مطرح کردن میهن گرائی (ناسیونالیسم) به عنوان یکی از فرآورده های سیاسی ـ ایدئولوژیک دوره های معاصر و یا آن را به عنوان یک “اختراع” سیاسی، برای رسیدن به هدف های خاص دانستن، برداشت درستی نبوده و ناشی از نادیده گرفتن خصوصیات بنیادی و ریشه ای انسان است.
گرایش های ناسیونالیستی زاده تفکرات فلسفی و یا برنامه ریزی های حساب شده برای حصول هدف های سیاسی نبوده و اگر چه می توان، مانند هر پنداشت انسان اجتماعی، لایه های گوناگونی را به آن پیوند زد و یا آن را مانند ابزاری برای ایجاد تغییر و تحولات سیاسی به کار برد، ولی در ذات خود رابطه ی مستقیم با طبیعت وجودی انسان داشته، و با موازین منطق دیالکتیکی قابل شناسائی و یا رد و قبول نیست.
با بررسی تاریخ از قدیم ترین دوره های آن، که آغاز دوران شهرنشینی و تشکیل جوامع است، نقش سه پنداشت اساسی، میهن، دین، دولت، به عنوان ریشه ای ترین و بنیادی ترین عناصر شکل دهنده جوامع و همبستگی میان افراد آن، پیدا است.
این سه پنداشت که ستون های ساختمان جامعه را شکل می دهد اختراع یک فرد و یا زاده زمان و دوره خاصی نیست، بلکه فرآورده “خودجوش” نیاز انسان برای ایمنی و ثبات موجودیت معنوی و اجتماعی اوست. انسان از آغاز پیدایش خود هیچ گریزی برای آن که دین نداشته باشد، وطن نداشته و از دولتی فرمانبری نکند، نداشته است و این اجبار با او زاده شده است. گرایش های دینی برای حفاظت و پناه دادن به او در مقابله با آن چه که خارج از توان انسانی اوست، و گرایش های میهنی برای جزئی از کل شدن، فردی از ملت شدن و تحکیم هویت اجتماعی او شکل گرفته است، بنابراین عنوان کردن این که …”هیچ معیار عینی و جهان شمول درباره موجودیتی به نام ملت وجود ندارد” و یا “… یک تصویر کلاسیک از ملت همان دولت ـ ملت است که یک پدیده سیاسی مربوط و همزاد عروج سرمایه داری است” و آن را با انقلاب فرانسه مربوط دانستن، و یا “ملت ها محصول سیاسی و تاریخی جنبش های ناسیونالیستی هستند” (دلایلی که با تکیه بر نظریات مارکسیستی از سوی برخی از نویسندگان مطرح می گردد)، خارج از دلایل وجودی میهن و میهن گرایی و ملت است.
زایش و وجود یک ملت هیچ نیازی به یک توجیه منطقی، “… معیار عینی و جهان شمول” ندارد، زیرا که خود دلیل وجودی خویش است. ارتباط دادن ملت و ملت گرایی به عروج سرمایه داری، توطئه های مرموز سیاسی و یا ایدئولوژی های فاشیستی، ناشی از نادیده گرفتن ماهیت بنیادی و تاریخی و نقش آن در پرورش و گسترش تمدن جهانی است. می توان البته ماهیت وجودی هر پنداشتی را به عنوان یک سرگرمی فلسفی و یا دیالکتیک زیر سئوال برد ـ حتا کل هستی را ـ و برای آن یک آناتومی سیاسی و اجتماعی آفرید، ولی نمی توان آن را انکار کرد، زیرا که آن، انکار همه تاریخ انسان، و شاید هم خود انسان، خواهد بود.
ماهیت اجتماعی، سیاسی انسان نه با ایدئولوژی کاپیتالیستی و نه با پنداشت های مارکسیستی قابل توجیه است، که هر کدام تنها به گوشه هایی اندک از راز انسان پرداخته و از فهم کل راز عاجز مانده اند. در این که گرایش های ناسیونالیستی می تواند علائق و پیوندهای ملی را تقویت کند هرگز تردیدی نبوده است ولی در این که “ملت ها محصول سیاسی و تاریخی جنبش های ناسیونالیستی هستند” باید تردید داشت، زیرا که تا ملتی نباشد علائق ملی و میهنی زاده نخواهد شد. بنابراین ناسیونالیسم خود زاده شده از ملت هاست و نه زاینده آن و زمانی که ملتی شکل می گیرد مهر به وطن و زادگاه و شوق و غیرت پاسداری و حرمت به آن نیز به وجود می آید.
ولی میهن گرایی نیز، مانند سایر گرایش های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی، می تواند عوارض جنبی خود را داشته باشد، به ویژه زمانی که از تعادل منطقی سازندگی خود تجاوز کرده و تبدیل به یک گرایش ویرانگر شود، ولی این نیز خاص ناسیونالیسم نبوده و هر رفتار و پنداشت و آرمان انسانی خارج از مرزهای منطق و تعادل و میانه خود می تواند گزندهایی به همراه داشته باشد که نمونه آن را در شیوه های دموکراتیک، که یکی از پر ستایش ترین شیوه های سیاسی زمان کنونی را در بر گرفته است می توان دید.
حال در پذیرش جنبه های زیان آور دموکراسی رسم بر این است که گفته شود: “این بهایی است که ما برای دموکراسی می پردازیم.” چنین استدلالی را البته می توان برای هر شیوه دیگری که مورد پسند جامعه یی است، از فاشیسم، دیکتاتوری، دین گرایی و یا توتالیتار کمونیستی، به کار برد، بنابراین استدلال بی ارزشی خواهد بود. نباید با تکیه بر عوارض جنبی یک ناسیونالیسم رادیکال همه جنبش های میهن گرایانه ملت ها را نفی کرد و باید آگاه بود که با انتقاد و نفی کردن ناسیونالیسم مروج سیاست های استعماری نگردید و تلاش هایی را که با الهام از پیوندها و گرایش های میهنی در جهت رهایی از سیطره های استعماری در طول تاریخ شکل گرفته است نادیده و ناچیز نگرفت، که بسیاری از آن تلاش ها، به ویژه در کشورهای افریقایی و آسیایی، فصل های درخشان تجربه جهانی را فراگیر است.
گرایش های جهان ـ وطنی، خارج از آرمان های انسانی خود، که امید به یک صلح و بهروزی جهانی و همگانی را می پروراند ـ نیز می تواند پوششی برای هدف های استعماری و استثماری گشته و آینده هراس آلود یک امپراتوری جهانی را که یک دولت و یا یک فرد زمامدار آن باشد، شکل دهد و با از میان بردن دولت ها و ملت ها، که هر کدام گاه در اتحاد با هم و گاه در دشمنی با هم می توانند به مانند وزنه تعادلی در سبک سنگینی و ثبات و تعادل عمومی جهان نقشی داشته باشند، راه گریزی برای انسان خاکی بر جای نگذارند، زیرا که در یک دولت جهانی نیز زمامداران دیوانه می توانند ظهور کنند.
در تجربه های باستانی که قدرت های بزرگ زمان، چون شاهنشاهی پارس ها، جهان گشایی های اسکندر و سپس امپراتوری رم، هر کدام ایجاد یک قلمرو جهانی را در اندیشه می پروراندند و چند قرن متوالی هر یک از آنان نیمی از جهان متمدن آن روز را زیر فرمان خود داشتند نتوانستند جنبش های ملت ها را که از هر گوشه و کنار سر بر می افراشتند، نابود کنند. هم چنان که آرمان جهان ـ وطنی مسیحیت و یا توسعه طلبی جهان گرای اسلامی برای ایجاد یک خلافت جهانی نتوانستند.
ایده های جهان ـ وطنی و تلاش برای به زیر یک پرچم آوردن ملت ها ـ گاه با آرزوهای انسانی خوش بینانه برای ایجاد صلح جهانی و آشتی ملت ها با هم از جانب گروه های انسان دوست، و گاه به مانند بهانه ای و دلیلی برای سرکوبی و کشتار ملت های ضعیف و زیر انقیاد آوردن آنان ـ در قرن های جدید نیز خودی نشان داده است: رویای ناپلئون و هیتلر برای تسلط بر جهان با شیوه های میلیتاریستی، برنامه ریزی های انگلیس در قرون ۱۸ و ۱۹ با “کشف” سرزمین های جدید در آفریقا و اقیانوسیه و استعمار هند، تلاش تعصب آلود شوروی سابق برای گسترش جهانی ایدئولوژی کمونیستی و تلاش های بی پایان آمریکا برای صدور دموکراسی با توسل به ابزارهای نابود کننده، و سرانجام جهاد بنیادگرایان اسلامی برای دربند کردن اندیشه جهانی، نمونه هایی از چهره های گوناگون ایده های “جهان ـ شهری” را در بر دارد.
با این حال انسان شریف و آزاده هم باید آرزوها و امیدهای خود را داشته باشد تا بتواند در برابر تهاجم این همه رذالت و وقاحت که از هر سو بر او می تازد به ارزش های انسانی خود وفادار بماند. پنداشت جهان ـ وطنی با آن تصور آرمانی از بازیافتن بهشت مفقود که در افق های گوناگون، از اساطیر و افسانه ها، تا باورهای دینی و فلسفی، چشم انداز اوست و ذهنن او را وسوسه می کند، باید که همیشه در او تابان بماند و چراغ راه او برای دستیابی به آن ارج و حرمتی گردد که شایسته خود می داند.
ولی برای حرمت و تقدس این آرزوی بزرگ انسانی باید هوشیار بود که این نیز کالایی در دست سوداگران مشرف و آزادی انسان نگردد که در دکان های آلوده خود رویای طلایی بهشت مفقود، جهان ـ وطنی و شهروند جهانی را به جوامع ناآگاه و محروم به بهای خون آنان بفروشند که حتا در آن بهشت افسانه ای هم اهریمنی وجود داشت که برای ابد نیک بختی را از نوع انسان گرفت.