گریز از دهان مرگ

 بخش دوم و پایانی

 بعد از اینکه از دهان مرگ گریختید چه احساسی داشتید و کجا رفتید؟

ـ بعد از عبور از رودخانه ی کرخه، ابتدا به سمت عراق می رفتم، اما بعد تغییر جهت دادم و به سمت کوه های شمالی پشت رودخانه ی کرخه راه افتادم. از این که فرار کرده بودم احساس خوبی داشتم. احساس می کردم وظیفه ی سنگین پژواک دادن صداهایی که در این سحرگاه خاموش شدند به دوش من است. هم چنان صدایی در درونم می گفت: همه چیز تمام شد راحت باش. هوا داشت روشن می شد. در چشم اندازم جاده ای دیده می شد که بعضی ماشینها در آن در حال رفت و آمد بودند. اولش فکر کردم که جاده ی اهواز است؛ اما خیلی زود متوجه شدم این جاده ی دهلران است که از اندیمشک به آن سمت می رود.

همینطور که می رفتم متوجه شدم که این اطراف همه اش پادگان و منطقه ی نظامی است. در فرصتی مناسب که جاده خلوت بود از عرض آن عبور کردم و به سمت کوه های بالای دشت عباس راه افتادم. پاهای برهنه ام از راه پیمایی شب قبل خراشیده و زخمی شده بود. در مسیرم به سمت کوه ها که می رفتم، چادر نشین هایی را در دور دست دیدم. سعی کردم به آنها نزدیک نشوم. خودم را به سختی به بالای کوه های منطقه رساندم. مایل بودم بدانم کجا هستم؛ اما خیلی خسته بودم.

محمدرضا آشوغ در ایران تریبیونال

در غار کوچکی بالای کوه دراز کشیدم. بعد از چند ساعت بیدار شدم و دوباره به سمت ارتفاعی بالاتر راه افتادم. حالا بهتر می توانستم  دوردستها را ببینم. از نقطه ای که ایستاده بودم توانستم پل کرخه و جنگل های دشت عباس در کنار کرخه را ببینم و موقعیت خودم و منطقه ای را که در آن بودم تشخیص دهم. منطقه به نظرم آشنا می آمد. به اطراف دقیق تر نگاه کردم.  یادم آمد که سالها پیش با تنی چند از دوستانم برای شکار به این منطقه آمده بودیم و چشمه آبی در این منطقه بود. پس از مدتی جستجو جای آن را پیداکردم. چشمه ته دره قرار داشت. جای دوری که بعید به نظر می رسید مزدوران رژیم تا این جا بیایند. تازه فهمیدم چه فاصله ی دوری را شبانه پیاده آمده ام. اطراف چشمه علف های مختلفی بود که هنوز کمی سبزی داشتند.

وسایل فرسوده ی سربازان در اطراف چشمه حکایت از آن داشت که آنها در زمان جنگ مدتی در این اطراف بوده اند.

بعد از این که از آب چشمه سیر نوشیدم، بلند شدم و اطراف چشمه جستجو کردم به این امید که از میان وسائل فرسوده ی سربازان ظرف آبی پیداکنم. (امیدوارم روزی برای فیلم برداری به قصد ثبت این واقعه به آن منطقه برویم) سرانجام یک گالن پنج لیتری شکافته شده پیداکردم. آن را تمیز و از آب پر کردم. بعد هم مدتی دنبال یک جفت تخت پوتین کهنه ی سربازها گشتم تا این که دو تا پیدا کردم. آنها را به زیر پایم بستم و با ظرف آب به بالای کوه برگشتم. گرمای هوا حدود پنجاه درجه بود.

از بالای کوه مسیری را برای خودم در نظر گرفتم: من باید از میان پادگان ها ی ارتش عبور می کردم و خودم را به نقطه ای می رساندم که لامپ های زیادی داشت و حدسم این بود که پل کرخه باشد.

به سمت پل کرخه راه افتادم. شاید فاصله ام تا آن نقطه ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر بود. اما من باید با احتیاط کامل حرکت می کردم.

بعد از چند ساعت پیاده روی، آب  داخل ظرف تمام شد و تشنگی فشار می آورد. دیروقت شب بود؛ شاید ۲ نیمه شب. به یکی از پادگان ها نزدیک شدم. دیدم سربازی نگهبانی می دهد. در نزدیکی او یک کولر آبی برای اتاق نگهبان ها قرار داشت.

 روی زمین، زیر کولر آبی سطلی پلاستیکی گذاشته بودند تا آبی که از پایین کولر می چکید در آن جمع شود. در همان نزدیکی، بیش از نیم ساعت منتظر ماندم تا نگهبان به نقطه ی دیگری رفت. با شتاب خودم را به سطل آب رساندم و در حالی که خیلی وحشت کرده بودم، سطل را که  ۵ تا ۶ لیتر آب داشت برداشتم و در تاریکی شب محو شدم.

در آن برهوت و گرما، آب بودار چکیده از کولر غنیمتی بود. بلافاصله سیر از آن نوشیدم و دوباره به سمت پل کرخه به راه افتادم.

هوا داشت روشن می شد که دیدم دارم وسط زمین های کشاورزی راه می روم. برای عادی سازی، چوب بلندی پیداکردم و سطل پلاستیکی را به یک سر آن آویزان کردم و روی شانه ام گذاشتم. شبیه کشاورزان و دامداران محلی. در حین رفتن به اطراف هم با دقت نگاه می کردم که ببینم کجا هستم. یک باره چشمم به جاده ی کرخه ـ دهلران افتاد. به سمت آن رفتم و در یک موقعیت مناسب به طرف دیگر جاده رفتم. رسیدن به پل کرخه و عبور از آن هدف مورد نظرم بود. پگاه بود و هوا روشن شده بود و می توانستم اطراف و آدمهایی که در دور دست بودند را بهتر ببینم. لحظه ای ایستادم و اطراف را از نظر گذراندم. یادم آمد که طرف های پل کرخه آشنایی قدیمی داریم. (هنوز به لحاظ امنیتی نمی توانم در مورد این نقطه روشن تر بنویسم؛ آدرس این محل را بعد از سرنگونی حتمی جمهوری اسلامی خواهم گفت.) خودم را به محل آشنای قدیمی رساندم. آنها آن موقع نبودند. کسی که آنجا بود گفت آشنایان ام ساعت ۹ صبح  می آیند. پنجشنبه بود؛ روز دوم فرارم. ساعت حدود ۵ صبح. مسیری طولانی را شبانه از کنار آن چشمه که سمت راست جاده ی دهلران و در میان کوه ها قرار داشت آمده بودم. خیلی خسته بودم. تصمیم گرفتم تا آمدن آشنایانمان کمی بخوابم. در کف جوی بی آبی که همان نزدیکی بود دراز کشیدم و به فاصله ی کوتاهی به خوابی عمیق که به بیهوشی شبیه بود فرو رفتم. با آمدن آشنایان قدیمی منهم بیدار شدم. برای آنها موضوع فرارم و نیز تیرباران بچه ها را گفتم. آنها به من گفتند که برای عبور از پل کرخه حتما باید کارت عبور داشته باشی. که من نداشتم. پس عبور از روی پل منتفی بود. آن ها همچنین گفتند که از دیروز پاسداران هر چند ساعت یک بار به این جا می آیند و پس از بازرسی بدون آن که چیزی بگویند می روند. بعد هم سریع برایم نان تازه و کره و یک جفت کفش آوردند. من هم تند صبحانه ام را خوردم. تمام این کارها در عرض ۱۰ دقیقه انجام شد. فقط یک فکر تو ذهنم بود و آن این که هر چه زودتر از منطقه دور شوم. آن ها همچنین بسته ی کوچکی نان برای تو راهم به من دادند. هدف بعدی من شهرکی بود که آن ها نشانی اش را دادند و از آن  نقطه ای که بودم ۷ تا ۸ ساعت پیاده روی بود. آن ها پیشنهاد کردند که از مسیری که به گدار معروف بود و آب کرخه در آنجا کم عمق و پهن می شد و محل عبور گاو میش ها بود، از کرخه عبور کنم. به این ترتیب که به طور مایل از بالای گدار داخل رودخانه شوم و یواش یواش از عرض آب کرخه عبور کنم.

من که عجله داشتم، به اعتبار این که شنا بلدم بعد از جدا شدن از آن ها مستقیم به آب زدم، اما خیلی زود متوجه شدم که فشار آب دارد مرا می برد. این بود که برگشتم به جایی که آن ها گفته بودند و از بالای محل گدار همراه آب خودم را به سمت دیگر رودخانه رساندم. حسابی خیس شده بودم، اما خودم را نباخته بودم. آب کرخه در زمان جنگ سربازان زیادی را غرق کرده بود. از آب که در آمدم از میان گاو میش ها و درختچه های اطراف و به موازات رودخانه به سمت جنوب حرکت کردم.

حدود ساعت دوازده ظهر به ورودی جنگل کرخه که به بیشه معروف است رسیدم. داخل جنگل شدم و در مسیر آب  به سمت شهرکی که آشنای قدیمی نشانی داده بود راه افتادم. حدود ۵ یا ۶ بعدازظهر از جنگل بیرون آمدم و خودم را به ورودی شهرک مذکور رساندم و با تعدادی از مردم آن شهرک، که از قبرستان برمی گشتند همراه شدم و به مرکز شهرک رفتم. در آن جا کمتر از ده دقیقه ماندم و بعد با یک پیکان باری که به سمت شمال حرکت می کرد از منطقه دور شدم.

آنگاه به فاصله ی چند روز پس از پشت سر گذاشتن حوادث خطرناکی که فعلا به خاطر مسائل امنیتی از ذکر آن ها معذورم، خودم را به تهران رساندم.

واکنش رژیم جمهوری  اسلامی در مورد فرار شما چه بود؟

ـ بعدن شنیدم که پاسداران تا سه روز، تمام جاده ها و مناطق اطراف پادگان کرخه (ولی عصر)، پل کرخه، جاده ی دهلران و مسیر جاده ی اهواز و اندیمشک را به شدت کنترل کرده بودند.

همچنین حاکم شرع، زنده یاد پدرم را احضار می کند و سراغ مرا از او می گیرد. پدرم هم می گوید: او سال ها است که پیش شما است، ما چه خبر داریم؟ بعد هم او را تهدید می کند که از هرگونه کمکی به من خودداری کند.

رژیم همچنین در جستجوی من به خانه ی فامیلها  هم می ریزد. آن ها در مساجد دزفول و اندیمشک شایع می کنند که یک جاسوس عراقی از محل اعدام فرار کرده و به سمت امام زاده ابن جعفر (اطراف دزفول) رفته و آن اطراف مخفی شده است.

 بعد از فرار من محمد حسین احمدی، حاکم شرع  خوزستان، که تضادش با نماینده ی اطلاعات و دادستان بالا گرفته بود، نامه ای به خمینی می نویسد و رونوشتی از آن را هم برای حسینعلی منتظری می فرستد. از این نامه به خوبی دیده می شود که حرف آخر را نماینده ی وزارت اطلاعات می زده و حاکم شرع نقش ناظر و تایید کننده داشته است.

در این نامه به فرار من هم اشاره شده است.

متن نامه ی محمد حسین احمدی به خمینی:

«حضرت آیت الله العظمی امام خمینی دامت برکاته، با عرض سلام در رابطه با حکم اخیر حضرتعالی راجع به منافقین گرچه این جانب کوچکتر از آن ام که در این باره صحبتی بکنم ولی از جهت کسب رهنمود و من باب وظیفه ی شرعی و مسئولیت خطیری که در تشخیص موضوع به عهده ی من می باشد معروض می دارد که بر سر نفاق بودن یا پافشاری بر موضع منافقین، تفسیرها و تعبیرهای گوناگونی می شود و نظرها و سلیقه ها بین افراط و تفریط قرار دارد که به تفصیل خدمت حاج احمد آقا عرض کردم و از تکرار آن خودداری می شود. من باب مثال در دزفول، تعدادی از زندانیان به نام های طاهر رنجبر، مصطفی بهزادی، احمد راسخ، و محمدرضا آشوغ بودند با این که منافقین را محکوم می کردند و حاضر به هر نوع مصاحبه و افشاگری در رادیو و تلویزیون و ویدئو و یا اعلام موضع در جمع زندانیان بودند، نماینده ی اطلاعات از آنها سئوال کرد که شما جمهوری اسلامی را برحق و منافقین را بر باطل می دانید، حاضرید همین الان به نفع جمهوری اسلامی در جبهه و جنگ و گلوگاه ها و غیره شرکت کنید؟ بعضی اظهار تردید و بعضی نفی کردند. نماینده ی اطلاعات گفت اینها بر سر موضع هستند چون حاضر نیستند که در راه نظام بجنگند. به ایشان گفتم که پس اکثریت مردم ایران که حاضر نیستند به جبهه بروند، منافقند؟ جواب داد: حساب این ها با مردم عادی فرق می کند، در هر صورت با رای اکثریت،  نامبردگان (به اعدام) محکوم شدند فقط فرد اخیر (محمدرضا آشوغ) در مسیر اجرای حکم فرار کرد، لذا خواهشمند است در صورت مصلحت ملاک و معیاری برای این امر مشخص فرمایید تا مسئولان اجرا دچار اشتباه و افراط و تفریط نشوند.

 حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی خوزستان، محمد حسین احمدی،

رونوشت: حضرت آیت الله العظمی آقای منتظری مد ظله».

 

از: «متن کامل خاطرات آیت الله حسینعلی منتظری به همراه پیوست ها»، اتحاد ناشران ایرانی در اروپا، چاپ دوم، دیماه ۱۳۷۹ (نشر باران، سوئد، خاوران، فرانسه و نیما، آلمان)

پیش از آن که به نقطه ی امنی برسید، با پای برهنه، مسئله ی غذا و خواب را چگونه حل کردید؟

– من در شب اول فرارم چنان اضطراب و هیجانی وجودم را گرفته بود که هیچ دغدغه ای جز دور شدن از محل اعدام نداشتم. روز بعد از فرار هم بالای کوه چند ساعتی خوابیدم که قبلن گفتم. بعد ازظهر آن روز هم ، ته دره، اطراف چشمه ای که قبلن به آن اشاره کردم از یک گیاه شبیه اسفناج که نام بومی اش توله است، تغذیه کردم. از این گذشته در یکی دو روز اول اشتهایی نداشتم. البته در زندان خونریزی معده هم پیداکرده بودم و کلیه هایم در اثر ضربات کابل دچار ورم و خونریزی شده بود که بعدها در اروپا توسط پزشکان شرافتمند درمان شدم.

صبح روز دوم هم چند ساعتی تا آمدن آشنای قدیمی کف جوی بی آب خوابیدم و بعد هم که صبحانه نان و کره به من دادند با یک جفت کفش لاستیکی که کفش ها کمک  شایانی بود و داستان اش را قبلن گفتم.

بعد از اینکه در آن شهرک سوار پیکان باری شدم، خودم را به اندیمشک رساندم. در اندیمشک چند ساعتی توقف داشتم. به درستی حدس زده بودم که خانه مان توسط ماموران اطلاعات و دادستانی تحت نظر باشد. از این رو به خانه ی آشنایی رفتم و در آن چند ساعت توقف ریشم را زدم، غذا خوردم و لباس هایم را هم عوض کردم. در همین فاصله توسط یک نفر برای زنده یاد پدرم پیغام فرستادم و او را از حضورم در شهر با خبر کردم. پدرم و چند تن از بستگان ام به فاصله ی حدود بیست دقیقه به دیدن من آمدند و  من شانس آن را پیدا کردم که با آن ها خداحافظی کنم. از طرف دیگر ماموران تعقیب و مراقبت رژیم  به تصور این که من در خانه ی خاله ام هستم به آن جا می ریزند،  که خوشبختانه من آن موقع در منزل دیگری بودم و بعد از دیدار پدرم به سرعت از اندیمشک رفته بودم. به این ترتیب من از یک خطر دستگیری جدی، دوباره جان سالم بدر بردم.

بعد از ترک اندیمشک، در بیرون شهر پشت دو کوهه نزدیک یک موتور خانه ی قدیمی پمپاژ آب که در آن موقع مخروبه ای بیش نبود توقف کردم. نیمه شب بود. در حوالی این موتورخانه چندین باغ  میوه بود که آن شب  من از میوه های آن ها تغذیه کردم. شب را در کنار جوی های سیمانی موتورخانه به صبح رساندم.

صبح زود دوباره راه افتادم و در محلی به نام پشمینه زار با دو کشاورز صحبت کوتاهی داشتم و با آنها صبحانه خوردم. بعد دوباره حرکت کردم و پس ازچند ماجرای دیگر… طی دو روز خودم را به تهران رساندم.

درآن شب چند نفر اعدام شدند؟ نام آن هایی که به خاطر می آورید چه کسانی بودند؟

ـ شبی که ما را برای بردن به قتلگاه آماده می کردند من در چند نوبت توانستم با چشم خودم بیشتر زندانیان در آستانه ی اعدام را ببینم و تعداد تقریبی آنها را حدس بزنم.

اولین نوبت وقتی بود که گفتند وسائلتان را جمع کنید می خواهیم شما را به اهواز ببریم. آن موقع ما حدود ۳۷ نفر بودیم که از سلول ها به بند سیاسی آورده شده بودیم که البته رژیم دو باره سلول ها را از افراد احضار شده ی  جدید و نیز زندانیان سیاسی ای که از شهرهای مجاور آورده بود، پر کرد.

همان شب، وقتی که در محوطه ی چمن وسط زندان بودیم تعدادی زندانی سیاسی از سلول های تازه پر شده به جمع ما اضافه شد. بعد که ما را با چشم ها و دستان بسته برای نوشتن وصیتنامه به دفتر دادستانی بردند من دیگر چیزی ندیدم.

سرپیچی من از نوشتن وصیت نامه موجب شد که آن ها کشان کشان مرا به محوطه ی جلو زندان برگردانند. آنجا بود که در فرصت رفت و آمد به دستشویی از زیر چشم بند متوجه ی پر بودن محوطه شدم که در یک نگاه کنجکاوانه و  شمارش تقریبی، تعداد آنها بین ۴۰ تا ۵۰ نفر به نظرم آمد. در همین دزدکی جستجوکردن و دیدن، متوجه ی دو مینی بوس، دو آمبولانس یک پاترول، دو وانت و چند رأس پاسدار و مامور دادستانی شدم.

بعد هم که وصیت نامه نویسی تمام شد، ما را سوار دو مینی بوس کردند که هر کدام ظرفیت ۲۲ سرنشین داشت. با این ترتیب می توان گفت: در آن شب دست کم ۴۳ نفر از فرزندان دلاور مردم ایران به دست یکی از خون آشام ترین رژیم های تاریخ این سرزمین اعدام شدند. البته اگر افراد دیگری هم در آن شب با وسیله ی نقلیه ی دیگر به کشتارگاه برده اند، تا این لحظه بر من دانسته نیست.

اما نام تعدادی از آن شصت و هفتی های جاودانه شده تا جایی که من به خاطر دارم:

۱- احمد آسخ ۲۸  ساله، ساکن اندیمشک ۲- احدی پور ( مرد) ۲۰ ساله،  ساکن اندیمشک ۳- حسین اکسیر ۲۸ ساله، ساکن دزفول ۴- محمدرضا امیدی ۲۶ ساله، ساکن اندیمشک ۵ –  محمد انوشه باریک آبی ۲۹ ساله، دبیر دبیرستانها، ساکن اندیمشک ۶- محراب بختیاری ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۷- جلیل  بختیاری  ۲۸ ساله، ساکن اندیمشک ۸- خلیل (جلیل) بخش یاوی ۲۸ ساله، ساکن شوش ۹-  مصطفی بهزادی نژاد ۲۲ ساله، ساکن اندیمشک  ۱۰- صادق بیرانوند ۲۵ساله،  ساکن اندیمشک  ۱۱-  فریدون حنیف نژاد ۱۹ ساله،  ساکن اندیمشک  ۱۲-  شهین حیدری ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۱۳-  طاهر( صادق) رنجبر ماسوره ای  ۲۵ ساله،  ۱۴ –  پرویز سگوند ۲۵  ساله (شهرک نور)  ۱۵-  سگوند، متولد قلعه نور  ۱۶- چنگیز (صادق) شریفی ۲۵ساله، ساکن اندیمشک (چنگیز پسر خاله ام بود. او اگر چه همان شب اعدام شده اما هنوز معلوم نیست که آیا آن شب از زندان اهواز به زندان یونسکو آورده شده و یا همان جا اعدام شده است.)   ۱۷-  حسین شیخی ۲۲ساله،  ساکن اندیمشک ۱۸-  علی شیخی ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک  ۱۹-  شاپور شیرالی(۲۲ ساله) ۲۰- مهدی ظهیرالاسلام زاده ۲۶ ساله، ساکن دزفول ۲۱- عذرا عامری ۲۴ ساله ، ساکن اندیمشک ۲۲- رحیم فولادوند ۲۷ ساله، ساکن قلعه نور  ۲۳- فاطمه ی قلاوند ۲۴ ساله، ساکن اندیمشک  ۲۴ –  حجت الله قلاوند ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک  (حجت پسر عمه ام بود.) ۲۵ – ابراهیم یویج زاده (ابی) ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک

یادآوری آن عزیزان، آن شب و آن لحظه ی وداع در مینی بوس همواره برایم دردناک بوده است . گاهی چنان درد جانکاهی وجودم را پر می کند که هیچ دارویی نمی تواند دردم را تسکین دهد. همه ی امیدم این است که بتوانم هر چه بیشتر صدای آنها را پژواک دهم و عمق آن جنایت را که یکی از هزاران جنایت جمهوری اسلامی است، بیشتر افشا کنم.

آیا می دانید گوردسته جمعی آنها کجا است؟

ـ در مورد محل به خاک سپردن آن انسان های شریف اطلاع دقیقی در دست نیست. جمهوری اسلامی در این مورد هم مثل هزاران مورد دیگر جز دروغ چیزی تحویل خانواده ها نداده است، اما جاهایی که رژیم نشانی داده ولی معلوم نیست حقیقت داشته باشد به گونه ی زیر است:

۱- گورستان علی روبروی پل قدیم دزفول. به گفته ی رژیم (که اعتمادی به آن نیست)  حجت  قلاوند از جمله کسانی است که در گوری دسته جمعی در این مکان به خاک سپرده شده است.

۲- گورستان بن جعفر دزفول. رژیم در این گورستان چند جا را به خانواده ها به عنوان محل خاکسپاری عزیزان شان نشان داده است که از جمله می توان به طاهر رنجبر اشاره کرد که رژیم گفته طاهر را در این گورستان خاک کرده است.

۳-  گورستان های متروکه ی اطراف دزفول و اندیمشک. رژیم به خانواده ی احمد آسخ سنگ قبری را در اطراف بالای رودخانه ی دز به عنوان محل خاکسپاری او نشان می دهد، خانواده ی او که به رژیم اعتمادی ندارند، نبش قبر می کنند و چیزی در آن مکان نمی یابند!

اما آن چه که قطعی است این که در منطقه ای از پادگان کرخه ( ولیعصر) در محلی که ماشین های فرسوده ی پادگان قرار دارد، تعدادی از زندانیان سیاسی در گوری جمعی به خاک سپرده شده اند.

چرا نوشتن وصیتنامه و پوشیدن کفن را نپذیرفتید؟

ـ طی سالها زندان و مشاهده ی این که چگونه زندگی آن همه جوان پرشور و پاکباز بازیچه ی خواست و اراده ی مشتی موجودات جنایتکار (از خمینی گرفته تا بقیه) قرار گرفته، وجودم را چنان از نفرت سرشار کرده بود که تصمیم گرفته بودم با هر چه که از طرف رژیم گفته می شود مخالفت کنم و بهای آن را هم بپردازم. یکی از دلایل فرارم هم از همین دیدگاه ناشی می شد.

تاثیر آن فرار در زندگی شما چه بوده است؟

ـ فرار از آن قتلگاه در آن شب و دانستن این که آن همه یارانم به سوی چه سرانجامی می روند، تاثیرات عمیق روانی روی من داشت که در این مختصر جای بحث آن نیست. کوتاه اینکه من پس از فرارم حدود ۶ ماه در ایران مخفی زندگی کردم و بعد هم  حدود یک سال در یک کشور عربی به عنوان پناهنده بسر بردم. در این مدت از خون ریزی معده و ناراحتی کلیه ها که ناشی از ۶ بار شکنجه ی اعترافی با شلاق بود، بسیار رنج بردم. درمان ناراحتی دستگاه گوارشی، کلیه ها و مجاری ادرار در شرایط مخفی ایران و بعد هم شرایط پناهندگی در یک کشور عربی عملی نبود. بعد از اقامت در یک کشور اروپایی تحت درمان بسیار موثری قرار گرفتم و به طور نسبی بهبود پیدا کردم. اثرات شلاق بعد از بیست و شش سال اگر چه تا حدی از بین رفته اما هنوز جای ضربات کابل روی بدنم کم و بیش قابل تشخیص است.

اما اثرات روانی آن شب و فرار من برای سال ها مرا رنج می داد. در سال های اولیه ورودم به اروپا بی خوابی و خواب های وحشتناک مربوط به زندان و  بعد هم فرارم در مسیر رفتن به قتلگاه  و نیز اتفاقات مربوط به بعد از آن، آرامش مرا مختل کرده بود. تا این که به تدریج به کمک روان پزشکان با وجدان و معالجات روان درمانی تحت نظر آن ها، وضعم بهتر شد. اگر چه هنوز هم از بعضی تاثیرات روانی زندان و آن فرار رنج می برم.

پس از بهبود نسبی با پشتکار چشم گیری برای حدود سه سال به یادگیری زبان هلندی مشغول شدم و چهار سال هم در رشته ی مهندسی بهداشت مواد غذایی تحصیل کردم. کتابی هم از تولید کشاورزی تا بازار به زبان هلندی نوشته ام با نام(قلب تولید).

به هر حال تمام تلاشم بر این بوده که با فعالیت و امیدواری بر اثرات روانی و بازدارنده ی آن دوره مسلط شوم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم و برای خود و جامعه ی انسانی عنصر مفیدی باشم.

پس از بیست و شش سال وقتی به آن شب فکر می کنید اولین چیزی که به خاطر می آورید چیست؟

ـ با اینکه بیست و شش سال از آن فرار گذشته هرگاه به آن دوره فکر می کنم، تمام لحظات روز و شب آخر تا لحظه ی فرار مثل یک فیلم از جلو چشمانم می گذرد. هنوز یادآوری آن لحظات برایم سنگین است و رنج و غم  آن حدی ندارد.

یک دریغ و تاسف هم برای همیشه با من مانده است و آن این که چرا نتوانستم دست های دیگران را باز کنم. شاید عده ی بیشتری می توانستند فرار کنند، اما وقت تنگ بود و من هم در اثر ضرباتی که توسط پاسداران رژیم بر سر و صورت ام وارد شده بود توانی نداشتم. در هر صورت آن دریغ و تاسف برای همیشه با من خواهد ماند.

به یاد می آورم که در زندان دزفول همیشه به فرار فکر می کردم. همیشه به خودم می گفتم: تو می توانی فرار کنی و این رژیم قرون وسطایی را رسوا کنی. حالا همیشه به خودم می گویم: دیدی توانستی و سرانجام فرار کردی؟

تنها چیزی که آرام ام می کند این که مثل روز برایم روشن است که جمهوری اسلامی به شکل بسیار زبونی سرنگون خواهد شد و مردم تمام دست اندرکاران آن همه جنایت را به پای میز محاکمه می کشانند. آن ها محل خاکسپاری فرزندان دریا دل و مبارز خود را پیدا می کنند و از آن ها به گونه ای شایسته تقدیر خواهند کرد.

با این امید که در زمان حیات محمد رضا آشوغ، جمهوری اسلامی ایران سرنگون شود و با همکاری و حضور او  از داستان آن فرار یکی از بهترین فیلم های سینمائی بعد ازسرنگونی رژیم  ساخته شود.