زیاد نمی نویسم اما هروقت می نویسم نگاه تیز و سنگین صاحبان قلم را حس می کنم. این بار از هر بار بدتر است چون دربارۀ خطبۀ پایان دکتر براهنی نوشتن کاری است بس دشوار که اجازۀ خاص می خواهد، اما این اجازه را قلبم و حسم به من داده است. چند روزی پس از خواندن خطبۀ پایان با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید بنویسم ـ زیاد می خوانم به امید یاد گرفتن، اما به ندرت پیش می آید که متنی مرا دگرگون کند، از من عبور کند، ارتباط برقرار کند و ماندگار شود ـ .

بعد از خواندن خطبۀ پایان، مکث کردم. سردم شد. گریه کردم و دوباره و دوباره خواندم. متنی بود شگفت و روزها و روزها مرورش کردم. آگاهی، هشدار، همراهی، صداقت نمی دانم همه چیز درش بود. متنی که هر جمله اش نیاز به روزها گفت وگو دارد. فردی است و در عین حال جمعی. حساس است و در عین حال متفکر. از دردها حرف می زند و حقارت را لگدمال می کند. لطیف و شاعرانه است و با زبانی شاعرانه و آرام از حقایقی سخت دردناک انباشته است. حقیقتش آدم را به سجده وامی دارد. منِ فروتنی دارد و “شهوت عبور” را فریاد می زند. بیکرانگی درد را به من و شما نشان می دهد، اما نمی گذارد تنها باشیم و با ما همراه است.

خطبۀ پایان منِ خواننده را به گودال بی انتهای پرسش ها می کشاند؛ پرسش هایی دربارۀ دردهای مشترکمان، دردهایی درمان نشده و کز کرده در گوشۀ تاریک حافظه که سکوت را تغذیه می کند. ما را به ملاقات مردان و زنان ستم دیده می برد تا ببینیم و فراموش نکنیم. زن ها را بسیار زیبا ترسیم می کند و نام هایشان را بر سینه می نویسد. سردم می شود، دوباره و دوباره می خوانمش. بغض گلویم را می فشارد و با اشک هایم نام زن ها را می شویم تا هرگز فراموش نشوند.

خطبۀ پایان متنی است ماندگار و ماندگاریش با گذشت زمان در نزاعی همیشگی.

برای قلم توانای دکتر براهنی آرزوی پایداری دارم.