اولین بار داود را در بند شش زندان کمیته ی مشترک دیدم. مرا پس از چهارماه و هفت روز بازداشت از زندان اوین به کمیته آورده بودند. قبلاً اسم داود را در رابطه با گروه فرهت شنیده بودم. در آن دوران بروبچه های زندانی چه در سلول و چه در اتاق های عمومی زندان دیده ها و شنیده های خود را با یکدیگر در میان می گذاشتند. در رابطه با فرهت و گروهش داستان های خنده دار زیادی برسر زبان ها بود. از آن جمله این که فرهت مردی است میان سال عین باباشمل معروف که در افسریه تهران تعدادی جوان اول عمر بی تجربه را دور خود جمع می کند و مرتباً به آنها کله پاچه می دهد و آنان را به خواندن کتاب و بحث سیاسی تشویق می کند غافل از آن که ساواک از ابتدا درگروه رخنه کرده است و بی آن که بروبچه ها دست به سیاه و سفید بزنند همه را دستگیر می کند. پس از دستگیری فرهت همه چیز را به گردن داماد خودش می اندازد:
– “من اصلاً و ابداً اهل این حرفا نبودم. دامادم منو به این راه کشاند.”
این حرف یک دروغ شاخدار بود. بعدها ازبروبچه های گروه فرهت شنیدم که او خودش چهار راه حوادث بوده است و چنان با آب وتاب به پرسش های سیاسی بچه ها پاسخ می داده که به او لقب “امام محمد فرهت مطلق” داده بودند و تا مدت ها در زندان ها از او با نام “امام فرهت” یاد می کردند:
ـ “تو هر چه ازت می پرسیم می دونی؛ پس تو امامی….”
این درحالی بود که هم فرهت به ظاهر چپ بود و هم کلیه ی اعضای گروهش چپ بودند. بعدها که فرهت را دیدم و سنجیدم، شخصیت اش مرا به یاد آدم های هفت خط مثل حاجی بابای اصفهانی قهرمان کتاب جیمز موریه انداخت که یک روده راست در شکم شان نیست و چپ و راست دم خر و شتر را بهم می بندند. مثلاً فرهت هرکسی را که سرراهش قرارگرفته بود یارگیری کرده بود. یکی از این افراد جوانی چوپان با پوست تیره و چهره ای کولی وار بود به نام “حسین دلارام” که از سواد بهره ای نداشت. یک روز که سرتیپ زندی ضمن بازدید از سلول عمومی ما، رو به حسین کرد و پرسید:
ـ “حسین آقا تو دیگه چرا به این راه کشیده شدی؟”
ـ “تیمسار ما دنبال فرهت راه افتادیم.”
سرتیپ زندی سری تکان داد و گفت:
-“می دونم همه ی این آتش ها ازگور فرهت بلند میشه. می دونیم باهاش چه بکنیم.”
سرتیپ زندی بعد خطاب به همراهانش گفت:
ـ “این حسین آقا کسر وجاهت داشته؛ فرهت می خواسته یه دختر بندازه به او و بکشوندش به این راه ها.”
باز شنیدیم زمانی که یکی از بچه های گروه شکایت می کند که چرا فرهت ما را به این روز انداخت، یکی از اعضای مسن ترگروه (فکر می کنم عمو اسفندیار) به او می گوید:
ـ “وقتی می رفتیم توی دکون کله پزی و تو به حساب فرهت می گفتی اوسا کله پاچه بیار، بی مویش هم بیار، حالا این چیزا هم داره.”
جالب این بود که منظور فرهت از دامادش که همه بلاها را او به سرش آورده بود کسی نبود جز داود مدائن. جالب تر از آن این که داود اصلاً داماد فرهت نبود. فرهت یکی دو بار بین بچه ها گفته بود که دلش می خواهد دخترش را به داود بدهد. به این ترتیب داود در ساواک تبدیل می شود به داماد فرهت و سپر بلای او.
اجازه دهید از یکی از برخوردهای خود با فرهت یاد کنم: فکر می کنم سال ۱۳۵۴ خورشیدی بود. با دوست عزیز دیرینم هوشنگ عیسی بیگلو درگوشه ای از حیاط زندان قصر نشسته بودیم وگپ می زدیم. فرهت به ما پیوست و سعی کرد خودش را پیش هوشنگ عزیز کند. هوشنگ به دو دلیل در بین کلیه ی بچه های زندانی مورد احترام بود. نخست به خاطر مقاومت های مافوق انسانی اش در زیر شکنجه های جانکاه ساواک. دوم به خاطر دانش وسیع اش به عنوان وکیل پایه یک دادگستری. فرهت شروع کرده به خود شیرینی:
ـ “در جریان سال های قبل از ۲۸ مرداد، رسولی (شکنجه گر و بازجوی معروف ساواک) بازجوی من بود. اسم اصلی اش ناصر نوذری است.”
آقای عیسی بیگلو از فرهت پرسید:
ـ “رسولی چند سالشه؟”
فرهت اندکی مکث کرد و گفت:
ـ “حدود چهل سال”
عیسی بیگلو گفت:
ـ “با یه حساب سرانگشتی او در آن سال ها بچه بوده و نمی توانسته بازجو باشه.”
فرهت خاموشی را پیشه کرد.
و اما بشنوید از نخستین ملاقات من با داماد فرهت. بین بیست تا سی نفر زندانی سیاسی را چپانده بود در سلول حدود شش در چهار ما. هوای سلول خفه بود مخصوصاً زمانی که زمستان ها بخاری غول پیکر نفتی بند را در بیرون روشن می کردند. من که از هم سلول زندان اوین خود زنده یاد دکتر نظام رشیدیون یاد گرفته بودم که بهترین درمان فشارهای جانکاه زندان ورزش و نرمش های سنگین بدنی است، روزانه بیش از دو ساعت نرمش می کردم و بچه ها را هم مرتباً به این کار وا می داشتم. یادش به خیر حمید حائری زنگنه که در رابطه با این موضوع سر به سرم می گذاشت:
ـ “این عمو مصلی از بس نرمش کرده تمام عضلاتش سفت شده و بالاتر از اون مغزش هم سفت شده.”
من در رابطه با طاقت و بنیه ی ورزشی بیش از حد به خودم اطمینان داشتم تا روزی که بچه های اتاق عمومی کمیته را از جا بلند کردم که ورزش کنند. خیلی ها تنبلی کردند و ترجیح دادند که از جای خود جــُم نخورند. داود مثل خدنگ از جا پرید و در آن هوای خفه بی وقفه ورزش کرد. او به مدت یک ساعت یا بیشتر پا به پای من ورزش کرد. حرکت های ورزشی اش چنان سنگین و سریع بودند که خیلی زود متوجه شدم که با حریفی نیرومند روبرو هستم. خودم را از تک و تاب نینداختم. همه بچه ها بریدند و من و داود ماندیم. نفس ام به شماره افتاده بود. آرزو می کردم که داود زودتر برنامه را تمام کند ولی داود ول کن نبود. سرانجام من هم بریدم و خود را به گوشه ای پرت کردم. داود نرمش های سنگین را حدود یک ساعت دیگر ادامه داد. از شکست آشکار خود خجالت کشیدم، لیکن خودخواهانه خود را تسلی دادم:
ـ “خب دیگه داماد فرهته!”
این ماجرا طی ماه ها و سال های بعد، داود و مرا به صورت دو یار جداناشدنی ورزشی در زندان قصر درآورد. بندهای مختلف زندان قصر را برحسب سالهایی که فرد زندانی گرفته بود تقسیم کرده بودند. زندان های شماره ۴ و۵ و۶ را به زندانیان حبس بالا اختصاص داده بودند. در حالی که بندهای ۲ و۳ که به چهار و پنج و شش راه داشت به زندانیان با محکومیت پائین اختصاص داشت. بندهای یک و هفت و هشت هم مخصوص زندانیان با محکومیت پائین تر بود. یک زندان مجزا وجود داشت به نام زندان شماره ۴ که حیاطش قناس بود و زندانیان با محکومیت متفاوت (معمولا کمتر از چهارسال) را در خود جای می داد. داود و من هر دوتامان سه سال حبس گرفته بودیم و متناوباً در بندهای سه، یک و هفت و هشت و زندان ۴ زندانی می کشیدیم. آنچه که به ما روحیه می داد و در واقع مؤثرترین درمان فشارهای همه جانبه زندان بشمار می آمد، انجام منظم و پیوسته ی ورزش های سنگین بود. داود اعتقاد داشت که ورزشکاران از روحیه ی بسیار بالاتری برخوردارند و بهتر می توانند در قبال فشارهای روزافزون زندانبان و شرایط زندان ایستادگی کنند. با توجه به این باور بود که او همواره همگان را به ورزش تشویق می کرد. من ضمن موافقت با داود، براین باور خود نیز پافشاری می کردم که با شوخی و طنز نیز می توانیم هم روحیه خود در سطح عالی نگه داریم و هم روحیه ی هم زنجیران خویشتن را. از این لحاظ بود که من از داخل سلول تا بندهای عمومی، همواره ورزش را با طنز و شوخی درآمیختم. یادشان بخیر ابوالفضل موسوی، یوسف اردلان، فریدون رزمند، دکتر عزیز ناطقی، دکتر احمد کفاشی، حمید درختیان و سعید کلانتری که طنزهایشان زبانزد بروبچه های در بند بود.
در زندان قصر گروهی صبح زود ورزش می کردند و گروهی بعدازظهرها. در حالی که تعداد ورزشکاران صبحگاهی زیاد بود، نرمش هاشان سبکتر و آرام تر انجام می شدند. صبح کارها از همه ی گروه ها بوِیژه طرفداران مجاهدین تشکیل می شدند، در حالی که بعدازظهرکاران بیشتر بروبچه های چپ را تشکیل می دادند. من جزو گروه بعدازظهرکارها بودم. نرمش های بعدازظهر به مراتب سنگین تر بودند و پس از بیش از بیست دقیقه دویدن که دورهای آخرشان تند و طاقت فرسا می شدند شروع می شدند. داود اغلب جلودار ورزش های ایستاده بود. پس از ورزش های ایستاده، من وسط حیاط زندان می ایستادم و با صدای بلند فریاد می زدم:
ـ “ورزش های خوابیده مفید و مؤثر در فضای باز!”
داود از این دعوت خیلی خوشش می آمد. پس از پایان نرمش های خوابیده، من با صدای بلند می گفتم:
ـ “به امید روزی که از این گوشه تا آن گوشه ی دیوار ورزشکار خوابیده داشته باشیم.”
اگر روزی تعداد ورزشکاران خوابیده زیاد می شد، داود رو به من می کرد و می گفت:
ـ “عمو حالا خوشحالی؟”
ورزش بعدازظهر در حدود دو ساعت طول می کشید و شگفت آور بود که مقامات زندان (حتی سرگرد زمانی جلاد) جلو ورزش را نمی گرفتند. من تقسیم ورزشکاران به صبح کار و بعدازظهرکار را به صورت عاملی برای شوخی درآورده بودم. از هر کسی که تازه وارد زندان می شد می پرسیدم:
ـ “صبح کاری یا بعدازظهرکار؟” بعد از آن تازه وارد را به پیوستن به ورزشکاران بعدازظهرکار ترغیب می کردم و کفر صبح کارها را درمی آوردم.
عده ی زیادی از بروبچه پس از انجام ورزش های ایستاده ی بعدازظهر، می رفتند داخل بند، دوش می گرفتند و تا هنگام شام قدم می زدند یا استراحت می کردند. فقط معدودی برای ورزش های خوابیده می ماندند. من به دوستانی که تا آخر می ماندند می گفتم “گداها” و هرکدام را با پیشوند “گدا” صدا می زدم. “گدا داود” از همه ی گداها گداتر بود. به عبارت دیگر او ثابت ترین و محکم تری پای ورزش بعدازظهرها بود که بیش از دو ساعت به طول می انجامید. دیگر یاران ثابت ورزش عبارت بودند از حسن مرادی (از اعضای گروه فرهت که بچه ی گلی بود و اهل زندان به خاطرکارگر بودنش به او احترام می گذاشتند)، نعمت حق وردی که بچه اراک بود و محکم و تزلزل ناپذیر. من به نعمت می گفتم:
ـ “گدا نعمت، رئیس گداها”
نعمت هم بلافاصله پاسخ می داد:
ـ “عمو رئیس گداها خودتی!”
ابوالفضل قزل ایاغ از شوخ ترین، محکم ترین و شورانگیزترین افراد گروه بعدازظهر بود. او اهل زنوز آذربایجان بود و مرتباً سربه سرهمه می گذاشت:
ـ “زنوز مرکز دنیاس!”
فرشاد از بچه های بی شیله پیله ی دانشکده ی فنی نیز از پاهای ثابت ورزش بود.
غذای زندان در مجموع خوب ولی کم بود. کمبود غذا را بچه ها با خریدن تخم مرغ از فروشگاه زندان و پختن یک غذای تکمیلی در آشپزخانه جبران می کردند. یادش بخیر آقای تائب که از همه چیز، حتی پوست هندوانه، غذا درست می کرد. شب هایی که راگو می دادند برای اغلب بروبچه های زندانی عزا بود و برای ما بعدازظهرکارها عروسی. داود و نعمت راه می افتادند و تکه های دنبه را که روی آبگوشت کاسه ها به صورت پف کرده بالا آمده بودند در یک کاسه ی بزرگ جمع می کردند و لای نان های باتونی که خمیرشان را بیرون آورده بودند می گذاشتند. داود مرا از هر گوشه ای که خود را گم وگورکرده بودم پیدا می کرد:
ـ “عمو بیا ساندویچ دنبه بخور!”
گداها دور هم می نشستیم و با لذت تمام ساندویچ دنبه می خوردیم و جالب این بود که هیچ کدام هم اضافه وزن پیدا نمی کردیم.
آن چنان دوستی محکمی بین ما گداها ایجاد شده بود که نه تنها در رابطه با دویدن و نرمش های ایستاده و خوابیده بعدازظهرها با هم همکاری می کردیم، بلکه اغلب با هم کتاب می خواندیم، درد دل می کردیم، یکدیگر را دست می انداختیم و از خانواده های خود در بیرون حرف می زدیم. مثلاً من می دانستم که اسم پدر داود عباس، اسم پدرحسن مرادی گلابعلی، اسم پدر منصور خوشخبری عبدالجبار، اسم پدر اسفندیار کریمی ذبیح الله و اسم پدرقزل ایاغ مش نمازعلی است. آنها هم می دانستند که اسم پدر من فتح الله است. بسیاری از اوقات به جای این که یکدیگر را دست بیندازیم پدرها را دست می انداختیم. به عنوان مثال اجازه دهید که از بهروز خیرخواه صحبت کنم که امیدوارم زنده باشد و سرمست. بهروز روزهای نظافت زندان گاهی به تنهایی شصت پتو می شست. او ورزش های بعدازظهر ما را دقیقاً زیر نظر داشت و اگر من کوچکترین اشتباهی می کردم یقه ام را می گرفت و می گفت:
ـ “عمو تو آدم خری هستی!”
اسم پدر بهروز مصطفی بود و ما می دانستیم که مصطفی سال ها پیش از مادر بهروز منّور جدا شده است. هرکدام از ما که با هم دعوامان می شد، همه ی کاسه کوزه ها را بر سر مصطفی می شکستیم:
ـ “خیلی خری!”
ـ “خر مصطفی کچله!”
این به دلیل صمیمیت و خلوص بیش از حد بهروز بود و این که محبوب همگان بود.
یک روز برای جمعی از بچه ها تعریف کردم که قدیم ها در جهرم ما کوه نشین ها گوسفندهاشان را زمستان ها می کردند داخل غار. سال ها بعد چهارپادارا می رفتند و کود گله را که بر اثر مرور زمان سفت شده بود را از کف غارها می کندند و بار خر می کردند و به شهر می آوردند و به قیمت گزاف می فروختند. یکی از بچه ها به شوخی گفت: ـ “عمو مصلی نکنه این بابای خودت بوده؟” ازآن به بعد من سر به سرهر کس می گذاشتم می گفت:
ـ “برو تو هم با این بابای پشکل دزدت.”
داود به دفاع از من برمی خاست و می گفت:
ـ “اولاً پشگل نبوده و کود گله بوده؛ دوماً توی غار بوده و دل شیر می خواسته بره تو غار….”
یک روز هم برای بچه ها از پدرم تعریف کردم که هر زمان در رابطه با مزه ی غذا ایراد می گرفتم می گفت:
ـ “این قدرکفران نعمت نکنین. من خودم سال قحطی با عوض مشتی ابوالحسن رفتیم زرقان گدایی.”
از آن به بعد به هر کس می گفتم بالای چشمت ابرو فورا می زد توی ذوقم:
ـ “برو تو هم با اون بابای گدات!”
من جواب می دادم:
“پدرنامرد گدایی نبوده؛ سال قحطی بوده….”
داود بلافاصله دنباله حرف مرا می گرفت:
ـ “برحسب ضرورت هم بوده.”
داود هنوز بیست سالش نشده بود که به زندان افتاده بود. در زندان بود که او شروع کرد که دیپلم دبیرستانش را بگیرد. در آن زمان اگر اشتباه نکنم درس های کلاس پنجم ریاضی را می خواند. گداها و سایر بچه ها حسابی به داود کمک می کردند. من هر وقت دست می داد با او انگلیسی کارمی کردم. داود هم در زندان درس می خواند، هم کارسیاسی می کرد، هم در ورزش و تشویق همگان به ورزش سرآمد بود. اگر یک روز یکی از بچه ها در برنامه ی ورزش حاضر نمی شد، داود تا او را پیدا نمی کرد و از حالش جویا نمی شد از پای نمی نشست. یک روز من سخت سرما خورده بودم، پتو را کشیدم روی سرم و خوابیدم. داود که جلودار ورزش بود و نمی توانست بروبچه ها را رها کند به نعمت گفته بود:
ـ “بدو برو عمو را پیدا کن و هرطورشده بیارش توی جمع.”
نعمت آمد بالای سر من و اصرار کرد که “عمو پاشو بریم ورزش!” من به او هشدار دادم که سرما خورده ام و حالم نزار است و باید استراحت کنم. نعمت ول کن نبود:
ـ “پاشو عمو تنبلی نکن! بلند شو بریم ورزش خوب میشی!”
شرایطم اسفناک بود. نای این که از سرجای خود بلند شوم نداشتم تا چه برسد به این که در نرمش های سنگین درگیرشوم. لیکن نعمت ول کن نبود و هیچ جوری نمی شد از دستش خلاص شد. سرانجام توافق کردیم که با فرهنگ انگلیسی حییم فال بگیریم. به این ترتیب که اگر لغتی مثبت آمد با نعمت بروم وگرنه سرجای خود بخوابم. سرکتاب را بازکردیم. کتاب معنای فارسی یک عبارت انگلیسی را نوشته بود: “برای این کار عجله کنید!” چاره ای نبود، از جای خود بلند شدم و در حیاط به جمع بچه ها پیوستم. گل ازگل داود شکفته شد. آن روز پا به پای بچه ها ورزش کردم و در پایان سرماخوردگی که مثل کوه آمده بود مثل مو رفت. داود و نعمت و بقیه ی گداها تا مدت ها این موضوع را با آب وتاب برای دیگر بچه ها تعریف کردند.
ادامه دارد