«دختری با زلف های سبز»
چه کسی می پندارد:
پیرزن:
هیچگاه آبستن نمی شود
مگرنه اینکه…
این کوهستان سپیدمو
درتحویل هرسالی…
دختری می زاید
زلف سبز و نازدار
اسم اش را
می گذارد بهار
………………………………….
«سنگ قبر»
خواب دیدم:
تخته سنگی بودم
فریشته ای از آسمان
پائین آمد و
سنگ قبری را
برای مزارت از آن
درست کرد
……………………………………..
ما ازعشق
هیچ نمی دانیم
پس چرا؟
مثل بازیگری
نقش آن را ببینیم؟!
…………………………………………
معلم جغرافیا
هرچه که می خواهد
بگذار بگوید:
کره خاکی تنها
دو دریا دارد و بس
آنهم دو چشمان تو
………………………………………..
ماشین و خیابانی
عاشق همدیگر شدند
خیابان آبستن شد و
گردوغبار زیبایی را زائید
…………………………………………
ساکت شوید
ساکت…
گاهی وقتها
سکوت…
رساتر از هزاران هزار تفنگ است
……………………………………………
مردان: زندان زنان
زنان: زندان مردان
سرزمین: زندان شاعر
شاعر: زندان واژه
واژه: زندان عکس
آی چه کسی اینهمه زندان را بنا نهاد
………………………………………………….
گلوله ای را
دردل ات کاشتند
پنجره ای را
بازکردند
هزار…
هزار…
آفتاب در آن
به رقص آمد
…………………………..
چند ستاره آواره
در چشمان دختری خجالتی
لخت شدند
و دل تاریک شاعری تنها را
روشن کردند
…………………………………….
هر سرزمینی که زندان شد
به آتشش بکشید
و خاکستر سبزاش را
در دیاری دیگر
بنیاد بگذارید
هر که در دل اش
عشق آزادی در آن نباشد
دورش بیندازید و
قلبی مصنوعی
در آن بکارید
…………………………………..
«نقشه»
گاه که آمدم
دروازه ها را برویم بستند
نامه ای را درکف دستم گذاشتند
و به من گفتند:
بی سرزمینم؟!
من نیز…
درآن هنگام
با خود عهد بستم
نقشه جغرافیای این جهان را بسوزانم
…………………………………..
حلاج به من گفت:
نیچه دروغ می گوید
که خدامرده
انسان!
خود خداست؟!
…………………………………
حلاج را
که به صلیب کشیدند
دو قطره اشک
از چشمان اش جاری شد
یکی دجله گشت
و دیگری فرات
……………………………..
شب!
گنجشک زردی را
در قفسی
زندانی کرده
نام اش را گذاشته
ماه؟!
*لطیف هلمت، شاعر معاصرکرد (کردستان ـ عراق)