دوست بی‌مانند/ من النا فرانته

 

۲۲

استفانو با خونگرمی به ما خوشامد گفت. یادم هست که به سر و وضعش رسیده بود. چهره‌اش در هیجان اندکی گل انداخته بود. پیراهن سفیدی با کراوات به تن داشت و جلیقه آبی رنگی پوشیده بود. زیبا می نمود و حالتی شبیه شاهزادگان داشت. بنا به حساب من هفت سالی از من و لی‌لا بزرگتر بود. فکر کردم داشتن دوست پسر همسنی مثل جینو ارزش ندارد. از جینو خواسته بودم با من به مهمانی کارره‌چی‌ها بیاید ولی گفته بود نمی‌تواند چون پدرمادرش اجازه نمی‌دهند بعد از نیمه شب بیرون باشد. از نظر آنها خطرناک بود. من دوست پسر بزرگتری می‌خواستم. کسی مثل استفانو، پاسکال، رینو، آنتونیو یا انزو. تمام شب توجهم به آنها بود و دور و بر آنها می‌پلکیدم. با دست پاچگی گوشواره‌هایم را مرتب می‌کردم و یا به گردنبند نقره‌ای مادرم دست می‌زدم. دوباره احساس زیبا بودن به من دست داده بود و می‌خواستم تاثیر زیباییم را بر آنها ببینم، اما به نظر می‌رسید تمام توجه آنها به آتش بازی پیش روی نیمه شب بود. همه نگران و چشم به راه جنگ مردانه‌شان بودند و حتی کسی به لی‌لا هم توجهی نشان نمی‌داد.

استفانو با مهربانی با همه رفتار می‌کرد. به ویژه با سینیورا په‌لوسو و ملینا. ملینا خاموش بود. چشمانی وحشی داشت و بینی عقابی. موهایش را شانه زده بود و با گوشواره و پیراهن سیاهش حالتی بانوانه داشت. نیمه شب سر رسید و میزبان ابتدا گیلاس مادرش و سپس گیلاس مادر پاسکال را با شامپاین اسپومانته پر کرد. گیلاس نخست را به سلامتی چیزهای خوبی که در سال نو پیشاروی ما بود نوشیدیم و همگی به ایوان بالای خانه هجوم بردیم. سالخوردگان و کودکان شالی روی دوش داشتند، زیرا هوا خیلی سرد بود. تنها کسی که بی‌توجه در طبقه پایین مانده بود آلفونسو بود. از روی ادب صدایش کردم. ولی او یا نشنید و یا خودش را به نشنیدن زد. شتابان رفتم بالا. بالای سرم آسمان سردی بود پر از ستاره.

پسرها به جز پاسکال و انزو که پیراهن به تن داشتند پولیور پوشیده بودند. لی‌لا و آدا و کارملا و من پیراهن نازکی به تن داشتیم که مناسب رقص و مهمانی بود و داشتیم از سرما و هیجان به خود می‌لرزیدیم. آتش بازی با صفیر نخستین فشفشه‌‌ها که آسمان را اخگرباران می‌کردند شروع شده بود. صدای پرت کردن چیزهای کهنه از پنجره به بیرون به همراه فریادهای شادی و خنده شنیده می‌شد. تمام محله در غوغا بود. همه جا ‌آتش بازی بود. من سرگرم روشن کردن فشفشه‌ها برای بچه‌ها بودم. در چشم‌های آنها در پی آن شگفت زدگی همراه با هراسی بودم که خود در کودکی تجربه کرده بودم. لی‌لا ملینا را راضی کرده بود که چاشنی یک فشفشه بزرگ را با او روشن کند. فشفشه پس از روشن شدن اخگرهای رنگارنگی را تا بلندای زیاد می‌پراکند.

رینو، استفانو، پاسکال، انزو و آنتونیو جعبه‌ها و کارتن‌های مواد منفجره را با خود این سو و آن سو می‌بردند. شادمان از اینکه آنهمه ترقه و مواد آتش بازی گرد آورده بودند. آلفونسو هم کمک می‌کرد ولی با بی میلی و در برابر اصرارهای برادرش واکنش نشان می‌داد. چنین می‌نمود که رفتار رینو که او را هل می‌داد و یا چیزها را از دستش می‌قاپید و با او مانند کودکی برخورد می‌کرد، آزرده اش کرده بود. شاید از همین رو بود که آلفونسو به جای خشمگین شدن کم کم از جمع دوری کرد و گوشه گزید. کبریت‌ها و فندک‌ها همچنان جرقه می‌خورد و بزرگسالان با دستهای پیاله کرده سیگار همدیگر را روشن می‌کردند و سرگرم گفتگوهای جدی و صمیمی بودند. اندیشیدم اگر جنگی در می‌گرفت مانند جنگ میان رومولوس و رموس۱، یا ماریوس و سیلا۲ و یا سزار و پمپئی۳ آنها همین شکل و شمایل و یا همین چهره‌ها و نگاه‌ها و رفتارها را از خود نشان می‌دادند.

به جز آلفونسو دیگر پسرها جیبهای پیراهن‌هایشان را پر از فشفشه و ترقه کرده بودند و موشک‌ها را روی بطری‌های خالی چیده بودند. رینو هیجان زده با فریاد به من و لی‌لا و آدا و کارملا دستور می‌داد که مهمات را به آنها برسانیم. در همین حال جوانترها، میان‌سالها، برادرهای من په په و جیانی و پدرم و حتی فرناندو کفاش که از همه سالمندتر بود، در تاریکی و سرما به تکاپو افتادند و شروع کردند به روشن کردن چاشنی‌ها و پرتاب ترقه‌ها و اخگرها و موشک‌ها به سوی آسمان. همه به هیجان آمده بودند و فریادهای شادی به گوش می‌رسید:

ـ دیدیشون؟!

ـ چه رنگهایی!

ـ چه صدایی!

ـ بیا. بازهم!

کسی توجهی به فریادهای هراس آلوده ملینا نداشت. رینو ترقه‌ها را از دست برادرهای من قاپید و گفت:

ـ بچه‌ها حرومش می‌کنن! باید چاشنی حسابی آتش بگیره بعد بیاندازی.

هیاهوی درخشان شهر داشت فروکش می‌کرد. اکنون صدای ماشین‌ها و بوق هایشان را می‌شد شنید. پهنه‌ تاریک آسمان دوباره رخ کرده بود. ایوان سولاراها حتی از ورای دود و آتش به چشم می‌خورد.

خانه سولاراها دور نبود و می‌توانستیم آن را ببینیم. پدر و پسران، فامیلها، دوستان مانند ما هیجان زده از این غوغا گرد آمده بودند. همه محله می‌دانستند که آنچه تاکنون گذشته، تازه آغاز کار بود. نمایش بزرگ زمانی آغاز می‌شد که آس و پاس‌ها با ترقه‌های اندکشان، جمع‌های کوچکشان، با ترقه‌های سیمگون و زرین میدان را به اربابان راستین این جشن می‌سپردند.

همین هم شد. از ایوان سولاراها آتش آغاز شد. بار دیگر آسمان و کوچه و خیابان به لرزه افتاد. هربار با هر انفجار ترقه‌ای ناسزاهای رکیکی همراه می‌شد، اما در این سو هم استفانو، پاسکال، آنتونیو و رینو آماده انفجار و پاسخ‌های رکیک بودند. هربار که سولاراها موشکی هوا می‌کردند آنها هم زنجیره‌ای از ترقه‌ها را منفجر می‌کردند. چشمه‌های افسون کننده‌ای از آسمان روان می‌شد و کوچه خیابان یکپارچه در آتش می‌لرزید. رینو شکیبایی‌اش را از دست داد و از نرده مهتابی بالا رفت و شروع کرد به ناسزا گفتن به آنها و پرتاب نارنجک. مادر رینو هراسان فریاد کشید:

ـ بیا پایین می‌افتی!

ملینا ترسید و شروع کرد به جیغ زدن. آدا هم برآشفت. می‌خواست او را به خانه ببرد ولی آلفونسو گفت نگران نباشد و او را از پله‌ها پایین برد. مادرم هم لنگان به دنبال آنها رفت پایین. زنهای دیگر بچه‌ها را با خودشان به پایین کشاندند. انفجارهای سولاراها قوی تر و قوی تر می‌شد. یکی از موشک‌ها به جای اینکه به آسمان برود درست بغل نرده ایوانی که ما بودیم منفجر شد. اخگری سرخ و دودی خفه کننده از آن برخاست.

رینو با خشم به استفانو که پیش او بود فریاد زد:

ـ عمدا این کارو کردن!

استفانو در تاریکی و سرما کوشید او را آرام کند. رفت به گوشه‌ای از ایوان که جعبه‌ای را در آنجا پنهان کرده بود و به دخترها گفته بود دستش نزنند. دست کرد توی جعبه و دیگران هم را هم دعوت کرد.

لحنش دیگر لحن مودب یک مغازه دار نبود. فریاد زد:

ـ انزو، پاسکا، رینو،‌ آنتو! بیایین بهشون نشون بدیم که چی داریم.

همه شان خندان به ‌آن سو دویدند و با ناسزاهای رکیک رو به سوی مهتابی سولاراها فریاد زدند:

ـ آره الان خوارشونو می‌گاییم. الان نشونتون می‌دیم مادرقحبه‌ها!

ما از سرما می‌لرزیدیم و شبح دیوانه آسای سیاه آنها را تماشا می‌کردیم. تنها مانده بودیم و هیچ کاری نداشتیم. حتی پدر من با فرناندو رفته بودند پایین. لی‌لا خاموش بود. آن صحنه او را مجذوب و مبهوت کرده بود.

چیزی در درون او داشت رخ می‌داد که من پیش از این درباره آن حرف زده ام. چیزی که بعدها خودش آن را «فروپاشی کرانه‌ها» نامید. خودش برای من تعریف کرد که انگار در شبی با روشنایی ماه پر روی دریا، توده‌ای سیاه به سوی آسمان می‌رود و سر راه خود هرچه روشنایی است را فرو می‌خورد و کرانه‌های ماه را می‌شکند و آن گردک تابان را له و به چیزی بی‌مصرف بدل می‌کند. به نظر لی‌لا چنین رسید، چنین دید و احساس کرد که به راستی چنین شده: برادرش رینو در برابر دیدگانش شکست و پودر شد و آن شکل و هیئت همیشگی خود را از دست داد. شکل و هیئت آن پسرک مهربان و بخشنده، آن پسرک بی‌ریا، آن جوان قابل اتکا، شکل و هیئتی خوشایند و تا آنجا که به یاد داشت همواره مهربان و سرگرم کننده و حمایت گر بود. اینک در میان این انفجارهای خشونت آمیز در میان سرما در میان دود و آتشی که شامه را با بوی تند گوگرد می‌سوزاند، چیزی این ساخت طبیعی برادر او را نابود کرده بود و پیراخط‌های او را فروکوبیده بود و آن ماده، آن جنس و آن گدازه جاری می‌شد و زاد و ذات خود را نشان می‌داد. هر ثانیه آن شب سال نو لی‌لا را هراسان می‌کرد. حس می‌کرد که با هر حرکت، رینو دارد بسط پیدا می‌کند طوری که همه خطهای اطراف او می‌ترکیدند و می‌گسستند. لی‌لا درباره خودش هم چنین حسی داشت. به نظر می‌آمد که خطهای اطراف او نیز سست شده بودند و آماده تسلیم. کوشید خود را کنترل کند و می‌شود گفت کامیاب شد. نگرانی لی‌لا بیرون از او به سختی قابل مشاهده بود. درست است که در گیرودار هیاهوی انفجارها و رنگها من توجه چندانی به او نداشتم. چیزی که مرا شگفت زده کرد حالت هراسان لی‌لا بود. حس کردم سایه برادرش را با بیزاری نگاه می‌‌کند. رینو داشت بدترین و تندترین و بلندترین ناسزاها را رو به ایوان سولاراها می‌داد. چنین می‌نمود لی‌لایی که هرگز از هیچ چیز هراس نداشت به وحشت افتاده است. البته این حالت‌های لی‌لا را من بعدها به یاد ‌آوردم ولی در آن لحظه متوجه نشده بودم. آن موقع بیشتر با کارملا و آدا نزدیکی بیشتری حس می‌‌کردم تا او. ما در آن سرما و هیاهو بدون دیده شدن و مورد توجه واقع شدن، معنایی نداشتیم. ما ترجیح می‌دادیم استفانو، انزو یا رینو دست از دعوا بردارند و دستشان را دور شانه ما بیاندازند و ما را به خود فشار دهند و حرف های آرام در گوش ما نجوا کنند، ولی به جای آن ما دخترها چسبیده بودیم به همدیگر تا همدیگر را گرم نگاه داریم و در همین حال پسرها رفته بودند ترقه‌ها و اسباب انفجار قوی‌تر را با چاشنی‌های بزرگ بیاورند. آنها ضمن شگفتی از انبار تمام نشدنی استفانو و تحسین سخاوت او به این می‌اندیشیدند که چقدر پول برای به راه انداختن این همه انفجار و اخگر پراکنی، دود و ترقه به منظور شکست دادن رقیب خرج شده است.

رقابت با سولاراها نمی‌دانم تا کی طول کشید. از دو سو صدای انفجار می‌آمد توگویی ایوان دو خانه سنگرهایی بودند که جنگ در آنها ادامه داشت. تمام محله می‌لرزید. چیزی نمی‌شد فهمید. فریاد بود که بلند می‌شد و شیشه بود که می‌شکست و آسمان را از تراشه پر می‌کرد. حتی وقتی که انزو گفت:

ـ دیگه تموم شدن. چیزی ندارن!

در سمت ما هنوز ترقه‌ها و فشفشه‌ها در کار بود. مخصوصا رینو می‌خواست تا آخرین ذره باروت را صرف کند. آنها همدیگر را بغل کردند و به نشانه پیروزی بالا پایین پریدند. سرانجام خاموشی حکمفرما شد.

اما دیری نپایید. صدای گریه کودکی از دوردست به گوش آمد و پشت سر آن صدای ناسزاها و فریادهای دیگر. ماشین‌ها از روی خیابان پر از آشغال و زایده‌های ترقه‌ها رد می‌شدند. بعد ناگهان رخشه‌های نوری از ایوان سولاراها به چشم خورد و پشت سر آن صداهایی را شنیدیم. بوم بوم… رینو نومیدانه فریاد زد:

ـ دارن دوباره شروع می‌کنن!

تنها انزو که فهمیده بود جریان چیست، ما را به سرعت درون خانه هل داد و پس از او پاسکال و استفانو خودشان را  انداختند تو. رینو رفت بیرون و به دادن ناسزا و فحش‌های رکیک از روی نرده پرداخت. لی‌لا یک لحظه از غلفت پاسکال استفاده کرد و دوید بیرون تا برادرش را با فحش و بدوبیراه به زور بکشد درون. ما دخترها همچنان که از ایوان به طبقه پایین می‌رفتیم گریه می‌کردیم. سولاراها برای کامل کردن برد در این ستیز داشتند به سوی ما تیراندازی می‌کردند.

۲۳

همچنانکه پیش از این گفته بودم آن شب متوجه خیلی از چیزها نشدم. به این دلیل که همه چیز آن شب زیر تاثیر فضای جشن و خطر بود و نرینه‌هایی که بدنهایشان چنان گرمایی تولید می‌کرد که از آتش هایی که در آسمان می‌رقصیدند داغ تر بود، من کلا لی‌لا را نادیده گرفتم و درست در همان موقع بود که آن دگرگونی درونی در لی‌لا روی داد.

چنانکه گفتم متوجه آن نشدم، زیرا آن رویداد دیدنی نبود. ولی بی‌درنگ متوجه نتایج آن دگرگونی شدم. لی‌لا تنبل تر شد. دو روز بعد از آن شب زود از خواب پا شدم. گرچه هنوز مدرسه‌ها باز نشده بود. منتظر لی‌لا بودم با او بروم مغازه برای بازکردن مغازه و آب و جارو به او کمک کنم. لی‌لا نیامد. کمی دیرتر دیدمش. افسرده می‌نمود. داشت توی محله می‌رفت و می‌کوشید از جلوی مغازه کفاشی نگذرد.

ـ مگه نمی‌ری مغازه؟

ـ نه.

ـ چرا؟

ـ دیگه دوست ندارم.

ـ کفش تازه‌ات چی می‌شه؟

ـ هیچی.

ـ خب؟

به نظر می‌آمد حتی خودش هم نمی‌دانست چه خواهد شد. تنها چیزی که می‌شد اطمینان داشت این بود که بیش از هر موقع دیگر نگران برادرش بود. دقیقا به خاطر همین نگرانی بود که لی‌لا عقایدش را درباره ثروت و مکنت تعدیل داد. نمی‌شود انکار کرد که لی‌لا همیشه دوست داشت پولدار شود. البته نه آنطوری که در بچگی می‌خواست. دیگر دنبال صندوق افسانه‌ای جواهرات و سکه‌های درخشان نبود. به نظر می‌آمد که حالا پول دیگر در نظر او همچون سیمانی بود که چیزها را به هم می‌بست، سبب پایداری آنها می‌شد. و بیش از هر چیز می‌توانست سبب بهبود فکری رینو شود. از نظر رینو آن کفش هایی که با لی‌لا درست کرده بودند اکنون تمام شده بود و دلش می‌خواست به فرناندو نشان دهد. ولی لی‌لا خوب می‌دانست و به قول او رینو هم می‌دانست که کارشان عیب هایی داشت. به همین دلیل به باور او پدرشان کفش را نگاه می‌کرد ولی دور می‌انداخت. به رینو گفت که باید روی آن کار کنند و برای رسیدن به رویای کارخانه کفش هنوز راه درازی باقی مانده بود. ولی رینو نمی‌خواست بیش از آن صبر کند. او شدیدا نیاز داشت که به سرعت مانند سولاراها و مانند استفانو پولدار شود. لی‌لا نمی‌توانست او را وادار به فکر کردن منطقی کند. ناگهان متوجه شدم که ثروت به خودی خود دیگر لی‌لا را مجذوب نمی‌کرد. دیگر از پولدار شدن با هیجان سخن نمی‌گفت. پول فقط وسیله ای بود که می‌توانست به کمک آن مشکلات برادرش را حل کند، ولی چون دست یافتن به آن نزدیک و آسان نبود، تمام توجهش به این معطوف شد که چه کاری می‌تواند بکند که برادرش را آرام سازد.

رینو شوریده بود. فرناندو هیچوقت نیامد به لی‌لا بگوید که چرا دیگر مغازه نمی‌آید. در واقع انگار می‌خواست به لی‌لا بفهماند که خیلی هم خوب است که مغازه نمی‌آید و می‌تواند خانه بماند و به مادرش کمک کند. در عوض رینو به شدت خشمگین شد و اوایل ژانویه آن سال من شاهد دعوای سختی بین آنها بودم. رینو به ما نزدیک شد و سرش را حتی بلند نکرد. جلوی ما را گرفت و به لی‌لا گفت:

ـ بیا سر کار. همین الان!

لی‌لا به او پاسخ داد که مایل نیست. رینو کوشید لی‌لا را به زور بکشد و ببرد. لی‌لا در برابرش مقاومت کرد و ناسزایی به او داد. رینو کشیده‌ای توی گوشش خواباند و سرش فریاد کشید:

ـ پس اقلا برو خونه به مامان کمک کن!

لی‌لا بدون اینکه با من خداحافظی کند به حرف برادرش گوش کرد و رفت خانه ‌شان.

اوج قضیه روز بفانا۴ روی داد. ظاهرا لی‌لا بیدار شد و کنار خود توی جوراب مقداری زغال سنگ پیدا کرد. می‌دانست که از طرف رینو است. میز صبحانه را چید و برای رینو بشقابی نگذاشت. مادرش آمد. رینو یک جوراب پر آب نبات و شکلات روی صندلی برای مادرش گذاشته بود که او را خوشحال کرده بود. مادر رینو می‌مرد برای این پسر. وقتی دید لی‌لا برای رینو بشقابی نگذاشته خودش رفت که این کار را بکند. لی‌لا نگذاشت. مادر و دختر داشتند با هم جروبحث می‌کردند که رینو پیدایش شد. لی‌لا بلافاصله یک تکه زغال سنگ به طرف رینو پرت کرد. رینو خندید. فکر کرد شوخی است و خواهرش شوخی او را پاسخ می‌دهد. ولی وقتی فهمید که لی‌لا جدی است رفت طرفش که او را بزند. فرناندو کفاش با زیرشلواری و زیرپیراهنی پیدایش شد. یک جعبه کفش دستش بود. گفت:

ـ ببینین بفانا واسه من چی آورده!

روشن بود که خشمگین است.

فرناندو جعبه کفش تازه‌ای که بچه‌هایش پنهانی ساخته بودند را گذاشت روی میز. دهان لی‌لا از شگفتی بازمانده بود. چیزی از آن نمی‌دانست. رینو سرخود تصمیم گرفته بود کارشان را جلوی پدرشان رو کند. طوری که انگار هدیه‌ای از جانب بفانا است.

وقتی در چهره برادرش لبخندکی حاکی از سرخوشی دید، و هنگامی که نگاه نگران پدرش را دید، برای لی‌لا جای شک باقی نماند که آنچه او را در ایوان خانه کارره‌چی در میان آن دود و آتش ترسانده بود، واقعی بود. رینو آن کرانه عادی جسمش را از دست داده بود. لی‌لا اکنون برادری داشت با کرانه‌های فروپاشیده. برادری که ممکن بود از درونش چیزی غیرقابل کنترل دربیاید. لی‌لا در آن لبخند و در آن نگاه چیزی دید حاکی از بیچارگی شدید. هرچه برادرش غیرقابل تحمل تر می‌شد او را بیشتر دوست می‌داشت. دلش می‌خواست کنارش باشد و کمکش کند و کمک بگیرد.

نونزیا مادر لی‌لا که چیزی نمی‌دانست گفت:

ـ چه قشنگه!

فرناندو چیزی نگفت. با قیافه‌ای مانند راندولف اسکات۵ نشست و نخست پای راست را در کفش کرد و سپس پای چپ را و گفت:

ـ بفانا اینا رو دقیقا اندازه پای من درست کرده.

بلند شد و با کفش توی آشپزخانه راه رفت در حالی که خانواده به تماشای او ایستاده بودند.

ـ چه راحتن!

زنش با نگاهی به پسرش از روی تحسین، گفت:

ـ کفش مردونه قشنگیه.

فرناندو نشست و کفشها را از پا درآورد. بالا پایین و حسابی براندازشان کرد.

ـ هرکی این کفشارو دوخته واقعا که اوستاس.

چهره‌اش عوض  نشده بود.

ـ براوو بفانا!

می‌شد فهمید که چه رنجی می‌کشید و آن رنج درونش می‌خواست منفجر شود و هرچه را که می‌بیند خورد و خاکستر کند، اما رینو به نظر می‌آمد که متوجه نبود. با هر کلام طعنه آمیز پدر مغرورتر می‌شد و لبخند می‌زد. گهگاه سرخ می‌شد و عباراتی مانند این از زبانش جاری می‌شد: بله پاپا… من هم خوشم اومد… فکر کردم… اینو اضافه کردم…

لی‌لا می‌خواست از آشپزخانه بزند بیرون. می‌خواست از خشم قریب الوقوع پدر دور شود، اما نمی‌توانست خودش را راضی کند. نمی‌خواست برادرش را تنها بگذارد.

فرناندو ادامه داد:

ـ کفش سبک و محکمیه. هیچ چیز اضافه نداره. هیچوقت همچو کفشی ندیدم کسی بپوشه. با وجود راحتی کفش منحصر بفردیه.

نشست کفش را دوباره پایش کرد و به پسرش گفت:

ـ رینو برگرد اونور. می‌خوام از بفانا تشکر کنم.

رینو فکر کرد پدرش شوخی می‌کند و قضیه به همین جا تمام می‌شود. خوشحال و دست پاچه به نظر می‌آمد، ولی وقتی که رویش را برگرداند پدرش با لگد محکم زد به کونش و با الفاظی مانند حیوون، احمق او را به باد ناسزا گرفت و شروع کرد به پرت کردن هرچه دستش می‌رسید و سرانجام کفشها را پرت کرد.

لی‌لا تنها زمانی دخالت کرد که دید برادرش که اول تنها به دفاع از خود در برابر مشت و لگد پدر پرداخته، شروع کرده بود به فریاد زدن و واژگون کردن میز و صندلی، شکستن ظروف و فحش دادن و اینکه یک دقیقه هم حاضر به بیگاری برای پدرش نیست و ترجیح می‌دهد خودش را از این زندگی خلاص کند. مادرش، بچه‌های دیگر و همسایه‌ها را ترسانده بود، اما هیچ اتفاقی نیافتاد. پس از آنکه پدر و پسر خود را خسته و خالی کردند رفتند به کفاشی و شروع کردند مثل همیشه با هم کار کردن و با نومیدی‌هایشان کنار آمدن.

مدتی سخنی از کفشها به میان نیامد. لی‌لا تصمیم گرفت که به مادرش کمک کند، خرید روزانه را انجام دهد،‌ آشپزی کند و لباسها را بشوید و آویزان کند تا خشک شوند. او دیگر به کفاشی نرفت. رینو دلخور و اندوهگین احساس می‌کرد در حقش بی‌عدالتی شده. شروع کرده بود به بهانه گرفتن که کمد لباس هایش نامرتب است و نمی‌تواند زیرشلواری یا جورابش را پیدا کند و می‌خواست که خواهرش دقت بیشتری کند و وقتی می‌آمد خانه به او برسد. اگر چیزی موافق میلش نبود فورا اعتراض می‌کرد و چیزهای ناخوشایندی می‌گفت: تو اصلا عرضه نداری یه پیرهنو درست اتو کنی. لی‌لا شانه بالا می‌انداخت و مقاومتی در برابرش نشان نمی‌داد و با دقت همچنان به کارش ادامه می‌داد.

رینو خودش هم طبیعتا‌ از رفتار خویش ناخشنود بود. در شکنجه به سر می‌برد و می‌کوشید خود را آرام کند. چندین بار تلاش کرد رفتارش را اصلاح کند و مثل گذشته باشد. بعضی روزهای خوب مثلا صبح‌های یکشنبه اینطرف و آنطرف می‌رفت و شوخی می‌کرد. با لحن ملایمی به لی‌لا می‌گفت:

ـ ناراحت شدی همه اعتبار ساختن کفشو من گرفتم؟ آره که من گرفتم. نمی‌خواستم پاپا سر تو داد بزنه.

البته این را راست نمی‌گفت. بعد به لی‌لا گفت:

کمک کن. نمی‌شه که اینجا تمومش کنیم. چیکار کنیم؟ من نمی‌خوام اینجا بپوسم.

لی‌لا جوابش ‌نمی داد. خاموش بود. آشپزی می‌کرد، لباس اتو می‌کرد و بعضی وقتها صورت رینو را می‌بوسید تا او را مطمئن کند که از دستش عصبانی نیست، اما رینو دوباره عصبانی می‌شد و یکی دو چیز را می‌شکست. داد می‌‌کشید که در گذشته او را تنها گذاشته است و بازهم خواهد گذاشت. دیر یا زود با یک احمق ازدواج خواهد کرد و او را در این بیچارگی برای همیشه تنها خواهد گذاشت.

بعضی وقتها که کسی خانه نبود لی‌لا می‌رفت اتاق کوچکه که کفش را در آنجا پنهان کرده بود، آنها را لمس می‌کرد، با شگفتی نگاهشان می‌کرد و فکر می‌کرد خوب یا بد این یک جفت کفش از یک طرح روی کاغذی چهارخانه تکوین یافته بود. چقدر کار رویش شده بود تا به آنجا رسیده بود.

پانویس ها:

۱ ـ دو برادر توامان بنیانگذار شهر رم که ماده گرگی به نام کاپیتول آنها را شیر داده بود. رموس به دست برادرش کشته ‌شد. شهر رم نامش را مدیون رمولوس است.

۲ ـ ماریوس جنگجوی رمی طرفدار عوام و سیلا دیکتاتور ایتالیایی.

۳ ـ جنگ های داخلی میان سزار امپراتور رم و مدافعان شهر پمپئی.

۴ ـ در فولکلور مناطق جنوبی ایتالیا، Befana  پیرزنی است که روز اپیفانی Epiphany روز پنجم ژانویه (روزی که سه مجوس در جستجوی نشانه‌های زایش مسیح به سراغ او در بیت اللحم رفتند) برای کودکان هدیه می‌آورد. شخصیتی شبیه بابا نوئل.

۵ ـ راندولف اسکات: بازیگر سینمای وسترن آمریکا میان سالهای ۱۹۲۶ تا ۱۹۶۲ که در اروپا محبوبیت زیادی داشت.