ایرانگردی
بر طبق افسانه اوآنس که توسط نیاکان سومری ما نقل شده است، جانورانی بودهاند شبیه ماهی که سر آنها سر انسان بوده و پاهای انسانی آنها نیز در زیر دم ماهی نمایان بوده است. در زمانهای بسیار دور آنها هنگام روز از خلیج فارس بیرون آمده و به مردم آداب تمدن میآموختند و شبها به دریا باز میگشتهاند.
همچنین استوانهای زیبا از شوش مربوط به هزاره سوم پیش از میلاد به دست آمده است که نقش آن با یک خط افقی به دو بخش تقسیم شده است. در بخش بالا خدای کشتی به صورت انسانی در کنار بز کوهی که شاخهای پرپیچ و بلندی دارد، ایستاده و شاهینی با بالهای گشوده بر صحنه نظارت دارد. در بخش پائین، خدای کشتی که حامیِ کشتیرانان است، درون کشتی ایستاده است. کشتی به شکل تنِ ماهی است و سکان آن از نیمتنه ی انسان که تاج شاخ دار به سر دارد تشکیل یافته است. بدون تردید این کشتی نماد آرامش آب است که خدای کشتی درون آن ایستاده است. در کنار نقش کشتی، نقش یک پلنگ دیده میشود. نقش شاهین نماد برتری و فرمانروایی بر آسمانها، نشان دهنده ادامه زندگی و مقاومت در برابر حوادث دریایی و توفان است.
(دریانوردی ایرانیان ـ اسماعیل رایین)
دریانوردانی که از سفرهای پرمخاطره در هفت دریا و هفت اقلیم و به زادبوم خویش بازمیگشتند، هرکدام داستانها و خاطراتی با خود میآوردند که در طی زمان پربارتر شده و در نقل سینه به سینه با اوهام درهممیآمیخت و بهتدریج وجه افسانهای آن پر رنگتر میشد.
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
هم از میوههایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبُد دیده آن
(گرشاسب نامه – اسدی توسی)
نقطه اوج چنین افسانهپردازیهایی، ماجراهای دلاویز سندباد دریانورد است. این شخصیت تاریخی که در پایان دوران ساسانی و در بندر سیراف چشم به جهان گشوده و به روایتی مخترع سکان کشتی بوده است (تاریخ علم در ایران، مهدی فرشاد)، به دنیای “هزار افسان” راه برد تا “هزار و یک شب” را به اوج ادبیات داستانی جهان برساند. در این میان دریای پارس (خلیج فارس و دریای مَکُران) نیز به عنوان قلب تپنده ایران و جاییکه دریانوردان ایرانی بیش از هرکسی و هرجایی با آن آشنا بودند در دل این ماجراها جای میگرفت.
پریان دریایی دریای پارس، حکیم نظامی
کورش کبیر در پی ایجاد وحدت میان اقوام و تیرههای گوناگون ایرانی و ایجادی کشوری نیرومند، به دریای پارس میرسد و از ساحل نشینان داستانهای زیادی درباره این دریای بیکران میشنود. هرچند که بیشتر اسناد آن روزگار به تاراج غارتگران رفته است، اما این داستانها در فرهنگ شفاهی جامعه و میان مردم باقی ماند تا زمانی که حکیم نظامی گنجوی، شاعر بزرگ ایران، و یکی از نگهبانان نیرومند زبان فارسی، آن را در اسکندرنامه به نظم درآورد. یادآوری این نکته ضروری است که به گفته اندیشمندان و پژوهشگران ذوالقرنین همان کورش کبیر است که در افسانهها به شکل اسکندر ذوالقرنین درآمده و همچنین در داستانهای ملی ایران این خود اسکندر فرزند داریوش پادشاه ایران است.
آنچه که اروپاییان به نام اسکندرکبیر در تاریخ رواج دادهاند، غلو و گزافهای از یک جنگطلب ویرانگر است و هیچ ربطی به اسکندر ذوالقرنین ندارد. (اسکندرکبیر بزرگترین دروغ تاریخ، احمد حامی )
در آخرین سفر اسکندر ذوالقرنین (کورش کبیر؟)، به دریای پارس میرسد که از دیدگاه شگفتی و غرایب با هیچیک از دریاهای پیشین قابل مقایسه نیست. (دریانوردی ایرانیان ـ اسماعیل رایین)
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
هر شب عروسان زیبای دریایی بهسان خورشید و ماه از دریا بهدر میآیند و در ساحل به خنیاگری میپردازند، آواز آنها آنچنان لطیف است که هر شنوندهای را مدهوش میسازد و بامدادان این پریان دریا دیگر بار به کام امواج فرو میروند. (همچون داستان اولیس و سیرنها در اودیسه هومر).
ذوالقرنین سپاهیان را در فاصله لازم مستقر میسازد و خود به همراه دریاپوی راهنما روانه ساحل میشود، صحنه بزم پریان آنچنان او را از خود بیخود میسازد که بامدادان،
بهاستاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی درافکن بدین موجگاه
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
حوریان و یا پریان دریایی پایینتنهای مانند ماهی و بالاتنهای مانند انسان داشتند. زیبارو و خوشاندام با موهایی بلند و سیاه، خوشآوا و خوشآواز که از غروب آفتاب تا بامدادان در ساحل دریا میآرامیدند و گاهی به نغمهسرایی مشغول میشدند. در بیشتر داستانهای ایرانی مربوط به پریان دریایی، ایشان جانورانی مهربانند که با آدمیان به ویژه دریانوردان و غواصان همزیستی مییافتند.
داستان انشرتو، زنهای دوزیستی دریای پارس
یکی از مشهورترین داستانهای دریایی که از شبه آدمیان آبزی سخن به میان آورده است، داستان انشرتو است. (دریانوردی ایرانیان – اسماعیل رایین)
و این ماجرا چنین است:
“… در ساحل یکی از جزایر، زنهایی را دیدیم که درون دریا مشغول شناوری بودند، همین که کشتی به آنها نزدیک شد به داخل جزیره فرار کردند. پس از مدتی یک عده زن و مرد از طرف جزیره به سوی ما آمدند. این مردم به نظر خیلی زیرک و عاقل مینمودند، ولی ما زبان آنها را بههیچوجه نمیفهمیدیم و مقصود خود را با اشاره به آنها میفهماندیم، آنها هم با اشاره به ما پاسخ میدادند. از آنها خواهش کردیم اگر غذایی دارند به ما بفروشند. … آنگاه رفته و مقدار زیادی برنج و مرغ و گوسفند و عسل و روغن و انواع میوه برای ما آوردند. ما نیز در برابر آن آهن، مس، سورمه، پارچه و پوشاک به آنها دادیم. باز به اشاره پرسیدیم، چه مالالتجارهای برای فروش به ما دارند؟ پاسخ دادند بنده زرخرید. پذیرفتیم. هنگامیکه آنها را آوردند، دیدیم بهتر و زیباتر از آنها در زندگی خود ندیدهایم. تمام وجود خنده و شوخی بودند و آواز میخواندند. سبکوزن و چست و چالاک بودند… سرهای ایشان کوچک بود و در زیر کتفشان، آلت شنا، شبیه به بال ماهی دیده میشد.
پرسیدیم این چیست؟
به ما خندیدند و گفتند: تعجب نکنید، تمام اهالی جزیره اینگونه آفریده شدهاند، و به آسمان اشاره کردند، یعنی خداوند ما را اینچنین آفریده است.
ما دیگر بیش از این سخنی نگفتیم و با خود اندیشیدیم که خوب فرصتی به دست آمده و خوب غنیمتی یافتهایم. پس هریک از ما به مقدار متاعی که همراه داشت، از آن بندگان خریداری نمود و کشتی را از امتعه خود خالی ساخته و به جای آن اسیر بار میکرد. هرچه میخریدیم باز میدیدیم بهتر و زیباتر از آن را بر ما عرضه میداشتند، خلاصه اینکه کشتی را از مخلوقی که چشم بهتر از آن را هرگز ندیده پر میساختیم. چنانکه هرگاه کار به مراد ما انجام میشد، خودمان و نوادگانمان توانگر و بینیاز میشدیم. سرانجام جزیره را ترک کردیم. در روز نخست باد موافق به بادبانهای کشتی در افتاد. ما باکمال سرزندگی و خوشی از این معامله جزیره را ترک گفتیم و به راه افتاده بودیم. همین که جزیره از دید ما ناپدید گشت و ما به میان دریای بیکران رسیدیم، بعضی از اسیران بنای گریه و زاری را گذاردند، بهطوری که گریه آنها باعث کدورت خاطر و دلتنگی ما گردیده بود. اما در این میان عده دیگری ساکت بودند و راضی. از آنها پرسیدیم دوستان را چه چاره است؟ آنها به رفقای خود گفتند چرا گریه میکنید؟ برخیزید تا با هم بخوانیم و شادی کنیم. با این حرف تمام اسرا برخاستند و بنای خندیدن و آوازخوانی را گذاردند. این رفتار آنها موجب انبساط خاطر ما شد. به آنها گفتیم این رفتار شما خیلی بهتر از آن گریه و دلتنگی است.
آنگاه آنها را به حال خود گذاشته و هریک از ما نیز به کارهای خود مشغول شدیم. همینکه اسرا ما را نسبت به خودشان غافل دیدند، فرصت را غنیمت شمرده و مانند ملخهای پران از کناره کشتی به درون دریا پریدند. کشتی همچنان بر روی امواج دریا به سرعت سیر میکرد و ما به فراریان هیچ دسترسی نداشتیم. با آنکه کشتی به اندازه یک فرسنگ از آنها دور شده بود، ما هنوز آوای خوشآهنگ آنها را میشنیدیم. آنها در برابر آشوب و انقلاب دریا و امواج سهمگین آن به همه گونه مبارزه و مقاومت توانا بودند. اینگونه بود که تمامی اسیران را از دست دادیم، مگر دختر جوانی که ناخدا او را در یکی از اتاقهای بزرگ کشتی حبس کرده بود. پس از این واقعه همینکه داخل آن اتاق شدند دیدند که دخترک در تلاش است که کشتی را سوراخ کرده و خود را مانند دوستانش به دریا افکند. فورا او را گرفته و به بند کشید. سرانجام به مقصد رسیدیم. کالایی را که باقی مانده بود فروختیم و ده یک سرمایه نخستین عاید شد. آوازه بازگشت آنها در شهر پیچید. پیرمردی به نزد ناخدا آمده و گفت: جزایری که اتفاق شما را به آنجا افکند، جزایر ماهی نام دارد و اهالی آن دوزیست هستند و این ترفند آنهاست که گروهی را به شکل برده به بازرگانان میفروشند و بردگان هم در میانه راه میگریزند. زنهار این دختر را به آب نزدیک نکنید که بیدرنگ خواهد گریخت.
ناخدا با آن دختر ازدواج کرده و از وی دارای شش فرزند شد، اما همچنان بند بر پای وی داشته بود. پس از هجده سال که ناخدا فوت کرد، فرزندان متاثر از بند بر پای مادر، بندها را گشودند، اما همینکه آزاد شده، “انشرتو” گویان، پا به فرار گذاشت. فرزندان به دنبال او میرفتند و میگفتند: چگونه میروی و پسران و دختران خود را ترک میگویی؟ او پاسخ داد: چهکار میتوانم برای آنها بکنم. این بگفت و خود را به دریا افکند و چونان ماهیان نیرومند در آب دریا شناور شد و ناپدید گشت!
فرزندان این زن به نام خاندان انشرتوا معروف شده و از دریانوردان به نام سیراف بودند. هیچکدام از اعضای این خاندان در خشکی نمردند. همچنین مادر ابوزهیر برختی سیرافی از این خاندان بوده است. در شرح دریانوردی ابوزهیر برختی سیرافی نوشته شده است که وی در سفری که به جزیره نساء (جزیره زنان) داشته با دختری از اهالی آن جزیره پیمان زناشویی بست. همسرش او را در سفرهای دریایی بسیاری همراهی نمود. گفته شده است که فرزندان او همگی در کشتی متولد شدند.