چند شب دیگر باید بخوابم تا برسد؟ نمی دانم. عید که نزدیک می شد از مامان می پرسیدم: “چند روز به عید مانده؟”
مثلا می گفت:”دو بار که بخوابی و بیدار شوی عید رسیده است.”
یا پیش از چهارشنبه سوری می پرسیدم و مثلا می گفت: “فقط یک شب دیگر باید بخوابی.”
بابا می گوید:”بی خود و بی جهت.” و مادر بزرگ برایش یک چای دیگر می ریزد.
بابا می گوید که تمام روز دویده است تا خبری بگیرد.
من خودم به خودم دیکته می گویم. از روی کتاب نگاه می کنم و می نویسم. به بابا می گویم به من نمره بدهد. هنوز دارد با مادر بزرگ حرف می زند. بیست می دهد و صدآفرین می نویسد. مامان نیست که دیکته بگوید. با دقت بخواند و نمره بدهد.
موهایم را هر صبح خودم شانه می زنم. مامان نیست.
مامان گفت:”حتما اشتباهی شده است.”
بابا گفت:” من همراهت می آیم.”
آن مردها که آمده بودند مامان را ببرند، نگذاشتند که بابا برود. من آنقدر بیدار ماندم که نشسته خوابم برد. بابا و مادر بزرگ بیدار ماندند. بابا من را توی رختخوابم گذاشت.
می پرسم:”مامان کجاست؟”
مادر بزرگ می کوید:” جان دلم می آید.”
بابا می گوید:”نگران نباش. مسافرت است.”
من می دانم مامان به مسافرت نرفته است. آن طور که روسریش را تند تند سرش کرد. آن طور که کتش را پوشید. آن طور که هیچ ساکی نبرد.
عید را بی مامان می گیریم. مادر بزرگ عکس مامان را هم سر سفره ی هفت سین می گذارد. بابا چشم هایش را هم می گذارد. من پیراهن صورتی پوشیده ام. تل قرمز زده ام.
می گویم:”بابا”
چشم هایش را باز می کند و می گوید:” جان بابا”
تک ماهی قرمز توی تنگ بلوری به دور خودش می گردد.
نشسته ام و باز به خودم دیکته می گویم که بابا می آید.
می گوید:” همین پس فردا”
“فقط تو؟” مادر بزرگ می پرسد.
بابا می گوید: “نه همه مان”.
یک راهروی طولانی. من دست مادر بزرگ را گرفته ام و می روم. بابا جلوتر از ما می رود.
یک اتاق بزرگ و مامان پشت شیشه نشسته است. تلفن در دستش است.
انگار که جای دوری باشد.
ما را که می بیند می خندد. چند شب خوابیده ام تا امروز برسد؟