Frantz
فرانسوا اوزون، فرانسه، ۲۰۱۶
سال ۱۹۱۹ است. جنگ جهانی اول تازه بهپایان رسیده. آلمان بازنده جنگ است و فرانسه پیروز. آلمانیها سرشکسته از شکستی که خوردهاند همه فرانسویها را قاتل مردان جوان آلمانی میدانند که برای دفاع از خاک و خونشان جانشان را فدا کردند. آنسوی مرز، فرانسویهای پیروز با افتخار از مردان جوان فرانسوی یاد میکنند که جانشان را فدا کردند تا اجازه ندهند خاک پاک کشورشان جولانگاه دشمن گردد. اینسو، پیرمردان آلمانی در خلوت میکدهها سرود ملیشان را میخوانند و به خاطره پسران جوان از دست رفتهشان درود میفرستند. آنسو، پیرمردان فرانسوی در میکدههایشان جامهای شرابشان را به افتخار پسران شهیدشان بلند میکنند و سرود مارسییز میخوانند. آلمانیها فرانسویها را دژخیم میدانند و فرانسویها آلمانیها را اهریمن.
آنا، دختر جوانی است که نامزدش، فرانتز، را در آخرین روزهای جنگ از دست داده. حتا جنازه او هم پیدا نشده. پدر و مادر فرانتز قطعهای خاک را در گورستانی با تصویر فرانتز آذین بستهاند و آن را گور فرزند از دست رفتهشان میدانند. آنا، که هنوز دلبسته فرانتز است، هر روز گلی بر گور معشوق از دست رفتهاش مینشاند. آنا با پدر و مادر نامزدش زندگی میکند که او را مانند دختر خودشان میدانند. یک روز آنا مرد ناشناسی را میبیند که بر گور فرانتز گل میگذارد. پدر فرانتز، مرد را که برای دیدار او رفته به جرم فرانسوی بودن از خود میراند: “تمام مردان فرانسوی قاتلین فرزند من هستند”. اما روزی دیگر، آنا این ناشناس را به خانه دعوت میکند. نامش آدریان است و میگوید پیش از جنگ با فرانتز در پاریس آشنا شده و با هم دوست بودهاند. به همان اندازه که به تدریج رابطه خانواده با این تازه وارد گرم میشود رابطه مردم شهر و دوستان پدر با آنها سرد و کینهتوزانه میشود. آخر چگونه ممکن است یک مرد وطنپرست آلمانی قاتل فرزندش را در خانه خودش بپذیرد؟! پدر و مادر فرانتز اما آنچنان به آدریان دل میبندند که آنا را ـ که پس از فرانتز حاضر نیست هیچ مرد دیگری را بپذیرد ـ تشویق میکنند تا عشق آدریان را در دل بپروراند.
“فرانتز” (Frantz) را فرانسوا اوزون بر اساس فیلم “لالایی ناتمام” (Broken Lullaby) از ارنست لوبیچ سینماگر آلمانی- آمریکایی ساخته. “لالایی ناتمام” نیز بهنوبه خود، بر اساس یک نمایشنامه فرانسوی از موریس روستان است که عنوانش را در اینجا نمیگویم چون راز فیلم “فرانتز” را آشکار میکند. ارنست لوبیچ، “لالایی ناتمام” را در سال ۱۹۳۲ یعنی حدود چهارده سال پس از پایان جنگ جهانی اول ساخت. “لالایی ناتمام” ـ و نمایشنامهای که فیلم بر اساس آن ساخته شده بود ـ با هدف مخالفت با جنگ نوشته و ساخته شدند. لوبیچ، که خود یکی از مهمترین سینماگران دوران خودش بهحساب میآید، یک داستان عاشقانه زیبا را بهکار میگیرد تا زشتیهای جنگ را به بینندهاش خاطرنشان کند. همین است که در پایان فیلم شاهد هستیم که غریبه فرانسوی بالاخره جای خود را در دل پدر و مادر فرانتز باز میکند و با ازدواج با آنا نشان میدهد که جنگ و کینهتوزیهای کشورها چقدر بیمعنا و بیریشهاند. با اینحال، لوبیچ آن زمان که “لالایی ناتمام” را ساخت هنوز جنگ جهانی دوم شروع نشده بود. او با خوشبینی تصور میکرد اگر افرادی نظیر او بتوانند کینهها را از دلها بزدایند و جنگ جهانی اول به جنگ جهانی آخر تبدیل خواهد گردید. تنها امروز است که ما میدانیم آن کینهها نه تنها هیچگاه مرهمی نیافتند بلکه تندتر و آتشینتر به جنگی بهمراتب بزرگتر و خانمانسوزتر منجر شدند. آن پایان خوشی که لوبیچ برای “لالایی ناتمام” در نظر گرفته بود خیال خوشی بیش نبود.
این است که فرانسوا اوزون از داستان موریس روستان و فیلم ارنست لوبیچ تنها پوسته آن را برمیدارد و هم محتوا و هم ساختار آن را تغییر میدهد تا ظرف مناسبی برای دیدگاههای امروزین بشود. مهمترین تغییری که اوزون در داستان به وجود می آورد پایان آن است. او با اضافه کردن یک فصل کامل به داستان، آن را به راهی دیگر میبرد. “لالایی ناتمام” با پذیرش آدریان از سوی جامعه آلمانی در آن شهر کوچک پایان مییابد، اما اوزون آدریان را به فرانسه پس میفرستد تا اینبار آنا مجبور شود با سفر به پاریس به دنبال او بگردد. در چارچوب همین سفر است که اوزون فرصت تجربه کردن “دیگری” بودن را به آنا میدهد.
در آلمان، آنا در آغوش هموطنانی که نامزدش را میستایند احساس آرامش و امنیت میکند و از همین جایگاه به غریبه فرانسوی لطف و مهربانی نشان میدهد. در فرانسه، اما، آنا غریبهای است که نبود یک سرپناه را در سرزمین دشمن بهخوبی حس میکند. تجربه آنا در فرانسه، وقتی در کنار و به موازات تجربه آدریان در آلمان قرار میگیرد تصویر برجستهای از ریشههای بیگانهستیزی ارائه میدهد. در حقیقت، همانقدر که تأکید لوبیچ بر زشتنمایی جنگ است، اوزون بر زشتی بیگانهستیزی تاکید میورزد. برای نمونه، آدریان زمانی که به میخانهای در شهر کوچک آلمانی وارد میشود شاهد سرود خواندن دستهجمعی آلمانها میشود که با شور و هیجان از دفاع از خاک سرزمین مادری در برابر مهاجمان دیوسیرت میخوانند. بعدتر، در صحنه ی مشابهی، آنا در میکدهای در پاریس خود را تنها کسی مییابد که در خواندن سرود مارسییز همکاری نمیکند. سرودی که هنوز سرود ملی فرانسه است و از دشمنان شیطان صفتی میگوید که اگر دستشان برسد شکم زنان و بچههای فرانسوی را میدرند و این را وظیفه مردان غیور فرانسه میداند تا خاک مقدس کشورشان را با خون ناپاک سربازان دشمن آبیاری کنند. این صحنه برای من یادآور صحنه مشابهی در فیلم “کازابلانکا”بود که در آن، فرانسویها در مقابله با سربازان آلمانی که سرود ملیشان را میخواندند شروع به خواندن مارسییز میکنند. همانقدر که مارسییز در “کازابلانکا” حس افتخار و پیروزی پاکی بر پلیدی را به بیننده منتقل میکند، در “فرانتز” چشمان بیننده را بر بیگانهستیزی عمیقی که در کلمه به کلمه این سرود نهفته است باز میکند. اوزون بیتردید در طراحی این دو صحنه به “کازابلانکا” چشم داشته است و با ظرافت موفق میشود با جور دیگر کنار هم چیدن همان عناصری که در “کازابلانکا” حسی انساندوستانه را منتقل میکنند در “فرانتز” معنایی بیگانهستیز و ضدانسانی ارائه دهد.
اوزون تغییر دیگری هم در ساختار داستان به وجود آورده است. “لالایی ناتمام” از دید آدریان بیان میشود. بیننده از همان اولین صحنه و پیش از سفر آدریان به آلمان با او و گذشتهاش آشنا میشود. در “فرانتز”، اما، ما از چشم آنا است که با این غریبه آشنا میشویم و تنها از فصل دوم فیلم است که به آهستگی از گذشته او سر در میآوریم. تغییر پرسپکتیو از منظر فرانسه پیروز به آلمان درهمشکسته، در عین حال دست اوزون را باز میگذارد تا مانند فیلمهای پیشینش بینندهاش را در فضایی زنانه قرار دهد و تاثیری متفاوت ایجاد کند. این پرسپکتیو، تصادفا، با کلیشههای شناخته شدهای که از زنانگی در سینمای معمول مطرح است ـ یعنی جنس دوم بودن، احساساتی بودن، و دنبالهرو بودن ـ بسیار متفاوت است. همین زنانگی ویژه اوزون است که فضای “فرانتز” را از فضای ملودرام “لالایی ناتمام” دور میکند و بیآنکه مانند “کازابلانکا” بر احساسات بیننده دست بگذارد او را با گفتمان عمیقی مانند بیگانهستیزی آشنا میکند. گفتمانی که امروزه به یکی از نمودهای اصلی کجروی جوامع بشری در همه جای دنیا، از آمریکا و اروپا گرفته تا خاورمیانه و آفریقا تبدیل شده است.
“فرانتز” بیشتر سیاه و سفید فیلمبرداری شده که فضای مناسبی برای نشان دادن محیط درهمریخته و خرابیهای پس از جنگ جهانی اول فراهم میکند. با اینحال، در چند صحنه فیلم رنگ میگیرد. در آغاز بهنظر میرسد که اوزون از رنگ برای صحنههای بازگشت به گذشته (فلاشبک) استفاده کرده، همان ترفند زیبایی که ژانگ ییمو در فیلم “راه خانه” (The Road Home, 1999) بهکار گرفت تا گذشته را دلپذیرتر از امروز بنمایاند، اما زود معلوم میشود استفاده از رنگ در “فرانتز” نه برای بازگشت به گذشته بلکه برای برجسته کردن جوشش احساسات و انتقال حس دلبستگی و عشق است. هرجا افسردگی و کینه زیر گردی از عشق ناپدید میشوند صحنه نیز رنگ میگیرد.
نکتهایکه در همین رابطه مهم است این است که اوزون از آن دست هنرمندان نیست که با نشان دادن زشتیهای جامعه انسانی بینندهاش را به درستکاری نصیحت کند. او، برعکس، از جنس آن انسانباورانی است که به زیباییهای نفس انسان باور دارد و همین را در سینمایش برجسته میکند. برای نمونه، در فیلم “۲×۵” او داستان یک عشق آتشین که به ازدواج و بعد به طلاق ختم میشود را تصویر میکند، اما داستان را از آخر به اول میگوید بهطوری که فیلم با تلخی جدایی زن و شوهر آغاز میشود، اما با صحنه زیبایی از روزهای آغاز آشنایی این عاشق و معشوق که دست در دست هم در دریا بهسوی غروب آفتاب میروند پایان میپذیرد. با اینحال، در “فرانتز” اوزون نمیخواهد داستان را با یک خوشبینی سادهاندیشانه بهپایان برساند. همین است که اگرچه پایانی متفاوت با نسخه لوبیچ برای آن درنظر گرفته، اما فیلم را با رنگ بهپایان میرساند.
پرکاری اوزون را شاید تنها در وودی آلن بتوان جستجو کرد که هر سال دست کم یک فیلم میسازد. این هر دو از نابغههای سینمای دوران ما بهحساب میآیند اگرچه اوزون بدبینیهای وودی آلن را ندارد. ویژگی سینمای اوزون در این است که ساختار هیچیک از فیلمهایش به آنیکی شبیه نیست. از ساختار تئاتری “قطرات آب بر سنگهای گدازان” (Drops of Water on Burning Rocks) تا فیلم موزیکال-جنایی “هشت زن” (۸Women / 8 femme) تا فیلمهایی با موضوعات اجتماعی مانند “زیبا و جوان” (/Young & Beautiful Jeune & julie) و “دوست دختر جدید” (The New Girlfriend / Une nouvelle amie) اوزون هربار به تجربه جدیدی دست میزند. با اینحال در محتوای سینمای او ویژگیهای مشترک زیادی میتوان پیدا کرد. به جز انسانباوری، نگاه زنانه، و دیدگاه مثبتی که در بالا از آنها یاد کردم باید از توجهی که او به جنسیت و سکس دارد نیز یاد کنم که تقریبا در همه فیلمهایش مشترک است. گفتم تقریبا، چون میخواستم بلافاصله اضافه کنم به جز “فرانتز”. با اینکه عشق نقطه مرکزی داستان “فرانتز” است، اما از سکس ـ که اگر نگویم مهمترین، دستکم یکی از اصلیترین ستونهای سینمای اوزون است ـ در این فیلم خبری نیست. پرهیز او از موضوع مورد علاقهاش در “فرانتز” عمدی است. او حتا با آمیزهای از زیرکی و شیطنت بینندهاش را کمی گمراه میکند. صحنههای بازگشت به گذشته که دوستی فرانتز و آدریان را نشان میدهد نه تنها رنگی هستند ـ که همانطور که اشاره کردم نمادی از رابطه عاطفی یا عاشقانه است ـ بلکه لحظات همواروتیک پرقدرتی را نشان میدهد که بیننده ـ از جمله مرا ـ مطمئن میکرد با یک رابطه همجنسگرایی سر و کار دارد. بعدتر میفهمیم که اینطور نیست. شاید پرهیز او از سکس در این فیلم تذکر دیگری به بیننده است که نباید از اوزون انتظار تکرار خودش را داشته باشد. اگرچه در فیلم آخرش “معشوق دوگانه” (L’amant double) که نامزد نخل طلای جشنواره کان امسال است بار دیگر به سراغ موضوع مورد علاقهاش رفته است.
گفتنی ست این فیلم هم اکنون در تیف بل لایت باکس TIFF Bell Lightbox در تورنتو بر روی اکران است.