یک روز با یکی از بچه های لر (زندان پر بود از بچه های بروجرد و خرم آباد که یاد همه شان بخیرباد) راه می رفتم وگپ می زدم. فکر می کنم آقای فتاح الحسینی بود. چند بار به نشانه ی تأیید به من گفت:
ـ “خیر بابات!”
من شدیداً عکس العمل نشان دادم وگفتم:
ـ “من از این حرف بدم می آد. بی زحمت هیچوقت دیگه این حرف رو به زبون نیار که بد می بینی.”
ـ “این که حرف خوبیه. خیر بابات یعنی خوبی برا بابات و برای خودت و خونواده ات.”
ـ “باز هم که گفتی. دیگه تکرار نشه! به هیچکه هم نگو که من حسابی بدم میاد. نذارکلاهمون بره توی هم.”
مخاطبم با دلخوری از من جدا شد. یک ساعت نگذشته بود که هرکس مرا می دید یک چاق سلامتی حسابی با من می کرد و بعد می گفت:
ـ “خیر بابات!”
من حسابی ازکوره درمی رفتم. می گذاشتم دنبال طرف و اگر زورم می رسید یکی دوتا مشت هم حواله اش می دادم. ازآن به بعد من بودم و تقریباً تمام بچه های زندان. هرکس به من می رسید می گفت:
ـ “خیر بابات!”
من هم می گذاشتم دنبال طرف، یا به او بدوبیراه می گفتم، یا خواهش می کردم و یا التماس که این حرف را بر زبان نیاورد. این ماجرا دو ماهی ادامه پیدا کرد.
یادش بخیر منوچهر ریحانی ماسوله، استاد زبان فرانسه ی من در زندان بود. جالب این که او بیش از خود من علاقه داشت که من زبان فرانسه یاد بگیرم. یک روز هنگام تدریس منوچهر از من پرسید:
ـ “عزت تو که اینقدر به بچه ها درس میدی و درس می گیری و آدم روشنی هستی چرا از خیر بابات بدت می آد؟”
اخم کردم و عصبانی شدم و گفتم:
ـ “منوچهر من نسبت به این عبارت حساسیت دارم. اگه یه بار دیگه اینو به زبون بیاری دیگه نه من و نه تو.”
منوچهر که حاضرنبود به آسانی میدان را خالی کند قاه قاه خندید وگفت:
ـ “حالا با ریش هر که بازی با ریش بابا هم بازی… راستشو بگو داستان چیه؟”
دلم نیامد منوچهر را با آن همه صداقتش در خماری بگذارم. گفتم:
ـ “منوچهر بهت میگم ولی به شرطی که قول بدی به احدی نگی.”
پس از آن که از منوچهر قول گرفتم، راز خود را برایش فاش کردم:
ـ “ببین منوچهر بچه ها تو زندانن؛ توی یه محیط بسته نه تفریحی دارند و نه برنامه ای که زندگی شونه از یه نواختی بیرون بیاره. من از”خیر بابات” برای خودم یه دکون درس کرده ام. بچه ها با سر به سر من گذاشتن کیف می کنند و می خندند. من هم از شادمانی اونا شاد و شنگول میشم. اونا به ریش من می خندند و من به ریش اونا. این به نفع همه اس.”
منوچهر شاد و شنگول با من دست داد وگفت: ـ “عالیه! ادامه بده!”
منوچهر اشتباه می کند و موضوع را با یکی از بچه های لر در میان می گذارد. اخبار و اطلاعات به سرعت برق در زندان پخش می شد. از فردا هیچکس به من نگفت “خیر بابات”. دکانم تخته شد. در تمام مدتی که همه با گفتن “خیر بابات” مرا دست می انداختند و حتی حسن مرادی هم به من “خیر بابات” می گفت، داود حتی یک بار هم این عبارت را بر زبان نیاورد.
یکی از روزهای زمستان هوا یخبندان بود و بورانی. سرما بیداد می کرد. گرچه در بندها باز بود ولی به سبب سرما همه در اتاق های خود چمباتمه زده بودند. ساعت ورزش که فرا رسید داود همه ما را صدا کرد. خودش جلودار شد و ما به دنبال او بدون پیراهن و با یک شلوارک به مدت طولانی در حالی که به شدت برف می بارید یک ساعتی دور حیاط زندان قصر دویدیم و بعد کلیه حرکت های ورزش ایستاده را انجام دادیم. نگهبان ها مات و مبهوت مانده بودند و بهم می گفتند:
ـ “اینا همه شون چریک اند. بیخود نیس که از اون کارا می کنن.”
یک روز با داود بر سر یکی از بچه ها دعوایم شد. من از رفتار او به شدت دلخور بودم و داود می گفت باید با او با گذشت و شفقت رفتار شود. هر چه داود زور زد من نه تنها حرفش را قبول نکردم، بلکه در برابر جمع خود داود را هم مورد سرزنش قرار دادم:
ـ “تو هم با طرفداری از او از او بدتری.”
داود لام ازکام تکان نداد ولی پس ازپایان نرمش های خوابیده رو به جمع کرد وگفت:
ـ “من به اعتراض علیه عمو مصلی ده تا شنا می رم.”
شروع کرد به شنا رفتن. من که به شدت ناراحت و منقلب شده بودم بالای سرش ایستادم و با لحن التماس آمیزی گفتم:
ـ “خواهش می کنم این کار را نکن”
داود فقط یک بار شنا رفته بود. حسن مرادی واسطه شد و او را از ادامه ی کار بازداشت.
همانطورکه قبلاً گفتم یاران نزدیک در زندان زندگی خانوادگی خود را از سیرتا پیاز برای یکدیگر تعریف می کردند. من برای داود از ماجراهایی که بر من طی سال های ۱۳۴۶ تا ۱۳۴۸ خورشیدی در ورامین به عنوان لیسانس وظیفه و افسر انتظامی سپاهیان دانش منطقه گذشته بود سخن ها گفته بودم. یک روز داود یک زندانی عادی خارج ازکمون آورد و به من معرفی کرد وگفت:
ـ “عمو ایشون اهل ورامین هستن. شما را بهم معرفی می کنم، شاید دوستان مشترکی داشته باشین.”
اجازه بفرمائید توضیح دهم که در آن زمان در زندان ما تمامی زندانیان سیاسی (اعم از زندانیان چپ، مجاهدین و مذهبی های غیر مجاهد) با هم به صورت کمونی (دسته جمعی) زندگی می کردند. سبزی و میوه که از خانواده ها می رسید به تساوی بین زندانیان تقسیم می شد و پولی که خانواده ها برای جگرگوشه های خود می دادند به صندوق مشترک می رفت. توزیع غذا و خرید توسط دو مسئول بند (یکی از بچه های مذهبی و دیگری از بچه های چپ) به صورت مخفیانه و دور از چشم زندانبان انجام می پذیرفت. معدودی زندانی خارج ازکمون زندگی می کردند. این زندانیان سه دسته بودند. نخست کسانی که با دیگر بچه ها اختلاف اساسی داشتند. دوم زندانیان سیاسی بریده که با جدایی از دیگران می خواستند وفاداری خود را به پلیس نشان دهند و هر چه زودتر مشمول “عفو ملوکانه” شوند. سوم زندانیان عادی که به خاطر جعل سند و یا خرید و فروش اسلحه بین زندانیان سیاسی بُرخورده بودند. کسی که داود به من معرفی کرد از گروه سوم بود.
داود خلاف بسیاری از بچه های زندان که از زندانیان عادی و غیرسیاسی فاصله می گرفتند، دیدگاهی مردمی داشت و به انسان ها به خاطر انسان بودنشان احترام می گذاشت. با دوست ورامینی یکی دو روزی دور حیاط زندان قصر قدم زدیم و هرکدام از دوستان ورامینی خود یاد کردیم. به او گفتم که مرا زمانی به ورامین فرستادند که چند ماه قبل از آن بین یک افسر ژاندارمری و یکی از سپاهیان دانش ورامین بر سر یک دختر درگیری می شود و مرکز دخالت می کند. مقارن آن زمان یکی از افسران شهربانی ورامین شبانه به خانه ی یک دختر ورامینی می رود. جمعی از مردم ورامین به همراهی آقای روحانی بخشدار پیر ورامین به آن خانه می روند و افسر عاشق را از خانه بیرون می کشند. ماجرا بیخ پیدا می کند و سرانجام شهربانی و دادگاه افسر مربوطه را ناگزیر می سازند که با مهریه بالا با دختر ازدواج کند. دوست ورامینی مان که همه ی این ماجراها را به خاطر داشت و احتمالاً مرا هم در ورامین دیده بود، بارها و بارها افسوس خورد و درحالی که لب به دندان می گزید گفت:
ـ “آقا شما که آدم محترمی بودید چرا سروکارتون به اینجا افتاد؟”
فهمیدم که دوستمان فردی است کاملاً غیرسیاسی که فرق زندانی سیاسی و غیرسیاسی را نمی داند. روز بعد کشف کردم که دوست ما با بدنام ترین افراد ورامین دوستی نزدیک داشته است. من برایش از ماجرای گفتگوی خودم با رئیس شهربانی ورامین در رابطه با دزدی که از زندان ورامین فرار کرده بود سخن گفتم. او از شجاعت و تردستی آن دزد افسانه هایی ساخت و تحویل من داد. بدتر از همه آن که او با آب وتاب و ضمن ستایش، از آدم کشی های هوشنگ ورامینی سخن می گفت که در ایران به عنوان یک قاتل زنجیره ای رسوای خاص و عام بود. خیلی زود تشخیص دادم که هیچ نقطه ی مشترکی بین ما وجود ندارد. نزد داود رفتم وگفتم:
ـ “داود تو یه لات بی سروپا را به من معرفی کرده ای. ممکنه کسی بد باشه ولی بدتر از بد کسی هس که بدی را ستایش می کنه و آنچنان معیاری داره که خوبی براش بده و بدی برایش خوبه. این نوع آدما برای جامعه بشری بسیار خطرناکند.”
داود اندکی فکر کرد وگفت:
ـ “عمو پس وظیفه تو و من چیه؟ ما باید بتونیم این طور آدما را عوض کنیم. تو باید بتونی روی این آدم تأثیر بذاری و عوض اش بکنی.”
من سرسختانه با داود مخالفت کردم و در حالی که از او جدا می شدم گفتم:
ـ “داود فلک هم نمی تونه اینو عوض بکنه. این آدم تا مغز استخونش هم فاسده و در کنار هر که قرار بگیره اون را هم فاسد می کنه.”
یکی از تفریحات زندان “سیاه بازی” بود به این ترتیب که زندانیان قدیمی با یک توطئه ی جمعی بچه های تازه وارد را سیاه می کردند و به عبارت دیگر او را طوری دست می انداختند که بو نبرد. من خود نخستین روزی که وارد بند عمومی قصر شدم از طرف مهدی فتی پور و انوشیروان لطفی سیاه شدم. یاران زندان به اتهام این که من رفته ام در توالت شفاهی کتبی انجام داده ام برای من جلسه ی اضطراری تشکیل دادند و مرا به خالی کردن آب حوض زندان محکوم ساختند. بعدها قزل ایاغ بچه ها را سیاه می کرد و آخر سر نقش اصلی این کار به من واگذار شد. یک روز بروبچه ها خبر دادند که اردشیر وارد زندان شده است. راوی تعریف می کرد که این نوجوان هفده ساله بسیار محکم و مقاوم و تشنه آموختن است و بهترین شکار است برای سیاه بازی. اردشیر را از دور به من نشان دادند و مرا مأمور این کار سترگ کردند. اردشیر بی خبر از همه جا با یکی دو تن از بچه ها قدم می زد و گل می گفت وگل می شنید. من از طرف مقابل به آنها رسیدم، محکم به اردشیر تنه زدم و طلبکار شدم:
ـ “مجهول النام، مجهول الهویه به من تنه می زنی؟”
این گفتم و راه خودم را کشیدم و رفتم گوشه ی دیگر زندان و شروع کردم به ادای دیوانه ها درآوردن. گاهی انگشتان هر دو دست را بالا می گرفتم و مرتباً دستها را بالا و پائین می بردم؛ زمانی دور خودم می چرخیدم وگاهی به صورت عصبی شانه ها را بالا و پائین می بردم. نقش بعدی توسط ده ها تن از بچه ها اجرا شد که خود را دور و بر اردشیر رساندند و با هم به طوری که اردشیر می شنید “نجوا” کردند:
“آ بازم که عمو مصلی دیوونه شده!”
ـ “این بدبخت هرتازه واردی می بینه دیوونگیش گل می کنه.”
ـ “اون بلایی که سراون اومده حق داره”
نقش بعدی توسط دو تن از بچه های جا افتاده ی زندان اجرا شد که با اردشیرآشنایی قبلی داشتند. آنان نزد اردشیر رفتند و با او سر صحبت را بازکردند.
ـ “چه شده اردشیر؟”
ـ “هیچی، من با بچه ها راه می رفتم، اون آقا اومد و به من تنه زد و بعد هم شروع کرد به بدوبیراه گفتن ….”
بچه ها چند بار دست روی دست می زنند و سرتکان می دهند و پس از مکث کوتاهی به اردشیر می گویند:
ـ “این عمو مصلی س. پسرخوبیه ولی یه بار پدر و مادرش می آن ملاقاتش تصادف می کنند هردوتاشون جابجا میمیرن. از اون به بعد طفلکی دیوونه میشه. الکی بهانه می گیره. خیال می کنه همه باید ازش اطاعت بکنن. بچه ها هم حسابی هواشو دارن؛ حرفاش رو می شنون و نمی زارن پلیس بو ببره و اذیتش بکنه.”
اردشیر ناراحت می شود و می گوید:
ـ “ببخشید من نمی دونستم. حالا چکار باید بکنم؟”
ـ “اشکالی نداره؛ حالا برو از دلش دربیار. ازش معذرت خواهی بکن و اگه کاری ازت خواس که انجام بدی انجام بده.”
به این ترتیب بود که اردشیر نزد من آمد و شروع کرد به پوزش خواستن. من ابتدا قبول نکردم وگفتم:
ـ “غلط کردی! بی بند و بارتو چطور به خودت جرأت دادی به آدم بزرگواری مثل من تنه بزنی؟”
اردشیر همچنان که سر به زیر انداخته بود گفت:
ـ “ببخشید من شما را نشناختم.”
من مثل ترقه از جای پریدم و گفتم:
“مجهول النام این بزرگترین گناه توست. جامعه بشری در اوین و کمیته و قزل قلعه و قصر و قزل حصار و حتی زندان عادل آباد شیراز و فلک الافلاک خرم آباد منو می شناسن و از دور سلام می فرستن و تو آس و پاس پیرهن پاره منو نمی شناسی.”
اردشیر با تردستی شروع کرد به آرام کردن من. او طوری با من صحبت می کرد که بزرگترها با بچه های کوچک صحبت می کنند. من شروع کردم به اجرای بخش اصلی نمایشنامه. به اردشیرگفتم:
ـ “حالا من شش تا سؤال از تو دارم. اگه سه تاش هم جواب بدی من تا آخر عمر غلام حلقه به گوش تو میشم ولی اگه جواب ندی باید تا آخر عمر غلام حلقه به گوش من بشی و هرکاری گفتم انجام بدی.”
به اردشیر مهلت ندادم و نخستین پرسشم را مطرح ساختم:
“بگو ببینم پوست بی مغز چیه و مغز بی پوست چیه؟”
اردشیرکه هاج وواج مانده بود گفت:
ـ “آقای مصلی نژاد پوست بی مغزکله ی ماس.”
با تشر به او گفتم:
ـ “بی سواد پوست بی مغز پیازه و مغزبی پوست سنگ نمک.”
ـ “حالا بگو ببینم سگ کی بالغ میشه؟”
ـ “ببخشین من علمم به اینجاها نمی رسه.”
ـ “حیف اون نون گندمی که تو خوردی. سگ وقتی بالغ میشه که پاش بذاره دیوار و کار خرابی بکنه.”
اردشیرکه به سختی جلو خنده ی خودش را می گرفت گفت:
ـ “حالا اگه دیوار نبود چه؟”
ـ “بی ادب دهنتو ببند و دوپایی روی خشت بزرگتر و عاقل تر از خودت نرو!”
اردشیر با ترس و لرز گفت:
ـ “چشم ببخشید. ما که در برابر علم شما قطره هم نیستیم. حالا سؤال سوم خودتان را مطرح بفرمایید.”
ـ “بفرما که اسم اصلی شیطون چه بوده؟”
ـ “ابلیس.”
ـ “کور خوندی، جوون جاهل اسم اصلی شیطون عزرائیله”
ـ “حالا بگو عوج بن عنق کی بوده؟”
ـ “چه عرض کنم عقلم به جایی قد نمی ده.”
ـ “راس میگی عقل که نیس جون در عذابه. عوج بن عنق غولی بوده که دریا تا قوزک پاش بوده. ماهی را از ته دریا ورمی داشته و جلو خورشید می گرفته کباب می کرده و می خورده.”
اردشیر برایش جای یک ذره شک باقی نمانده بود که با یک دیوانه ی تمام عیار سروکار دارد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:
ـ “واقعاً که شما دریایی از علم هستین.”
من خونسردانه جواب دادم:
ـ “ای آسمون جل، این که اظهرمن الشمسه. حالا بگو ببینم عنق که بوده؟”
ـ “عنق پدرعوج بوده و خیلی هم عنق و بداخلاق تشریف داشته.”
ـ “نه خرف؛ عنق مادرعوج بوده و دختر حضرت آدم. من اینو توی کتاب قمبل المؤمنین خوانده ام.”
ـ “حالا زود بگو اون چه پیغمبری بوده که شصت و چهار انگشت داشته؟”
اردشیرکه به شدت جلو خنده خودش را گرفته بود، گفت:
ـ “ما که واقعاً جلو شما لنگ انداخته ایم. شما چقدر چیز بلدید.”
“ای مرد پاپتی مگر شک داری؟”
بعد انگشت شستم را بالا گرفتم و بعد به چهار انگشت دیگر دستم اشاره کردم وگفتم:
“مرد، این شست و این هم چهار!”
اردشیرهاج وواج مانده بود و نمی دانست چکارباید بکند. من او را از بلاتکلیفی بیرون آوردم:
ـ “لشکرشکن بگو ببینم اسم مبارکت چیه؟”
اردشیر لبخندی زد و گفت:
ـ “اردشیر”
ـ “بگو غلام اردشیر. از این به بعد تو غلام حلقه به گوش منی. حالا پنج بار با صدای بلند به نحوی که اهالی محترم زندان بشنوند بگو من غلام توام تو مولای منی.”
اردشیر با صدای بلند این جمله را تکرار کرد. چهار صد چشم به سوی ما خیره شده بودند. بعد از آن از اردشیر خواستم که هفت بار بالا بپرد و با صدای بلند تکرار کند:
ـ “چتری چتری چناری؛ چمبلی چمبلی مناری”
اردشیر با کمال میل این کار را انجام داد. پاسبان هایی که در حیاط می گشتند از تعجب خشک شان زده بود و نمی دانستند چه می گذرد. برخی از زندانیان از خنده ریسه می رفتند. بعد به اردشیر دستور دادم که هفت بار جلو من بنشیند و بلند شود. اردشیر شروع کرد به اجرای دستور. برای اردشیر برنامه ها داشتم که داود به دادش رسید. داود به طرف من آمد. دستهایم را محکم گرفت وگفت:
ـ “هرچیزی حدی داره؛ چکار طفلک اردشیر داری که ازش می خواهی جلوت زانو بزنه؟ بسه دیگه؟”
داود رو به اردشیرکرد و گفت:
ـ اردشیرجان. این عمو مصلی سیا باز معروف زندانه؛ سیات کرده؛ این حرفارو باور نکن!”
من به طرف اردشیر رفتم با او دست دادم، خودم را معرفی کردم وتوضیح دادم که همه ی این ها برنامه ی از قبل تدارک دیده شده بوده است. اردشیر هنوز هم باور نمی کرد که سیاه شده است.
بخش پایانی هفته آینده