صبح زود صدای قدمهای او را از توی راهپله شنیدم. دیوار خانه ما نازک است. از پشت آن میشود صدای قدمهای مردها و زنها و بچههای ساختمان را شنید. آقای موسوی که میآید برود خانهاش، انگار دارد می آید خانه ما. اولها که آمده بودیم اینجا با هر صدای پا میرفتم پشت در. چند بار هم در را به روی آقای موسوی باز کردم و بعد شرمنده در را به روی قیافه حیرانش بستم. ولی بعدها به مرور آنقدر در تشخیص صداها استاد شدم که بیاراده با قدمهای آقای موسوی راه میآمدم و دو قدم مانده به واحد خودمان میایستادم. درست نقطهای که او میایستاد و کلید میانداخت توی قفل در خانهشان. آقای مختاری صاحب بهترین کفشها، شمرده و بافاصله میآمد. در پاگرد مکث کوتاهی میکرد و با همان ریتم از پلهها بالا میرفت. درصد خطایم در تشخیص انواع صدای پا در این چند سال به حداقل رسیده بود.
اما در مورد او اشتباه نمیکردم. حاضر بودم شرط ببندم. خودش بود. در سکوت اول صبح با صدای قدمهایش چشم باز کردم. خواب و بیدار بودم. زنگ در اصلی را نزده بود، اما توی ساختمان بود و داشت از پلههای ورودی بالا میآمد. روی کاناپه چسبیده به دیوار دراز کشیده بودم و مثل دستگاه زلزلهنگاری ریزترین جنبش پشت دیوار را ثبت میکردم. چهار شب پیش در را پشت سرش کوبیده بود و گفته بود میرود و دیگر برنمیگردد. گفته بود هر جهنم درهای برود بهتر از اینجاست. قبل از اینکه درِ خشمگین صدای بلندم را دو تکه کند داد زده بودم جهنم تویی. برو که جهنم هم با تو برود. گفته بودم کسی اینجا منتظرش نیست.
از شب دوم به جای خوابیدن در رختخواب روی کاناپه میخوابیدم. به خودم میگفتم این جا گرمتر است. به روی خودم نمیآوردم که صرفا برای کشیک دادن، آن جا میخوابم. سه شب خودم را به کاناپه بستم. به اندازه سه سال فکر کردم و به هیچ نتیجه خاصی نرسیدم. نتوانستم خودم را راضی کنم که برگردم به رختخوابم و مثل آدم بخوابم و روز بعدش مثل یک زن تنها زندگی کنم. آن همه درس مستقل بودن و رها شدن که از دکتر روانشناس و کتابها و دوستهایم یاد گرفته بودم به کارم نیامد. با خودم گفتم فاصله وابستگی و استقلال، باید همین چند قدم بین مبل و تخت باشد. باید دست برمیداشتم از این نگهبانی بیحاصل. باید ول میکردم این انتظار دقیق و فرساینده را و میرفتم سر جای خودم میخوابیدم. این قدم اول برای دل کندن از زندگی قبلی بود. عجیب بود که کار به این سادگی را نمیکردم. نمیتوانستم فاصله بین مبل و تخت را طی کنم. چشم به در بودن نمیگذاشت. همهاش بین زمین و هوا بودم. پایم روی زمین نبود. سرم از سقف آویزان بود و لق میزدم.
درستش این بود که در آپارتمان کوچک خودم زندگی تازهای را شروع کنم و به در مثل گذرگاهی که قرار است مردی از آن وارد شود نگاه نکنم. در فقط یک کاربرد داشت. باز بشود.کسی برود بیرون و بعد بیاید تو. کاربرد دیگرش منقضی شده بود کاربردی که عبارت بود از باز شدن و آمدن کسی که به زندگی آدم رنگ و معنا میداد و او را از شرّ حال خرابش نجات میداد. داشت رابطهام با در عوض میشد. همانطور که رابطهام با او عوض شده بود. فکر و ذکرم شده بود رفتن. ماندن معنا نداشت. ارزش نبود. رفتاری منفعلانه بود. عجیب بود به چیزی که من فکر میکردم او عمل میکرد. مثل همیشه زودتر جنبید و زد به چاک. باید کلاهم را میانداختم هوا. مگر همین را نمیخواستم.
شب دوم روی کاناپه خوابم نبرد. بلند شدم و نشستم. تا آن لحظه با دقت تمام به صدای راهپله گوش داده بودم و دستگیرم شده بود که یکی همیشه پاشنهبلند میپوشد. صاحب کفش کتانی را هم پیدا کردم. یکی هم بود که هر دفعه پایین پلهها پا سست میکرد و احتمالا تذکر روی بولتن را میخواند و رد میشد. مستاجر واحد بالایی زن جوانی بود که سلانهسلانه راه میرفت. انگار حامله بود ولی نبود. خانم شبستری همسایه واحد چهار هم از راهپله که میگذشت یک در میان گله میکرد از دست همسایههای بیانصاف که همت نمیکنند آسانسور کار بگذارند.
شب سوم بعد از اینکه صداها خوابید مدت زیادی به در نگاه کردم. در قدیمی و محکمی بود. نزدیک دستگیرهاش اندازه چند جزیره لکه بود. دستمالی برداشتم و در را برق انداختم. به قدری حساس شده بودم که اگر مورچه ریزی هم از کنارههایش رد میشد متوجه میشدم. از درزهایش صداهای مبهم شب و هوای سرد زمستان میآمد تو. از نیمه شب گذشته بود و یکی تُک پا با صدای خشخش نایلونی که دستش بود بالا رفت. آخرین نفری بود که به خانهاش میرفت. نمیدانم تا کی به سکوت راهپله گوش کردم. بعدش پتو را دورم پیچیدم و خودم را زیر آن خفه کردم.
جلسه آخری که پیش روانشناس رفتم پرسید:«اگه مدت زیادی از خونه بره دلت براش تنگ میشه؟»
و سوال بعدی.
«دوستش داری یا بهش وابستهای؟»
مطمئن نبودم. شروع کرد به توضیح دادن. داشتم با احترام نگاهش میکردم. قرار بود مثل یک متخصص فرق بین این دو را تشخیص بدهد. کاری که از عهده خودم برنمیآمد.
«وقتی تو میری سفر و اون خونه است چطور؟»
جواب چند سوال را نمیدانستم. تا آن روز بهشان فکر نکرده بودم. از واکنش من در مقابل پرخاشهای او پرسید. اغلب گریه میکردم. اما یادم افتاد که چند باری خندیده بودم. یک شب هر چه او گفت من خندیدم. هیچکدام از رو نرفتیم. شروع کرد به تحقیر کردن من. میخواست اشکم را دربیاورد تا بعد با خیال راحت دل بسوزاند. به دکتر گفتم که واکنشهایم همیشه یک جور نیست. اصرار داشتم که گزارش دقیقی از حالتهایم به او بدهم. دکتر توجهی نکرد. سوالهای قبلی را از نو تکرار کرد. داشت همزمان به دفتر و یادداشتهای ریزش نگاه میکرد و بعد انگار که بخواهد داستان را مرور کند از قول من گفت: «تو نمیتوانی به مرد دیگری به غیر از او فکر کنی.»
چشمهایم را ثابت نگه داشتم ولی مردمکهایم در چشمخانه دودو میزد. در مقابل هر حرفی با این درجه از یقین گرفتار وسواس میشدم. هول میشدم که گزینههای دیگر را به سرعت از دست بدهم. شک میکردم. خوره میافتاد به جانم. قطعیت همیشه مرا به این روز میانداخت.
دکتر پرسید:«این طوره؟»
گفتم:«بله.»
و فکر کردم کی قرار است از مرور مشقهایش دست بردارد. دوست داشتم بگوید چطور با طغیان درونی و بحران زندگیام کنار بیایم. اگر آن طور که فکر میکردم همه عشق و شیفتگی به شوهرم را از دست داده بودم چرا قاطعانه عمل نمیکردم. از جایی که نشسته بودم آشپزخانه با نور ناچیزش مثل کافهای دورافتاده بود. مشتریهایش رفته بودند و همه چیز را روی میز رها کرده بودند. دکتر گفته بود چند جلسه باید کار کند تا آنچه پس ذهن من است رو بیاید. باید به خودم فرصت بدهم تا من بدانم و او بداند که در من چه میگذرد. به فرش نگاه کردم و به اثاث اتاق که در تاریکی مثل هیولاهای لالی گوش به فرمان من بودند. فرمانی نداشتم بدهم.
شب سوم وسط خواب نمیدانم چه حساب کتابی کردم که بلند شدم و رفتم توی رختخوابم خوابیدم، اما دم دمای صبح بیدار شدم و بلند گفتم چقدر سرد شده هوا. متوجه شدم به جای دیدن خانه بیرون را میبینم. راهپله مهمتر از آشپزخانه شده بود. پلهها و ورودی قدر و قیمت پیدا کرده و میز و صندلی از چشمم افتاده بودند. چشمم رفته بود پشت در. گوشم رفته بود پشت در. قلبم آن بیرون میتپید. دست و پای اضافیام مانده بود روی کاناپه. روانشناس گفته بود باید به شکل عملی تمرین کنی. گفته بود این یک پروسه است. یک شبه درست نمیشود. باید فاصله بگیری و به تنها بودن عادت کنی.
«فکر کنم از تنهایی میترسم.»
«اشکالی ندارد. بترس ولی تمرین کن.»
روز چهارم کاناپه را کشانکشان بردم و چسباندم به دیوار روبرو که از در فاصله داشت. دو مبل تک نفره را به جایش گذاشتم. صدای تلویزیون را بلند کردم تا صداهای بیرون را نشنوم و شروع کردم به کار کردن، اما خیلی زود از برداشتن این مبل و گذاشتن آن صندلی خسته شدم. به نظرم آمد کار مسخرهای است. باید مسئله ریشهای حل شود. این دیگر از کجا آمده بود. کدام ریشه. چقدر شبیه حرفهای گذشتهام بود. در گذشته میخواستم هر چیزی را ریشهای حل کنم و حالا به یک تغییر کوچک قانع بودم. چند ساعت نگذشته بود که کاناپه را برگرداندم سر جایش. رویش دراز کشیدم و احساس بهتری پیدا کردم. کاناپه محل انتظارم بود. بدون سرزنش کردن خودم منتظر ماندم که او بیاید و ترسیدم که هیچ وقت نیاید. ولی اگر میآمد باید فاتحه هر تغییری را میخواندم. باید عوض میشدم، اما نمیدانستم از کجا شروع کنم. فکر کردم نکند نقطه شروع همین جاست؟ عوض شدن در کنار او سخت بود. همان بهتر که نبود. اینها را به خودم گفتم که ترس را از خودم دور کنم. یاد حرف دکتر افتادم که گفت با ترسات زندگی کن. ترسم را بغل کردم و خوابیدم.
صبح روز بعد بود که صدای قدمهای او را شنیدم. اولش شک کردم. اما خودش بود. بلند شدم نشستم. از نیمههای شب قبل عملیات انتظار را پایان یافته تلقی میکردم. اگر هم پیدایش میشد فایده نداشت. حالا که در چند قدمی در بود با سرعت نور از خودم پرسیدم آیا دوست دارم بیاید؟ واقعا دلم میخواهد بیاید؟ یک لحظه به نظرم رسید به انتظار کشیدن عادت کردهام. اگر بیاید چه میشود. بروم به اتاق بغلی یا همین جا بمانم. پتویم را برداشتم بدوم به اتاق اما پشیمان شدم. انگیزهای برای هیچ کدام از کارهایم نداشتم. مثل بودن در برزخ بود. دراز کشیدم و خودم را زدم به خواب.
صدا متوقف شد. قلبم داشت از جا کنده میشد. نکند همهاش توهم بود. این چند روز یکی دو بار دچار این توهم شده بودم. همان شب اول که رفت نیم ساعت بعدش بود که به نظرم آمد برگشت، اما او نبود. اگر برمیگشت خودم را آماده کرده بودم که در آغوشش بگیرم و اجازه ندهم وضع بدتر از آنی که بود بشود. دکتر هم نمیرفتم. غر هم نمیزدم. عصبانی هم نمیشدم. هنوز خودم را آنقدر قوی میدیدم که بتوانم روی جریان زندگیام اثر بگذارم و خودم را این همه بازنده و متضرر حس نکنم. حالا بعد از چهار شب که به اندازه چهارصد شب بود زیاد مطمئن نبودم. انگار زجرهایم را کشیده بودم و نمیخواستم هدرشان بدهم.
چشمهایم را بستم و نفسم را حبس کردم. در آن لحظه کلید و چرخش قفل مهمتر از هر اتفاقی شده بود. صدای چرق باز شدن در آمد. نفس آسودهای کشیدم. جنگ تمام شده بود. جنگ با خودم هم. انتظار به سر رسیده بود. با باز شدن در موج سرما هم آمد و بوی کاپشن او هم. صورتم را زیر بازویم پنهان کردم تا از لرزش پلکهایم نداند که بیدارم. چراغ را روشن کرد. صدای کلیکش آمد. نزدیک بخاری ایستاد و دستهایش را با سروصدا به هم مالید. نمیدانستم رویش به من است یا رو به بخاری. صدای خشخش کاپشنش آمد، اما درش نیاورد. شاید آمده بود چیزی بگوید و برود. شاید هم میخواست بماند. از ماندنش میترسیدم. از خودم پرسیدم میخواهم بماند یا برود. سفارش دکتر یادم بود. احساساتت را ببین. بشناس. ولی دیدن احساسات مگر آسان بود؟ همه حواسم رفت به او که تکان نمیخورد. نمیدانستم دارد به من نگاه میکند یا به دیوار یا به لیوانی که روی میز آشپزخانه بود. نفسهایم را آرام کردم و کش آمدن زمان را تاب آوردم. صدایش را شنیدم که گفت سلام. صدا مستقیم به سمت من آمد. پس رویش به من بود. یک کلمه گفت ولی از آن یک کلمه همه چیز دستگیرم شد. با آن صدا میگفت که آمده است بماند. که میداند من بیدارم و خودم را به خواب زدهام که خوشحال است این جاست که میداند من خوشحالم او به خانه برگشته است.