهی سری به دنیای مجازی زده، چیزی خوانده، توجهی به مسائل اجتماعی پیرامون نموده و احیانا چیزی هم نوشته و اظهار نظری هم کرده اند. وارد دفتر میشوم، خانم جوانی ایستاده است. چشمانش نگران است و خسته به نظر میرسد. خوش آمد میگویم و در آغوش میگیرمش. طبق عادت همیشه ابتدا میپرسم بچه کوچک داری؟ اشک بر گونه هایش می لغزد و بیتاب میگوید: «دو تا یکی ۱٨ ماهه و شیرخوار است و یکی ۶ساله است هر دو پسرند.» بلافاصله با اضطراب میگوید: «بازجو میگفت طفل ۱٨ ماههام بیمار است، خیلی نگرانم.» اشکش قلبم را به درد میآورد. مادری، شیر در سینه اش میجوشد و دهان طفلی زبان بسته به دنبال سینه مادر میگردد، به کدامین گناه؟
وارد بند می شویم. همه دورش را میگیرند. بخصوص مادرها به گرمی به آغوشش می فشارند. قصه اش تلخ است. نازنین میگوید، من هم وقتی از گیسو جدا شدم شیرخوار بود. مریم میگوید، سارا فقط ۳ سال داشت و ۷ سال است که جدایی مادر را تاب آورده است. فریبا از ترانه ۱۲ ساله که اکنون مادری ۲۱ساله است و آزیتا از بشیر ۶ ساله و فاطمه از مریم ۹ ساله در زمان جدایی و آمدن به زندان میگویند.
خاطرات لحظه جدا شدن مادران از کودکان چون غمی سنگین بر قلب آدمی چنگ میزند. بانوی تازه وارد، مثل یک راز در نهان دل میگوید و میگرید: «باور کنید وقتی شیرش دادم و خواباندم، برای آخرین بار بوسش کردم. به من گفتند چند تا سؤال میکنند و برمیگردم اما گویی به دلم الهام شد که این یک جدایی است و بوی تنش را با تمام وجود برگرفتم و برخاستم. نمی دانید پسر ۶ ساله ام چگونه مرا به خود چسباند، گویی او هم فهمید جدایی بزرگی در راه است.» توان نگاه کردن در چشمان بی قرارش را نداشتم و اشک هایم اشک هایش را همراهی کرد و ….
نسیم باقری که این مواقع حواسش به من است و هوایم را دارد، خودش را به من رساند و گفت: «نرگس جون پاشید دیگه، دارید به چی فکر میکنید؟» میگویم: «نه نگران نباش من خوبم. فکر نمیکنم. میترسم. ترسم از روزی است که ملت به جای آشتی ملی، قهر ملی را بطلبند و به آشتی نه بگویند و دیگر راه بازگشتی نباشد.
صدای کف و دست و هورا بند را پر میکند. تولد رویا جان است. شیرینی آماده کرده ایم. آواز «تولد، تولد، تولدت مبارک» را شروع میکنیم. به زحمت عزیز تازه وارد را راضی میکنم که در جمع مان بنشیند. هر بار احکام سنگین خانمها را می شنود، حالش بد میشود و با تأسف دعایی از ته دل برایشان میکند. باورش نمیشود وقتی میگویم و هنوز سالها و ماهها حبس پیش رو دارند.
وقت خاموشی است. رختخوابش را آماده میکنیم. اتاق یک تخت دوم. لباس راحت میخواهد. با شوخی میگویم: «زندان جمهوری اسلامی غیر انتفاعی است و متأسفانه حتی یک ملافه هم نمی دهند. بچه ها همت میکنند و بالش، ملافه و چیزهای ناقابل اما ضروری را فراهم میکنیم، شاید پس از شبهای ناآرام و سخت سلول انفرادی و ضجه های دوری از دلبندانش، امشب را دمی بیاساید.چراغ را خاموش میکنیم و به تختهایمان پناه میبریم. تا بر دمیدن صبح امید.