نوشتن رسمی از جنگ و انقلاب با آنها که جنگ را از نزدیک لمس کردهاند و حوادث بعد از انقلاب را از نزدیک شاهد بودهاند در شکل داستانی و غیرداستانی از واجبات است. منظورم تنها آنها که به جبهه ها رفتهاند، خانواده هایی که شهید دادهاند، یا آنها که به خاطر مبارزه با رژیم پهلوی به زندان رفتهاند نیست. منظورم تمام آنهایی است که احساسات آن روزهایشان را به خاطر دارند. میدانم خیلیها از انقلاب و جنگ و حوادث بعد از آن نوشتهاند، ولی کم پیش آمده است که از دل انسانهای آن دوران چیزی بگویند. هیچ کدام کابوسهایشان را به قلم در نیاوردهاند. کم پیش آمده است که متنی غیرسیاسی در بافتی انسانی، فارغ از تعصبات ایدئولوژیکی، از دلایل جنگ رفتن رزمندهها خبرمان کند و به ما بگوید نظر آنها بعد از بازگشت از جنگ چه بوده است. کم پیش آمده است از حال مادرها و پدرها وقتی درهای دانشگاهها روی فرزندانشان بسته شد بگویند؟ و کم پیش آمده است متنی حال آن کودک ده ساله را در وقت دیدن پسرخالهی از جبهه برگشتهی بیدوپایش تصویر کرده باشد. احساسنگاری وقایع جنگ و انقلاب ایران نیازمند شرایطی خاص است، که میدانم فراهم آوردنشان سخت است. شنیدن صدای آن نسل، بخصوص افراد خانوادههای جانبازان، خود رزمندههای از جبهه بازگشته، بازماندگان خانوادههای اعدامی جزیی از واجبات سیاسی و اجتماعی است که باید به آن پرداخت.
نیاز به نگارش احساسها و تجربههای این افراد آنجا به چشم میآید که به علت نبود گفتمانهای موجود جنگ از ما، برداشتهای شخصی و احساسی و سیاسی بر گفتمانهای حاکمیت موجود در ایران و دنیا مسلط میشود. تصاویر مغشوشی از جنگ و اهداف آن به هموطنان درون و بیرون از کشور ارائه میشود، و بعد اصل واقعیت، “انسان” درگیر با جنگ، یا فراموش میشود و یا تبدیل به “اَبر-انسان” و قهرمانی میشود که خود فرد هم به سختی میتواند تصویری که از او ارائه میشود را بشناسد. به شکل قاطعی میتوانم بگویم آن نسلی که انقلاب و جنگ را در سنین نوجوانی و میانسالی خود طی کردند نمی دانند چه اتفاقی افتاد؟ نمیدانند چه رفت و چه شد و از دستاوردها و باختهای انقلاب و جنگ هم اطلاع چندانی ندارند. تحت گفتمان اسلام زدهی حاکمیت تنها و تنها به جای شناخت اتفاق و آنها که فعالانه با آن درگیر بودند، بی اعتنایی و گاه نفرت از کسانی که به جنگ رفته بودند و انقلاب کرده بودند در قلبها نشست و برای امنیت و آرامش، سکوت جای بحث و گفتگوی بی تعصب را گرفت.
اما داستانهای کوتاهی که منیرو روانیپور در شبهای شورانگیز دربارهی این روزها نوشته از دل حادثه برخاسته است. مجموعه در هشت پرده نوشته شده است. داستانها از زبان مریم سربلند، شخصیتی که خود روانیپور در سالهای بعد از جنگ است، بیان میشود. مریم سربلند، بهیاری است که در بیمارستان آراد شیراز کار میکند. دانشجوی پرستاری است اما از آنجا که دانشگاه دچار انقلاب فرهنگی شده و درهایش را به روی دانشجویان بسته است، با حقوق کمک بهیاری و گواهینامه ششم ابتدایی (ص ۱۱) در بیمارستان به کار مشغول شده است. داستان از زمان پیش از دانشگاه مریم و عشقبازی مریم و شاپور شروع میشود و بعد در پرشی چشمگیر به بیمارستان میرسد. جایی که مریم از اتاقی به اتاق دیگر میرود و با نمایندگان گروههای سیاسی مختلف جامعه دیدار میکند. این دیدار شامل ملاقات با نمایندگان گروههای مارکسیستی، کمونیستی، ملیگرایان و البته رزمندگان جنگ میشود. مریم سربلند، پرستاری است که تنها با جسم این بیماران سر و کار ندارد. هر چند مخالف برخی از آنهاست، اما به حرف همهی آنها گوش میدهد، از حال و روزگارشان سئوال میپرسد، اما در بیشتر مواقع از دادن پاسخی شخصی به آنها خودداری می کند و در ذهن با آنها درگیر میشود. بنابراین آنچه این داستان ها ارائه میکنند تنها ایدئولوژهای فردی و جمعی گروههای درگیر با انقلاب و جنگ نیست که از راه گفتگوی کلامی به خوانندگان اعلام میشود، بلکه افکار این پرستار زن جوان نیز از طریق درگیریهای ذهنی او با آرمانها و اهداف این بیماران نیز به نگارش در میآید. این زن آرزوهای شخصی و جمعیش را در ذهن خود به بازبینی میگذارد و از خود میپرسد چرا حال و روزگار و احساساتش بعد از انقلاب این همه متفاوت است؟ تغییری که مریم در خود و زندگیاش بعد از انقلاب و در جنگ میبیند دغدغه اوست. مریم سربلند فعالانه با بیماران جنگی در ارتباط است. گاه به آنها دل میبندد، گاه به حال آنها دل میسوزاند، گاه به دیدهی تحقیر به آرمانهای انقلابی آنها نگاه میکند و حتی گاه آنها را تحسین میکند. در همه این حالات، او کمتر ذهن خودش را بروز می دهد. او تنها یک بار به سخن در میآید تا از سختیهای تنهایی یک زن طلاق گرفته بگوید (ص ۷۲)، اما حتی در همان وقت هم اثری از خشم در کلام او نیست، انگار انقلاب و تغییرات به او یاد داده است که صبور باشد و تغییرات را بپذیرد.
از بازیابی خاطرات مریم در مییابیم که او اهمیتی برای افکار و اعتقادات سیاسی تازه به وجود آمده قائل نیست. او به تغییراتی که احساسات انقلابی در شکل و سبک زندگی او و دیگران ایجاد کرده حساسیت نشان میدهد. برای او فرقی بین انقلابی و غیرانقلابی وجود ندارد. برای او مهم بوده که زندگی کند، عشق بورزد، دامن گلدارش را برای شاپور بپوشد، بچه دار شود، درس بخواند و کار کند. او نمی خواسته استراتژیک باشد، او نمیخواسته بیش از اندازه به همه چیز فکر کند. شعری برای گلهای مینای دامنش یا نگاههای پسران در بلوارهای شهر شیراز که لبریز از بوی بهارنارنج بودند برای شادی او کافی بوده. انقلاب حتی زندگی زناشویی او را به هم ریخته است. وقتی برخلاف بیشتر کسانی که در برابر موج برخاسته از انقلاب اعلام همراهی کرده بودند به شاپور اعلام میکند که نمیخواهد عوض شود، شاپور خشمگین میشود و او را “سبک مغز” خطاب میکند. بعد اتاق خوابش را هم از او جدا میکند و در نهایت مسیر زندگیاش را نیز (ص ۱۰).
احساسات برای مریم سربلند مهم است، نه پیروزی و شکست در انقلاب و جنگ. ارائه این احساسات است که کتاب شبهای شورانگیز را از دیگر کتابها و داستانهای مربوط به جنگ متفاوت میکند. آنچه در این کتاب چشمگیر است، نقل احساسات شخصیتهای داستانی است، که بر اساس واقعیت نگاشته شدهاند. احساساتی که روانیپور در این داستانها از زبان رزمندهها نقل میکند همان چیزی است که منابع تاریخی و اجتماعی ما به آن محتاج است. تصاویر به قلم درآمده از درون مردم و لایههای پایین به مسأله جنگ میپردازد و این که روانیپور توانسته است این تصاویر را خارج از چارچوب قلمرو تفکر دولت ایران در آمریکا به چاپ برساند بیشتر صحت آنها را برای خوانندگان قابل قبول میکند. تصاویر کابوسهای این مجروحان جنگ (ص ۴۵)، حسین زاده با یک چشم و دست مصنوعی (ص ۲۱)، داوودی که به خاطر خجالت از دیگران و مشکلاتی که برای پسرش در کوچه ایجاد شده به جنگ رفته (ص ۱۹)، و رضا که در شکم خمپاره خورده است اما می خواهد به جبهه برگردد (ص ۱۸) ، همه تصویری وهمناک، اما واقعی از جنگ و جنگندگان برای ما به نمایش میگذارند. این تصاویر اما این بار در بافتی عاشقانه و انسانی به نمایش در آمدهاند، بی هراس حبس و بند، و همین موضوع تأثیر به سزایی در برانگیختن حس همدردی خواننده دارد. کمتر در رسانههای عمومی با علل متفاوت رفتن به جبههها آشنا شدهایم، اما روانیپور نشان میدهد بودهاند رزمندگان و جانبازانی که تمایلی برای رفتن به جنگ نداشتهاند. علت جبهه رفتن حسین زاده، پدری است که برای بهبودش، او را نذر جبهه کرده است (ص ۳۲)، یا برای بیمار دیگر نفرتی است که با منفجر شدن خانهاش در بین بیرون رفتن او برای خریدن نان و بازگشتش شکل گرفته است (ص ۵۱). داستان نشان میدهد که بعضی از رزمندگان هم اگر به جبهه رفتهاند تمایلی برای دست بردن به اسلحه نداشتهاند. کشته اند، بسیاری را کشته اند، اما برخی از آنها تنها از ترس کشته شدن کشتهاند (ص ۲۲). با نقل کابوسها و دغدغههای این رزمندگان که اهمیت و کیفیت آنها را در استدلالهای ذهنی مریم میخوانیم، روانیپور این بار از بیهودگی چنگ انداختن به ایدئولوژی صحبت می کند و به خشونتی که احساسات انسانی و زندگی انسانها را تغییر داده اعتراض میکند. کابوس هلی کوپتری از خون، یا قطاری پر از چشم و پاهای خونی (ص ۴۶) همه باعث می شود تا بخواهیم در مفاهیم گفتمانهای جنگمان بازنگری کنیم.
نثر داستان پخته، آهنگین، برخوردار از سجعهای درونی است. تصویر پردازی با وصف بو و شکل اشیاء در زمان و مکان قوی است. تصاویر خیالانگیزند و خرق عادت هایی که در جمله ها به کار رفته است به خیالانگیزتر کردن کلام کمک میکند. به عنوان مثال در توصیف بیمار طرفدار شاهنشاهی وقتی خواننده انتظار دارد بیمار به شکل کامل در کما باشد روانیپور مینویسد:
“… بیمار در کما. زنی چهل ساله با صورتی زرد و بیخون و خرخر نفسهای به تنگ آمده….نگاه میکند به موهای طلایی و پریشان روی بالش، به ریشهی قهوهای موها که در کما نیستند” (ص ۷).
و یا در جایی که آسمان را وصف میکند، در حالی که انتظار داریم رنگ آسمان را بدانیم، تنها میخوانیم آسمان چه رنگ نیست:
” نعره نمی زند. همچنان که پشت پنجره ایستاده است و آسمان را میبیند که سرمه ای نیست، ابری چرک مرده و صورتی آن را پوشانده و باد که درخت گوشه ی خیابان را گیر آورده و سبز تنیش را تکه تکه می کند” (ص ۴۳).
در حالی که گفتگوهای ذهنی و فیزیکی بین مریم و بیماران، ناگفتههای بسیاری را از شخصیت مریم برای خوانندگان به همراه دارد، گاه این گفتگوها به علت بار شدید ایدئولوژیکشان و انتخاب کلمات خاص نوعی دلزدگی از داستان به همراه میآورند. هر چند که همین جملات، دنیای آشفتهی پر از تفکرات سیاسی آن روزها را نیز خوب به تصویر می کشد، و در واقع این جملات هم در خدمت محتوا هستند، اما اگر به جای به قضاوت نشستن تفکرات گروههای سیاسی مختلف، مریم را تنها به دنبال زندگی کردن زندگی میدیدیم، با وجه مشخصه مریم، که تلاش برای زندگی کردن است، بیشتر همذات پنداری میکردیم. اما آیا واقعاً میتوان به وجود فردی بیایدئولوژی قائل شد؟ آیا ادعای عدم وابستگی به ایدئولوژی خود نیز یک ایدئولوژی نیست؟
مثلاً زمانی که مریم در حال ترک اتاق آقای وکیل طرفدار حزب توده است این جملات را میخوانیم:
“وا میگذارد آقای وکیل را توی اتاق تا با دندانهای ریخته به انقلاب گاز بزند و در تنهایی خودش به کارگران و دهقانان محترم دخیل ببندد. از کاست روشنفکریش بیرون بیاید و با کارگرانی که سواد خواندن و نوشتن ندارند کتاب رد و بدل کند، تا خوشحال شود که پوستهی عایق روشنفکریش را پاره کرده” (ص ۱۵).
یا در چند سطر بعد مریم به کلمه عدالت اجتماعی پوزخند میزند:
“پوزخندی مینشیند روی لبان پرستار…این عدالت… عدالت اجتماعی که همه از آن دم میزنند تا قبل از انقلاب کدام سوراخ سنبه ای قایم شده بود آقا” (ص ۱۵).
یا جملهای مثل: “دلش میخواهد بگوید تو با رفیق مائو در حال محاصرهی شهرها از طریق دهات بودی!” (ص ۳۴) که در جواب حسرت بیمار مارکسیست بر نفهمیدن دورویی واعظان از ذهنش خطور میکند، هر چند دلزدگی مریم را از سیاست و ایدئولوژی نشان میدهد، اما نقطهی پر رنگ شخصیت مریم را، تلاش او برای بقا و زیستن به دور از سیاست و استراتژی و تاکتیک (ص ۸۸) کمرنگ میکند.
و کلام آخر: ادبیات ما محتاج به بازگویی مستند وقایع و احساسات است که متأسفانه به دلایل سیاسی ـ اجتماعی موجود، و صد البته گاه شخصی، نویسندگان به طور داوطلبانه از آن دوری می گزینند. هر چه می گذرد تعداد داستان های تاریخی ـ سیاسی کمتر میشود و در آنها هم که نگاشته میشود قلمرو چنان محدود است که خواننده متن را به مثابه داستان میخواند و تمام. ادبیات ما محتاج داستانهایی مانند این مجموعه است. داستانهایی که خارج از ایران به چاپ برسند و از ایران حرف بزنند. ما بیش از همیشه محتاج به بازبینی تاریخی از درون خودمان هستیم، از جایی که بیهیچ ترسی به گذشتهمان نگاه کنیم، و از احساسات و فکرها و آمال و آرزوهایمان بگوییم. آنها را بسنجیم، تغییرات روحی و احساسیمان را در نظر بیاوریم و بدون قضاوت آنها را بنگاریم و از این راه به بازنویسی تاریخ انسانی ایران کمک کنیم تا بتوانیم مسیر رشد سیاسی و تاریخی را درست طی کنیم
با سلام. آیا دبیران محترم شهروند تغییر کرده اند که به جای نقدهای کسانی چون رضا براهنی و دنا رباطی، این نوشته را انتخاب فرموده اند؟ نویسنده گرامی مدعی هستند که نویسنده های جنگ “کم پیش آمده است که از دل انسانهای آن دوران چیزی بگویند.” البته ایشان به درستی سیاست های ادبی جمهوری اسلامی در مورد جنگ را نقد می کنند، اما آیا احمد محمود، اسماعیل فصیح، شهریار مندنی پور، حسین مرتضائیان آبکنار، احمد دهقان و مرحوم گلشیری (در نقاشی باغان) روایتی جز روایتِ انسان های آن دوران نوشته اند؟ اگر “نوشتن از دل انسان” (دلنوشته!) را به زعم خانم محترم نویسنده، ژانر ادبی تازه ای فرض کنیم پس ماشاالله کمبود چندانی در زمینه ی دلنوشته در ایران نداریم! این همه وبلاگ و دلنوشته. به هر حال ادعای غیرقابل قبولی است و منیرو روانی پور بالا هست و نیازی ندارد برای بالا رفتن ایشون، کارهای گذشته را تخطئه کنیم. ضمناً ایشان مدعی هستند که راوی خود نویسنده است، ولی برای این ادعا که غیرعلمی هم هست ادله ای ارائه نمی کنند. ادعای کلی این مطلب این است که “احساساتی که روانیپور در این داستانها از زبان رزمندهها نقل میکند همان چیزی است که منابع تاریخی و اجتماعی ما به آن محتاج است.” حرف نسبتاً درستی است. یعنی “واقعیت”ِ بیرونی به “واقعیت داستانی” نیاز دارد تا خود را کامل کند، تصحیح کند، فهمیده شود، و روایتی در مقابل روایت رسمی حکومت عرضه کند. قبول داریم. ولی خانم نویسنده در پاراگراف آخر دقیقاً همین حرف را برعکس میکنند که این ادبیات است که به بازگویی مستند “محتاج” (دریوزه؟!) است. ادبیات به واقعیت “محتاج” نیست بلکه واقعیت به ادبیات نیاز دارد! ادبیات مگر صغیر است که به قیمِ واقعیت محتاج باشد؟ ادبیات مگر “وسیله” ی شناختن واقعیت است؟ ما قصه را می خوانیم که واقعیت های بیشتری را درک کنیم و آزادمنش تر شویم. وگرنه گزارش های بی بی سی را می خواندیم. تکرارِ کلمه ی “محتاج” در سراسر این نوشته آزاردهنده است! مدام چیزی محتاج به چیز دیگری است. خانم محترم گلایه کرده اند که چرا “خواننده متن را به مثابه داستان میخواند و تمام”. پس چه کند؟ جنگ و صلح هم رمان تاریخی است، سووشون هم رمان تاریخی است، اما در وهله ی اول قصه هستند. خواننده قصه را می خواند که قصه را بخواند و تمام، وگرنه تاریخ می خواند یا اخبار می دید. مشکل نویسنده ی محترم اینجاست که از ادبیات می خواهند تاریخ هم باشد و جواب تاریخی هم بدهند. گفتمان های ادبی به چیزی جز ادبیتِ ادبیات (به قول دکتر براهنی) پاسخگو نباید باشند. به امید نقد های بهتر که کمتر بوی ایدئولوژی بدهند.
متأسفانه نویسنده حتی ابتدائیاتِ نوشتنِ ریویو را هم رعایت نکرده است. می نویسد: “داستانها از زبان مریم سربلند، شخصیتی که خود روانیپور در سالهای بعد از جنگ است، بیان میشود.” پرسش اینجاست که اگر واقعاً چنین است، پس دیگر نوشتن ِ قصه چه ضرورتی داشته است؟ نویسنده از کجا همان ابتدا چنین نتیجه گیری ای غیر ادبی ای کرده است؟ نمی دانیم. ایشان هم توضیحی نمی دهند. اشکالات یکی دو تا نیست. حکمِ نغزی هم صادر فرموده اند و تعیین-تکلیفی که کلِ موجودیت و ماهیتِ ادبیات را زیر سوال می برد: “کلام آخر: ادبیات ما محتاج به بازگویی مستند وقایع و احساسات است” یالعجب! بازگوئی مستندِ وقایع، تا جائی که می دانیم، یعنی گزارش و ژورنالیسم. انطباقِ ادبیات با واقعیت (بازگوییِ مستندِ وقایع) آیا همان حکمِ استالینیستی نیست که تخیل را چیز پرت و مهملی می داند؟ جمله ی پایانی هم آب پاکی (یا توبه؟) را بر سر ادبیات ریخت: “…بازنویسی تاریخ انسانی ایران کمک کنیم تا بتوانیم مسیر رشد سیاسی و تاریخی را درست طی کنیم.” تاریخ انسانیِ ایران چه صیغه ای است؟ طی کردنِ “درست” مسیر رشدِ سیاسی و تاریخی چگونه ممکن است؟ آیا اساساً می توان از “رشدِ تاریخیِ درست” سخن گفت؟ معرفی ها (ریویوها)ی این چنینی، برای خواننده ای که هنوز کتاب ِ خانم روانی پور را نخوانده، جز بی اعتبار کردنِ اثر و نویسنده اش حاصلی ندارد.