کارمان این بود که نردبان ترقی بفروشیم. خب از این که چنین شغل نان و آبداری به تورم خورده بود حقیقتن در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بهتر از بازاریابی مویرگی برای کاندوم گیاهی بود.

مصاحبه‌ی سختی نبود.

گفتند می‌دانی نردبان ترقی چیست؟

ـ بله! همانی که همه از آن بالا می‌روند!

این طور شد که راه افتادم توی شهر و شروع کردم به تبلیغ نردبان ترقی.

در روز اول هیچ شانسی نداشتم. همه می‌گفتند که یکی دارند یا آن‌ها هم که نداشتند وانمود می‌کردند یکی بهشان رسیده.

مردم صورتشان را اینطوری با سیلی سرخ می‌کنند.

روز دوم آدمی به اسم نظام را همراهم فرستادند. نظام، خپله مردی تاس بود با ریش پرفسوری که در گرمای تابستان هم بارانی زمختی می‌پوشید که طحال آدم را می‌سوزاند. سال‌ها بود که کارش این بود و خودش با افتخار اعلامش می‌کرد:

ــ نردبان‌ترقی فروش.

واقعن هم بود یعنی چم و خم کار را خوب می‌شناخت. همین که در خانه‌ای را می‌زد بلافاصله خودش را مابین در و مشتری می‌انداخت و همانطور که زاغ سیاه خانه یا مغازه یا هر خراب شده‌ای بود را چوب می‌زد می‌گفت نردبان ترقی ندارین که!

ــ نردبوم ترقی؟گیر آووردی ها عمو؟ استخوان روهم که می‌شکنی ترقی صدا می‌کنه.

و نظام: بخرش نیستی وگرنه هیچکس به بخت خودش لگد نمی‌زنه، اما بشنو اخوی! والاّ اگر چنین متاع پر برکتی را رد کنی خدا قهرش می‌گیره.

این طور بود که طرف دست و پایش را گم می‌کرد و مجبور می‌شد خبر مرگش طبق خواسته‌ی نظام پیش برود. اگر هم کسی امتناع می‌کرد یا خودش را به کوچه علی چپ می‌زد روزگارش سیاه بود. نظام، ترو فرز از هزار توی بارانی‌اش پوشه‌ای بیرون می‌کشید و لیست تمام کسانی  را که از این مطاع منحصر بفرد خریده بودند می‌گذاشت جلوی طرف و از او می‌خواست که بلند بخواند و هجی کند. طرف هم بلند می‌خواند و هجی می‌کرد و مثل آفتاب دم غروب سرخ و سرخ‌تر می‌شد.

ــ حسین رضازاده؟ این هم نردبان ترقی خریده؟

ــ بله هاه! چه فکر کرده ‌این! این‌ها سالهاست مشتری ما هستن. نردبان ترقی اگر نداشتن که به آنجاها نمی‌رسیدن. قسطی هم حساب می‌کنیم. ضامنتان هم حتم باید یک آدم ترقی شده باشه!

ورزشکاران، سیاستمداران و هنرمندان در صدر پرفروش‌های هفته بودند. روزی نبود که نظام از اینکه در دفتر مرکزی مشغول نیست و شخصن افتخار فروش بالابر چوبی همه کاره را به از ما بهتران ندارد غصه نخورد.

ــ این سرنوشت آچار فرانسه هاست!

همیشه وقتی بغ می‌کرد همین را می‌گفت. بادی به غبغب خودش و بارانی‌اش می‌انداخت و به تلخی ساختگی اضافه می‌کرد که برای فروش در محلات کسی بهتر از او سراغ ندارند.

واقعن هم جناب آچار در کسری از ثانیه همه چیز را رفع و رجوع می‌کرد. کافی بود که شرکت اعلام می‌کرد که در محله‌ای به مشکل برخورده‌اند. آن وقت نظام بود که می‌افتاد جلو و می‌گفت بدو برویم!

این طور شد که تیم دو نفره‌ی ما مسئول محلات جنوب شهر شد. محلاتی که پول یک عدد نان لواش هم نداشتند شامل پروژه‌ی ترقی‌خواهی ما شدند.

«هر ایرانی یک نردبان»

این بود شعار اصلی شرکت توسعه‌ی نردبان‌های ملی. قرار بود طی این پروژه تمام ایرانیان دارای یک نردبان ترقی شوند.

این شعار روی تمام وسایلمان با خطی ثلث نوشته شده بود و اِعراب گذاری هم به نحوی بود که فکر می‌کردی عبارتی عربی را می‌خوانی.

روزی که نظام گفت از فردا باید تنها به فروش نردبان‌ها بروم ابرهایی از گردوغبار رفته رفته مثل پتویی دست و روی شهر را می‌پوشاند. موسی بارانی اش را درآورد و داد به من.

گفتم: بارون نیست. خاکه!

گفت: به فروش کمک می‌کنه. فکر می‌کنی چرا کارآگاه‌ها همیشه بارونی تنشون می‌کنن. ها؟ والاّ که پوک  هم باشی باوجدان نشونت می‌ده.

این آخرین باری بود که با هم کار می‌کردیم. وجدانش را داد دستم و راهش را کشید رفت. او دیگر نیازی به بارانی نداشت چون مسئول فروش آنلاین نردبان‌‌ها شده بود. صبح تا شب توی دفترش بود و یک آن از کامپیوتر جدا نمی‌‌شد.

زمان پس دادن درس فرا رسیده بود. با یک بارانی گشاد و کوتاه که زارِ تنم بود افتادم توی محلاتی که طبق نقشه اهالی‌اش موظف به خرید نردبان بودند. با وجدانی گشاد باید از میان کوچه‌های تنگ و باریک می‌گذشتم و خانه‌های بی‌نردبان را شناسایی می‌کردم و به مردمی که روحشان خبردار نبود می‌گفتم که بفرمایید از نردبان ترقی بالا بروید.

یک روز برحسب اتفاق و به هنگام بازگشت به خانه روی پله‌ برقی به زنی برخوردم که با دیدن پالتوام مثل برق گرفته‌ها پرید روی مسیر بازگشت پله برقی و بنا را گذاشت به فحش و نفرین.

فکر کردم فوبی پالتو دارد و از آنجایی که وجدانم حکم می‌کرد تا به زن زیبایی مثل او کمک کنم جلدی به آن سمت پریدم و به او گفتم: ببینید! فقط یک پالتوئه!

زن که از حضور من جا خورده بود خودش را نباخت و ادامه داد: مرده شور خودتو و پالتوئتو ببره! فکر کردی نشناختمت! چطور می‌تونی با زندگی مردم بازی کنی؟

گفتم: منظور جنابعالی؟

مقنعه‌ای از کیفش بیرون کشید و جلوی چشم هایش نگه داشت و همانطور که مرا نمی‌دید گفت: خودتو به کوچه علی چپ نزن! نردبومی که فروختی کار نمی‌کنه. امیدوارم از هفت چاکت بیاد بیرون!

این بار من بودم که جا خوردم و از آنجایی که مقنعه‌ای نداشتم که جلوی صورتم بگیرم سعی کردم رویم را بچرخانم.

زن زیبا ادامه می‌داد و پله برقی نمی دانم چرا به انتها نمی‌رسید. هرچه بیشتر می‌گفت آن زیبایی بدوی در نظرم محو و محوتر می‌شد: تمام محل همین وضع رو دارن. به خاطر اقساط سنگین نردبوم مجبور شده‌ان دار و ندارشون رو بفروشن تا از پس مخارجش بربیان.

ــ نردبان کار نمی‌کنه؟

این تنها چیزی بود که در مواجهه با زن که همچون نبی گریان با من به اعماق زمین می‌رفت از دهانم خارج شد. چیزی که مرا سخت رنجاند مسئله‌ی زن و گرفتاریش نبود بلکه این بود که نردبان کار نمی‌کرد. این نوعی سرشکستگی برای منی بود که فکر می‌کردم نردبان ها کار می‌کنند و بهتر از کاندوم گیاهی به عملکردشان خوش‌بین بودم. حتی وقتی زن از خر شیطان پیاده شد و بعد از زبانفرسایی طولانی‌اش دست به دامن پالتوام شد و وجدانم را چنگ انداخت که مالشان را پس بدهم نیز ذهنم درگیر ازکارافتاده‌گی نردبان‌ها بود. این شد که فردایش خلاف مقررات رایج به شرکت رفتم و وارد دفتر نظام شدم. نظام پشت میز چوب سرو خمیده بود و بیست تا تلفن توی حلقش بود. بدون بارانی مثل حلزون بدون لاک بود. وقتی کارش تمام شد مرا محکم در آغوش کشید و همانطور که مرا یا بارانی‌اش را برانداز می‌کرد دلیل غیبت از کار در این وقت روز را پرسید. وقتی موضوع کار نکردن نردبان‌ها و زمین‌گیر بودن مردم را شنید پیپ الکترونیکی‌اش را از انواع الکتریسته چاق کرد و  در نطقی تاریخی گفت که این‌ها شایعاتی است که دشمنان پشت سر ما پخش می‌کنن. تو باید باهوش‌تر از این حرف‌ها باشی.

بعد چرخید و مرا به دیوار معرفی کرد: خوب دقت کن!

و مرا متوجه عکسهایی‌ کرد که مثل کاغذدیواری کل دیوار را پوشانده بود. تمام مشاهیر کشور روی دیوار از سروکول هم بالا می‌رفتند.

گفت: هر کس نردبان ترقی خریده بی برو برگرد رفته آن بالا بالاها. برای قاب عکس‌های جدید جایی نداریم. مجبور شدیم برخی را توی مستراح و آبدارخونه آویزون کنیم. این ها که چاخان نیست. هست؟آمار خرید را ببین! روز به روز بالا و بالاتر می‌ره.

بعد همانطور که یقه بارانی را صاف می‌کرد گفت: خسته شدی! می‌دونم. تمام شهر رو پر از نردبون کردی. شاید وقتش نبود حالا اما باید بگم که دیگه لازم نیست بازاریابی کنی!

و همین وقت زنگی بلبلی صدا کرد و نظام دوید تا به زنگ یا بلبل برسد.

 گفتم حتم اخراجم می‌کنند و هی خودم را نفرین ‌کردم که چرا چنین بحث بیهوده‌ای را وسط کشیده بودم. به تو چه آخر!

و به قاب‌ها خیره شدم. چهره‌های خندان و بامسمای باسمه‌ای مشاهیر مملکت را می‌دیدم و غبطه می‌خوردم به آن‌هایی که روی دیوار بودند که دستی بارانی‌ام را کشید. نظام بود. نامه‌ای داد دستم و گفت: فردا باید بروی خودت را معرفی کنی. و باز مثل چنگک مرا توی خودش کشید و قطره اشکی هم ریخت.

دیگر برایم محرز شد که اخراج شده‌ام. چند باری خواستم برگردم و از او طلب عفو کنم، اما بارانی جلویم را گرفت حتی نزدیک بود از پله ها بیندازدم پایین چون مرا وادار کرد تا نامه را همان وسط پله‌ها باز کنم.

در نامه یک چک بود و یک تقدیرنامه رسمی و در انتها یک معرفی‌نامه به کارگزینی که مرا به پست بالاتری ارتقاء داده بودند.

سمت تازه: پشتیبانی از محصول.

 اتاقی به من دادند که تنها تفاوتش با اتاق نظام این بود که قاب عکس نداشت. می‌نشستم و تلفن مشتری‌ها را جواب می‌دادم. کارم یک جور ارائه خدمات پس از فروش بود. برای این کار لازم نبود هیچ از جایم تکان بخورم. طرف می‌گفت نردبانش چند وقتی است که خوب کار نمی‌کند چون مثلن فلان قدر ضرر داده مغازه‌اش.

می‌گفتم: عدد سه را فشار بدهید لطفن!

 بعد ماشین حدیثی برای او می‌خواند و دست آخر بعد چند دقیقه معطلی پندش می‌داد که عیب کار از جای دیگری است.

این طور می‌شد که طرف دمش را می‌گذاشت روی کولش و تلفن را قطع می‌کرد. اغلب کسانی که چنین تقاضاهای پستی داشتند به قول موسی از شیادترین موجودات بودند. هم نردبان را می‌خواستند هم خرما را. آن احادیث خوب به راه می‌آوردشان.

همین شد که از تعداد تلفن ها کم شد و کار پشتیبانی عملن بی‌فایده ماند روی دستم.

باز هم ترس بیکاری بود که به جانم افتاد، اما موسی در روزی که گرد و خاک تمام شهر را برداشته بود به هنگام پیاده روی بعد ناهار و نماز گفت که نگرانی بی‌مورد است و از بالا دستور آمده که جای دیگری نیازت دارند.

بعد همانطور که وسط گرد و خاک پیپش را می‌کشید گفت: این مردم! این مردم! هی!

آهی کشید که مطمئنم نیم کیلویی گرد و خاک وارد بدنش شد.

بعد گفت: می‌دانی کیکاووس! ما همه نواده‌گان چنگیز هستیم. تعارف نداریم که از چشم‌هایمان هم پیداست. اخیرن آماری که  گرفته‌اند هشت درصد مردان آسیایی نواده‌گان چنگیزند. من می‌گویم بیشتر از این حرفهاست؛ مخصوصن ما که در معرضش بوده‌ایم. درکروموزومYهمه‌ی ما ژن چنگیزخان دست و پا می‌زند. وقتی با تیر و طایفه‌ی چنگیز هم روبه‌رو باشی تکلیف مشخص است: باید از قبل خوب مجهز باشی. می‌فهمی چه می‌گویم؟

در میان گرد و خاک تنها تُکِ سرخِ چراغِ پیپ‌اش بود که مثل فانوس دریایی در روزی مه آلود به چشم می‌خورد.

گفت: باید زره تنت کنی و بروی وسط میدان.

وقتی نامه‌ی کارگزینی رسید به کنه مفهوم زره و میدان و کروموزومY خوب پی بردم. مشتری‌ها وقتی فهمیدند شکایت از نردبان‌ها یعنی بی‌حرمتی به ائمه شروع کردند به لو دادن همدیگر. کسی باید به این شکایات رسید‌گی می‌کرد.  و آن فرد من بودم.

کسی زنگ می‌زد و می‌گفت که شنیده که همسایه‌اش نردبانش را لگد زده یا تهدید به آتش زدنش کرده. این طور بود که ما وارد عمل می‌شدیم و سریعن شخص مربوطه را دستگیر و به مراجع قضایی تحویل می‌دادیم. به مرور زمان گفته شد که حق تیر هم داریم و هفت تیری در اختیارمان گذاشتند. با این وجود هیچ‌وقت به آن احتیاجی پیدا نکردم. مردم نردبان‌های ترقی را پذیرفته بودند و حتی برخی رو به آن‌ها نماز می‌خواندند. اگر سرشان می‌رفت نردبانشان نمی‌رفت. با این که هیچ نداشتند بخورند اما نردبانشان را حفظ کردند و سعی می‌کردند او را نونوار کنند و دستی به سرو گوشش بکشند.

این طور شد که شرکت که حالا سازمانی بین‌المللی شده بود طی نامه‌ای سرگشاده مرا از شغل رسید‌گی به شکایات عزل و به سمت سرپرست جمع‌آوری اعانه برای ساخت نردبان‌های طلایی برای کشورهای برادر قرار داد.

مردمی که هیچ برای خوردن نداشتند به اتکای نردبان‌هایشان برای ساخت نردبان‌های دیگر کشورها گوی سبقت از هم ربودند و برای برادرانشان نردبان ترقی خریدند.

قدرت ایمان این چنین آن ها را وا می‌داشت تا دوشادوش یکدیگر به گسترش امپراتوری نردبان‌ها یاری برسانند.

هشت سال بعد من باز هم ارتقاء پیدا کردم و مسئول نردبان‌های برون مرزی شدم. آن طور که نظام می‌گوید همین‌طور اگر پیش برویم به زودی کل کره‌ی زمین مملو از نردبان های ترقی وطنی خواهد شد و بعد می‌توانیم آن را به کرات دیگر صادر کنیم.

البته این گزینه‌ی آخر منوط به وجود حیات در سیاره‌های دور خواهد بود.

طبق پیش بینی ابر کامپیوترهای سازمان علیرغم کارشکنی دشمن و نیروهای ضد انقلابِ تکنولوژیک تا پایان قرن پیش رو امید می‌رود که تمام مردم دنیا از نردبان‌هایشان بالا بروند. این ماشین های فوق حسابگر همچنین طی نامه ای محرمانه اعلام کرده‌اند که تنها کسی که نمی‌تواند بالا برود من هستم چون می‌بایست همچنان روی زمین بمانم و به شغل آخرینم بپردازم. این شغل البته هنوز رسمن به من ابلاغ نشده، اما طبق شایعات شنیده‌ام که من مسئول نگهداری نردبان‌های سالخورده خواهم بودم.

نظام می گوید که خوشبختی یعنی همین. که آخرین انسان روی زمین باشی!

 فتح دنیا به همین سادگی هاست!