اشاره:
این مقاله از زنده یاد منصور کوشان به مناسبت سالروز درگذشت احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادی، منتشر می شود.
احمد شاملو متولد ۲۱ آذر ۱۳۰۴ متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود. او پس از سالها بیماری، دوم امرداد ۱۳۷۹ در شهرک دهکده(تهران) درگذشت و در گورستان امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. امسال هفدهمین سال درگذشت اوست. عشق، آزادی و انسانگرایی، از ویژگیهای آشکار سرودههای شاملو هستند.
دست یافتن به قلهی رفیع بالندگی و غرور ساده نیست؛ جانِ جاودانگی لازم دارد. احیای جاودانگی هم گذشت بسیار میخواهد. گذشت از زندگیِ روزمره و هر آن چه در آن مردهگی و اضمحلال است. حضور داشتن در پهنهی حقیقت و گذر کردن از لایههای درونیِ واقعیت، شور و شوقی میخواهد که تنها با امید به برتری انسان بر حیات پیرامونیاش ممکن میشود. نمیتوان بود و ندید. نمیتوان دید و در نیافت. پس آن که نمیبیند و نمییابد، نیست؛ حضور ندارد؛ هست، بیآن که “بامداد”ی باشد؛ “بامداد”ی بیغروب. آن که نمیبیند و نمییابد، هست بیآن که خواسته باشد روزاروزش را زیسته باشد؛ غروب در پیش رو را در سینهی سیاهیِ برون خواسته باشد “بامداد” در حضور را، در روشناییِ درون تجلی دوباره بدهد؛ خواسته باشد نیاز به بودن را در پرتو اشرافش بر حقیقت جست و جو کند و از خواستهها و دلبستگیهایش بر واقعیت بگذرد.
کم نیستند جلوههای دلپذیر واقعیت. کم نیستند وسوسههای نادیده گرفتن حقیقت. نادیده گرفتن همهی این ویژهگیها- که در جای خود و در شرایط طبیعیِ زیست یک سان همهی انسانها شکوهمند و دلکش هستند- توأم است با پذیرفتن جانی مدام در رنج. آرمانی که در آن، رنج چه گونگی حیات تلخ انسان محروم از موهبتها، تا بُن استخوان حس میشود.
داشتن آرمانی چنین ساده، آرمانی این چنین دست یافتنی و ضروری، در جهانی که در آن زمان میگذرد بیکه “بامدادانی” باشند، رنج مضاعف است، رنج توأم با یأس است؛ زندگیِ توأم با غلتیدن در خون است؛ تحمل و خاکسترنشینیِ “ایوب” است؛ ایستادگی در برابر باد است؛ بادی توفنده و خانمان برانداز که “بامداد” نمیخواهد. چنین بادی، تنها در سیاهی، قهار و کوبنده است و روشنایی را برنمیتابد. چنین بادی در روشنایی را نمیتواند پیروز و یکهتاز باشد. چرا که روشنایی توأم است با “بامداد”. و در جهانی که “بامداد” باشد، رویش و زایش است، زندگی هست، غرور و بالندگی نضج میگیرند و ایستادگی در برابر نکبتها و خفتها رشد میکند؛ آزادیِ انسان، معنا و مفهومی فراتر از زنده بودن، زیست بیغرور، مییابد، زندگی پویا میشود، آرامش جان میشود، “بامداد”ها میآورد. اما وقتی که تنها باد در پیشِ رو است و جهان پیرامون را تنها خس و خار گرفته است و همه چیز سنگ است، سنگ استبداد، هیچ ترانهای ساخته نمیشود، چشمهی عشق میخشکد؛ احمد شاملو میمیرد، بیآن که به راستی “بامداد”ی دیگر شکل گرفته باشد، “بامداد”ی دیگر پرتو تابندهاش را بر جان انسان، انسان آزاد، انسان آگاه، انسان خواهنده، انسان پیگیر، گسترانده باشد.
شوکت روز در بودن پایان آن است. شب میآید تا روز باشد. چنان که شب نیز زیبا است در انتظار طلوع روز. روز در تداوم روز، چون زندگیِ بیمرگ، “بامداد”ی ندارد. مفهوم “بامداد” آن ناشناخته است، نازیبا است؛ سوگواری و اندوه، آن گاه دامن انسان را میگیرد که درمییابد این شب را، این مرگ را دیگر “بامداد”ی چنین نیست؛ به ویژه در جهانی که همه چیز آن در حال غلتیدن به یک سو است. در واقع هیچ کس امکان ساخت نمییابد، مگر به شکل تکخویی۱، به شکل تکساحتی. انگار که بودن نیرویی دینخو، تکخو یا تکساحت یا مؤمن به یک نظام و یک عقیده، در پشت هر چیز و هر کس جبری است به ناگزیر. از همین رو، آگاهی بر این واقعیت که این “بامداد” را چه گونه یافتیم یا او چه گونه خود را ساخت، سخت و دردناک است، مهم است. مهم است چرا که در آن رسیدن به این آگاهی وجود دارد که ما، ما که شعر او را میخوانیم یا دلبستهی شنیدن صدای شعر او هستیم، از کدام دریچه “بامداد” او را مینگریم. آیا همسان و همآهنگ است با “بامداد”ی که خود «بامداد» مینگریست؟
به نظر میرسد، خوانندگان شعر “بامداد”، بیش از آن که به “بامداد” نگاه او بنگرند و اندیشهی “بامداد”یِ او را به تعمق و تفکر بنشینند، به “بامداد” بودن او دل بسته و امیدوار بودهاند و هستند.
بدیهی است که این نگره را نمیتوان نادیده گرفت یا بیارزش دانست، اما زمانی که تمام جنبههای وجودیِ شاعر دریافته شده باشد، قابل تأمل است.
تأویل و تفسیر هر خواننده یا شنونده از شعر شاملو یا هر متنی، منوط به آگاهیِ او است و چون و چرایی برای آن وجود ندارد. چنان که کسی هم بر خیل جماعتی که دخیل بر حافظ میبندند و شعر او را جز برای تفأل نمیخوانند، خردهای نمیگیرد. هر کس کار خود را میکند و نان خود را میخورد، اما آیا در کاری که انجام میشود، تولیدی هست؟ ثمره و پرتویی برای دیگری هست؟ در نانی که خورده میشود، نیرویی وجود دارد؟ توانی برای آینده میماند یا تنها انباشتن است؟
آن حقیقی که در شاملو حلول یافته بود، گذر کردن از چنین اندیشهای بود. فلسفهی جسارت و ایستادگی او، در تفکر “بامداد”یِ او بود. او نمیخواست کار خود را بکند و نان خود را بجود. این را در شأن انسان نمیدید. انتظار داشت دست کم، خوانندگان شعرش چنین نباشند. تنها لایههای بیرونیِ شعر را نبینند. دریابند او اگر هست، اگر میسراید، به خاطر از دست رفتن حسرتهای انسان است؛ حسرتهایی که تاریخ او را انباشتهاند و او خم شده در زیر آوار تحملناپذیر آن میکوشد به حیاتش عزت بدهد، اما نمیتواند. نمیتواند و این دردناک است.
زندگیِ “سیزیف”گونهی انسان معاصر، رنج توأمان شاملو بود. رهاییِ انسان، از این سیطرهی مخوف، که به شکل داد و ستد روزانه درآمده است و هستیِ او را در گرو پوچترین جلوههای زندگی گذاشته است، تفکر درونیِ شعر “بامداد”ی است. آن چه “بامداد” کشف کرد، دریافت و رهاییِ انسان را در آن دید، گذر کردن از همهی آن چه است که میتواند انسان را از انسانیت خود دور بدارد. نپذیرفتن همهی آن چیزهایی است که انسان را در میان خود اسیر میکنند و نمیگذارند از آن فراتر برود؛ دورتر را دریابد؛ “بامداد” دیگری را ببیند، بیافریند، بسازد و تحمل کند.
شاملو دریافته بود و به این یقین رسیده بود که هیچ چیز ازلی و ابدی نیست و نمیتواند باشد، جز تجلیِ شوکت انسان. شوکت انسان نه به اقتضای شرایط و آن چه بر او مستولی گشته است، بر مبنای آن مفهوم و معنایی که انسان از آغاز آن را جست و جو کرده و به دنبال آن است. آن ناکجاآبادی که تعریف خود را هر روز نو میکند و با هر گام به جلو آن را ناهموارتر میبیند. از حیات آدمی تنها رفاه و آسایش را نمیجوید. رسیدن به خواستهها را در ارضای خویشتن خویش نمیبیند. زندگیِ توأمان با دیگری را میخواهد.
ناکجاآباد یا به قول نظامی گنجوی نیکانشهر “بامداد”ی، بیحصار است، بینشانهی ثابت از این تفکر یا آن اندیشه، شاید شوکت “یقین یافته”ی شاملو، شک به “یقین یافته” است. چرا که فریاد سراسر درد او، رسیدن به این آگاهی است:
من بانگ برکشیدم از آسمانِ یأس:
آه ای یقین یافته، بازت نمینهم
۱۳۳۸
ماهی، باغ آینه۲
دردی که آفرینش شاملو را جوشان میکند، ناشی از این دریافت است. این یقین که چرا انسان معاصر خود را گرفتار “بود”ی ثابت و یک سان میکند” چرا به ین باور نمیرسد که انگارههای درونی و ماندن در آنها، خود اسارت در چنبرهای است به مراتب مخوفتر از اسارت در حلقههای بیرونی که نماد عینی دارند؟ او رشد آگاهیِ خود را در آگاهیِ دیگری میدید؛ درمان درد خود را در شناخت درد و درمان دیگری میدید. فریادی که او انتظار داشت، عصیان بود؛ طغیان در برابر همهی پلیدیها بود؛ عصیان و طغیانی که انسان به آن دست نمییابد، جز از طریق اشراف بر من وجودیِ خود، شناخت خود، رها شدن از همهی قید و بندها و رسیدن به هویت فردی، رسیدن به منش انسانی. آن منشی که دیگر اجازه نمیدهد انسان “تکخو” گردد، برده باشد. ابزار دست این اندیشه یا آن آرمان باشد. هویتی که انسان با دریافتش به انتخاب میرسد، انتخابی در زمان که نمیتواند ازلی و ابدی باشد. انتخابی که از سرناگزیری نیست؛ از روی اشراف است و نه جبر؛ انتخابی که با تکیه به هویت فردی، هویت جمعی را هم تشخص میدهد؛ از خیل گلهوار بیرون میآورد.
تاریخ معاصر ایران، به ویژه در قلمرو ادبیات، چهرههای زیادی دارد که به آگاهی رسیدهاند و جست و جوگر عزت انسان بودهاند؛ به رهاییِ انسان و آزادهگی آن میاندیشیدهاند. اما انگشتشمارند چهرههایی که از دریافت خود، گذشته باشند و خود در چنبرهی خواستهی دیر یافتهشان گرفتار نشده باشند؛ تکخو نشده باشند؛ منفعل اندیشهای ایستا نشده باشند.
این واقعیت تلخ وجود دارد که اگر قرار باشد از چهرههای ادبیات معاصر نامی آورده شود، سخت میتوان با یقین از کسانی نام برد و انتظار داشت که شمارششان از تعداد انگشتان دست فراتر برود. از نسل نخستین، بجز نیمایوشیج و صادق هدایت، تنها احمد شاملو سرآمد است. اینان هر کدام جست و جوگر اندیشهای نو بودند و هیچ کس جز خود آنان، زمانی که به یقین رسیده بودند، به انکار آن بر نخاست.
شاملو که خود روزگاری در جست و جوی تکخوی خود بود، خیلی زود دریافت داشتن آرمانی این چنین که بتواند نماد ایستایی داشته باشد، نمیتواند خواست حقیقیِ نیاز انسان آزاد باشد. اندیشهای که بتواند نماد ایستایی از هویت خود ارائه دهد، بیگمان از هویت ایستایی هم برخوردار است و امکان رشد همزمانی، در زمانها و مکانها را ندارد. حالا خواه این تکخویی نماد عینی داشته باشد، مانند مسجد، کنیسه، کلیسا، معبد یا هر مکان و هر عَلَم دیگری و خواه هیچ نماد عینی نداشته باشد و تکخویی تنها به صورت شخصیت یا کیش شخصیت نمود یافته باشد.
“خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمین و نه در شهر و نه در دیاران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطر ستاره نه آواز آسمان بود
نه از جمع آدمیان نه از خیل فرشتهگان بود،
که اینان هیمهی دوزخاند
و آن یکان
در کاری بیاراده
به زمزمهیی خوابآلوده
خدای را
تسبیح میگویند.”
۱۳۴۲
سرود پنجم، آیدا در آینه۳
بلوغ و آگاهی برای رهایی از چنین تفکری، اگر چه نسبت به بینش نخستین او- شاملو از آغاز از دریافت و جسارتی فراتر از دوران خود برخوردار بود- زمان بسیاری را در برداشت، اما جست و جو و تلاش او را میتوان در تمام شعرهای دورههای نخستین و دوم شاهد بود. کشش و علاقهی او به بخشهایی از کتاب عهد عتیق یا عهد جدید و متنهای مانند آنها، چون گیلگمش و… نشان میدهد که این تفکر از دیرزمان در درون شاعر جوشیده بوده است، اما مجال رشد و بروز کامل نیافته است.
بازسُرایی غزل غزلهای سلیمان یا اشارههای بسیار او به شخصیت عیسای ناصری، بارز این تفکر است. رهایی از تمام قید و بندها و حضور بالندهی انسان، تنها به خاطر انسان بودنش، بیش از آن که مسئلهی شاعر باشد، وسوسهی او است؛ وسوسهای که صورت اصلیِ خود را، در “بودن یا نبودن” گم نمیکند؛ شک به آن و رسیدن به یقین را هدف قرار میدهد. علاقهی او به شخصیت “هملت” نیز از همین رو است. هملت شک میکند. یقین یافتهی هملت شک او است. چنان که یقین یافتهی عیسای ناصری یا سلیمان نبی یا ابراهیم نبی چنین است. هملت همان قدر به بیمنزلت بودن انسان بها میدهد که به نبودن او. عیسای ناصری به رسالت خود شک میکند. نبودن خود را به بودن ترجیح میدهد و به انتخابی دست میزند که باز آخرین انتخاب او نیست. سلیمان نبی با وجود دست یافتن بر همهی بودها و نبودهای دوران حیات خود، باز سرخورده است؛ انتخاب خود را آخرین انتخاب نمیداند. فریاد میزند:
باطلالاباطیل
هیچ چیز در زیر آفتاب تازه نیست. ۴
عهد عتیق
شک شاملو و جست و جوی پایانناپذیر او، این فرصت را در اختیار شاعر میگذارد که به غور و تفحص بنشیند و از تمام چشمههای حیات انسان بنوشد تا به راستی دریابد کدام نزدیکتر- تنها نزدیکتر- به شوکتِ وجودیِ انسان است. او در این زمان دریافته است ناگزیر به شک کردن است. او دریافته است نمیتواند بدون شک به انتخاب بنشیند. او دریافته است لازمهی انتخاب شک است.
بدیهی است این شک زمانی معنا و مفهوم حقیقی یا “بامداد”یاش را مییابد که در خود انتخاب هم شک باشد. شک در انتخاب، این فرصت را میدهد که از ایستایی بیرون بیاید. شاملو در این دوره به این آگاهی رسیده است، اما هنوز قطعیت آن در شعرهایش دیده نمیشود. زمان میگذرد تا او شک به “یقین یافته”اش به یقین میرساند و آن، آگاهانه یا ناآگاهانه، لایههای درونی شعر او را میسازد.
و از همین رو است که وقتی رجعت میکنیم به شعرهای گذشتهی او، متوجه میشویم که از سر اتفاق و تنها از روی محبوبیت ابراهیم، سلیمان، عیسا، هملت، لورکا و … نیست که شاملو مجذوب آنان میشود و اجازه میدهد که در شعر و تفکر او حضور یابند. در شخصیت و منش هر کدام از اینان، اندیشهای حضور دارد، که من اکنون آن را تفکر “بامداد”ی مینامم.
بازخوانیِ دوبارهی شعرهای هملت، غزل غزلهای سلیمان، مرگ ناصری، ابراهیم در آتش و یا بازآفرینیهایش از شعرهای فدریکو گارسیا لورکا بیشتر خواننده را با این نگرش “بامداد”ی آشنا میکند.
بدیهی است که تلاش شاعر برای دست یافتن به اندیشهای پویا، اندیشهای که بتواند رهایی انسان را در آن بیابد، او را وادار به تجربههای بسیار میکند که بعضی از آنان را نمیتوان موفق دانست. چنان که تجربهی اندک و شناخت ناکافیِ او، از انتخاب، گاه سبب فراموش کردن شک یافتهاش میشود و ستایش از انتخاب عیسایی- به عنوان نمونه- که در آن شهادت یا گذشتن از زندگی در ناممکنها وجود دارد، با ستایش از شهادت در راه آرمانی بسته، خواننده را به گمراهی میکشاند.
در واقع در دورهای کوتاه، زمانی که هنوز شاعر به “درد مشترک” انسان اشراف کامل نیافته است و به “یقین یافته”اش نرسیده، به ناگزیر، تصویری از شعر او در ذهن خواننده، به ویژه خوانندگان مبارز سیاسی، نقش میبندد که از تفکر “بامداد”ی دور است و رسیدن به آن را بسیار سخت میکند.
در این دوره که تفکر”بامداد”ی در حال شکل گرفتن است و شاملو در راه عروج به استقلال فردی و اشراف بر هویت خویش است، بُعدهای بنیادیِ اندیشهی شاعر، غنای حقیقی و جان جاودانگی او، در ذهن خواننده رنگ میبازند و در زیر سایهی سیاسیِ چهرهی او گم میشوند. در واقع نمادهای بیرونی، که اشارههای شاعر به جهان بیرونی است و شعر او را از حضور در خلأ میرهاند، این باور را بیشتر در ذهن خوانندگان مبارز سیاسی تقویت میکند که تنها از استبداد حاکم بر جامعه، از نبودن آزادیِ اجتماعی سخن میگوید. چنان که در باور خوانندگان عادی نیز، عشق به هویت یافتن انسان، خلاصه میشود به جدایی و وصال، و بُعدهای بسیار گستردهی آن گم میشود. البته این سخن به این معنا نیست که چنین جلوههایی در شعر شاملو وجود ندارد و یا همان طور که در آغاز اشاره شد، خواننده نمیتواند به چنین برداشت و تأویل برسد. به ویژه که این نگاه شاعر گاه چنان رنگ میگرفت که بر شخصیت او و سخنانش در این جا یا آن جا پرتو سنگینی میانداخت و از او چهرهای تکخویانه ارائه میداد. چهرهای که بیشتر از طریق نیروهای سیاسی- مذهبی یا جماعت تکخو تقویت میشد و کسانی که برای حواری شدن خود ناگزیر به عیسایی کردن او بودند.
این حقیقت تلخ کتمانناپذیر است که شخصیتهای ایرانی، به دلیل فرهنگ دیرپای استبدادی، همه دچار کیش شخصیت و حاکمان بلامنازع بر همهی امکانهای بشری شدهاند، مگر همین چند استثنایی که تا امروز وجود دارد و امیدوار باشیم بر آن افزوده شود.
شاملو نیز در دوران شکلگیریِ اندیشهی “بامداد”یاش اغلب دچار چنین کیشی میشد و چنان با مسایل سیاسی و فرهنگی و یا نمادهای آنها برخورد میکرد، انگار که جهان را تنها از همین یک دریچهی خرد- همان دریچهی تکخویی- میتوان نگریست، اما همان طور که اشاره شد و تفکر “بامداد”ی نشان میدهد، شاملو این شانس را داشت که به مدد شعور شاعرانه و آفرینش جوشان تخیلش، فراتر از جهان و اندیشهی تکخویانه را ببیند و درنوردد. در واقع یکی از ویژهگیهای شاملو، هدایت و نیما- که در تاریخ ایران استثنا هستند- تابعیت آنان از اندیشهی مکاشفهآمیزشان است. از آن جا که غنای آفرینشی شان بسیار بود، بیش از آن که مجذوب جهان بیرون باشند و چهرهسازی بیرون را بزرگ بدانند، مجذوب آفرینش شان شدند و همین نجات شان داد و نگذاشت بیش از سرآمدن عمر جسمیشان، راه خطا را طی کنند. چنان که بسیاری چنین کردند و در تاریخ آینده مردهاند و فراموش شدهاند.
در مورد احمد شاملو، این نظر بیشتر حاکم است که دست یافتن به تفکر “بامداد”ی و اشراف و آگاهی بر آن، از چنان غنایی برخوردار است که نه تنها تصویرهای سادهانگارانهی سیاسی و عشقی را، پیشِ روی خواننده میگذارد، که او را به سرمنزلی میرساند که دریچههای بسیاری را پیشِ رویش میگشاید. مهمتر از همه این که، خواننده را از ایستایی، از گریز زدن، از ناپویا بودن میرهاند. به او رهایی، پرواز را میشناساند.
همه لرزش دست و دلام
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
۱۳۵۲
بر سرمای درون- ابراهیم در آتش۵
بینش یک سویه، اندیشهی تکخویانه، نگرش بسته و هموار در راهی از پیش ساخته شده، نه تنها در شعرهای دوران سوم – دورهی تکامل- شاملو بسیار کم است که بیشتر آنها در تضاد با چنین دریافتها و خواستههایی است. برداشت تکخویانه یا یک سویه و دریافت نگرش یک بعدی از شعر شاملو، نادیده انگاشتن چرایی و چه گونه بودن راهی است که شاعر، چراغهایش را در جا جایی از آن روشن کرده است. این قرائت از شعر شاملو، نادیده گرفتن چرایی و چه گونه بودن شاعر یا شعر او است. آن چه هم شاملو را فراتر از شاعران هم عصر خود میبرد و جان جاودانگی او را دورانساز میکند، همین قرائت از شعر او است. اگر جز این بود که بسیار بودند در دورهی او یا پیش و بعد از او که شهرت و محبوبیت و چهرهی شناخته شدهای هم دارند.
آن چه تاریخ معاصر ایران کم ندارد چهرههای مبارز سیاسی و چهرههای عشقی است. در همین تاریخ معاصر میتوان توماری از نام آنان سیاه کرد. هر کدام هم عزت و منزلت خویش را دارند و برای خوانندگان و تاریخ ادبیات ایران عزیز هستند. اما آنان هستند، تنها در رجعت به روزگارشان، هستند به منزلهی پیشگامان دوران خود. در صورتی که شاملو، نیما، هدایت و نهایت یکی دو نفر دیگر هستند به دلیل پیشگامان یک عصر، به خاطر سیّال بودن تفکرشان در زمان، اکنون و آینده.
من محکوم شکنجهیی مضاعفام:
این چنین زیستن،
و این چنین
در میان شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارتان بودهام.
…
…
دیدم آنان را بیشماران
که دل از همه سودایی عریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
علمی کنند-
و در پس آن
به هر آن چه انسانی ست
تف میکردند!
۱۳۴۲
۸- آیدا در آینه۶
اگر در آغاز از رنج مضاعف شاعر سخن رفت، بیشتر این جنبه از نگرش و تفکر شاملو مراد نظر است. تعهد او، که غنی بود و روز به روز بارورتر میشد، او را به این آگاهی رسانده بود که ناگزیر است، هم زمان در چند جبهه مبارزه کند. از طرفی تفکر “بامداد”یاش را اشاعه بدهد و امیدوار باشد که مخاطبان کثیری بیابد؛ از طرفی فراموش نکند که در این ناآگاهیِ ناگزیرِ خیلِ مخاطبان، عاملهای بازدارنده را محکوم کند. این اندیشه و راه یافتن به چارهای، شاملوی شاعر را روزنامهنگاری بیهمتا میکند، مترجمی توانا بار میآورد، پژوهشگری خستهگیناپذیر میسازد، مبارزی همیشه حاضر نگه میدارد.
تفکر “بامداد”ی، نفرت شاملو را از ملتی ناآگاه، تبدیل میکند به عشقی آگاهاننده. عشق به انسان، شاملو را از هر چه دشمنی است باز میدارد. او در سرشت انسان، انسان آگاه، انسان هویت یافته، دشمنی نمیبیند. این را خصلت انسان آرمانیاش نمیداند. در تفکر “بامداد”یاش جایی ندارد. پس، آن گاه که شرایط، یأس و نومیدی میآورند، نیروی نفرت از آن را، در راه شکافتن و متلاشی کردن سنگ استبداد، استبداد فعال در وجود همهی انسانهای جامعه، میریزد و در این راه تلاشی مدام و پیگیر را هدف قرار میدهد. انگار که قطرهی پایانناپذیری است بر سنگ خارا. انگار که چشمهی جوشان عشق او را، هیچ چیز جز مرگ نمیتوانست از فعالیت باز دارد.
جهان را بنگر سراسر
که بهرختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشایم.
خشماگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری میکنیم،
نگهبان عبوس رنج خویشایم
تا از قاب سیاه وظیفهئی که بر گرد آن کشیدهایم
خطا نکند.”۷
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانهی خواباش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرذ
در انتهای مدار سردش
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.
۲۳ آذر ۱۳۵۷
لندن
هچرانی، شب “ایرانشهر”، ترانههای کوچک غربت۷
به کمتر شاعر و انسان بزرگی میتوان اشاره کرد که این چنین مداوم، در تمام طول حیات خود، لحظهای از آفرینش باز نایستاده باشد. چنین توانا به انکار ناآگاهی و جهالت، به انکار استبداد بر خاسته باشد:
ابلها مردا،
عدوی تو نیستم من
انکار تواَم!
۱۳۶۲
نمیتوانم زیبا نباشم، مدایح بیصله۸
سخن گفتن از انسانهای بزرگ، همان قدر که سهل و آسان به نظر میرسد، سخت و ناممکن هم هست. هرچه در خصلت انسان بزرگی، و در بحث امروز ما، از شاعر بزرگ ایران، احمد شاملو گفته شود، هیچ گفته نشده است. غنای وجودیِ او سرشار از گفتهها است. پس هر چه گفته شود، باز بخش ناچیزی است از گفتههای هم او. چرا که در بارهی او سخن زیاد گفته شده، اما باز در برابر کارنامهی درخشان و بیهمتایش، هیچ بوده است.
حجم آثار شاملو و غنای آنها، چنان درهم تنیده است که بیگمان سالهای سال زمان میبرد تا پژوهشگران راستین و آگاه بتوانند به تمام جنبههای آثارش اشراف یابند. بیگمان همهی ایرانیان، حتا آنان که به دشمنی با او برخاستهاند، دریافتهاند که “غول زیبا”یی بود در پهنهی بسیار غنی و گستردهی فرهنگ و ادب ایران زمین. اما به دلیل همین جنبهی “غول” بودن شخصیتش، شناختش سخت است و باور تمام جنبههای اندیشهاش، در کوتاه زمان، ناممکن به نظر میرسد. شاید به جرأت بتوان گفت که هنوز هیچ کس، جز خود او “بامداد” را نشناخته است. شناخت خود از خود نیز با این یقین همراه است که این بخشی از شناخت است. آگاهی یافتن بر شخصیت خویش، آن گاه که کارنامهی پر باری در پشتسر باشد، جسارتآمیز و مکاشفهانگیز است. در واقع خود را با قضاوتی از پیش، پیشِ روی دیگران قرار دادن، در مقامی که شاعری چون شاملو قرار دارد، اگر نشانهی نبوغ و آفرینشی جاودانه نباشد، آگاهی بر خویشتنِ خویش و اشراف بر خواستهها و دانستهها را نشان میدهد، که باز بینشی است در همان مقام:
که گفته است
من آخرین بازماندهی فرزانهگان زمینام
من آن غول زیبایام که در استوای شب ایستاده است
غریق زلالیی همه آبهایِ جهان،
و چشماندازِ شیطنتاش
خاستگاهِ ستارهیی ست.
۱۳۴۹
عقوبت، شکفتن در مه۹
بیگمان این یقین هم میتوانست وجود داشته باشد که اگر شاملوِ شاعر، متعهد نبود در تمام جبهههای فرهنگ تلاش پیگیر داشته باشد، درخشش شعر او با همهی غنایی که امروز دارد، غنیتر و بارورتر میبود. مهم این که، تفکر “بامداد”یاش از حیطهی انسان عام و انسانیت عمومی فراتر میرفت و پژوهندهی شعرش به شناختهای دقیقتری از آن میرسید؛ شناختهایی که در عین داشتن همهی ویژگیها، پویا و ماندگار باشند.
شاعران بزرگ هم عصر او، کسانی که در مقام شعری شاملو جای میگیرند، کسانی چون لویی اراگون، پابلو نرودا و اکتاویو پاز، کمتر ویژگیهای دیگر او را دارند؛ به ویژه که هیچ کدام در شرایط و زیست او نبودند. دست کم از نظر آگاهی مخاطبانشان و گستردگی زبانشان، بسیار آسودهتر بودند. اگر چه در مقام آنان این سخن کمی سخیف به نظر میرسد، اما واقعیتی است که نمیتواند در دستیابی شاعر به آرمانش نادیده گرفته شود. بسیاری از شعرهای شاملو، اگرچه جنبهی عام انسانی را دربر میگیرد، اما از درد شخصی نیز سخن میگوید:
نغمه در نغمه در افکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانیی بیدریغ جانات
با چنگ تمامیناپذیر تو سرودها میتوانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
۱۳۳۸
غزلی در نتوانستن، باغ آینه۱۰
دردی که تا واپسین سالهای حیات شاعر با او بود و نگذاشت هرگز آرام باشد، نگذاشت چشمهی جوشان تخیل سرشار و غنیِ او، بیشتر مخاطبانش را بارور کند. چنین دردی، که شاعر دیگر از آن سخن نگفت و بلوغ و تفکر “بامداد”یاش، بینیاز از بیان صریح آن شد، هم چنان در پشت سطرهای شعر او نشستهاند و خار چشم خوانندگان شعرهای اویند. این بازتاب،، دیگر تنها پژواک استبداد حکومت نیست، در آن نشانههای ذهن مخاطبان شاعر، مردمان روزگار او هم هست. این پژواگ، دیگر از تجسم عینیِ بخت شاعر فراتر رفته است و به صورت نماد تنهاییِ او در بسیاری از شعرها، ضربهی هولناکی است بر ذهن و شعور خوانندهی شعر. و عجبا که هر بار خواننده خود را از آن مصون میداند و در ناآگاهیاش، نیشتر هوشیارکنندهی شاعر را، حوالت به دیگری میدهد. چنین خوانندهای، هدف شاعر را تنها قدرت میداند و فراموش میکند که خود نیز از هر نظر، چه در شعور و چه در بیشعوری، قدرت است. انگار که خواننده مخاطب شاعر نیست و او نباید در انتظار شعر شاعر باشد، تلاشی برای دستیابی به شعر او داشته باشد. چنین خوانندهای، خود را از هرگونه وظیفه و تعهدی رها ساخته است و آن را تنها بر کول شاعر میبیند:
کوتاه است در
پس آنبه که فروتن باشی.
آیینهیی نیک پرداخته توانی بود آنجا
تا آرستهگی را
پیش از درآمدن
در خود نظر کنی
هر چند غلغلهی آن سوی در زادهی باور توست
(نهانبوهییِ مهمانان)
که آنجا
تو را
کسی بهانتظار نیست.
۲۹ آبان ۱۳۷۱
در استانه – در آستانه۱۱
بیش از چند سال۱۲ از سرودن شعر در آستانه نمیگذرد، اما تلخیِ اندوه شاعر از تنهاییاش در اوج شهرتش، منقاش به جگر کشیدن است. ایستادگی در برابر چنین اندوه گران و طاقتفرسایی تنها در قدرت غول زیبایی چون او میتوانست باشد. شعرهای بسیاری از او را میتوان مثال آورد، اگر از شعر در آستانه، این چند سطر به خاطرم آمد، از این رو است که روزگاری شاعر در یأس کامل از حیات جسمیِ خود، آن را سرود و همان زمان گونهای وصیتنامهاش خواند. با وجود این که این باور وجود دارد و هم او میدانست که هر سطرنوشتهاش وصیتنامه تلقی میشود.
دیری با من سخن به درشتی گفتهاید
خود آیا تابتان هست که پاسخی درخور بشنوید؟
رنج از پیچیدهگی میبرید
از ابهام و
هر آن چه شعر را
در نظرگاه شما
به زعم شما
به معمایی مبدل میکند.
اما راستی را
از آن پیشتر
رنج شما از ناتواناییی خویش است در قلمرو دریافتن،
که این جای اگر از “عشق” سخنی میرود
عشقی نهازآنگونه است کهتان به کار آید،
وگر فریاد و فغانی هست
همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه.
خود آیا در پیِ دریافت چیستید
شما که خود
نیرنگید و فاجعه
و لاجرم از خود به ستوه نه؟
دیری با من سخن به درشتی گفتهاید
خود آیا تابتان هست
که پاسخی به درستی بشنوید
به درشتی بشنوید؟
۳۰ بهمن ۱۳۴۳
در جدال آئینه و تصویر – آیدا: درخت و خنجر و خاطره۱۲
با بندی از شعر در آستانه، که در آن فروتنیِ زیبایِ بزرگمرد شعر معاصر ایران جلوه میکند، سخن در این فصل را کوتاه میکنم:
دالان تنگی را که در نوشتهام
به وداع
فراپشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منتپذیرم و حقگزارم!-
(چنین گوید بامداد خسته)
۲۹ آبان ۱۳۷۱
در آستانه، در آستانه۱۳
امید که اندکی از او آموخته باشیم تا جان همیشه ناآرامش، در تاریخ ما سالیان سال تابناک و گوهرآفرین بماند.۱۵