روزهای آخر کار در ساندویچی بین بوم
بیست هزار گوسفند
بخش ۱۸
شب چهاردهم نوامبر ۱۹۹۱ یک کشتی بازرگانی لبنانی که راهی جنوب بود، با یک کشتی باری فیلیپینی که به سوی دریای سیاه می رفت و بار ذرت داشت در کم عرض ترین بخش تنگه ی بسفر، جلوی حصار آناتولی، برخورد کرد و غرق شد. در این حادثه پنج ملوان جان باختند. فردای آن روز مولود و همکارانش در ساندویچی مشغول تماشای خبر حادثه از تلویزیون بودند متوجه شدند که بیست هزار گوسفند، بار کشتی لبنانی، غرق شده اند.
روز بعد اهالی استانبول با دیدن نعش گوسفندانی که در سراسر اسکله ی بسفر و سواحل حصار رومی، کاندیلیلی، بنک، وان کوی، تول علی، و آرناوت کوی پراکنده بودند از ماجرا آگاه شدند. شمار کمی از این حیوانات بینوا از این تصادف وحشتناک جان سالم به در برده و عرض تنگه را شنا کرده و خود را به اسکله ی شخصی خانه های ویلایی چوبی هنوز آتش نگرفته، رستوران ها و غذاخوری های لوکس و به اصطلاح مدرن که تازگی ها جای قهوه خانه های قدیمی مختص ماهی گیران را گرفته بود، و باغچه ی خانه های ساحلی که به دلیل سرمای زمستان، مالکانشان قایق های خود را از اسکله بیرون آورده و آن جا پارک کرده بودند، رسانده و از آن جا هم راهی کوچه ها و خیابان های شهر شده بودند.
این دسته از گوسفندان خسته و خشمگین و عصبی بودند. و روی پشم های کرم رنگ پشت شان لک های بزرگ نفت و گازوئیل دیده می شد و بر روی پاهای ظریف و بلندشان که از فرط خستگی به سختی حرکت می کردند چیزی مانند زنگار آهن قراضه چسبیده بود، و مایعی به غلیظی بوزا و بدبو تمام تن و بدنشان را پوشانده بود، و در چشمان شان نوعی پشیمانی باستانی موج می زد. مولود که محو تماشای خبر تصادف بود مسحور نگاه این گوسفندان که گاه در نمای درشت نشان داده می شدند، شده بود و با همه وجود پشیمانی گوسفندها را در جان خود حس میکرد. گروهی از گوسفندان به دست اهالی استانبول که از ماجرا با خبر شده بودند و شبانه به سرعت قایق هایشان را به آب انداخته و به کمک آنها رفته بودند نجات یافتند. تعدادی از این گوسفندان خیلی سریع به خانه های تازه شان خو گرفتند و برخی دیگر تا طلوع آفتاب تاب نیاورده و تلف شدند.
تمام خیابان های ساحلی بسفر، اسکله های دولتی و شخصی، خانه های ویلایی، باغچه های خانه های اعیانی ساحل، قهوه خانه های ماهی گیران و غذاخوری های لوکس و مدرن ساحلی، چنان پر از لاشه های گوسفند شده بود که مولود هم مانند بیشتر اهالی استانبول با دیدن این تصاویر از تلویزیون داشت مصمم می شد که برای کمک برود، اما احساس می کرد که دیگر کار از کار گذشته است.
شماری از گوسفندان که شناکنان خود را به ساحل رسانده و از آن جا وارد کوچه ها و خیابان های شهر شده بودند، به سوی مسجدها و گورستان ها و مکان های متبرک رفته بودند، یا ناگهان در جا مرده بودند، یا به این و آن یورش برده بودند تا خیلی ها را یاد نوشته های روزنامه نگار معروف، جلال سالک بیندازند که این وقایع را منادی نشانه های «قیامت کبری» میدانست که قرار بود با آغاز سال ۲۰۰۰ میلادی روی دهد.
به نظر مولود جلال سالک روزنامه نگاری که به دست فرد یا افراد ناشناسی ترور شد، راست میگفت. مولود پس از آن تا زمانی که در ساندویچی بین بوم کار می کرد، هر وقت نگاهش به تلویزیون می افتاد چشمان آن گوسفندان در برابرش جان می گرفت، چشمانی سرشار از اندوهی عمیق که در نماهایی درشت تمام صحنه ی تلویزیون را می پوشاند. مولود آن را نشانه ی چیزی فراتر و عمیق تر از این ها می پنداشت. همچنانکه ماهیگیرانی که تا ماه ها پس از آن، هر از چندگاهی لاشه ی بادکرده گوسفندی در تورشان گیر می کرد گوسفندان را نشانه ی بد یمنی به حساب می آوردند.
چیزی که به رواج شایعه های فراوان درباره ی این گوسفندان دامن زد، جوری که همه ی شهر خواسته یا ناخواسته درگیر ماجرا شده و حتی برای خیلی ها همچون کابوسی آزاردهنده شد، این بود که گفته می شد که شمار بسیاری از این بیست هزار راس گوسفند در طبقه زیرین کشتی گیر کرده و هنوز زنده بودند و چشم به راه کسی که آنها را نجات دهد. مولود از تلویزیون تقریبا تمام گفت وگوهای غواصان را که خود را به کشتی غرق شده رسانده بودند با دقت دنبال کرده بود، اما با این وجود نمی توانست آن همه گوسفند در دل آن کشتی بزرگ را که اکنون در میان تاریکی آب های خروشان تنگه آرام گرفته بودند، مجسم کند.
آیا به راستی درون آن کابین های فلزی تاریک بود و بوی بد و خفه کننده ی لاشه ی گوسفندان مرده به مشام می رسید؟ آیا چیزی مانند کابوس بود؟
مولود ناگهان یاد حضرت یونس افتاد که مدتی طولانی توی شکم ماهی بزرگی اسیر شده بود. آیا گوسفندانی که سر از آن تاریکی درآورده بودند مرتکب گناهی شده بودند؟ وضعیت آنها مانند وضعیت موجودی در بهشت بود یا دوزخ. مولود به این هم فکر کرد که حضرت حق تعالی برای حضرت ابراهیم هم گوسفندی فرستاد تا از قربانی کردن فرزندش صرف نظر کند. به راستی برای چه باریتعالی این بیست هزار گوسفند را برای شهروندان استانبول فرستاده بود؟
در خانه مولود گوشت گوسفند، و گوشت گوساله حتی، جای چندانی نداشت. او تا مدت ها پس از آن رویداد به ساندویچ مخصوصی که کارکنان ساندویچی بین بوم از کباب دونر درست می کردند، لب نزد. مولود تصمیم خود مبنی بر پرهیز از خوردن گوشت را لو نداد و همچون رازی پیش خود نگاه داشت. هر چند این کار او پایه ی اخلاقی خاصی نداشت و برای همین هم اندک اندک رنگ باخت و روزی که کارکنان مقداری دونر فروش نرفته را بین خود تقسیم کردند، کاملا فراموش شده بود.
زمان می گذشت و مولود با مشاهده ی کلاهبرداری آشکار کارکنان از رئیس و انفعال مطلق خویش در این ارتباط، احساس می کرد که دارد به سرعت پیر و تبدیل به انسانی دیگر می شود. سال سوم مدیریت او در بین بوم زمستان ۱۹۹۳ بود که مولود دیگر یقین پیدا کرده بود که از عهده ی افشای دزدی کارکنان به رئیس بر نمی آید. دو سه باری در پیوند با مسئولیت اخلاقی این چشم پوشی به شکل های غیرمستقیم از مرد پارسا کسب تکلیف کرده بود، اما سخنان او هم نتوانسته بود از نگرانی اش بکاهد. در این میان برخی از کارکنان به دلایل مختلف رفتن به سربازی، کار پیدا کردن در ساندویچی های دیگر که حقوق و مزایای بیشتری می دادند، عدم تفاهم با دیگران… از کار کناره گرفته بودند.
آنچه برای مولود غیرقابل درک و شگفت آور بود این بود که همچنان کلاهبرداری کارکنان از رئیس با همان گستاخی همیشگی ادامه داشت، و همین امر مانند زخمی کاری بر وجدان مولود بود که بسیار آزارش می داد. مولود فهمیده بود که از میان کارکنان، آن که باید پته اش پیش رئیس روی آب ریخته می شد محرم است. همان که دیگران «خیکی» صدایش می کردند. او بود که به گونه ای سر دسته ی دزدان به حساب می آمد و طراح همه ی دغل کاری ها و اجرای آنها بود. خیکی را می شد قهرمان تمام ساندویچی ها و کبابی های خیابان استقلال به حساب آورد، هر چند او حالا دیگر نماد و سمبل ساندویچی بین بوم به حساب می آمد، این اما برای آسودگی خاطر آدمی مانند او کافی نبود. مدیریت اجاق مخصوص کباب دونر با او بود، و او بود که اجاق را روشن می کرد و گوشت را به سیخ می کشید و به گونه ای می چرخاند که نسوزد، اما ترد و سرخ بماند. او بود که با چاقوی مخصوص برش کباب دونر، به تقلید از بستنی فروشان شهر که با قاشق بستنی مانورهای مخصوص می دادند، با کارد گوشتش همین مانورها را می داد و اطوارهایی درمی آورد که توجه رهگذران و بویژه توریست ها را به خود جلب کند.
مولود از این کار او خوشش نمی آمد و از این گذشته توریست ها به ندرت گذارشان به این کوچه فرعی می افتاد. انصافا اما محرم خیکی به میزان زیادی از دیگر کارکنان کاری تر بود و برای مولود این همه تلاش و کوشش در برابر دستمزد اندکی که می گرفت واقعا مشکوک بود. طوری که مولود هم تلاش فراوان او را پوششی برای نهان نگهداشتن ریاست جمع کلاهبرداران ساندویچی بین بوم از او و دیگران به حساب می آورد.
از سوی دیگر مولود هرگز در کار دوره گردی به کسی برنخورده بود که کلاهبرداری بکند به همین دلیل در پیوند با خیکی دچار شک شده بود که آیا آن چه درباره ی او فکر می کند به واقع درست است یا نه! خیکی به روشنی دزدی می کرد و مولود این کار او را نه تنها گناه بلکه زشت و بد می دانست.
پس از آشوب های سیاسی قتل روزنامه نگار معروف، اوغور مومجو، در بمب گذاری که اتفاق افتاده بود، خیکی که خبر داشت مولود از زیر و بم شارلاتان بازی آنان آگاه است، به مولود گفت، اگر جناب رئیس هم مانند همه ی صاحبان غذاخوری ها و کبابی ها و ساندویچی های آن دور و بر ناعادلانه از حقوق و مزایای آنان کم نمی کرد و ناجوانمردانه از بیمه کردن آنان سرباز نمی زد، آنها هم هرگز این کار را نمی کردند. و این در حقیقت گونه ای احقاق حق برای آنان است و آن هم بی آن که رئیس و دیگران را برنجانند!
مولود با شنیدن این استدلال که از تبلیغات سیاسی احزاب و گروه های چپ کپی شده بود، از آن لحظه برای خیکی احترام ویژه ای قائل شد. مولود دیگر هرگز نمی توانست خیکی را به اتهام دروغ و دغل هایی که به کار می بست به رئیس پلیس یا هر مرجع و مقام دولتی دیگر لو بدهد.
در ماه جولای مسلمانان تندرو گروهی از علویان را در هتل مادیماک شهر سیواس زنده زنده سوزاندند. قربانیان گروهی سی و پنج نفره و همه نویسنده و شاعر و از روشنفکران مشهور کشور بودند. این ماجرا مولود را یاد دوست دوران نوجوانی اش که هنگام رفتن به دبیرستان دوست بودند و با هم بحث سیاسی می کردند و به این و آن دشنام می دادند و بدوبیراه می گفتند انداخت. رایحه شنیده بود که فرهاد از دانشگاه فارغ التحصیل شده و در اداره ی برق شهرداری استخدام شده است، و با آغاز خصوصی سازی اداره ی برق به مقام تحصیلداری شرکت خصوصی ای که مسئولیت اداره ی برق را در دست گرفته بود ارتقاء پیدا کرده و به سرعت به درآمد بسیار خوبی دست یافته است. روشن بود که به این میزان درآمد فرهاد حسودی می کرد، و باورش نمی شد که او عرضه ی این کارها را داشته باشد و از سوی دیگر مطمئن بود که این گونه پول درآوردن بجز با دوز و کلک و دروغ میسر نمی شود (مانند همین کاری که کارکنان ساندویچی بین بوم می کردند). به همین دلیل به چگونگی شغل فرهاد هم با شک می نگریست و حتی تحقیرش می کرد! بسیاری از کمونیست های دو آتشه ای که مولود در دوره ی نوجوانی و جوانی می شناخت، این روزها جوری کاپیتالیست شده بودند که نه کمونیست ها تحملشان می کردند و نه کاپیتالیست ها.
وقتی پاییز آمد، یک روز وحید از کارکنان آنجا مولود را کناری کشید و گله مندانه و با لحن تهدیدآمیزی از چند و چون دغلکاری هایشان چیزهایی برای او تعریف کرد، البته با این تأکید که خود او به کلی بی گناه است. مولود قادر نبود او را به رئیس لو بدهد و اگر به هر دلیلی این کار را می کرد، وحید هم مقابله به مثل می کرد. وحید جمله ی آخرش را چنان به وضوح و شمرده ادا کرده بود که هیچ جای تردید باقی نگذاشته بود. بعد درست مانند آن روز که با هم تلویزیون تماشا می کردند و از تماشای ویرانی پل موستار بوسنی به دست صرب ها شدیدا متأثر و منقلب شده بودند، توی چشمان مولود چنان نگاه کرده بود انگار می خواست بگوید «دنیاست دیگه!».
وحید از مدت ها پیش دنبال کارهای ازدواجش بود و برای این امر پول احتیاج داشت. اوضاع او با دیگران فرق می کرد، برای این که علاوه بر جناب رئیس، خیکی و دیگر کارکنان هم به گفته ی خودش او را استثمار می کردند! از یک نظر این ادعای او برای مولود درست بود، برای این که او کمتر از دیگران سهم می برد در حالی که بیشتر از سایرین کار می کرد. از منظر وحید ریاست خیکی به مراتب ناعادلانه تر و ناجوانمردانه تر از ریاست سروان اهل طرابوزان بود! و اگر خیکی و دیگران به این روش ادامه می دادند او خودش پیش از مولود به رییس همه ی کثافتکاری های تک تک کارکنان را با سند و مدرک لو می داد.
مولود با شنیدن این سخنان از زبان وحید مات و مبهوت مانده بود. وحید نقطه ضعف مولود را پیدا کرده بود، او مولود را تهدید کرد که قضیه را به حاج وورال و آکتاش ها هم می گوید! موردهایی که رییس پیش ترها با غلو و برای ستایش مولود بارها و برای تهدید کارکنان مطرح کرده بود، حال از زبان وحید علیه او به کار گرفته می شد! جناب سروان هر از چند گاهی هنگام تحویل صندوق از مولود تحسین هایی می کرد و گاه هم با زیاده روی. می گفت مولود مانند هر اهل قونیه ی دیگری انسان با شرف و منصفی است، آدم درست و راستی است، پای بند اخلاقیات است و از هر نوع دروغ و کلکی دوری می کند. او مانند همه ی فرزندان آناتولی صاف و صادق است.
جناب رئیس از “فرزندان آناتولی” جوری یاد می کرد که گویی آنان موجودات تازه ای هستند و او نخستین کسی است که کشفشان کرده است و می گفت “اینا اگه باورت کنن، طوری گرفتارت می شن که در یک چشم به هم زدن برات از جون شون هم مایه می ذارن.” حاج وورال و همه ی کسانی که از دور و نزدیک با او نسبت یا آشنایی داشتند هم از با شرف ترین انسان های روزگار به حساب می آمدند. به همین دلیل مولود به خاطر آشنایی با حاجی، هرگز دروغ نمی گفت و دغل کاری نمی کرد، و درست مانند حاجی با این چیزها به شدیدترین شکل ممکن برخورد می کرد.
رئیس از آغاز مولود را به کارکنانش این گونه معرفی کرده بود، اما اکنون از سخنان تهدیدآمیز وحید به روشنی پیدا بود که از منظر او صاحب واقعی ساندویچی بین بوم کسی نبود جز شخص حاج وورال! و رئیس هم درست مانند مولود و دیگر کارکنان آن جا، برای حاجی کار می کرد! مولود در سالیان درازی که دست فروشی می کرد، متوجه شده بود که در میان مردم استانبول گونه ای میل باطنی برای پذیرش تئوری توطئه وجود دارد و همه ی آنان در تمامی امور دنبال دست های پنهان قدرتمندی هستند که از همه ی دست های دیگر بالاتر است و همه چیز را در اختیار دارد. معنای این حرف این بود که در واقع صاحب واقعی هر چیزی کس دیگری است و پشت هر بازیگر روی صحنه کسانی هستند که او را مانند عروسک های خیمه شب بازی می گردانند. برای همین هم بود که مولود از حرف های وحید چندان تعجب نکرد.
یک روز سرد در ماه فوریه، مولود دیرتر از همیشه از خواب برخاست، مدتی بعد از آن که دخترها به مدرسه رفته بودند. بیست دقیقه دیرتر از همیشه به محل کارش رسید. در مغازه ساندویچ فروشی بین بوم بسته بود! عجیب تر این که قفل را هم عوض کرده بودند! مالک آجیل فروشی دو مغازه آن طرف تر برای مولود توضیح داد که شب پیش بعد از رفتن مولود دعوای بزرگی رخ داد، جوری که پلیس آمد و جناب سروان با چند چماقدار کارمندان را حسابی کتک زد و بعد پلیس همه را به کلانتری بی اوغلو برد. نیمه های شب طرفین دعوا به اصرار پلیس به ظاهر با هم آشتی کردند. بعد هم رئیس آن وقت شب از جایی کلید سازی پیدا کرد و قفل در را عوض کرد و به خط خودش روی کاغذی نوشت: «این مکان به دلیل تعمیرات تا اطلاع ثانوی تعطیل است!» و نوشته را روی شیشه ویترین چسباند.
مولود با خویش گفت: «تعمیرات دیگه چیه؟ اینو نوشته تا دیگرون از قضیه بو نبرن!»
در حالی که نمی دانست چرا، اما احساس می کرد که به دلیل همان تأخیر بیست دقیقه ای از کارش اخراج خواهد شد. به احتمال زیاد رئیس از همه چیز خبر داشته، این اما تنها یک احتمال بود. دلش می خواست زود به خانه برگردد و اندوهش از بیکاری دوباره را با رایحه قسمت کند، هر طور بود جلوی خویش را گرفت. بی هدف پرسه می زد، به درون قهوه خانه ی ناآشنایی رفت و مانند همیشه به حساب و کتاب خرج و مخارج خانه و خانواده اش پرداخت. هم احساس گناه می کرد و هم حس می کرد که فلاکتی تازه روی کرده است. مولود اما نمی توانست خوشحالی را که حس می کرد پنهان نگاه دارد، درست مانند اوقاتی که از کلاس دبیرستان فرار می کرد احساس توامان آزادی و عصبانیت به سروقتش آمد. خیلی وقت بود توی آن ساعت روز در آن گوشه ی شهر ول نچرخیده بود. با سرخوشی خاصی که همیشه از راه رفتن به او دست می داد به سوی کاباتاش رفت. حالا درست همان جایی که او سال ها پلوفروشی کرده بود سه چرخه ی پلوفروشی دیگری پارک شده بود. از دور در مقابل فواره بزرگ قدیمی پلوفروش را دید، اما با وجود میل باطنی اش به او نزدیک نشد. از همان جا، چند دقیقه ای پلوفروش جوان را جوری تماشا کرد انگار گذران عمرش را نگاه می کند. آیا او برخلاف مولود از این راه پول درست و حسابی ای گیرش می آمد؟ پلوفروش جوان هم مانند مولود اندامی لاغر و قدی بلند داشت.
پارکی که پشت سر پلوفروش بود سرانجام ساخت و سازش پایان یافته و افتتاح شده بود. مولود خودش را روی اولین نیمکت رها کرد و حس کرد دچار نفس تنگی شده است، گویی تازه متوجه وخامت وضعیت شده بود. دورترها، هاله ای از «توپ قاپو سرا» و مناره های بلند دو سه مسجد در میان مه به چشم می خورد، چند کشتی باری همرنگ حلبی، آرام و بی صدا از تنگه عبور می کردند. انبوهی مرغ دریایی در حالی که گویی مشغول بحث مهمی هستند در برابر هم قیل و قال می کردند و در برابر دیدگان مولود بالا و پائین می رفتند. حس کرد غمی همچون امواج خروشان سهمگینی که در تلویزیون دیده بود به سروقتش آمده است. جز رایحه هیچ کس قادر نبود دردهای مولود را آرام کند و مولود هم بدون رایحه قادر به زندگی نبود. بیست دقیقه بعد در محله ی تارلاباشی برابر در خانه بود. خلاف انتظارش رایحه با دیدن او در آن ساعت روز تعجب نکرد و نپرسید «این وقت روز چرا این جایی؟ اتفاقی افتاده؟»
مولود وانمود کرد که به بهانه ای از ساندویچی بیرون آمده و سری هم به او زده است (پیش از این هم چند باری همین جوری مرخصی گرفته و خودش را به او رسانده بود و عشق بازی کرده بودند) و برای نزدیک به چهل دقیقه دنیا و حتی دخترهایشان را فراموش کرده بودند.
پیش از آنکه مولود فرصت کند و موضوع را با رایحه در میان بگذارد، رایحه گفت که از همه چیز خبر دارد. ودیهه ساعتی پیش سری به او زده بود، اول بابت این که «چرا وسط شهر اون هم تو این دوره زمونه» تلفن ندارند کلی لیچار بار مولود کرده و سپس به رایحه به دقت تمام توضیح داده بود که چطور یکی از کارکنان پیش رئیس بین بوم رفته و با سند و مدرک به او ثابت کرده که کارکنان از مدت ها پیش، از او دزدی می کرده اند. ادامه ی ماجرا هم همان طور بود که آجیل فروش برای مولود تعریف کرده بود. سروان همراه گروهی از همشهریانش به ساندویچی رفته، اول از همه با خیکی دعوا کرده، بعدش هم همه با هم دست به یقه شده اند و سر از کلانتری درآورده اند. دست آخر هم آتشی کرده اند.
«جاسوس» همان که همکاران خود را به سروان طرابوزانی لو داده بود، گفته که مولود از همان اول کار از همه چیز خبر داشته و حتی ادعا کرده که بابت حق سکوت هر ماه مبلغ قابل توجهی از خیکی «اخاذی» می کرده است!
طرابوزانی حرف جاسوس را باور کرده و از مولود به حاج وورال شکایت کرده است. قورقوت و سلیمان سریع این اتهام را رد کرده و مولود را به حدی صاف و صادق و ساده خوانده اند که هرگز تن به چنین کاری نخواهد داد، اما از آن جایی که به رغم رفع اتهام باز احتمال داده اند که چه بسا این موضوع بتواند به سردی رابطه شان با حاجی و پسرانش ختم شود، از دست مولود بسیار ناراحت و عصبانی شده اند. مولود از دست رایحه عصبانی و ناراحت شد که چرا به حرف های ودیهه هیچ اعتراضی نکرده، حالا هم دارد جوری با او حرف می زند که گویی دارد نصیحتش می کند.
پیش از آن که مولود چیزی بگوید و عصبانیت و ناراحتی اش را از همسرش بروز دهد، رایحه که حواسش بود، لبخندی زد و گفت «خودت رو اصلا ناراحت نکن، گوربابای همه شون. اصلا نگران خرج و مخارج خونه هم نباش، کار گلدوزی و پرده اینروزها زیاده.»
مولود حالا تنها از این بابت ناراحت بود که دیگر فاطمه و فائزه نمی توانند هفته ای دو سه بار نان تست با پنیر و همبرگر و کباب دونر بخورند. کارکنان دخترها را دوست داشتند و همیشه با آنها خوب رفتار می کردند. خیکی هر بار که می دیدشان با چاقوی مخصوص کباب دونر برایشان ادا و اطوار در می آورد و با خوش رویی تمام آن قدر شکلک می ساخت که بچه ها به خنده می افتادند. هفته ی بعد مولود از دو سه تن حرف مفت زن که غیر شایعه سازی کار دیگری نداشتند، شنید که خیکی و وحید پشت سر او چو انداخته اند که مولود هم از سود دزدی به اندازه ی آنها سهم می گرفته و ناجوانمردانه هم آن ها را به رئیس لو داده است! و همان طور که از او انتظار می رفت در برابر این افتراها سکوت کرد و با هیچ کس حرفی نزد.
خیال پردازی های مولود بار دیگر زیاد شده بود، و هر از چندگاهی شدید تر هم می شد، خیالاتش به اختیار او نبود، جوری که چند بار خود را در حال رفاقت با فرهاد غافلگیر کرد!
او از فرهاد چیزی می پرسید و فرهاد هم در جوابش تا جایی که می توانست روشنگری می کرد، هر چند این روشنگری ها گاه به ذائقه مولود چندان خوش نمی آمد، اما هیچکس به اندازه فرهاد نمی توانست او را درباره ی آن چه در ساندویچی بین بوم در جریان بود و این که چگونه خودش را از آن در امان نگه دارد راهنمایی کند. البته این تخیل جز در تأسف از دست دادن فرهاد در هیچ امر دیگری ریشه نداشت و مولود به خوبی از این امر آگاه بود. همانطور که سال ها دست فروشی در کوچه پس کوچه های استانبول به او آموخته بود که مردها پس از سی سالگی مثل گرگ تنها خواه ناخواه در این دام می افتند و این بخشی از وجود آنهاست.
اگر بخت با او یار بود ماده گرگی به نام رایحه می توانست او را از این تنهایی مردافکن نجات دهد، و تنها تسکین این تنهایی کوچه ها، خیابان ها، و شبگردی های همیشگی است. همه ی حزن و اندوه او در این پنج سالی که در ساندویچی بین بوم کار کرد بابت دوری از کوچه های شهر بود و بس! صبح ها زود از خواب برمی خاست دخترها را به مدرسه می رساند با رایحه عشق بازی می کرد و بعد راهی قهوه خانه ها برای یافتن کار می شد. شب ها هم مانند همیشه به فروش بوزا می پرداخت. با این فرق که حالا دیگر اندکی زودتر می رفت و قدری دیرتر باز می گشت. توی این مدت دو بار به خانه ی محله ی چهارشنبه سر زده بود. مرد پارسا در طول پنج سال گذشته بیش از اندازه پیر شده بود. و حال برخلاف سابق کمتر دور میز و بیشتر روی صندلی کنار پنجره می نشست. دربازکن اتوماتیک ورودی آپارتمان هم درست کنار صندلی نزدیک پنجره بود. مرد پارسا خودش در را به روی میهمانانش باز می کرد. برای این که بفهمد چه کسی در می زند، یک آینه ی بغل کامیون را به دقت در نمای ساختمان سه طبقه پیچ کرده بودند.
هر دو باری که مولود به زیارت استاد رفته بود، پیش از آن که “بوزاااا” بگوید و در بزند استاد او را در آینه اش دیده و در را برایش باز کرده بود. هر دو بار درگاه مملو از مریدان بود و میهمانان خاص. به همین دلیل صحبت استاد و مولود طول چندانی نکشیده بود. آن هم درست زمانی که مولود به شدت محتاج صحبت با استاد بود. مولود برای بوزا پولی دریافت نکرد و نه استاد و نه هیچ یک از شاگردان متوجه این موضوع نشدند. مولود هم چیزی درباره ی بیرون آمدنش از ساندویچی بین بوم به آنان نگفت.
نمی دانست چرا برخی شب ها راهی گورستان ها می شد و ساعت ها بی هیچ حرکتی زیر نور مهتاب جایی میان دو ردیف سرو سر به فلک کشیده می نشست؟ چرا گاهی حزن و اندوهش را در هیبت و هیأت موج های سنگین و سهمگین اقیانوس هایی حس می کرد که در تلویزیون خروشان دیده بودشان. انگار موج هایی در اندیشه غرق کردن او بودند و او هر چه می کرد نمی توانست خود را نجات دهد و زیر آنها می ماند و غرق می شد!
دیگر نه تنها در محله های آن سوی خلیج بلکه در کورتولوش، جهانگیر، و حتی شیشلی هم سگ ها برایش پارس می کردند و دندان نشان می دادند و زوزه می کشیدند. چرا بعد از این همه سال حالا بار دیگر از سگ ها می ترسید و چرا آن ها متوجه ترس او از خودشان شده و به او پارس می کردند؟
بار دیگر موعد انتخابات فرا رسیده بود. در و دیوارهای شهر زیر پوسترهای نامزدهای انتخابات و پرچم های کاغذی احزاب و آگهی های تبلیغاتی گروه های سیاسی متفاوت از نفس افتاده بودند. و همین طور فوج جمعیتی که پشت ماشین های بلندگودار از صبح تا شب مارش های سیاسی پخش می کردند و شهروندان را به آستانه ی سرسام می کشاندند، گرد هم می آمدند و هر جا می شد شعارهای سیاسی می دادند. این گروه ها به معنای واقعی کلمه رفت و آمد را مختل کرده بودند. در کول تپه هر حزبی که ادعا می کرد برای محله آب، برق، خیابان آسفالته و اتوبوس های شهری می آورد رأی همه ی اهالی را به خود اختصاص می داد و تشخیص این که کدام یک از احزاب سیاسی صلاحیت بیشتری در بجا آوردن وعده هایشان دارند بدون هیچ تردیدی بر عهده ی حاج حمید وورال بود.
مولود پیش از این ها بر مبنای این شایعه که «اگه رأی ندی و اسمت تو فهرست رأی دهنده ها ثبت نشه نمی تونی از هیچکدوم خدمات استفاده کنی، با دولت هم نمی شه شوخی کرد»، در همه ی انتخابات شرکت می کرد تا این که از انتخابات پیشین بر مبنای این شایعه که «اگه رأی بدی و اسمت تو فهرست رأی دهنده ها ثبت بشه بعدش باید برای هر کاری به دولت مالیات بدی، با دولت هم نمی شه شوخی کرد»، برای همیشه از شرکت در انتخابات صرف نظر کرد.
از طرف دیگر او با هیچ حزبی مشکل نداشت، البته از آن جا که «هیچ کدومشون برا دست فروش جماعت هیچ کاری نمی کردن» از هیچکدومشون هم دلخوشی نداشت، در انتخابات دو دوره ی پیش که ارتش زمام امور را به دست گرفت و رسما همه را تهدید کرد که پس از انتخابات خانه به خانه و شهر به شهر و روستا به روستای کشور را خواهد گشت و با هر کسی که وظیفه ی ملی خود را انجام نداده باشد، به شدیدترین وجه ممکن برخورد خواهد کرد، رایحه شناسنامه ی هر دوشان را به شورای محل برد و برای حضور در انتخابات آخر هفته ثبت نام کرد. در نتیجه آنها در انتخابات شهرداری ماه مارچ سال ۱۹۹۴ شرکت کردند، حوزه ی انتخاباتی محله ی آن ها در آن سال دبستان پیاله پاشا، مدرسه فاطمه و فائزه بود و برای همین خانواده مولود انگار دست هم را گرفته بودند که به تفریح خانوادگی بپردازند به مدرسه رفته و رأی داده بودند. کلاس فاطمه از جمعیت سرشار بود برای این که از روی اتفاق، مسئولان صندوق رأی را آن جا قرار داده بودند.
در همان حال توی کلاس درس فائزه هیچ کس نبود. هر چهار نفر به کلاس فائزه رفتند پشت نیمکت او نشستند و فائزه پای تخته رفت و اداواطوارهای معلمشان را تقلید کرد، همه شان خندیدند. یک گوشه ی کلاس را به نقاشی های بچه ها اختصاص داده بودند. نقاشی هایی که خانم معلم انتخاب می کرد آن جا نصب می شد. یکی از نقاشی های فائزه هم روی دیوار بود. نقاشی ای با موضوع “خانه ما”. فائزه نقاشی را به پدر و مادرش نشان داد. خانه ای کوچک با سفالهایی سرخ بر پشت بامش دو پنجره کوچک و پرچم ترکیه که بر فرازش در اهتزار بود. جلوی خانه باغچه ی کوچکی بود که میانش درخت بادام کهن سالی به چشم می خورد و کنار درخت سه چرخه ی پلوفروشی مولود دیده می شد فائزه زنجیری که سه چرخه را به درخت می بست نکشیده بود.
فردای روز انتخابات روزنامه ها با تیتر درشت نوشتند که برنده ی انتخابات حزب محافظه کار، از احزاب بنیادگرای اسلامی است. مولود با دیدن تیترهای روزنامه ها به خود گفت: «اگه واقعا دین دار هستن میز و صندلیهای جلوی میخونه های خیابان بی اوغلو رو که کل پیاده رو را گرفتن و هر چی مست پاتیله می شینه پشت شون … جمع کنن که دست فروش جماعت هم بتونه از اون جا با چرخ و سه چرخه رد بشه، خوبه. این جوری مردم هم می تونن یه کم بوزا بخورن!”
مولود دو روز پس از انتخابات مانند هر شب برای فروش بوزا راهی شد. آن شب برای بار نخست، هم سگ ها به او حمله کردند، هم دو دزد همه ی پولی را که داشت و ساعت مچی سوئیسی اش را دزدیدند. این باعث شد او برای همیشه از بوزا فروشی دست بکشد.