دوست بیمانند من/النا فرانته
۲۴
به دبیرستان بازگشتم. ضرباهنگ سیلآسا و آزاردهندهای که دبیران بر ما اعمال میکردند مرا در خود بلعید. بسیاری از همشاگردیهای من نیمه راه رها کردند و کلاس آب رفت. جینو نمرههای پایینی در درسها گرفت و از من خواست کمکش کنم. من هم کوشیدم کمکش کنم ولی راستش او میخواست که من بگذارم از روی دست من بنویسد. من هم گذاشتم ولی از روی بیمیلی. حتی زمانی هم که کپی میکرد دقت نشان نمیداد. نمیخواست بفهمد. آلفونسو که بیشتر از او منضبط بود، در فهمیدن مشکل داشت. یک روز سر درس یونانی زد زیر گریه. چیزی که برای پسران اسباب سرافکندگی به شمار میرفت. گرچه او آشکارا مرگ را به گریستن در برابر کلاس ترجیح میداد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد. همه ما خاموش بودیم و به شدت ناراحت. بجز جینو که شاید از دیدن مشقت هم نیمکتیاش خشنود شده بود زد زیر خنده. وقتی از کلاس بیرون آمدیم به او گفتم به دلیل این عملش دیگر نمیتواند دوست پسر من باشد. با نگرانی از من پرسید:
ـ از آلفونسو خوشت میآد؟
در پاسخ به او گفتم که دیگر ازت خوشم نمیآید، همین. جینو با تته پته گفت که ما هنوز کاری با هم نکردیم و عادلانه نیست. راستش چیز زیادی بین ما نگذشته بود. به عنوان دوست پسر و دوست دختر همدیگر را بوسیده بودیم بدون اینکه از زبانمان استفاده کنیم. یک بار هم کوشیده بود به پستانهای من دست بزند که من هلش داده بودم عقب. به التماس افتاد. گفت یک کم دیگر با هم باشیم. تصمیم من جدی بود. از دست دادن همراهی اش در رفت و آمد به مدرسه چیز مهمی نبود که دلم بسوزد.
یکی دو روز بعد از قطع رابطه من و جینو لیلا فاش کرد که برای نخستین بار در زندگی اش دو نفر به او اظهار عشق کرده اند. یک روز پاسکال هنگامی که لیلا سرگرم خرید بود آمده بود پیش او. خسته و پریشان به لیلا گفته بود که نگرانش شده بود، زیرا او را در کفاشی ندیده بود و فکر کرده بود که ناخوش است. وحالا که او را دیده خوشحال است، اما هنگامی که این حرف را زده بود در صورتش نشانهای از شادی دیده نمیشد. پاسکال ناگهان با صدای بلند به او گفته بود که عاشقش شده است. آنقدر او را دوست دارد که حاضر است بیاید با برادرش یا پدرمادرش، هرکدام که شد، صحبت کند تا او را نامزد خود کند. لیلا مبهوت شده بود و برای دمی فکر کرده بود پاسکال شوخی میکند. من هزارها بار به او گفته بودم که چشم پاسکال به دنبال اش است، اما لیلا سخن مرا باور نمیکرد. حالا این هم پاسکال توی این صبح زیبای بهاری جلوی لیلا ایستاده و از او التماس میکند و به او میگوید که اگر جواب رد بشنود زندگی برایش دیگر ارزشی ندارد. لیلا با احتیاط بدون اینکه آشکارا بگوید نه، درخواست پاسکال را رد کرده بود. به او گفته بود که او را دوست دارد اما نه مانند نامزد. و افزوده بود که همیشه به خاطر چیزهایی که از او یاد گرفته است سپاسگزار او خواهد بود. چیزهایی مانند: فاشیزم، مقاومت، سلطنت و جمهوری، بازار سیاه، کوماندانته لورو،۱ نئوفاشیستها، دموکراسی مسیحی و کمونیزم. اما اینکه دوست دخترش باشد، نه. او هرگز دوست دختر کسی نخواهد بود. در پایان هم گفته بود که:
ـ من همه تونو از آنتونیو گرفته تا تو و انزو مثل رینو دوست دارم.
پاسکال زیر لب گفته بود:
ـ ولی من ترا مثل کارملا دوست ندارم.
و پس از گفتن این حرف به سرعت راهش را کشیده بود و رفته بود سر کارش.
با کنجکاوی همراه نگرانی از لیلا پرسیدم:
ـ خب دومی کی بود؟
ـ فکرشو هم نمیتونی بکنی!
اظهار عشق دوم از سوی مارچللو سولارا بود.
شنیدن نام او مرا پریشان کرد. عشق پاسکال را میشد نشانهای از میزان مهر او دانست. اما مارچللو، جوانی بود زیبا و پولدار با ماشین و رفتاری خشن و عضو مافیای ناپل که زنی را که دوست میداشت به زور میبرد و عشق او در نظر من و دیگر دور و بری هایم، با وجود بدنامیاش و شاید به دلیل همین بدنامی اش نشانهای از فرگشت دخترکی لاغر بود به زنی که این توانایی را داشت که مردان را رام خود کند.
ـ این اتفاق چطور افتاد؟
مارچللو داشته توی فیات ۱۱۰۰ تنهایی بدون برادرش رانندگی میکرده و لیلا را دیده بود که داشته در خیابان استرادونه به خانه میرفته. مارچللو برخلاف همیشه نیامده بود کنار او با ماشین براند و یا او را از پنجره باز ماشین صدا کند. ماشین را وسط خیابان با در باز رها کرده بود و به لیلا نزدیک شده بود. لیلا به راهش ادامه داده بود. مارچللو به دنبال او رفته بود. از لیلا خواسته بود او را به خاطر رفتار بد گذشته اش ببخشد. گفته بود کاملا حق داشت که او را با چاقوی کفاشی بکشد. به لیلا یادآوری کرده بود که با چه احساسی در مهمانی مادر جیگلیولا در آغوش هم رقصیده بودند و نشان داده بودند که جفت خوبی میتوانند باشند. سرانجام شروع کرده بود به تعریف از او که:
ـ چقدر بزرگ شدی، چه چشمهای قشنگی داری، چقدر خوشگلی!
بعد هم برایش خوابی را که آن شب دیده بود تعریف کرده بود: خواب دیده بود که از لیلا تقاضای ازدواج کرده بود و لیلا پاسخ آری داده بود و مارچللو به او یک انگشتری شبیه انگشتری مادربزرگش داده بود که سه تا الماس دور حلقه اش بود. لیلا همچنانکه به راهش ادامه میداده از او پرسیده بود:
ـ من توی خواب گفته بودم «آره»؟
مارچللو به او گفته بود بله.
لیلا پاسخ داده بود که:
پس حتما خواب بوده. چون تو و خانوادهات، پدربزرگت، برادرت همه تون حیوون هستین و من هیچوقت نامزد آدمی مثل تو نمیشم حتی اگه تهدید کنی که منو میکشی.
ـ همینجوری بهش گفتی؟
ـ بیشتر از اینا هم بهش گفتم.
ـ چی گفتی؟
مارچللو که این توهین را شنیده بود به لیلا گفته بود که احساسات او درباره لیلا لطیف است و شب و روز به او با عشق فکر میکند و به همین دلیل حیوان نیست بلکه مردی است که عاشق او شده است. لیلا هم برگشته بود به او گفته بود حیوان خواندن کسی که چنان رفتاری با آدا کرده و شب سال نو مردم را با تفنگ نشانه گرفته، اصلا توهین به حیوان است. مارچللو سرانجام فهمیده بود که لیلا جدی است و او از نظر لیلا کمتر از قورباغه و مارمولک است. به همین دلیل ناگهان ناراحت شده بود و زیر لب گفته بود:
ـ من نبودم. برادرم تیراندازی کرد.
ولی خیلی زود متوجه شده بود که این بهانه کار را خراب تر میکند و اسباب تحقیر بیشتر او میشود. لیلا به سرعت گام هایش افزوده بود و هنگامی که مارچللو کوشیده بود او را دنبال کند سرش فریاد کشیده بود: گمشو! و شروع کرده بود به دویدن.
مارچللو بالاخره تسلیم شده بود و گیج از اینکه کجا است به ۱۱۰۰ برگشته بود.
ـ یعنی تو راستی راستی با سولارا این کارو کردی؟
ـ آره.
ـ دیوونهای. به کسی نگو که این رفتارو باهاش کردی.
در آن زمان و آن لحظه به نظرم نصیحتی سطحی بود. این را گفتم که به لیلا نشان بدهم چقدر نگرانش بودم. طبیعت لیلا این بود، از خیالپردازی خوشش میآمد ولی هرگز پشت سر کسی حرف نمیزد. برخلاف بقیه ما که همواره درباره دیگران حرف میزدیم. لیلا درباره اظهار عشق پاسکال فقط با من صحبت کرده بود. و هرگز یادم نمیآید که بعدها فهمیده باشم با کس دیگری در این باره حرف زده باشد، اما لیلا داستان مارچللو را به همه گفته بود. هنگامی که کارملا را دیدم گفت:
ـ راستی میدونستی که دوستت جواب رد به مارچللو داده؟
آدا را هم که دیدم گفت:
ـ دوستت صاف و پوست کنده به مارچللو سولارا گفته نه.
پینوکیا کارره چی مرا در مغازه دید و آهسته در گوشم گفت:
ـ راسته که دوستت به مارچللو سولارا گفته نه؟
حتی یک روز آلفونسو توی مدرسه مرا دید و پرسید:
ـ دوستت به مارچللو سولارا نه گفته؟
هنگامی که لیلا را دیدم بهش گفتم:
ـ نمیبایس به همه میگفتی. مارچللو را عصبانی خواهد کرد.
شانههایش را بالا انداخت و رفت. مشغول بود. باید میرفت سراغ کارهای خانه، مواظبت از برادرخواهرها، پدر و مادر. برای همین خیلی حرف نزد. او حالا هم مثل آن شب سال نو خودش را بیشتر با مسایل خانوادگی سرگرم کرده بود.
۲۵
اینطوری بود که لیلا بقیه ترم تحصیلی من هیچ علاقهای به کارهایم در مدرسه نشان نداد. وقتی ازش پرسیدم چه کتابهایی را به تازگی از کتابخانه وام گرفته، یا چه کتابی را دارد میخواند، به تلخی پاسخ داد:
ـ دیگه کتاب قرض نمیکنم. حوصله مو سر میبره.
من ولی درس میخواندم و خواندن را لذت بخش مییافتم. به زودی دیدم از زمانی که لیلا دیگر در زمینه درس و مطالعه به من کاری نداشت، مدرسه و حتی کتابخانه آقای فرارو دیگر آن جاذبه ی ماجراجویانهاش را برایم از دست داده بود و تبدیل به کاری شده بود که خوب بلد بودم و به خاطر آن تشویق میشدم.
دو مورد بود که این را برایم اثبات کرد.
یک بار رفته بودم کتابی از کتابخانه بگیرم. کارت کتابخانهام دیگر جای مهر نداشت. آنقدر کتاب امانت گرفته بودم و پس داده بودم. معلم مسئول کتابخانه ضمن تشویق من برای اینهمه پشتکار از من درباره لیلا پرسید و گفت تاسف انگیز است که لیلا و همه اعضای خانوادهاش دیگر از کتاب امانت گرفتن دست کشیده بودند. نمیتوانم توضیح دهم اما این اظهار تاسف مرا ناراحت کرد. به نظر میرسید همه به نخواندن لیلا بیشتر از پی گیری من در کتاب خواندن توجه داشتند. گویا اگر لیلا حتی سالی یک بار کتابی را به امانت میگرفت، اثر خودش را روی آن کتاب طوری میگذاشت که هنگامی آن را پس میآورد معلم احساسش میکرد. در حالی که کار من اثری نداشت. من تنها تجسم مداومت بودم که جلد به جلد بی هیچ نظمی بر حجم خواندههایم میافزودم.
مورد دیگر مربوط به تکلیفهای مدرسه بود. دبیر ادبیات گرچه ورقههای امتحانی تصحیح شده درس ایتالیایی ما را پس داد. هنوز موضوع امتحان یادم هست: «دورههای گوناگون سوگنامه دیدو». او همیشه معمولا تنها به یکی دو کلمه در تعریف از نمره ۸ یا ۹ من اکتفا میکرد. اما این بار پس از سخنرانی غرایی در جلوی کلاس اعلام کرد که به من ۱۰ داده است. آخر کلاس هم جلوی مرا در راهرو گرفت و گفت از عهده موضوع خیلی عالی برآمده بودم. وقتی دبیر الهیات آمد او را نگاه داشت و ورقه امتحانی مرا با اشتیاق برای او تعریف کرد. یکی دو روز بعد متوجه شدم که تنها جلوی کشیش از من تعریف نکرده بود، او ورقه امتحانی مرا میان همه دبیران پخش کرده بود. حالا دیگر برخی از دبیران کلاس های بالاتر هم مرا که در راهرو میدیدند لبخندی به رویم میزدند و گهگاه حتی ازم تعریف میکردند. برای نمونه پروفسور گالیانی، خانم دبیری بود که همه او را میستودند و در عین حال از او گریزان بودند چون گفته میشد که کمونیست است، زیرا به راحتی میتوانست با یکی دو جمله و اشاره هر استدلالی را که پایه و اساس درستی نداشت، ناکار کند، جلوی مرا در راهرو گرفت و با دقت و علاقه ویژهای درباره ورقه من صحبت کرد و این را توضیح داد که اگر عشق را از جامعه و شهر بیرون کنیم نیت خوب آن بدل به نیت بد میشود. از من پرسید:
ـ شهر بی عشق برای تو چه معنایی دارد؟
ـ مردمی محروم از شادی.
یاد بحثهایی که سپتامبر پیش با لیلا و پاسکال میکردم افتادم. ناگهان احساس کردم که آنها مدرسه واقعی بودند و نه این جایی که هر روز آنجا حاضر میشوم.
ـ ایتالیا زیر چکمه فاشیزم، آلمان زیر نفوذ نازیسم، همه ما آدمهای جهان امروز.
به دقت مرا زیر نظر گرفته بود. به من گفت ورقه را خیلی خوب نوشته بودم و سفارش خواندن برخی کتابها را به من داد. گفت حاضر است بعضیهایشان را به من امانت دهد. از من پرسید کار پدرم چیست. من هم گفتم که در شهرداری دربان است. سرش را پایین انداخت و رفت.
توجه و علاقه پروفسور گالیانی طبیعتا مرا سرشار از غرور کرد، اما چیزی عوض نشد. وضع مدرسه دوباره به حالت اول برگشت. از این رو اینکه من در سال اول شاگردی معمولی و ناشناخته بودم دیگر برایم اهمیتی نداشت. چیزی که برای من ثابت شد این بود که از میان آدمها، مناظر و اندیشههای درون کتابها، درس خواندن با لیلا و دمخور بودن با او و پشتیبانی او در زمانی که راه جهان بیرون از محله برویم باز میشد چقدر مفید بود. با خود گفتم مقاله درباره دیدو نوشته خودم است، ظرفیت هنجارمند کردن جملههای زیبا از خودم است، آنچه درباره دیدو نوشتم مال خودم است، ولی آیا همه اینها را با او کار نکرده بودم؟ آیا ما دو تن یکدیگر را به نوبت هیجان زده نکرده بودیم، آیا اشتیاق من در درون گرمای او نپرورده بود؟ این موضوع شهر بی عشق، که معلمهای مدرسه اینقدر از آن به وجد آمده بودند، آیا از لیلا به من نرسیده بود، گرچه سرآخر خودم آن را با توانایی خود پرورده بودم؟ از این ها چه برداشتی باید میکردم؟
انتظار تشویق های بیشتری را میکشیدم که برتری مستقل مرا نشان دهد. هرچند پس از آنکه موضوع تازهای برای نوشتن درباره شهبانوی کارتاژ داد (آییناس و دیدو: برخورد دو پناهنده) اشتیاق چندانی به نوشته من نشان نداد، و در این امتحان هشت گرفتم. پروفسور گالیانی همچنان با من با مهربانی رفتار میکرد و وقتی دریافتم او دبیر لاتین و یونانی نینو سارره توره بوده است، سخت نیاز به تعریف و توجه داشتم و امیدوار بودم که این منبع نینو باشد. کافی بود که دبیر ادبیات او مرا در کلاس آنها تشویق میکرد و او یادش میافتاد و با من سر صحبت را باز میکرد. اما چنین نشد. همچنان او را در راه مدرسه زیرچشمی نگاه میکردم. همیشه توی خودش بود و هرگز نگاهی به من نمیانداخت. یک بار حتی او را در خط گاریبالدی و کاسانوا دنبال کردم. امیدوار بودم که به من توجه کند و مثلا بگوید: پس شما هم با این خط میروید. درباره شما شنیده بودم، اما متاسفانه نینو در حالی که سرش پایین بود به سرعت دورشد. خسته شدم و از خودم بدم آمد. خط نووارا را گرفتم و به خانه برگشتم.
روزها از پی هم، کارم این بود که توانایی و پشتکار خودم را به بهترین شکل به دبیرها و همشاگردیها و خودم نشان دهم. اما در درون حس فزایندهای از تنهایی رنجم میداد. احساس میکردم بدون انرژی مشغول فراگیری هستم. کوشیدم تاسف آقای فرارو را به لیلا منتقل کنم. به او گفتم بهتر است دوباره به کتابخانه برگردد. همچنین به لیلا گفتم که مقالهام درباره موضوع دیدو چقدر مورد توجه واقع شده است. جزییات مقاله را برایش توضیح ندادم، اما در عین حال گفتم که او هم در این توفیق سهیم بوده است. بی هیچ علاقهای به حرفهایم گوش کرد. شاید یادش رفته بود که درباره این شخصیت چه بحثهایی داشتیم. لیلا مشکلات دیگری داشت. به محض اینکه فرصت پیدا کرد برایم گفت که مارچللو سولارا برخلاف پاسکال تسلیم نشده بود و همچنان او را دنبال میکرد. لیلا که برای خرید میرفت مغازه استفانو یا گاری انزو، بیآنکه مزاحمتی برایش فراهم کند، به دنبالش راه میافتاد و تنها از دور تماشایش میکرد. اگر لیلا سرش را از پنجره خانه بیرون میآورد او را میدید که چشم به راهش است. این پیگیری مستمر لیلا را نگران میکرد. میترسید که پدرش و یا رینو به خصوص متوجه شوند. لیلا میترسید که این رویداد سبب یکی از آن ماجراهای کینه ورزی شود که در محله کم نبود. لیلا با شگفتی پرسید:
ـ مگه من چی دارم؟
او خودش را لاغر و استخوانی و زشت میدید. چرا مارچللو اینقدر به او توجه پیدا کرده بود؟
ـ چه چیزی توی منه؟ نکنه من یه چیزیم هس که آدمها را وادار به کار نادرستی میکنم.
بیشتر وقتها این را تکرار میکرد. بیش از پیش باورش شده بود که نه تنها به برادرش کمک نکرده بود، او را آزرده بود. کافی بود که رینو را نگاه کنی و ببینی که حتی با از میان رفتن طرح کارخانه کفش چهرولو، تنها چیزی که در ذهنش میدرخشید پولدار شدن مثل سولاراها یا استفانو یا حتی بیشتر بود. رینو دیگر نمیتوانست به روزمرگی کار در مغازه تن بسپارد. یک روز برای اینکه آن اشتیاق دیرین را در لیلا بیدار کند به او گفت:
ـ ببین لینا، اگه با هم باشیم کسی نمیتونه جلوی ما رو بگیره.
میخواست ماشین و تلویزیون بخرد. از فرناندو بدش میآمد. فرناندو اهمیت این چیزها را نمیدانست. وقتی لیلا نشان داد که دیگر نمیتواند با رینو همکاری کند، رفتارش با لیلا عوض شد. طوری که آدم با نوکرش هم آن رفتار را نمیکرد. شاید رینو خودش متوجه نبود که بدتر شده، ولی لیلا که هر روز او را میدید نگرانش شد. یک روز به من گفت:
ـ هیچ دقت کردی وقتی آدم از خواب پا میشه، زشت و بیریخته؟ دقت کردی یا نه؟
از نظر او رینو هم اینطوری شده بود.
۱ ـ آکیله لاورو: بازرگان، سیاستمدار دوران موسولینی، شهردار ناپل و از رهبران سلطنتطلبها
با درود به جناب بهرامی گرامی
با هم دوباره من!
اگر اجازه بدهید باید اعتراف کرد که شما جمله های نقل قول را « speeches indirects » را با مهارت برگردانده اید. به ویژه در پاراگراف ۴ بخش ۲۴. اما در همین پاراگراف به نظر من قلمتان لغزیده، نوشته اید:
از آلفونسو خوشت میآید؟
در پاسخ به او گفتم که ازت خوشم نمی آید، همین.
به نظر من میبایستی نوشنه میشد:
در پاسخ به او گفتم که ازش خوشم نمی آید، همین.
یا انکه:
در پاسخ به او گفتم: ازت خوشم نمی آید، همین.
با سپاس
سیاوش