با وجودی که سال هاست مسائل مربوط به هموطنان بهائی ام را دنبال می کنم و از میزان آزار و اذیتی که به صورت سیستماتیک به این جامعه توسط متشرعین و متعصبین در ایران روا شده و می شود کم و بیش آگاه هستم، اما وقتی کتاب “لهیب امتحان” را خواندم در بسیاری مواقع چنان شوکه می شدم و از خشم پر که گویی برای نخستین بار است که از این رفتار جنایت آمیز با خبر شده ام. دلیلش روشن است؛ کتاب بر اساس خاطرات واقعی آدم های واقعی ست. خاطراتی که انسان از خواندنشان عرق شرم بر پیشانی اش می نشیند. در هنگام خواندن سطرهای این کتاب این سئوال مرتب در سرم می چرخید مگر امکان دارد نه در عصر حجر، نه در قرون وسطا، که در قرن بیست و یکم گروهی انسان نما پیدا شوند که به خاطر تعصب و جهالتشان دست به چنین اعمالی بزنند، آن هم به نام من و شمای ایرانی!
در پیوند با کتاب “لهیب امتحان در کشور مقدس ایران” که سرگذشت فرهنگ موّدت است با خانم مهرآئین متحدین (مودت) نویسنده ی کتاب به گفت وگو نشستیم که در زیر می خوانید.
با سپاس از خانم مودت.
مهرآئین متحدین(مودّت) در یک خانواده بهائی چشم به جهان گشود. او از سوی مادر نسل پنجم از نوادگان آقاجان، اولین کلیمی ـ بهائی در همدان شهری که مرکز کلیمیان ایران بوده، است. از چگونگی آشنایی اش با همسرش فرهنگ مودت و ازدواجش به شیرینی چنین می گوید:
اصلا قرار نبود ازدواج کنم. دختر درسخوانی بودم و مادر و پدرم هم دوست داشتند که من به درسم ادامه بدهم، اما وقتی کلاس یازدهم بودم فرهنگ توسط یکی از همسایگانمان به خواستگاری من آمد و مادرم عاشق شخصیت فرهنگ شد و من تا به خود بیایم دیدم قرار مدار ازدواج گذاشته شده. فرهنگ مهندس شیمی بود و آن موقع در کارخانه ی قندسازی رضائیه کار می کرد. او بعد از مراسم خواستگاری به رضائیه رفت و در طول این مدت ما با رد و بدل کردن نامه آشنایی مان را شروع کردیم و وقتی تابستان برای مراسم ازدواج برگشت مادرم گفت خوب است شما پیش از ازدواج بیشتر همدیگر را بشناسید. باور کنید تا آن زمان اگر او را در خیابان می دیدم نمی شناختم آخر من دختر محجوبی بودم و شب خواستگاری هم نتوانستم درست و حسابی او را ببینم!
بگذریم قرار بود مرداد ۱۳۳۲ ازدواج کنیم. آن موقع در خیابان ها بزن و بکوب و تظاهرات بود. ظاهرا همه ی زندگی من گویا قرار بوده با تلاطم و انقلاب توأم باشد. درست در بحبوبه ناآرامی ها و بلبشوهای کودتا و حکومت نظامی بود. ما که هیچوقت در سیاست دخالت نداشتیم وحشت زده بودیم که چه خواهد شد. من که همیشه دوست نداشتم ریخت و پاش کنم یک پیراهن ساده عروسی برای خودم دوختم و قرار شد روز ۲۹ مرداد ما ازدواج کنیم که به دلیل حکومت نظامی به ما اجازه ندادند در سالن جشن بگیریم و فردای آن روز طی یک مراسم بسیار خصوصی و جمع و جور قبل از ساعت حکومت نظامی ما ازدواج کردیم و یک هفته بعد هم با همسرم که قرار بود بعدا بشناسمش عازم رضائیه شدیم. شما فکر کنید یک دختر ۱۷-۱۶ ساله در یک شهر غریب که نه زبانشان را بلد است و نه دوست و آشنا و همکلاسی و فامیلی دور و اطرافش هست باید زندگی کند. از زندگی اشرافی خانه ی پدری ام به یک زندگی ساده و مختصر به یک جای دورافتاده آمده بودم. خیلی سخت گذشت تا خودم را با شرایط جدید وقف بدهم، اما در هر صورت من نسبت به ازدواج و خانواده ام متعهد بودم. چون همیشه کارخانه های قند را دور از شهر می ساختند ما دور از شهر و آبادی بودیم و من در تنهایی و خلوت باید خودم را با شرایط جدید آماده می کردم. فرهنگ یا کار می کرد و یا مطالعه و دانش خود را به روز می کرد، ضمن این که آدم زیاد رمانتیکی هم نبود و خودش را خیلی درگیر احساسات نمی کرد. کتاب هایم را با خودم برده بودم. خلاصه دیپلمم را گرفتم و سه بچه ام را یکی پس از دیگری به دنیا آوردم و به دلیل کار فرهنگ ما از این شهر به آن شهر و از این کارخانه به آن کارخانه می رفتیم. در واقع به دلیل سختکوشی فرهنگ و دانشش در کارش او را به هر کارخانه ای که بازدهی خوبی نداشت و مشکلاتی داشت می فرستادند تا مشکلات را برطرف کند. راستش همین عشقش به دانش و شخصیت علمی اش و مسئولیتش در کار مرا شیفته ی او کرد. شاید در ایران مهندسی به خبرگی و دانش فرهنگ نبود. همیشه با برداشتن کورس دانشگاهی و مطالعه ی کتاب های علمی که از خارج سفارش می داد برایش بیاورند علم خودش را به روز می کرد و در زمینه ی پیشرفت صنعت قندسازی در ایران پیشنهادات و نظرات خوبی داشت و همیشه به فکر این بود که در زمینه ی صنایع و معادن چه پیشرفت هایی می شود کرد و چه کارهایی باید برای این پیشرفت مملکت انجام داد، اما به علت بهائی بودنش متناسب با کار و انرژی ای که در این راه می گذاشت آن گونه که باید و شاید حقوق و مزایایش را نمی دادند، اما خدا را شکر ما چون اهل هیچ کاری چون قمار و مشروب و بریز و بپاش نبودیم زندگی مان را با همدیگر ساختیم و رشد دادیم.
شما به همان مدرک دیپلم قانع نشدید، درست است؟
ـ بله. بعد از سالها که بچه هایمان از آب و گل درآمده بودند و دیگر نیازی نبود که من دائم مراقبشان باشم و نیز فرهنگ را به خاطر بیماری قند به کرج منتقل کرده بودند که در شهر باشد و به دوا و دکتر دسترسی داشته باشد، به پیشنهاد فرهنگ که می دانست به تحصیل علاقمندم در کنکور شرکت کردم. به دلیل علاقه ام به ادبیات و مطالعه در این زمینه و نیز دانستن زبان عربی اول می خواستم رشته ی ادبیات را انتخاب کنم چون در ضمن امتیاز کمتری هم برای قبول شدن لازم داشت، اما فرهنگ مرا تشویق کرد رشته ی حقوق را انتخاب کنم و گفت اگر امسال هم نشود سال بعد دوباره شرکت کن. خوشبختانه من در همان سال اول جزو نفرات اول در رشته ی حقوق قبول شدم. صبح ها با بچه ها به دانشگاه و مدرسه می رفتیم و عصرها برمی گشتیم. اول قرار بود که من هر ترم فقط چند واحد بردارم که بتوانم از عهده شان بربیایم ترم اول ۱۲ واحد برداشتم و همه را با نمرات عالی گذراندم و این شد که چهار ساله دانشگاه را تمام کردم.
ما بهائی ها نمی توانستیم قاضی شویم یا باید وکیل می شدیم و یا کارهای دیگر. می خواستم دفتر وکالت بزنم دیدم نمی شود چرا که شب و روز وقت مرا می گیرد و من نمی خواستم بچه هایم را ساعات طولانی تنها بگذارم. در همان موقع اداره گمرک ایران یک کارشناس حقوقی می خواست. باز به پیشنهاد و تشویق فرهنگ من در آزمون ورودی برای اخذ این شغل شرکت کردم و قبول شدم. برای استخدام همان طور که می دانید لازم بود فرمی را پر کنم که از جمله در آن از مذهب پرسیده بودند. به شخصی که مسئول امور کارگزینی بود گفتم من اگر این قسمت را پر کنم می نویسم بهائی هستم چون نمی توانم دروغ بگویم. او با بدجنسی گفت خوب بنویس و می دانست اگر بنویسم مرا استخدام نمی کنند. به توصیه ی فرهنگ که معتقد بود من وظیفه دارم که کار کنم چون برای چهار سال جای یک نفر را در دانشگاه اشغال کرده بودم و در قبال جامعه مسئولیت دارم و نباید جا بزنم، رفتم پیش مدیرعامل شرکت و موضوع را با او مطرح کردم و او گفت می توانم جای مذهب را خالی بگذارم که هم دروغ نگفته باشم و هم مانعی برای استخدامم ایجاد نشود!
به این ترتیب من استخدام شدم و در سایه سخت کوشی و مسئولیت شناسی ام ظرف همان سال اول به کارشناس ارشد ارتقا پیدا کردم و کارم چنان مورد توجه قرار گرفت که من به سرعت در آن اداره مدارج ترقی را طی کردم و امین همکاران و مدیرکل مان بودم. دیگر هر پرونده ی سختی را به من رجوع می دادند. راستش بسیاری از مأموریت های مهم و ویژه را در اداره به من می دادند. مثلا پرونده ای بود که مربوط می شد به دزدی طلا و جواهر در خارج از کشور که من با رئیسم به همراه یک اکیپ به این مأموریت رفتیم و او وقتی کار مرا در آن جا دید گفت من احترام خاصی برای شما قائل هستم. محیط کارم و همکارانم را بسیار دوست داشتم و همان ها بودند که در وقت گرفتاری به فریادم رسیدند. وقتی انقلاب شد همین رئیس من شد وزیر گمرکات ایران. او با این که مسلمان و معتقد بود، اما چون حقوق خوانده بود با کارهایی که جمهوری اسلامی می کرد موافقت نداشت و می گفت آخر مذهب آدم که ربطی به کار و تخصصش ندارد!
به دلیل موقعیت و نقشم در اداره همه تلاششان این بود که پرونده من به عنوان بهائی رو نیاید و شامل پاک سازی های بعد از انقلاب نشوم.
چه سالی اخراج شدید؟
ـ من اخراج نشدم، چون چند پرونده ی مهم زیر دستم بود و باید آنها را به سرانجام می رساندم، اما در نهایت وقتی که اوضاع برای بهائی ها خیلی ترسناک و وخیم شده بود و مرا هم مدتی زندانی کرده بودند و بعد هم توسط همین همکاران اداره ام که ضمانت مرا کرده بودند آزاد شدم، بعد از اعدام فرهنگ در زندان، رئیسم مرا خواست و گفت دیگر نمی توانم تو را حمایت کنم چون اوضاع خیلی وخیم است، بهتر است تو یک سال مرخصی بی حقوق بگیری که من هم همین کار را کردم. البته وضع آنقدر خراب شد که من در نهایت مجبور شدم از ایران خارج شوم.
در کتابتان نوشته اید که در بحبوبه انقلاب ۵۷ وحشت و اضطراب برای جامعه بهائی بیش از دیگران بود، زیرا آنان دریافته بودند اولین گروهی که در این بلبشو مورد آزار قرار می گیرند بهائیان خواهند بود، که در زمان نظم و آرامش هم کم مورد ستم دشمنان و جور ظالمان قرار نگرفته بودند، چنانچه بعدها برملا شد که برنامه ی قلع و قمع بهائیان از سال ها قبل توسط انجمن تبلیغات اسلامی طرح شده بود. تبلیغات اسلامی چگونه انجمنی بود و چه فعالیت هایی می کرد؟
ـ شما وقتی تاریخ دیانت بهائی را مطالعه کنید می بینید از روز ازل ما را کشتند. بیست هزار تن در دوره ی حضرت باب کشته شدند. من وقتی کوچک بودم شاهد بودم پشت در خانه ی بهائیان در شهرستان ها کثافت می ریختند. خانه هاشان را آتش می زدند. انبارهایشان را به آتش می کشیدند. اجداد من کلیمی بودند یک بار به خاطر کلیمی بودن و بار دیگر وقتی به دیانت بهائی مشرف شدند مورد آزار و اذیت قرار گرفتند و صدمه دیدند. ما در همدان زندگی می کردیم چرا که مرکز کلیمیان در ایران بود. به خاطر قبر استر و مردخای که در همدان قرار داشت جامعه کلیمی بزرگی داشت بعد از این که جد بزرگ مادرم به دیانت بهائی مشرف می شود، باز هم مورد خشم و آزار قرار می گرفتند. به خانه مان سنگ پرتاب می کردند، دم در خانه مان کثافت می مالیدند. پدرم به ما نمی گفتند که این ها به خاطر بهائی بودن ماست که ما را آزار می دهند، چرا که نمی خواستند بذر بغض را در ما بکارند و فقط می گفتند این ها بچه و نادانند و شما محلی نگذارید.
شما حتما اسم انجمن حجتیه را شنیده اید که توسط برخی از مسلمانان خیلی متعصب و برجسته تشکیل شد و کار آنها این بود که می خواستند بهائیان را از ریشه قلع و قمع کنند. بنابراین برنامه و نقشه چیده بودند. پیش از زمان انقلاب ما هر جلسه و نشستی داشتیم حتما دو سه نفر از آنها دم در حاضر بودند که اذیت کنند و بیایند در جلسه اخلال کنند و جلسات ما را به هم بزنند. همیشه باید مواظب می بودیم که مخفیانه جمع شویم تا این ها متوجه جمع شدن ما نشوند و بعضی از این ها به دروغ رفته بودند و خودشان را تسجیل کرده بودند ـ می دانید که ما بهائیان همه مان باید در سن پانزده سالگی دین خود را انتخاب کنیم و هیچ بهائی به خاطر این که پدر و مادرش بهائی هستند خود به خود بهائی نمی شود و حق انتخاب دارد. در سن پانزده سالگی فرد به محفل می رود و اقرار می کند که به دین بهائی ایمان آورده و آن وقت او جزو جامعه ی بهائیان می شود و برایش کارت صادر می شودـ آنها به این صورت توانسته بودند به کارت های تسجیل بهائی ها دست پیدا کنند و اسم و نشانی آنها را دزدیده بودند. مثلا در کرج چند تا از این ها آمده بودند و خودشان را در تشکیلات ما جا زده بودند و در محافل ما به قصد تخریب رخنه کرده بودند. اول متوجه نمی شدیم، اما بعد با عملکردشان و حرف هایشان متوجه شدیم که این ها قصدشان نفوذ کردن است. بخصوص در ایام صفر و محرم جز فحش و نفرت پراکنی علیه ما چیزی نبود. با وجودی که دخترم را در مدرسه خصوصی ثبت نام کرده بودیم تا شاید قدری تعصبات کمتر باشد، با این حال بچه ها در مدرسه کتاب هایش را پاره می کردند و به او می گفتند سگ بهائی! ما بهائیان همیشه از سوی متعصبین مورد ظلم قرار گرفته ایم منتهی در زمان شاه چون نظم و قانون بود یک خورده رسیدگی می کردند. شهربانی ها احترامی داشتند و حرفشان در جامعه شنیده می شد، اما بعد از انقلاب حکومت دست خودشان افتاده بود و می توانستند نقشه هایشان را اجرا کنند. خود خمینی هم در گروه دیگری علیه بهائیان فعال بود و این گروه ها هر چند که در بعضی چیزها با هم توافق نداشتند و رقیب یک دیگر بودند، اما در آزار بهائیان و از بین بردن آنان متفق القول بودند و توافق داشتند.
نقش محافل در اداره ی امور بهائیان چیست؟ و اصولا جامعه بهائی چگونه اموراتشان را رتق و فتق می کند؟ چه سلسله مراتبی در دین شما وجود دارد؟
ـ در دیانت بهائی ما آخوند و کشیش و رهبر نداریم. حضرت بهاءالله یک تمدن روحانی می خواهند ایجاد کنند که بر اساس مشورت و انتخاب باشد. یعنی یک نوع دمکراسی و آزادی. بهائی ها در هر محلی که بیش از ۹ نفر بالای ۲۱ سال باشند، وظیفه دارند در عید رضوان که ۲۱ اپریل می شود، ۹ تن را از بین خودشان با رأی محرمانه انتخاب کنند. یعنی حتی زن و شوهر هم از رأی همدیگر با خبر نیستند. این ۹ نفر عضو محفل هستند و بین خودشان رئیس و منشی و ناظم انتخاب می کنند و تمام کارها را با مشورت انجام می دهند. معمولا هم با اکثریت آراء یا تمام آراء. مثلا تشکیل درس اخلاق، تشکیل ضیافت ها و محافل، برنامه ازدواج و طلاق، کفن و دفن و…. همه توسط محافل صورت می گیرد. در ضمن محفل مؤظف است که اگر خانواده ای نیاز مادی دارد به آنها رسیدگی کند و همه ی این کارها صددرصد رایگان و داوطلبانه صورت می گیرد و هیچ گونه امتیازی هم برای آنان به حساب نمی آید. این محفل ۹ نفره محلی است. سالی یک بار هم از هر محفلی به نسبت جمعیتشان نمایندگانی انتخاب می شوند و یک نشست سراسری دارند که این ها اعضای محفل ملی را انتخاب می کنند که این نماینده ها از تمام کشورها هستند. در حدود ۳۰۰ محفل ما داریم. این محفل ملی کارش رسیدگی به محافل است. اگر مشکلی دارند که خودشان نمی توانند حل کنند آنها موظف هستند رسیدگی کنند. آن وقت این محافل ملی بر اساس اساسنامه ی بیت العدل هر ۵ سال یک بار در مقر بیت العدل که حیفا در اسرائیل است جمع می شوند و از بین این محافل ملی که رأی هایشان همه مخفی است و اگر نتوانند خودشان بیایند، رأی هایشان را می فرستند، اعضای بیت العدل را انتخاب می کنند که وظیفه اش اداره ی محافل ملی در دنیاست و همه هم به صورت رایگان و داوطلبانه انجام وظیفه می کنند. این ها مربوط به امور روحانی می شود. در مورد فعالیت های اجتماعی هم ما پیرو دولت هستیم مگر این که خلاف دین مان باشد. مثلا همین که از ما بخواهند که بهائی بودن خودمان را کتمان کنیم در این صورت سرپیچی می کنیم. و یا در زمان شاه که وقتی حزب رستاخیز تأسیس شد از کارمندان دولت خواسته شد که به عضویت آن درآیند که ما بهائیان با وجودی که ممکن بود اخراج شویم سرپیچی کردیم و گفتیم ما در امور سیاسی دخالت نمی کنیم و اگر جزو حزبی شویم یعنی یکی را بر دیگری و یا دیگران ترجیح داده ایم که این خلاف اصول دین مان که بر اساس وحدت و یگانگی گذاشته شده، است.
چرا بیت العدل در اسرائیل قرار دارد، در حالی که پیامبر شما در ایران متولد شده؟
ـ اسرائیل برای این که مرکز جهانی بهائیان است. وقتی پیامبر ما را در ایران کشتند، حضرت بهاءالله را به تبعید فرستادند. اول به عراق، بعد ادرنه ترکیه، بعد استانبول و بالاخره به بد آب و هواترین نقطه ی جهان یعنی عکا که بیابانی خشک و بی آب و علف بود تبعید شد. می گفتند آن جا آنقدر گرم است که پرنده در هوا می سوزد! وقتی حضرت بهاءالله را به آن جا تبعید کردند در دوره ی عثمانی بود و اصلا کشوری به نام اسرائیل در دنیا وجود نداشت. ایشان را به آنجا تبعید کردند برای این که تصور می کردند کسی زنده از آن جا بیرون نمی آید در نتیجه می توانند بهائیان را به طور کامل سرکوب کنند. حضرت بهاءاله چهل سال در زندان عکا زندانی بودند و همان جا هم فوت شدند و در نتیجه همان جا هم دفن شدند. بعد هم پیکر حضرت اعلا را که در ایران کشته بودند به دلیل این که برایشان خطرناک بود به عکا منتقل کردند. برای همین هم عکا برای ما بهائیان محل مقدسی ست همان طور که برای شیعیان جایی که امام حسین را دفن کردند، مهم است.
در واقع سال ها بعد دولت اسرائیل به وجود آمد. وگرنه ما با اسرائیل هیچ وابستگی نداریم و تمام مخارج بیت العدل را بهائیان از سراسر دنیا می فرستند و این بناهای قشنگی که ساخته شده به احترام مقام مبارک آنان است و در واقع هم مرکز روحانی ما و هم مرکز اداری ما بهائیان در بیت العدل قرار دارد.
از واقعه شیراز بگویید در چه سالی و چگونه اتفاق افتاد؟ چنین وقایعی در جاهای دیگر هم رخ داد؟
ـ قبل از شیراز خیلی جاها را آتش زده بودند و تخریب کرده بودند. حتی کرج خیلی از خانه ها را در اطراف ما آتش زدند، اما واقعه سعدیه شیراز واقعا فاجعه بود. مرداد سال ۱۳۵۸ بود. چون در شیراز خیلی بهائی بود ریختند و آتش زدند و مردم بیچاره مجبور شدند شبانه پای پیاده فرار کنند. خیلی هاشون پناهنده شدند به خانه های ما و ما برایشان لباس و پول جمع می کردیم. بعدش بیت شیراز را گرفتند و خراب کردند. خب این خیلی اهانت بزرگی به ما بهائیان بود و خیلی رنج آور بود چون این مکان برای ما مقدس بود. شما تصورش را بکنید مثلا بروند مکه را خراب کنند مسلمانان چه حالی خواهند داشت، و یا اماکن مقدس دیگر ادیان را تخریب کنند!
در هنگام بروز چنین وقایعی بهائیان به طور فردی و یا گروهی چه می کردند؟ آیا به مقامات رسمی شکایتی برده می شد؟ عکس العمل آنها چه بود؟
ـ ما ساکت نمی نشستیم و شکوائیه می نوشتیم و به مقامات مسئول تحویل می دادیم، البته اگر حاضر می شدند شکوائیه ها را بپذیرند. آخر کاری از دست ما نمی آمد، چه کار می توانستیم بکنیم!
در ضمن از طرف بیت العظم به بهائیان دستور دادند که با نمایندگان جمهوری اسلامی ایران در تمام کشورها تماس بگیرند و از آنها در مورد شرایط بهائیان در ایران بپرسند و از آنها بخواهند که در قبال سرنوشت بهائیان احساس مسئولیت کنند و جوابگو باشند. به آنها گفتند نامه بنویسید و از آنها بپرسید که آخر به چه جرم و گناهی این همه بهائیان را در ایران آزار می رسانند و می کشند و اموالشان را مصادره می کنند و فرزندانشان را از تحصیل باز می دارند، اما کو گوش شنوا؟ هیچ وقت هیچکدامشان پاسخگو نبودند و نه تنها این که می گفتند ما کسی را به خاطر بهائی بودنش نه زندان کرده ایم و نه کشته ایم! می گویند دروغگو کم حافظه است روی سینه ی پیکر همسر من که اعدامش کردند اسمش را نوشته بودند و روی پاهایش “جرم” اش که قید شده “ضد مذهب”!
آیا شما آماری از ربوده شدن بهائی ها در دست دارید؟ در این گونه موارد خانواده ها چه می کردند؟
ـ ما سعی کرده ایم که آمار دستگیر شدگان و ربوده شدگان و کشته شدگان را همگی جمع آوری کنیم.
اولش بهائی ها را به صورت فردی می گرفتند، اما بعد به محافل یورش بردند و اعضای محافل را به طور جمعی می گرفتند. دکتر داودی را که استاد فلسفه بود و خیلی عزیز و با سواد بود و عضو پیشین محفل ملی، ربودند. منشی محفل تهران روحی روشنی را هنگام رفتن به سر کارش ربودند و هنوز هم نمی دانیم کجاست، مرده یا زنده! آقای موحد که قبلا شیخ بود و بعدا بهائی شد و جوان بسیار خوب و باسوادی بود را ربودند و هر چه همسر حامله اش به دنبالش این ور و آن ور گشت خبر و اثری ازش پیدا نکرد.
بعد شروع کردند به یورش بردن به اعضای محافل. در ۳۱ مرداد ۵۹ یک مرتبه ریختند ۹ تن از اعضای محفل را به اضافه دو مشاور دستگیر کردند و این ضربه ی سنگینی برای جامعه بهائی بود و نمی دانستیم که تازه این اولش هست به قول معروف بمان تا صبح دولتت بدمد!
به ما می گفتند که دیگر در خانه هایتان نمانید بخصوص ما به خاطر این که فرهنگ عضو محفل بود، شناخته شده بودیم، البته مردم کرج به خاطر کارها و شخصیت فرهنگ آنقدر دوستش داشتند که ما به آن صورت وحشت نداشتیم. با این که هفت نفر احبای مظلوم یزد را اعدام کرده بودند و نه نفر اعضای ملی و دو نفر عضو مشاور را ربوده بودند و گروه بسیاری هم در زندان بودند، ما هنوز امیدوار بودیم بتوانیم به خدماتمان به جامعه بهائی ادامه بدهیم.
بعد از این که اعضای محفل ملی را گرفتند جامعه ی بهایی چه شد؟ از هم پاشیده شد؟
ـ نه ما بلافاصله به همه خبر دادیم و بعد از این، ۹ نفر بعدی انتخاب شدند و محفل دوم تشکیل شد. باز هم آنها را گرفتند، و سومین دوره انتخاب شدند که آن موقع من دیگر از ایران خارج شده بودم. آخر آذر من از ایران بیرون آمدم و فهمیدم که محفل ملی سوم را هم گرفته اند. اعضای محفل سوم را دوتا دوتا کشتند که بعد دیگر آقای خمینی اعلام کرد که تشکیلات بهائیان در ایران باید منحل شود. اعضای محفل سوم را دی ماه کشتند.
در آخر کتابم آخرین نامه ی محفل ملی را آورده ام. همان طور که می بینید با این همه مصیبتی که بر سر جامعه بهائیان آورده اند لحن نامه بسیار محترمانه است، مثل تمام نامه ها و شکوائیه هایی که ما در تمام سال ها برای مسئولان نوشته ایم. من خودم در زمان بهشتی چندین نامه برای بهشتی و قدوسی بردم ولی نه تنها هیچ گونه ترتیب اثری نمی دادند که رئیس دفتر بهشتی وقتی پرسید که من چه کار دارم و من گفتم بهائی هستم و شوهرم در زندان است، با لحنی پرخاشگر گفت: “هنوز زنده است؟ پس برو خدا را شکر کن” و اصلا اجازه ملاقات به من نداد.
چه زمانی همسرتان آقای فرهنگ مودت را دستگیر کردند؟
ـ دو تن از افراد سرشناس بهائی کرج را گرفته بودند و آنها آمده بودند که فرهنگ را برای شهادت ببرند. البته این فقط یک بهانه بود. بعدها فهمیدیم. ظاهرا این دو عزیز تلاش کرده بودند که به ما پیغام بدهند که دنبال ما هستند، اما به ما این پیغام نرسیده بود. ضمن این که هر وقت به فرهنگ گفته می شد که پنهان شود و یا جایی برود، یا کتاب هایمان را که مربوط به دیانت بهائی می شد از خانه خارج کند، می گفت من که کاری نکرده ام، جرمی مرتکب نشده ام برای چی باید مخفی شوم. در ضمن من بهائی هستم و طبیعی ست که در خانه ی ما کتاب های بهائی باشد. از همه مهمتر من مسئول این جامعه ام و نمی توانم خودم میدان را خالی کنم و تا جایی که می توانم باید به آنها کمک کنم و بهشان روحیه بدهم پس امکان ندارد که بروم و جایی مخفی شوم. مردم به من نیاز دارند و نمی توانم ولشان کنم و فرار کنم.
پیش از آن که فرهنگ را زندانی کنند آنها چند بار به خانه ی ما یورش بردند و هر چه را که قیمتی بود و ارزش داشت بردند و بقیه را شکستند و خرد کردند و از بین بردند. آنها مخصوصا چیزهایی که برای ما مقدس بود مثل عکس ها و یا کتاب هایمان را پاره می کردند و زیر پایشان می انداختند.
در واقع آنها می خواستند تا جایی که می شود ما را آزار دهند. تا چشم به هم می زدی از دیوار خانه ات بالا می آمدند و می گفتند می خواهیم خانه را جستجو کنیم. می گفتند اسلحه ها را کجا قایم کرده اید. در حالی که خودشان می دانستند که امکان ندارد ما با اسلحه سروکاری داشته باشیم. یک شب توی هوای سرد پائیزی فرهنگ بیچاره را با پیژامه بردند توی باغچه و بیل دادند دستش که یالا زمین را بکن و بگو اسلحه ها را کجا قایم کردی. تا ساعت ۲و ۳ نصفه شب ما را این جوری آزار دادند و بعد هم فرهنگ را بردند که خانه ی بهائی ها را به آنها نشان بدهد. صبح برش گرداندند و البته ماشین مان را هم با خودشان بردند و دیگر پس ندادند. فردای آن روز فرهنگ نامه ای به دادستانی نوشت که توی کتاب هم هست. فرهنگ گفته بود که من به شما قول داده ام که هر وقت بخواهید من خودم می آیم پس چرا دوباره شبانه به خانه ی من حمله می کنید؟
می دانید این ها کارشان خان خانی بود. هر گروهی ساز خودش را می زد و می پاشید و می دزدید و می برد. آنها از کارهای شیخ مصطفی راضی نبودند، اما در ضمن دوست هم نداشتند به نفع ما کاری کنند.
و بالاخره فرهنگ را در ۲۵ مهر ۱۳۵۹ به زندان بردند. در واقع خودش با پای خودش به دادسرا رفت و از آن جا دیگر آزادش نکردند و در زندان نگهش داشتند.
شیخ مصطفی رهنما کی بود؟
ـ آخوند بود و حدود ۶۰ سال. ظاهر بسیار کثیف و ژولیده ای داشت. بعدها فهمیدم رئیس انجمن حمایت از فلسطینیان بود که تروریست ها را تعلیم می دادند. او دشمنی عجیبی با بهائی ها داشت و گویا قبل از انقلاب به روستائیان بهائی در دهات اطراف خیلی آزار و اذیت رسانده بود. من اصلا او را نمی شناختم تا اولین باری که از دیوار خانه ی ما بالا آمد. شبی که فرهنگ را گرفته بودند و آزاد شد من و فرهنگ داشتیم زیر نور شمع در آشپزخانه مان شام می خوردیم چون همان موقع جنگ ایران و عراق بود و زمان خاموشی ها، که یک دفعه دیدم دارند به در راهرومان با مشت می کوبند. وقتی در را باز کردم با عصبانیت گفت چرا زنگ می زنیم درو باز نمی کنید؟ گفتم برق نداریم. خودش می فهمید، فقط می خواست آزار بدهد. او یک برادر داشت که سرهنگ بود و آدم حسابی. ما وقتی که این شیخ رهنما خیلی بهائی ها را اذیت می کرد و آنها را به ستوه آورده بود از یکی از فامیل هایش که یک خانم معلم در شیراز که از احباء بود، به نام خانم طوبا زائرپور خواهش کردیم به کرج بیاید و با شیخ مصطفی ملاقات بکند و از او بخواهد این همه ما را آزار ندهد. اگر بدانید این خانم وقتی به خانه او که اتفاقا از خانه های مصادره ای یکی از بهائیان بود، می رود، چقدر به او اهانت کرده بود و فحش داده بود و گفته بود تو را می کشیم که البته بالاخره هم خانم ظاهرپور را کشتند. زن شیخ مصطفی به این خانم گفته بود خدا کند او را بکشند او دیوانه است یعنی این که آنقدر آدم بدی بود که حتی زنش هم از دستش به ستوه آمده بود.
خانم مودت، حسین خدادوست که بود و چرا شیخ مصطفی به خانه ی او حمله کرد؟
ـ اگر شنیده باشید اولین بانک در زمان حضرت عبدالبهاء به وسیله ی ما بهایی ها در ایران تأسیس شد. به بهائی ها گفتند که بچه هاتون را عادت بدهید که پس انداز کنند. هر جمعه که درس اخلاق می روند یک شاهی-۵ شاهی یک قران، دوزار بدهید و سهم بخرید. و این سهام اساس یک بانک شد. و شما هم می شدید سهام دار این بانک. به این شرکت نونهالان می گفتند و بچه ها بیشتر تشویق می شدند که پول های توجیبی شان را پس انداز کنند. سیستم قشنگ و کارسازی بود. در زمان شاه هم جایزه گرفت. یعنی بانکی بود که با امانت و دیانت و درستی کار کرده بود. آن وقت ما بهائیان پول هایمان را هر چه پس انداز کرده بودیم می گذاشتیم در همین بانک نونهالان و سهام می خریدیم مثل شرکت تعاونی و بعد در این جا اگر کسی پول نداشت بهش کمک می شد، اگر می خواست خانه بخرد بهش وام می دادند. آقای خدادوست جزو هیئت مدیره این شرکت سهامی نونهالان بود. ضمنا خودش هم در بانک کار می کرد، یعنی آدم متخصصی در امور بانکی بود. ولی این ها در شرکت نونهالان به صورت داوطلبانه کار می کردند. اولین کاری که بعد از انقلاب کردند این بود که شرکت نونهالان را گرفتند. تمام سرمایه را گرفتند و هر کسی که از این جا وام گرفته بود و خانه ای خریده بود، خانه اش را مصادره کردند و وام ها را هم پس گرفتند! ببینید چند ضربه زدند به این بیچاره ها و همه ی این ها را خودم شاهد بودم و در کتاب هم در موردش نوشتم.
این آقای خدادوست به خاطر همین کارها سکته کرده بود و خیلی بدحال در خانه اش در کرج بستری بود. مرد بسیار پاکدست و نازنین و محترمی بود و ما همگی او را دوست داشتیم. شبی طبق معمول روش شیخ مصطفی به خانه ی این پیرمرد که همسرش هم برای زایمان دخترشان به شیراز رفته بود و این پیرمرد تنها بود، یورش می برند و همه ی خانه را کن فیکون می کنند و می گویند ما به دنبال اسلحه می گردیم. همان حرفی که در خانه ی ما به فرهنگ زده بودند. البته این ها فقط بهانه ای برای آزار و اذیت و تلکه ی پول بود، و به محض این که چشمشان به پول می افتاد برمی داشتند و می رفتند.
خانم مودت بالاخره شما را به چه جرمی بازداشت می کردند و خانه هایتان را غارت می کردند، از بازداشت خودتان بگویید.
ـ هیچی. همین حالا هم این ها حاشا می کنند که ما را به جرم بهائی بودن می گیرند. می گویند این ها جاسوس هستند، خب پس چرا مدرک رو نمی کنند؟ آخر کسی نیست که از این ها بپرسد بچه ی دبستانی یک خانواده بهائی چه جاسوسی ای می تواند بکند! پیرمرد و پیرزن روستایی که در یکی از دهات دور افتاده یزد زندگی می کنند، با چه نهاد و تشکیلات اداری و دولتی در تماس هستند و به چه اسنادی دسترسی دارند که بخواهند جاسوسی کنند؟ در حالی که خودشان می دانند ما اصلا در امور سیاسی دخالت نمی کنیم پس چطور می توانیم ضد دولت باشیم. در یکی از حمله های شبانه که منجر به دستگیری فرهنگ شد، فردایش دوباره به خانه ما آمدند و باز هم می خواستند خانه را بازرسی کنند هر چه گفتم دیشب همه چیز را بازرسی کرده اند و دیگر چیزی نیست به خرجشان نمی رفت و این گروه تازه نفس هم می خواست از این آزار و اذیت و احتمالا غنائمی که به دست می آورند حظ و لذتی ببرد و دوباره با همان قساوت و شدت و حدت همه را به هم می کوبیدند و پاره می کردند و زیر دست و پا له می کردند. و بعد از این که چند کارتن کتاب را در ماشین گذاشتند برگشتند و گفتند که تو هم عضو محفلی و باید بیایی خلاصه مرا همراه خودشان مانند جنایتکاران دستبند زدند و به زندان عظیمیه بردند. مأموران حتی از تماس با دست ما خودداری می کردند و می گفتند که شما نجس اید و با یک چوب که یک طرفش دست من بود و طرف دیگرش دست یکی از آنها ما را اسکورت می کردند.
دو هفته در آلونک های کثیف و متعفن بازداشتگاه عظیمیه و زندان دادسرای انقلاب کرج مکررا بازجویی شدم. همان شب اول در زندان عظیمیه دیدم که فرهنگ را هم در یکی از همین آلونک های متعفن نگه داشته اند. از این که می دیدم او سلامت و زنده است خیلی خوشحال بودم. در طول بازجویی ها دائم فحاشی و هتاکی می کردند و تهمت های ناروا می زدند و تا من می گفتم استغفرالله، او فریاد می کشید، خفه شو زن بدکاره تو حق نداری اسم خدا را بیاوری. بعضی وقت ها به پاسدارهایی که در هنگام بازجویی دور و اطراف بودند می گفتند آخر شما به من نگاه کنید، کجای من به یک زن فاحشه می خورد؟ و آنها می گفتند ما نمی دانیم به ما گفته اند زنان بهائی بدکاره اند!
وقتی بازجویم سئوالی می کرد تا من می آمدم جوابی بدهم فحش می داد و وقتی من می گفتم این خلاف قوانین حقوقی ست و شما باید فرصت دفاع را به من بدهید، فحش می داد و می گفت معلوماتت را به رخ ما نکش. ما بهائی ها هرگز در زندان با وجود شنیدن رکیک ترین فحاشی ها و تهمت ها، ذره ای از ادب عدول نمی کردیم. بازجوی من در طول بازجویی ها دائم مرا تحت فشار می گذاشت که بگو بهائی نیستی تا تو را آزاد کنیم، و البته که من هرگز امکان نداشت تبری بجویم. بالاخره بعد از دو هفته مرا موقتا آزاد کردند. بعد از آزادی فهمیدم که وقتی پدر پیرم خبر دستگیری مرا می شنود به اداره من می رود و از آنها برای آزادی من کمک می خواهد که آنها نیز ضمانت مرا می کنند و من آزاد می شوم.
کمیته ی رسیدگی به شکایات و شکنجه چه کمیته ای بود؟ در رأسش چه کسی بود؟ آیا پاسخگو بودند؟
ـ وقتی که مردم دیگر دادشان درآمد و هی شکایت می کردند که ما را در زندان شکنجه کردند، بالاخره آقای خمینی دستور داد یک کمیسیون درست کنند که کارش رسیدگی به شکایات مربوط به شکنجه باشد. آقای محمد منتظری پسر آیت الله منتظری -که بهش می گفتند محمد رینگو- رئیسش بود. ایشان و چند نفر از حقوقدانان را مأمور کرده بودند به شکایات مردم برای شکنجه رسیدگی کنند. وقتی به این کمیته مراجعه کردم باورتان نمی شود که چه صف عریض و طویلی از طیف های مختلف بود، و نه صرفا بهائی ها. آخر این ها به همه آزار رسانده بودند و نه فقط بهائی ها!
من در صف منتظر بودم تا نوبتم برسد. وقتی نوبت به من رسید، شکوائیه ای را که نوشته بودم گذاشتم جلوش و گفتم ما بهائی هستیم و شوهرم را گرفتند و در زندان است … باور کنید تا اسم بهائی آمد انگار کفر گفته بودم از جایش مثل ترقه پرید و گفت برو خدا را شکر کن که هنوز زنده است و نکشتیمش. من می دانستم که ترتیب اثر نمی دهند، اما می خواستم همه ی راه ها را امتحان کنم.
این کمیته محلش در دادگستری بود که خب محل کار من بود. باورتان نمی شود وقتی فرهنگ را گرفتند من پیش تمام قضات و وکلایی که باهاشون کار کرده بودم رفتم و از آنها کمک خواستم. با وجودی که خیلی دوستم داشتند و روابط خیلی خوبی با هم داشتیم، اما همه شان می گفتند اگر جرمش مواد فروشی و قاچاق مواد مخدر بود، اگر اختلاس و دزدی بود، حتی اگر قتل بود ما می توانستیم کمک کنیم، اما چون بهائی هستید از دست ما کاری ساخته نیست. همه شون به ما می گفتند خب برگردید و دست از بهائی بودن بکشید. حتی یکی شون گفت برو به فرهنگ بگو تبری کند و بهائی بودنش را انکار کند تا بیرون بیاید حیف است چنین آدم زبده ای کشته شود. و من جوابم به آنها این بود شما چطور به آدمی که دروغ می گوید می توانید احترام بگذارید و اعتماد کنید؟ آخر خلاف اسلام که می شود تقیه کرد، در دین ما نمی شود و نباید دروغ گفت. بیانی از حضرت بهاءالله داریم که می فرمایند”راست گو و کفر گو، بهتر از آن است که کلمه ی ایمان به زبان آوری و دروغ گویی.”
از اولین باری که به خانه ی شما حمله کردند تا زمانی که آقای مودت را اعدام کردند چه مدتی طول کشید؟ چگونه از اعدام او خبردار شدید؟
ـ حدود ۹ ماه طول کشید. وقتی فرهنگ را زندان کردند ۲ ماه طول کشید تا من توانستم اجازه ی ملاقات بگیرم. ماه اپریل هم زمان با عید رضوان من رفتم دیدنش. به من گفت که دیشب مرا محاکمه کردند. نصف شب از رختخواب بیرونش کشیده بودند و محاکمه اش کرده بودند. به من گفت اصلا به من اجازه ی دفاع ندادند و من به آنها گفتم پس من بعدا می نویسم. اتفاقا شرح این محاکمه بعدا در روزنامه ی اطلاعات چاپ شد که در کتابم هست. آخرین باری که من رفتم به ملاقاتش به من گفت که دفعه بعد ملاقات حضوری می دهند و چون تولدش بود بچه ها برایش کارتی فرستاده بودند که البته هرگز به دستش نرسید چون دفعه ی بعدی نبود مگر ملاقات با پیکرش! هنوز هم نمی دانم که ملاقات حضوری را با طنز و طعنه گفته بود و می دانست دیگر ملاقاتی نیست!
همان شبی که بنی صدر فرار کرده بود، من خانه ی پدرم خوابیده بودم و هوا بسیار توفانی و متلاطم بود. شدیدا مریض بودم و تا صبح کابوس می دیدم. نمی دانم شاید به نوعی این رابطه ی عاطفی بین ما بود که در آن شب توفانی داشت مرا از حال و روز فرهنگ با خبر می کرد. فردا صبح مریض و خسته به اداره رفتم. همکارانم خبر دادند که از رادیو شنیدند که فرهنگ را اعدام کردند! آنها موقع دادن این خبر خیلی نگران حال من بودند. بهشان گفتم راستش باری از دوشم برداشته شد همه اش نگران بودم که مبادا فرهنگ تبری کند. نگران این بودم که این همه درد و رنج و شکنجه را چگونه دارد تحمل می کند. آن شب ۱۰۰ نفر را کشته بودند که سه تن از آنها بهائی بودند فرهنگ مودت، جناب هاشم فرنوش از اعضای محفل و یکی از انسان های بسیار شریف و فرهیخته و بزرگ علویان یکی از مهندسان عالیرتبه، و البته فردایش هم چهار بهائی دیگر را اعدام کردند.
یکی از دوستان فرهنگ که پزشک قانونی بود یک دفعه به او گفته بود من از خودم و کارم شرم می کنم. بسیاری از زندانیان مجاهد دختر را که می آورند اینجا قبل از اعدام بهشان تجاوز می کنند تا به قول خودشان از رفتن آنها به بهشت جلوگیری کنند!
وقتی پیکر فرهنگ و جناب فرنوش را از پزشک قانونی تحویل گرفتیم هنوز ازشان خون می آمد. همان روزی بود که مصطفی چمران در جبهه کشته شده بود و شهر قیامت بود. حتی از محفل به بهائیان اطلاع داده بودند که کمتر در سطح شهر رفت و آمد کنند، اما بسیاری از احباء نتوانسته بودند که در خاکسپاری این عزیزان شرکت نکنند. آن موقع ما هنوز گلستانمان را داشتیم و آن را خراب نکرده بودند وقتی پیکرهایشان را شستند ما رفتیم ازشان عکس بگیریم روی سینه شون اسمشان را نوشته بودند و روی پایشان جرم شان! روی پای فرهنگ نوشته بودند ضد مذهب!
آیا شما بالاخره اموالتان را پس گرفتید؟ چگونه از ایران خارج شدید؟
ـ نه تنها ماشین و پول و طلا و کتاب هایمان را پس ندادند که بعد از اعدام فرهنگ خانه مان را بنیاد مستضعفان مصادر کرد. بعد از کشته شدن فرهنگ که دیگر رسما بی خانه شده بودم. خدا را شکر می کردم که فرزندانمان را قبل از این گرفتاری ها به خارج فرستاده بودیم. درست ۲ ماه پیش از آن که شروع کنند به یورش های شبانه به خانه ی ما و غارت اموالمان دخترم را به خارج فرستاده بودیم. فکرش را بکنید اگر او در آن موقع در ایران بود چه بلایی می توانستند سر یک دختر جوان و تنها بیاورند.
دیگر مجبور بودم با یک ساک به دست هر روز از این خانه به آن خانه بروم و خیلی هم نگران بودم که مبادا حضورم در خانه ای برای صاحبخانه مشکلی به وجود آورد. بالاخره تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و با وجودی که پاسپورتم را طی شبیخون های شبانه به خانه مان مصادره کرده بودند، امکان نداشت، که بالاخره به کمک دوستی در شهربانی به طور بسیار معجزه آسایی توانستم ظرف دو هفته دوباره پاسپورت بگیرم و طی یک سفر بسیار مخاطره آمیز و عجیب و غریب از طریق بلوچستان به پاکستان بروم و بعد هم به اروپا و سرانجام هم در کانادا مستقر شوم. شرح مفصلش را در کتاب نوشته ام.
چه شد که تصمیم گرفتید کتاب لهیب امتحان را بنویسید؟
ـ همیشه عادت داشتم که از وقایع و اتفاقات یادداشت برداری کنم. البته بسیاری از این یادداشت ها از بین رفتند، اما بالاخره مقداری از آنها را وقتی از ایران آمدم با خودم آوردم. یکی از کارهای من و فرهنگ به عنوان عضو محفل این بود که به شکایات، مشکلات و احتیاجات بهائیان آزار دیده و نیازمند رسیدگی کنیم، در نتیجه از نزدیک شاهد مشکلات و مسائل آنها بودیم. بعد از بیرون آمدنم از ایران یکی از وظایفی که به عهده من محول شده بود این بود که حوادث و اتفاقاتی را که بعد از انقلاب بر سر بهائیان آمده برای دیگران بازگو کنم و آنها را در جریان سرنوشت آنها قرار دهم. به همین منظور بارها و بارها در مجامع مختلف، در پارلمان های کشورهای مختلف سخنرانی کرده ام و در طول این سالها با نشریات انگلیسی زبان مصاحبه کرده ام و همیشه آنها از شنیدن این سرگذشت ها چنان منقلب می شدند و برایشان عجیب بود که مرا تشویق می کردند که این خاطرات و مشاهدات را به صورت کتاب دربیاورم، اما من دلم نمی خواست، چرا که می ترسیدم برای افراد فامیلم و یا دوستانی که در ایران هستند مشکلی پیش بیاید. من حدود ۱۹-۱۸ سال رفته بودم بیت العدل برای جمع آوری اسناد در مورد ۳۳۰ شهید که حاصلش ۱۲ جلد کتاب است و بالاخره وقتی ۹-۸ سال پیش برگشتم دیدم دیگر چیزی محرمانه نمانده و همه چیز روی سایت ها و اینترنت هست و نگرانی من از نوشتن کتاب بی مورد است در نتیجه نشستم و این کتاب را نوشتم. چون دوست داشتم این کتاب را نوه هایم بخوانند و آنها فارسی نمی دانستند چون دامادها و عروس من ایرانی نیستند، آن را به زبان انگلیسی نوشتم که پروسه ی سختی بود. ادیتور من برای هر کلمه و ترمی که به کار می بردم توضیح می خواست و من باید چهار صفحه مثلا در مورد بنیاد مستضعفان توضیح بدهم. و بالاخره بعد از این که کتاب به زبان انگلیسی چاپ شد، تصمیم گرفتم که اصل فارسی آن را که ۳۵ سال پیش نوشته بودم را چاپ کنم و در اختیار فارسی زبانان بگذارم.
برای تهیه کتاب می توانید به لینک زیر مراجعه کنید:
Bookpod.uoftbookstore.com