دوست بیمانند من/النا فرانته
تمام شب در آشپزخانه در خاموشی گریه کردم. نزدیک صبح خوابم برد. نللا آمد مرا با سرزنش بیدار کرد. گفت نینو برای اینکه مرا بیدار نکند، صبحانهاش را در تراس خورده بود.
با شتاب لباس پوشیدم. نللا که دید ناراحتم سرانجام تسلیم شد و گفت:
ـ خیلی خب. برو. شاید بهش برسی.
دویدم به طرف اسکله. امیدوار بودم که پیش از حرکت قایق به نینو برسم، ولی قایق از اسکله جدا شده بود و داشت موج های دریا را میشکافت و پیش میرفت.
روزهای سختی گذشت. هنگام که داشتم اتاق ها را مرتب میکردم یک تکه کاغذ آبی رنگ که نینو برای نشانه کتاب از آن استفاده میکرد، پیدا کردم. آن را در میان اسباب هایم پنهان کردم. شبها در آشپزخانه آن کاغذ را در میآوردم و میبوییدم و میبوسیدمش، با زبان لیسش میزدم و گریه میکردم. حس نومیدی در جانم اوج می گرفت و گریه ام تشدید میشد.
دوناتو سارره توره برای استراحت دو هفتهای اش آمد. از اینکه پسرش رفته بود ناراحت بود ولی خوشحال بود که او برای درس خواندن در آوه لینز به دوستانش پیوسته است. به من گفت:
ـ پسرم واقعا آدم خیلی جدی است. مثل خودت. بهش افتخار میکنم. فکر میکنم پدر تو هم همین حسو نسبت به تو داره.
حضور این مرد با حالت اطمینان بخشش بهم آرامش میداد. میخواست با دوستان تازه ماریسا آشنا شود. یک شب همه آنها را دعوت کرد ساحل کنار آتش بزرگی که درست کرده بود. هرچه توانسته بود چوب جمع کرده بود و همه را روی هم انباشته بود. تا دیروقت با ما بود. پسری که ماریسا با او نیمچه پیوند عاشقانه ای به هم زده بود شروع کرد به دلنگ دلنگ کردن با گیتار و دوناتو همراه او آواز خواند. صدای زیبایی داشت. آخر شب خودش شروع کرد گیتار زدن که خوب هم میزد. آهنگ های رقص را بداهه نوازی میکرد. عده ای هم شروع کردند به رقصیدن.
به این مرد نگاه کردم. اندیشیدم او و پسرش هیچ همانندی ندارند. نینو بلند قد است و چهره ای ظریف دارد. پیشانیاش زیر انبوه موهای سیاه پوشیده شده. دهانش همیشه نیم باز است و لبهایش دعوت کننده. در مقابل او دوناتو قد متوسطی دارد. ویژگیهای پنهانی ندارد. موهای شقیقه و پیشانی اش دارد پس میرود. دهانش بسته است. انگار لب ندارد. نینو چشمانی اندیشمند و نگرنده دارد که میتوانند در همه چیز رسوخ کنند. انگار هراسیده اند. دوناتو نگاهی خیره دارد که همیشه پذیرا است و هر چیز و هرکس را ستایش میکند و همواره به آنها لبخند میزند. نینو چیزی دارد که انگار او را از درون دارد میخورد. همچون لیلا. چیزی که هم موهبتی است هم رنجی خفته. او و لیلا هرگز تسلیم نمیشوند. آنها از رویدادهای دور و بر خویش میهراسند، اما این مرد، دوناتو، به نظر میرسد همه پدیدههای زندگی را دوست دارد. گویی هر ثانیه از زندگی برای او شفافیت مطلق است.
از آن شب به بعد با شگفتی دریافتم که پدر نینو برای من درمانی بود نه تنها در برابر آن تاریکی که پسرش مرا به آن کشانده بود و پس از یک بوسه تقریبا ناملموس رهایم کرده بود، بلکه در برابر آن سیاهی که لیلا مرا در آن مدفون کرده و نامههایم را بی پاسخ گذاشته بود. او و نینو خیلی با هم آشنایی نداشتند. فکر کردم هرگز با هم دوست نبودند. با اینهمه به نظرم سخت همانند میآمدند: آن دو نیاز به کسی یا چیزی نداشتند و همیشه مطمئن بودند که چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست، اما اگر آنها اشتباه کرده باشند، چه؟ خب مارچللو سولارا مثلا چه اشکالی دارد؟ دوناتو سارره توره چه اشکالی دارد؟ نمیفهمیدم. من هم لیلا و هم نینو را دوست داشتم و اکنون به شکلی دلتنگ هر دوی آنها بودم، ولی در عین حال سپاسگزار آن پدر نامطلوبی بودم که به همه ما بچهها اهمیت داده بود و آن شب در آن ساحل زیبا در ماورونتی آرامش و شادی برای ما آورده بود. ناگهان از اینکه نینو و لیلا آنجا در آن جزیره نبودند، احساس شادمانی کردم.
دوباره شروع کردم به خواندن. آخرین نامه را برای لیلا نوشتم. در آن نامه توضیح دادم که چون پاسخی از او دریافت نکرده ام دیگر نامهای نخواهم نوشت. به جای وقت گذاشتن روی نامه نگاری، خودم را وقف خانواده سارره توره کردم. احساس میکردم خواهر ماریسا، پینو و چیروی کوچولو هستم که این یکی مرا خیلی دوست داشت و با من، تنها با من، بود که شیطنت نمی کرد و با شادمانی بازی میکرد. با هم در ساحل دنبال گوش ماهی میگشتیم. لیدیا حالا دیگر به جای دشمنی با من سخت مهربان شده بود و غالبا مرا به خاطر دقت در جزییات ستایش میکرد: از چیدن میز ناهارخوری تا نظافت اتاقها، شستن ظرفها، مراقبت از چیروی کوچولو، مطالعه و درس خواندن. یک روز از من خواست که لباسی را که به تنش تنگ شده بود امتحان کنم. از نللا و سارره توره هم خواست نظر بدهند. آنها گفتند به تن من برازنده است. او آن را به من داد. گاهی احساس میکردم از من بیشتر از ماریسا خوشش میآید. به من میگفت:
ـ ماریسا تنبل و بدرد نخوره. خوب بارش نیاوردم. درس نمیخونه. ولی تو دختر عاقل و باهوشی هستی. درست عین نینو. البته فرق تو با نینو اینه که تو خوشرو هستی و او بداخم.
دوناتو در مقابل حرف های زنش رک ایستاد و از پسرش دفاع کرد:
ـ نینو عین جواهر میمونه.
نگاهش به من بود انگار از من تایید حرفش را میخواست. من هم با تکان سر و با اطمینان پاسخ دادم.
دوناتو بعد از شنای طولانی اش همیشه کنار من دراز میکشید تا آفتاب خشکش کند و روزنامه اش «روما» را برمیداشت. تنها چیزی که دیده بودم میخواند. از این درشگفت بودم که کسی مانند او که شعرهای بسیاری نوشته بود و آنها را منتشر کرده بود، هرگز لای کتابی را باز نکرده بود. هیچ کتابی با خود همراه نداشت و حتی درباره کتاب های من هم کنجکاوی نشان نمیداد. گاهی از روی یک مقاله بخشهایی را برای من میخواند. چیزهایی که پاسکال و مطمئنا پروفسور گالیانی را خشمگین میساخت، اما من چیزی نمیگفتم. نمیخواستم با چنین شخص مؤدبی وارد مجادله شوم و آن احترامی را که نسبت به من داشت از دست بدهم. یک روز همه مقاله را از سر تا ته برایم خواند. هر دو سه سطر یک بار برمیگشت به سوی لیدیا و به او لبخند میزد. لیدیا نیز با لبخندی همدست مآب پاسخش میداد. وقتی مقاله تمام شد از من پرسید:
ـ چطور بود؟
مقاله درباره سرعت قطار بود و مقایسه آن با سرعت سفر با گاری یا پای پیاده در گذشته در جادههای روستایی. نویسنده با جملات پر طمطراق نوشته بود و دوناتو هم آن را با احساس خواند. گفتم:
ـ آره خیلی خوب بود.
ـ ببین نویسنده کیه. نگاه کن اینجا را!
روزنامه را با حالتی احساساتی طرف من گرفت. اسم نویسنده را خواندم:
ـ دوناتو سارره توره.
لیدیا زد زیر خنده. دوناتو هم خندید. مرا در ساحل با چیرو تنها گذاشتند و مانند همیشه کنار هم شروع کردند به شنا کردن و نجوا. به آن دو نگاه کردم و با خودم گفتم: بینوا ملینا. احساس بدی به سارره توره نداشتم. حتی اگر فرض کنیم نینو راست میگفت و چیزی بین آن دو پیش آمده بود، به عبارت دیگر سارره توره به لیدیا خیانت کرده بود، حالا که بیشتر شناخته بودمش، به نظرم نمیآمد که گناهی از او سر زده باشد. به خصوص به این دلیل که به نظر من حتی زنش احساس نمیکرد که او گناهکار بوده باشد. گرچه در گذشته دوناتو را ناچار کرده بود محله را ترک کنند، اما ملینا… او را هم خوب درک میکردم. ملینا برای نخستین بار عشقی را حس کرده بود که از آنِ آدم های معمولی مانند شوهرش، سوزنبان قطار نبود. عشقی بود از آنِ یک شاعر و یک روزنامه نگار. ذهن شکننده ملینا نتوانسته بود خودش را با روزمرگی زندگی بدون دوناتو وفق دهد. این فکرها خرسندم کردند. آن روزها همه چیز از عشقی که به نینو داشتم، تا اندوهی که در برم گرفته بود، تا ظرفیتی که برای خواندن و اندیشیدن و تنهایی داشتم، همه و همه خرسندم میکردند.
۳۴
آخر ماه اوت هنگام که این دوران یگانه داشت به سر میآمد، دو رویداد مهم و ناگهانی هر دو در یک روز پیش آمد. یادم میآید بیست و پنجم ماه بود. تاریخش به این دلیل یادم مانده چون همزمان با روز تولدم بود. برخاستم صبحانه همه را آماده کردم و سر میز گفتم:
ـ من امروز پونزده سالمه.
هنگامی که این حرف را زدم یادم افتاد که لیلا هم یازدهم همین ماه پانزده ساله شده بود. ولی میان آن جریان های عاطفی به کلی یادم رفته بود. هرچند آن روزها معمولا رسم بر این بود که روز قدیسان را جشن میگرفتند و زادروز آدم ها اهمیتی نداشت، خانواده سارره توره و نللا اصرار ورزیدند که آن شب جشن تولد مرا بگیرند. من خوشحال شدم. همه رفتند که خودشان را برای پلاژ آماده کنند. شروع کردم به جمع کردن میز صبحانه. پستچی سر رسید.
سرم را از پنجره بیرون آوردم و پستچی گفت نامه ای برای گره کو دارد. در حالی که قلبم به شدت میزد دویدم پایین. داشتم حدس و گمان میزدم که نامه ممکن است از چه کسی باشد. میدانستم که پدرمادرم نمیتوانستند نامه نوشته باشند. آیا نامه از لیلا بود یا نینو؟ نامه لیلا بود. پاکت را باز کردم. پنج صفحه نوشته بدون فاصله کیپ هم. نامه را بلعیدم، ولی میتوانم بگویم یک کلمه هم نفهمیدم. امروز شاید به نظر عجیب برسد، ولی واقعیت داشت. حتی بیشتر از آنکه محتوای نامه مرا زیر و رو کند آنچه مرا تکان داد این بود که نامه صدای لیلا را داشت. نه تنها این بلکه از همان سطر نخست یاد «فرشته آبی» افتادم. تنها نوشتهای که از لیلا خوانده بودم. به جز البته تکلیفهای دبستان. حالا میفهمیدم که چرا آن موقع از فرشته آبی خوشم آمده بود. در فرشته آبی همان حسی بود که اکنون در نامه لیلا می دیدم و مرا دگرگون می کرد. لیلا با نوشتهاش حرف میزد. برخلاف من موقعی که چیزی مینوشتم یا برخلاف سارره توره در مقالهاش یا شعرهایش و برخلاف بسیاری از نویسندگانی که کارهایشان را میخواندم یا خوانده بودم. لیلا احساساتش را در واژگانی خوش ساخت و بینقص به خوبی نشان میداد، هرچند خیلی وقت بود ترک تحصیل کرده بود. از این گذشته هیچ احساس نمیشد که برای نوشتن آنها زور زده باشد. خواننده نوشتههای او احساس نمیکرد که با نوشتهای ساختگی روبرو است. هرچه بیشتر میخواندم بیشتر میدیدمش. بیشتر میشنیدمش. صدایی که در این نوشته بود مرا دگرگون کرد. حتی بیش از زمانی که چهره به چهره با هم گفتگو میکردیم شیفته ام کرد. ناب ناب. بی هیچ آرایه کلامی یا کژفهمی زبانی. چنان سامان شفافی داشت که انگار نویسنده آن نه در خانواده گرهکو نه چهرولو بلکه در بارگاه زئوس پا به جهان گذاشته است. از نوشتههای کودکانهای که به او فرستاده بودم احساس شرم کردم. آن لحن اغراق آمیز، آن بیمایگی و سرسری نویسی، شادی و اندوه دروغین در آنها نبود. خدا میداند لیلا درباره من چه فکر کرده بود. پروفسور گهراچه، که در درس ایتالیایی به من نمره ۹ داده بود، اکنون در نظرم خوار و بیمقدار مینمود و مایه تنفرم. نخستین تاثیر این نامه این بود که در روز تولد پانزده سالگیم احساس کردم که چقدر بیمایه هستم. من و مدرسه هر دو اشتباه کرده بودیم. این هم مدرک اشتباه ما. نامه لیلا در برابرم گشوده بود.
کم کم محتوای نامه را هم فهمیدم. لیلا تولد مرا تبریک گفته بود. نوشته بود که خوشحال است که من زیر آفتاب دلپذیر شادی میکنم و با سارره تورهها راحتم و عاشق نینو هستم و از ایسکیا و ساحل مارونتی آنقدر خوشم آمده. نوشته بود دلش نمیخواهد تعطیلات مرا با رویدادهای ناخوشایند زندگیش خراب کند، ولی دیگر ناچار است که سکوتش را بشکند. با رفتن من مارچللو سولارا هر شب با رضایت و اجازه فرناندو برای خوردن شام به خانه آنها میآمد. هر شب ساعت هشت و نیم میآمد و سر ساعت ده و نیم آنجا را ترک میکرد. همیشه هدیه ای همراهش داشت. شیرینی، شکلات، شکر، قهوه. لیلا هیچکدامش را دست نمیزد. از مارچللو فاصله میگرفت. مارچللو در سکوت به او نگاه میکرد. پس از نخستین هفتهای که چنین شکنجه آسا گذشت، چون لیلا طوری تظاهر میکرد که انگار او حضور ندارد، مارچللو ساعت های ورودش را غیرقابل پیش بینی کرد. مثلا یک روز صبح با مرد تنومندی ظاهر شد که عرقریزان یک جعبه بزرگ مقوایی را در اتاق ناهارخوری پایین گذاشت. چیزی از درون جعبه مقوایی بیرون آمد که همه آن را خوب میشناختیم، اما کمتر خانوادهای آن را در خانه اش داشت. یک تلویزیون بود. دستگاه صفحه بزرگی داشت که آدم میتوانست تصویر را در آن ببیند. مثل سینما. ولی تصویر این یکی به جای آنکه از پروژکتور بیاید از طریق آنتن میآمد. داخل دستگاه لامپ عجیبی بود به نام کاتود که به گفته آن مرد تنومند به دلیل اینکه چند روزی کار نکرده بود از کار افتاده بود. پس از چند تلاش سرانجام دستگاه شروع به کار کرد. نصف محله از جمله پدر و مادر من و خواهر و برادرهایم رفتند خانه چه رولوها و به تماشای معجزه نشستند. به جز رینو. البته حالش خوب بود و تبش قطع شده بود، ولی دیگر با مارچللو حرف نمیزد. وقتی سر و کله مارچللو پیدا میشد رینو شروع میکرد به بدگفتن از تلویزیون و کمی بعد بدون خوردن چیزی یا میرفت میخوابید و یا میرفت بیرون و با پاسکال و آنتونیو تا آخرهای شب وقت میگذراند. لیلا نوشته بود از تلویزیون خوشش میآید. مخصوصا از تماشای آن با ملینا لذت میبرد. ملینا هر شب می آمد و ساکت مدتها به تلویزیون نگاه میکرد. این دستگاه او را حسابی مسحور خود کرده بود. تنها زمانی بود که ملینا ساکت میشد. در بقیه مواقع خشم همه بر سر لیلا خالی میشد. برادرش با او خشمگین بود چون لیلا او را ترک کرده بود و گذاشته بود پدرشان او را مانند یک برده به کار گیرد و خودش به دنبال ازدواجی بود که او را به بانوی شهر تبدیل میکرد. فرناندو و نونزیا با او خشمگین بودند چون نه تنها رفتارش با سولارا خوب نبود، بلکه او را داخل آدم حساب نمیکرد. و سرانجام اگرچه لیلا پاسخ مثبت به مارچللو نداده بود، اما مارچللو احساس میکرد که لیلا نامزد اوست و در واقع احساس میکرد ارباب لیلا است. او که تا آن زمان حالت تسلیم همراه با میل به بوسیدن لیلا را داشت اکنون مایل بود از او پرسش های پر از بدگمانی بپرسد: امروز کجا رفته بود؟ چه کسی را دیده بود؟ آیا دوست پسر دیگری هم داشت؟ آیا کسی تا به حال به او دست زده بود؟ لیلا به او پاسخ نمیداد و بدتر از آن سر به سر او میگذاشت. برای مارچللو با آب و تاب از بوسهها و همآغوشیها با دوست پسرهای خیالی تعریف میکرد. مارچللو در گوش او زمزمه میکرد:
ـ داری سر به سرم میذاری. یادت هست یه دفعه منو با چاقو تهدید کردی؟ خوب گوشاتو بازکن. اگه بفهمم یکی دیگه رو دوست داری، تهدیدت نمیکنم. میکشمت.
لیلا نمیدانست از تنگنایی که در آن گیر کرده بود چطوری خود را رها کند. چاقوی کفاشیاش را همچنان برای روز مبادا با خویش حمل میکرد، ولی ترسیده بود. در آخرین صفحه نامه اش از احساساتش درباره بدیهای اطرافش در محله نوشته بود. نوشته بود بهتر است بگوییم نیک و بد در اینجا با هم یکی شده اند و همدیگر را تقویت میکنند. اگر منصفانه فکر کنیم مارچللو گزینه خوبی بود، ولی نیکی مزه بدی میدهد و بدی مزه نیکی. این آمیزش نفس آدم را بند می آورد. چند شب پیش چیزی پیش آمده بود که او را خیلی ترسانده بود. مارچللو رفته بود و تلویزیون خاموش بود. خانه خلوت بود. رینو رفته بود بیرون. پدر و مادرش داشتند میرفتند بخوابند. تنها در آشپزخانه داشت ظرفها را میشست. خسته بود. نیرویی در تنش نمانده بود. ناگهان صدای انفجاری شنیده بود. برگشته بود دیده بود ماهیتابه بزرگ مسی منفجر شده است. به همین سادگی. ماهیتابه به میخی روی دیوار که معمولا روی آن بند بود آویزان بود. یک سوراخ بزرگ وسط ماهیتابه دیده می شد. لبه آن کج و کوله شده بود و کلا تغییر شکل داده بود. طوری که دیگر ظاهر ماهیتابه را از دست داده بود. مادرش با لباس خواب به شتاب پریده بود توی آشپزخانه. لیلا را سرزنش کرده بود که چرا بیاحتیاطی کرده و آن را انداخته و خراب کرده است، ولی حتی اگر آدم یک ماهیتابه مسی را به زمین بکوبد، امکان ندارد به آن شکل دربیاید. لیلا در ادامه نوشته بود:
ـ همین چیزهاس که منو میترسونه. بیشتر از مارچللو بیشتر از هر کس دیگه ای. حس میکنم که باید راه حلی براشون پیدا کنم. وگرنه همه چیز خورد خواهد شد. یکی پس از دیگری.
لیلا نامهاش را با آرزوی شادی برای من به پایان رسانده بود و نوشته بود گرچه طاقتش برای دیدن من به سر رسیده و هرچند نیاز فوری به کمک من دارد، بهتر است تا جایی که میتوانم در ایسکیا پیش سینیورا نللا بمانم و فکر بازگشت به محله را برای همیشه از سر بیرون کنم.