شعرای سه گانه نامدار دوران اموی

بسیاری از پژوهشگران عهد اموی جَریر، فَرَزْدَق و أخْطَل را در شمار بزرگترین شاعران این دوران به شمار می آورند. این سه تن با یکدیگر سخت رقابت داشتند و با هم به مناظره و مشاجره ی شعری می پرداختند که به شعر” نقائض” موسوم گردید.

 

جریر

اسم اصلی جریرابن عطیه الخطافی التمیمی است که در زمان عثمان متولد شد و عضو طایفه ی بنی کلیب بود که خود بخشی از طایفه ی بزرگ بنی تمیم است. جریر و فرزدق از یک طایفه برخاسته بودند، لیکن جریر برخلاف فرزدق که از خانواده ای بسیار ثروتمند برخاسته بود، به خانواده ای فقیر و تهی دست و بی نام و نشان تعلق داشت. او اهل یمامه بود و گویا درکودکی گله ی کوچکی از بزها وگوسفندان پدرش را شبانی می کرده است. نخستین اشعار خود را در نوجوانی در دفاع از خانواده اش سروده است.

اشعار جریر به زودی دهان به دهان می گردد و به گوش حجاج بن یوسف، حاکم مقتدر عراق می رسد. حاکم او را به دربارخویش فرا می خواند و چون او را مداح قابلی می یابد وی را سخت گرامی می دارد و پس از چندی به درخواست خلیفه او را به دمشق می فرستد. جریر به صورت مداح رسمی خلفای دمشق درمی آید و بیشتر عمرش را در دمشق در دربارخلفای اموی سپری می سازد و همین جاست که با اخطل و فرزدق به رقابت می پردازد.

در مرحله ای از این رقابت های شاعرانه، اخطل علیه او نزد خلیفه عبدالملک مروان بدگویی کرد. عبدالملک بر جریر خشم گرفت و او مجبور شد تا دوران عمربن عبدالعزیز خانه نشین شود. جریر در رقابت خود علیه دشمنانش از سلاح هجو و کنایه مدد می جست. چون ازکسی کینه به دل می گرفت، هجو او تند و تلخ می شد و نه قاعده ای می شناخت و نه اصول اخلاقی را رعایت می کرد. به عنوان مثال او در مورد فرزدق چنین سروده است:

لقدولدت ام فرزدق مقرفا

فجاء ت بوزارقصیرالقوادم

بوصل حبلیه جن لیله

لبرقبی الی جارته بالسلالم

هوالرجس یا اهل المدینه فاحذروا

مداخل رجس بالخبیثات عالم (۱۹)

ترجمه فارسی:

مادرفرزدق او را زشت زایید

پس او به دنیا آمد تا با آدم های

کوتاه عرصه و دون پایه

همگام باشد.

چون شبانگاه قصد دیدار محبوب کند

دزدانه از پلکان همسایگان بالا رود

ای مردم مدینه او نفرت انگیز است

از وی دوری گزینید

که او به پستی های خویش نیک آگاه است.

جریر در سالهای واپسین عمر خویش نزد طایفه اش به یمامه رفت و درسال ۷۲۸ میلادی دارفانی را بدرود گفت. او را یک مسلمان پارسا دانسته اند که تمام زندگی خود را وقف رشد ادبیات عرب کرد. درباره او نوشته اند که قلبی پاک و شخصیتی نیکو داشت و در سرودن مرثیه، مدح و غزل استاد بود. سادگی و ظرافت شاعرانه، اشعار او را محبوبیت همگانی بخشیده بود. وزن و موسیقی درونی شعرش باعث شد که مردم به آسانی اشعار او را از بر کنند و در محافل مختلف بخوانند. او بهتر از رقبای خویش زیبائی جسمی محبوب و لذت معاشرت با وی، خوشی دوران وصال و رنج جانکاه فراق را توصیف کرده است.

جریر روزی از یک انسان فرهیخته پرسید که شعر او برتر است یا اشعار فرزدق. مرد شعرشناس او را چنین پاسخ داد: “تو در چشم آدم های عادی بهترینی لیکن فرزدق نزد انسان های فرهیخته از تو برتر است.” جریر غریوی از شوق سر داد وگفت “بنازم به این پیروزی! به خدای کعبه که وضع من بهتر است. از صد نفر حتی یک نفر هم فرهیخته از کار درنمی آید.” (۲۰)

زمانی که جریر خبر مرگ فرزدق را شنید گفت، “فرزدق بی هیچ شکوه و جلالی با ضرباتی که به خود زد هلاک گردید.” دوست و میزبان وی مهاجربن عبداله وی را سخت مورد نکوهش قرار داد که چرا به کسی که دیگر در قید حیات نیست دشنام می دهد بویژه که با او هم قبیله نیز هست. جریر پشیمان شد و ریاکارانه شعری در رثای فرزدق سرود: “هرگز مباد که پس از وی نسلی پدید آید.” می گویند که بعدها که این مرثیه را برای دوستان خواند اشک از دیدگانش فرو بارید وگفت، “می دانم که مدت زیادی پس از رقیبم زنده نخواهم ماند. چراکه ستاره اقبال مان یکی است (کان نجمنا واحداً). دو دوست یا دو دشمن که سرنوشت شان بهم گره خورده است و با یکدیگر سرازیرگور می شوند” (۲۱) چند ماه بعد جریر نیز به فرزدق پیوست.

فرزدق

همام بن غالب ملقب به فرزدق هم قبیله ی جریر بود. او در بصره متولد شد ـ شهری که مردمش به عربی ناب سخن می گفتند. مشهور است که او درکودکی حافظه ای بسیار نیرومند داشت. پدرش او را نزد علی بن ابیطالب، خلیفه ی وقت، برد. علی از علاقه ی کودک پرسید. پدرگفت که فرزندش استعداد شگرفی در سرودن شعر دارد. علی به او اندرز داد که شعر را رها سازد و به آموختن قرآن پردازد. و خود سوره هایی چند به کودک آموخت. فرزدق نوجوان چنان تحت تأثیر قرارگرفت که زنجیر به پای خود بست و تا زمانی که قرآن را به تمامی حفظ نکرد، زنجیر را نگشود. از همان زمان وی محبت علی و خاندان وی را در دل  جای داد و اگرچه بعدها شاعر ستایشگر خاندان بنی امیه شد، این عشق را حفظ کرد. (۲۲)

 مرگ پدر، آرزوی دیرین فرزدق را به شعر و شاعری زنده کرد. او به کوفه و مدینه رفت و در آنجا مورد الطاف، سردار جنگی عرب، سعید بن عاص، قرارگرفت. فرزدق در مدینه لاف زنانه شعری سرود به این مضمون که با نردبانی ساخته شده از طناب وارد محوطه ی حرم شده است. این شعر زهدفروشان مدینه را سخت برانگیخت. مروان او را تبعید کرد و تنها پس از مرگ زیاد حاکم عراق بود که فرزدق توانست به میان قبیله ی خود بازگردد.

فرزدق با شعر و زبان اعراب بدوی قبل از اسلام و حکایات و روایات آنان پیوندی ناگسستنی دارد. گفته اند که اگر فرزدق نبود یک سوم از لغات عربی و نیمی از اخبار مردم عرب از دست می رفتند. (“وقیل: لولا شعره لذهب ثلث لغه عرب، ونصف اخبارالناس”.(۲۳)

فرزدق از زنان دل خوشی نداشت و علیه آنان شعر می سرود. درباره ی وی نوشته اند که وی، “مردی بود ناشایست، بی توجه، فاسق، بی بند و بار و بزدل.” او عاشق دختر عم خویش نوار شد، لیکن نوار به او علاقه ای نداشت. فرزدق با نیرنگ پدر و مادر نوار را همراه خویش کرد و نوار تحت فشار آنان به این ازدواج ناخواسته تن داد. دیری نپائید که کارد به استخوان نوار رسید و تلاش ورزید که از او طلاق بگیرد، لیکن هیچ کس را نیافت که در برابر قاضی به عنوان شاهد طلاق حاضر شود، زیرا کسی نبود که از هجو فرزدق نترسد. نوار درکمال بیچارگی به عبدالله بن زبیر مدعی حکومت مدینه پناه برد و سرانجام توانست رضایت شوهر را برای طلاق جلب کند. فرزدق در اشعار مربوط به این طلاق در عین حال که پشیمانی خود را ابراز داشته، خشونت و زن ستیزی خود را نیز به نمایش گذاشته است. (۲۴)

او در سال ۷۲۸ میلادی از یک بیماری پوستی که در جریان سفر صحرا به آن مبتلا شده بود درگذشت.

فرزدق، با وجود سرسپردگی به دستگاه اموی، در سن هفتاد سالگی، در جریان مناسک حج، در برابر هشام بن عبدالملک، علی بن حسین ملقب به زین العابدین (امام چهارم شیعیان) را مدح گفت. هشام دستور داد مستمری او را قطع و خودش را در عسفان (منطقه ای بین مکه و مدینه) زندانی کنند.

 فرزدق در هجو ید طولائی داشت. می گویند هجو او دوست و دشمن نمی شناخت و گاهی شکل دشنام های رکیک به خود می گرفت. یکی از ویژگی های منفی این شاعر دزدی ادبی است. ناگفته نماند که این رسم ناپسند در آن دوره در بین دیگر شاعران عرب نیز رواج داشته است. لیکن کار فرزدق آنچنان از حد متعارف فراتر می رود که گاهی او یک قصیده ی کامل از دیگران می گیرد و نام خود را زیر آن می نهد.

اخطل

نام اصلی او ابومالک غیاث بن غوث تغلیبی است که از قبیله ی نیرومند تغلب برخاسته بود. این قبیله ی مسیحی از عربستان مرکزی به بین النهرین کوچ کرده بود. او درکودکی مادر خود، لیلا، را از دست داد و توسط نامادریش که زنی نامهربان و سنگدل بود پرورش یافت. این زن اخطل را به کارهای دشوار می گماشت و او را به بزچرانی می فرستاد.  از او به عنوان کودکی جسور یاد کرده اند که هرگز به فرمان بزرگترها گردن نمی نهاد. اخطل از زمان نوباوگی شعر می سرود. نخستین کسی که اخطل را کشف کرد یزید بن معاویه بود که او را شاعر نیرومند یافت که می توانست با مدح خود از خاندان اموی به تحکیم فرمانروائی آن مدد رساند. مسیحی بودن مادر یزید و بی اعتنایی وی به اصول اسلامی را می توان از دیگر عوامل دوستی بین این دو تن شمرد. روایت است که او به درخواست یزید، انصار(یاران پیامبر اسلام در مدینه) را هجو گفت. او یکی از انصار به نام ابن فریعه را کره خری خواند که بین خر ماده و خر نر ایستاده است (کالجحش بین حماره وحمار) و هجویه ی خویش را چنین به پایان رسانید:

دهبت قریش بالمفاخرکلها

اللؤم تحت عمائم الانصار

(قریش رفتند که افتخارات طایفه شان را برشمرند ولی عیب هاشان زیر عمامه های انصار پنهان است)

 اخطل آنچنان شیفته ی یزید بود که در حیاتش او را مدح گفت و در مرگ به سوگش نشست و مرثیه  سرود.

شیوه ی زندگی اخطل نوعی عشرت طلبی است که از مدافعین کلاسیک آن اپیکور، فیلسوف برجسته یونانی قرن چهارم قبل از میلاد است. او به شیوه ی اپیکور اندرز می دهد که باید لحظه را غنیمت شمرد و در پی کیفیت زندگی و نیکوکاری در این جهان بود نه درازی عمر و کمیت آن: “توجه آدمیان به این جهان و زندگی دنیوی است. عمر طولانی جز شوربختی و بی خردی ثمری ندارد. اگر در پیری اندوخته ای لازم داشته باشی بدان که نیکوکاری گنجی است که به از آن نخواهی یافت. (۲۵)

اخطل به شراب عشق می ورزید و با زنان اهل طرب و آواز معاشرت داشت. او شراب را الهام بخش خود به شمار می آورد و به قول یکی از پژوهشگران عرب چه بسا آن را “جلوه ای از تجلیات استقلال در مقابل اسلام می پنداشت.” (۲۶) یک بار خلیفه عبدالملک مروان، هرچند خود به اسلام اعتنایی نداشت، تلاش کرد اخطل را مسلمان کند. او در پاسخ عبدالملک گفت که چنان خواهد کرد به شرطی که خلیفه به او اجازه دهد شراب بنوشد و وی را از گرفتن روزه در ماه رمضان معاف سازد. خلیفه موافقت کرد که او در دین خود باقی بماند.

اخطل از صمیم قلب بنی امیه را مدح می گفت. عبدالملک پس از آنکه یکی از مدایح او را شنید به او لقب “مداح بنی امیه” بخشید و دستور داد او را در دمشق پیشاپیش یک رژه دولتی بگردانند و با صدای بلند و با احترام تمام او را چنین به مردم معرفی کنند: “بنگرید! این شاعر امیرالمؤمنین است و از برجسته ترین شعرای عرب”. (۲۷)

اخطل در یکی از مسافرت هایش به دمشق در خانه ی “ابن سرحون” منشی عبدالملک اطراق کرد. چون نزد عبدالملک بار یافت، خلیفه از محل اقامتش جویا شد. اخطل گفت در خانه ی ابن سرحون است و با غذاهای لذیذ، شراب های عالی و همان نانی که خلیفه می خورد از او پذیرائی می شود. عبدالملک لبخند زنان گفت:

ـ “به یاد می آوری که من چند بار از دست تو به خاطر علاقه ات به این مشروب عجیب و غریب آزار دیده ام؟ بیا و مسلمان شو و من هرچه بخواهی به تو خواهم داد.”

اخطل گفت:

ـ “بی شراب چکنم؟”

عبدالملک فریاد زد:

ـ “در این مشروب چه جذبه ای وجود دارد که مزه اش نخست تلخ است و سرانجام ترا در خماری محض فرو می برد؟”

اخطل پاسخ داد:

ـ “هرچه می خواهی بگو. لیکن بین این دو نهایت که مطرح کردی، مرحله ای است از خوشی و سرمستی که در چشم من در قیاس با آن تمام امپراتوری تو ارزشی بیش از یک قطره از آب رودخانه ی فرات ندارد.”

یک بار عبدالملک از اخطل خواست که برایش چند قطعه شعر بخواند. اخطل گفت:

ـ گلویم خشک است. باید چیزی بنوشم.”

عبدالملک رو به ملازمان خویش کرد وگفت:

ـ “برایش آب بیاورید.”

اخطل پاسخ داد:

ـ “این خرانند که آب می نوشند. تازه در خانه آب فراوان دارم.”

عبدالملک گفت:

ـ “بگذارید شیر بخورد.”

اخطل گفت:

ـ “دیرزمانی ست که مرا از شیرگرفته اند.”

خلیفه گفت:

ـ “پس به او شربت عسل بدهید.”

اخطل گفت:

ـ “این که برای آدم های مریض خوب است.”

خلیفه پرسید:

ـ “پس بگو چه می خواهی؟”

اخطل گفت:

“قدری شراب.”

خلیفه گفت:

ـ “چه می گویی؟ آیا من باید این مشروب نفرین شده را به کسانی که در خانه ام مهمانند عرضه کنم؟”

عبدالملک مکثی کرد و چنین ادامه داد:

ـ “اما به خاطر احترامی که برای استعدادهای تو قائلم بدانسان که سزاوار آنی از توپذیرایی می کنم.”

اخطل نیک می دانست که حتی اگر خلیفه خود شئون اسلامی را رعایت کند، اهل خانواده اش اعتنائی به آن ندارند. پس بیرون رفت و از یکی از خادمین قصر شراب طلب کرد. سپس آزادانه و تا آنجا که دلش می خواست شراب نوشید. آنگاه با چشمان پف کرده و تلوتلوخوران نزد خلیفه بازگشت و یکی از شاهکارهای خود را در ستایش خاندان اموی بازخواند. پس از آنکه خواندن شعر به پایان رسید، عبدالملک چنان تحت تأثیر قرار گرفت که فرمان داد به اخطل خلعت شاهانه و زر و سیم بسیار دهند، لیکن اخطل آنقدر شراب خورده بود که سر از پای نمی شناخت.  خلیفه به یکی از غلامان دستور داد که دست او را بگیرد و به خانه برد. پس از آن خلیفه چنین گفت: “هر خاندانی شاعر ویژه خود را دارد که شکوه و جلال آن خاندان را به نظم می کشد. اخطل شاعر خاندان اموی است.” (۲۸)

ضمن گفتگوهای مکرر در دربار خلفای بنی امیه در رابطه با مقایسه بین سه شاعر بزرگ ـ جریر، اخطل و فرزدق ـ خلیفه معمولاً از اطرافیان می پرسید کدامیک از این سه شاعر برترند. درباریان همواره هراس داشتند که اگر یکی این سه شاعر را برتر شمارند خشم دو تن دیگر را دامن زنند و مشمول طنزگزنده شان شوند. به همین دلیل بود که آنان با ترفندهای مختلف از اظهارنظر سر باز می زدند. البته سال ها بعد در زمان عباسیان شعرشناسان عرب اشعار اخطل را به لحاظ درستی مضمون و کمال شعری و تعداد اشعار سروده شده برتر شمردند. آثار اخطل از نظر شفافیت و صمیمیت بیان و الهام شاعرانه کم نظیر بود. هارون الرشید، خلیفه ی عباسی، یکی از اشعار او را که در مدح بنی امیه سروده بود سخت گرامی می داشت: “اگر در برابرت ایستادگی کنند، در چشمشان مخوف می نمایی، لیکن آنگاه که بر آنان چیره می شوی ترا از همگان کریم تر می انگارند.” (۲۹)

اخطل در مرثیه، مدح و طنز استاد بود. گفته می شود که مدایح او از شیرخالص تر بودند.

پانویس

  1. www.adab.com/modules.php?name=Sh3er&doWhat=shqas&qid=16592&r=&rc=3
  2. The Asiatic Journal and Monthly Register for British and Foreign India and Australia, Vol. XVL. New Series, January-April 1835, London: Parbury Allen and Co. p. 81.
  3. Above, p. 81.
  4. Huart, C. (1903). History of Arabic Literatureج. New York: Appleton and Company, p. 50.

۲۳ـ ابوالفرج اصفهانی، الاغانی، جلد ۲۱، صفحه ۲۵۹.

۲۴ـ همان منبع شماره ۲۲ صفحه ی ۵۱.

۲۵ـ رجوع شود به کتاب الاغانی تألیف ابوالفرج اصفهانی، جلد دوازدهم، صفحه ی ۱۹۸.

 ۲۶ـ ج.م. عبدالجلیل، تاریخ ادبیات عرب ترجمه آذرتاش آذرنوش.

۲۷ـ رجوع شود به منبع مندرج در پانویس شماره ی ۲ صفحه  ۳۶.

  1. The Monthly Review, Volume 145, London: E. Henderson, 1838, p. 183

۲۹ـ ابوالفرج اصفهانی، الاغانی، جلد هشتم، صفحه ی۲۸۰.

 

بخش پیش را اینجا بخوانید