انتشارات نگاه، ۱۳۹۸
«دوران چرخ» اولین تجربه آسیه نظام شهیدی در زمینه رمان است. پیش از آن دو مجموعه داستان از این نویسنده به چاپ رسیده است. عادتهای صبحگاهی، سال نودوسه- نشر افراز و تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من، سال نود- نشر هیلا. مجموعه داستان عادتهای صبحگاهی در جایزه خصوصی هفت اقلیم در سال نود و چهار عنوان بهترین مجموعه داستان را کسب کرد.
در سومین تجربه روایی نویسنده، با رمانی حجیم و مفصل و یک روایت کلاسیک روبرو هستیم. رمانی پرنکته و پرچالش با شخصیتهای فراوان، بیش از هفتاد شخصیت کنشگر و بدون کنش که به مرور تا پایان رمان حضورشان به شیوه معنادار پررنگ یا کمرنگ میشود. چنانکه که در کتاب دوم فقط چند شخصیت به طور سمبلیک تکرار میشوند.
رمان که شامل کتاب اول و کتاب دوم و مجموعا دوازده فصل است، هر چند از یک ریتم تند با تعلیقی نفسگیر برخوردار نیست، ولی چینش فکر شده ی شخصیتها و توالی اتفاقات و خرده روایتها، فضایی نمادین و معنادار را بر داستان محیط کرده که خواننده را به کشف آن راغب میکند. در کتاب اول، داستان در تهران میگذرد، در بحبوحه ی جنگ و بمباران و موشک باران. کتاب دوم، فضای شهرستان ها و کلان شهرهای دیگر را در دهه های پس از جنگ به تصویر میکشد.
آستانه رمان در اوایل دهه شصت، با صبحی طوفانی و پدیدار شدن پرندگانی عجیب در دل شهر تهران آغاز میشود؛ در همین وضعیت، شخصیت اصلی داستان «دنیا»، از خانه ی پدری پا بیرون میگذارد، به دل طوفان میرود، در طی مسیرش از خیابانهای پرغبار شهر و چهره های بیمارگون جمعیت شهری میگذرد تا به دانشگاه برسد. در مسیر رفت و بازگشت و سفر شهری «دنیا» در این روز طوفانی، خرده اتفاقاتی چیده میشود که روال زندگی او را تغییر میدهد. طوفان گویی در تمام کتاب بر زندگی «دنیا» سایه افکنده است.
هرچند شخصیت اصلی«دنیا» با گذر از خیابانهای تهران، شمایی کلی از وضعیت آن روزهای شهر را بازنمایی میکند، ولی بخش اعظم داستان در یک مجتمع مسکونی میگذرد. نویسنده با انتخاب یک مجتمع مسکونی (مجتمع مسکونی بهجت آباد) در زمان ذکر شده، اندامواره ای غریب طراحی نموده است و جماعتی را در آن گرد آورده با خصوصیات شخصیتی و آیینی خاص خود . جامعه ای متکثر از طبقات مختلف اجتماعی، قومیتها و ادیان. بنایی مدرن در جامعه ای رو به اضمحلال. «مجتمع بهجت آباد» که نمادی از سبک مدرنِ زندگی در اوایل دهه پنجاه در میان طبقه متوسط شهری پایتخت و نمونههای مشابه آن در شهرهای بزرگ بود، اکنون، با شروع دهه شصت و تغییر فضای شهری و مقتضیات انقلاب، موجودیت و هویتش مورد تردید و تهدید واقع شده است. نویسنده به خوبی توانسته است عناصر جای-مکان و گاه-زمان را با تلفیق در یک تنگنای تاریخی تصویر کند و با تمرکز بر وجه نشانه ای زمان، به مکان نیز اهمیتی نمادین ببخشد. شخصیتهای بسیاری از دل مکانِ داستان یعنی این مجتمع مسکونی بیرون میآیند که مناسباتی با هم دارند. آدمهایی از یک جامعه متکثر که هر یک خود داستانی دارند و با این که به نظر میرسد مدتی طولانی در وحدتی ارگانیک کنار یکدیگر میزیسته اند، اینک با شرایط و حوادث زمانه، به سمت تفرق و گسست کشانده میشوند.
از دیگر مشخصات رمان، روایت همزمان با رخدادهاست که امکان ارجاع و استنتاج خواننده از ریشههای وقایع را میدهد. برخلاف بعضی آثار، راوی بیرون از متن نیست و آگاهی ای فراتر از خواننده ندارد. انطباق روایت با حقایق تاریخی و اجتماعی به موازات پیرنگ و بسط داستان، ما را با یک فرم نئوکلاسیک از رمان رئال روبرو میکند و از این منظر رمان ظرفیت و ارزش مطالعات فرهنگی را دارد.
از منظر شخصیت پردازی، خواننده از زاویه نگاه «دنیا» جهان پیرامون را میبیند و با حواس او زیست را تجربه میکند. دختری جوان و بیتجربه، بازمانده یک خاندان کهن که نه در جامعهی جدید حل و پذیرفته میشود و نه تکیهگاه محکمی از گذشته برایش باقی مانده است. سردرگم است و هویت جدیدی جستجو میکند. آشناییش با مردی عجیب به نام رضا زندگیش را به سمت و سویی غریب میبرد. رضا شخصیت پیچیده و گذشته ای مبهم دارد که با برخی وقایع سیاسی نسل دهه سی بی ارتباط نیست. پیوندی که قرار است «دنیا» را به ساختار اجتماع وصل کند، رضای رنج کشیده و تنها را به «دنیا»ی پرآشوب زمانه پیوند میدهد. دنیا، این عارفه عتیقه، آن طور که رضا ناصری خطابش میکند، به صلیب «خانواده مقدس» و زندگی زناشویی بسته میشود تا رضا و رنجهای رضا و صلیب زندگیشان را تا سالها بر دوش بکشد.
مهاجرت به عنوان یک راهکار تداوم زیستی برای نسلی که موجودیت و هویتش در معرض دگرگونی است، بر رمان سایه میاندازد. جامعهی جدید با سرعت در حال شکلگیری است و شهرهای بزرگ را تصرف میکند و بقایای جامعه مدرن شهری به حاشیه رانده میشود، مهاجرت میکند و از هم پاشیده میشود. همین موج است که دنیا و خانواده ی کوچکش را از پایتخت به شهرستان پرت میکند و دیگر بازماندهها را به کشورهای غربی. «دنیا دلش به خلوت خانه خودش خوش بود… اینجا می شد نان و گوشت و میوه ای خرید و بیترس از کار کردن یا بیکاری رضا روزگار گذراند.» (ص ۳۵۱)
همچنان که ساختار جامعه ی ایران در دوران پساجنگ سرعت گرفت، در کتاب دوم داستان شتاب بیشتری میگیرد. رکود و رخوتی که به شکل انتظاری طولانی برای به پایان رسیدن جنگ روایت را عامدانه کشدار کرده بود، ناگاه با چرخشی تند، خواننده را به مکان و زمانه ای دیگر پرتاب میکند. اکنون، نسل جدیدی از سرمایه داران خردهپا در جامعه رشد میکنند. ظهور نوکیسهها و به حاشیه رفتن بیشتر طبقه ی متوسط شهری که در دهه پنجاه با احتیاط گامهای کوچک و بزرگی به سوی مدرنیته برمیداشت، در دهه هفتاد، گونههای نوینی از ساختار اجتماعی را باز میتاباند: «… وثوق با آن دسته کلید بزرگی که به بندک شلوارش آویزان بود و دستهای کارکشته، اصلا شبیه سرهنگ وخشوری، مهندس سرکاری پیر، همسایههای سابق تهران نبود. نه ذوق و سرزندگی آنها را داشت، نه خوش خلقی و فرزانگیشان را. وثوق آدمی جدی و عبوس بود و مردی هدفدار مینمود. اما این که چه هدفی داشت، برای دنیا روشن نبود. ظاهرا هدف اصلیاش کار کردن بود و پول درآوردن…» (ص ۳۴۳ )
راوی با طرح غیرمستقیم تغییر و تحولات ارزشهای اجتماعی، در قالب پرسشهای ذهنی شخصت اصلی داستان، و یا گفتگوی میان شخصیتها، دغدغههای زمانه را بازگو میکند. مثلا اشاره به مفاهیم فئودالیسم و بورژوازی و خرده بورژوازی کلان شهری، و تاثیر و تاثرات انتقال این ساختارهای اجتماعی در سه دهه پس از انقلاب، به شیوه بازنمود توصیفی محیط و یا کنش و واکنشهای احساسی و یا مناسبات عاطفی شخصیتهای داستان در چهارچوب بحثهای خانوادگی، مهمانیها و ….
سر رشته داری داد زد: «دوستان! بس کنید! تمام شد رفت! دوران پیروزی سرمایه رسیده! مگر تشخیص نمیدهید؟ حالا ما دیگر ما نیستیم! آن ها هستیم! حالا وقت تقسیم غنایم است. من یکی که با آنها هستم!» (ص ۳۱۶)
از دید جامعه شناختی کارکردی که انقلاب بر لایههای گوناگون اجتماعی داشته، به خوبی در این رمان نمود پیدا کرده است. داستان در یک دورهی سیساله روایت میشود. اگر این سی سال را یک رقم کلیدی در نظر بگیریم، چرا که حتی طبق قوانین هم شرط اهلیت یک شخص یعنی منسوب شدنش به یک شهر یا مکان، اقامت در دوره ای سی ساله است، نویسنده سی سال زندگی «دنیا» و کنده شدنش از تمام مکانهایی که در این سالها پناهگاهش بودند، به خوبی به تصویر میکشد تا در پایان این سی سال، با مرگ رضا ناصری و مواجهه با «غیبت» امور آشنا، دنیا آدمی متزلزل، بیپشتوانه و بیاعتبار و سرگشته باشد که اهل هیچ جا نیست و هویتاش مخدوش شده است.
در صحنه پایانی رمان، دنیا در فرودگاه به استقبال فرزندانش، یا به عبارتی نسل جدید نشسته است. اگر سالن فرودگاه را نماد گذار در نظر بگیریم، نویسنده با انتخابی دقیق، مکانی«گذرگاهی» را به تصویر کشیده که عرصه عبور و مرور مداوم آدمهایی است در حال تغییر و تحول که یا پرواز میکنند یا فرود میآیند و میگذرند و در جایگاه معلق، «دنیا» تنها به تماشایشان ایستاده.
انقطاع تاریخی و بیهویتی، در پوشش نمادین «دنیا»ی میانسال که با روپوشی کهنه و از پشت قاب قدیمی عینک پدرش جهان نو را نگاه میکند. نمایش گمگشتگی جامعه و نسلی است که ناگزیرست میان ارزشهای کهنه خود و ارزشهای نوین، یکی را برگزیند.
«دنیا دگمه قرمز را فشار داد و بیمعطلی گوشی را انداخت توی سطل زباله. فکرهایش را کرده بود. اگر میخواست برود، اگر باید جایی میرفت، بهجتآباد نبود. نه، دیگر نمیشد به عقب برگشت … باید جای دیگری میرفت. اگر میشد تنها.» (ص ۵۳۰)