نیچه در اکتبر ۱۸۴۴ به دنیا آمد.

در بهار ۱۸۸۲ با لو فون سالومه آشنا شد. در پاییز همان سال در شهر پورتوفینو، اساس تئوری‌های مرگ خدا، بازگشت جاودانه، تبارشناسی اخلاق، دگرگونی ارزش‌ها، حکومت تن بر روح و وجدان را ریخت و اولین خشت کار عظیم خود، زرتشت را گذاشت.

در ژانویه ۱۸۸۹ در شهر تورینو، خود را به گردن اسبی انداخت، نالید، اشک ریخت، از ‌هوش رفت، افتاد. بیمار شد. بعد از اقامتی کوتاه در یک کلینیک، انتقال داده شد به خانه‌ی وایمار و زیر پرستاری خواهرش الیزابت، مدت یازده سال در سکوت و جنون و فراموشی زیست.

در ۲۵ آگوست ۱۹۰۰ از دنیا رفت.

تاریخ و مکان رویدادهای مذکور در این رمان ـ جستار کوتاه، همگی صحت دارند؛ اما آشفته و در هم، درون یک اغتشاش زمانی.

نقل‌قول‌ها و اشاره‌ها، چه آشکار چه پنهان، همگی از نوشته‌های خود فیلسوف اقتباس شده‌اند، عمدتا از منابع آلمانی یا فرانسوی، و نیز از «چنین می‌گفت زرتشت»/ انتشارات نگاه / به تحقیق و ترجمه‌ی من، قلی خیاط.

 

امروز خدا مرد.

مرگ او همین بعدازظهر روی داد، زیر آفتاب پاییز ۱۸۸۲، روی جاده‌ی باریکی در حوالی شهر پورتوفینو؛ همزمان با خش‌خش ریگ‌های زیر قدم‌های من.

به خواست و اراده‌ی من.

البته، همه می‌دانند که من قهوه نمی‌خورم، منظورم این‌که دیگر نمی‌خورم. نه این‌که قهوه دوست نداشته باشم، نه؛ صرف آن با سلامتی من مغایرت دارد. همین.

فقط چای، آن‌هم تازه‌دم و در حد امکان رقیق.

نمی‌فهمم چرا مرا آورده‌اند نشانده‌اند روی این صندلی، با یک پتوی زشت کشیده از نوک پاهایم تا بالای سینه. من که سردم نیست، گرمم است. بیمار که نیستم، چلاق که نیستم، فقط تشنه‌ام… تازه از یک راهروی چند ساعته برگشته‌ام. درواقع امروز شادم، خرسند و سر حال. نه سردردهای همیشگی‌ام را دارم نه درد چشم و دل‌آشوبه و استفراغ‌های روزانه‌ام را. سبک‌ام مثل پر. کافی‌ست اراده کنم تا دو بال بروید در پشتم… منتظر دوست و میزبان عزیزم هستم، خانم ملویدا فون میزنبوگ، تا از در وارد شده و مرا دعوت کند به سالن مجلل ویلایش، در سورنته، برای صرفِ… چای. و نیز، امیدوارم، یک تکه کیک خوشمزه‌ی تیرامیسو به همراهش، مثل همیشه با آن قاشق دراز نقره‌ای. آه تیرامیسو! تیرامیسوی واقعی ایتالیایی! سال‌هاست که محروم مانده‌ام از عطر و طعم آن.

از پنجره‌ی قطار که تماشا می‌کنم، این‌همه جنگل صنوبر و کاج، صف باغ‌های زیتون و لیمو، تاکستان‌های کشیده بر دامنه‌ی کوه‌های آلپ، و دست راستم موج‌های خروشان دریا که می‌آیند خود را می‌کوبند به پای پرتگاه‌ها، به خوبی می‌دانم که سلامتی امر مهمی‌ست، بسیار بسیار مهم. اگر تن سالم نداشته باشید، پای سالم نخواهید داشت. بدون پای سالم، آیا امکان رقصیدن خواهید داشت؟ نه! ممکن نیست. فقط تن سالم می‌تواند بجنبد، راه برود، برقصد. و فقط موقعی که می‌رقصد تن صاحب فکر می‌شود، صاحب اراده، هوش، روح. بدون تن سالم، شما نه اراده دارید و نه هوش و نه روح…

با من گوش شنوا باید داشت؛ وقتی می‌گویم رقص، منظورم رقص با پاهاست، رقص با سر، با فکر، با اندیشه، با چیزی که این دکانداران بی‌سواد اسمش را گذاشته‌اند «جان».

بدون رقص، شما نیستید، مرده‌اید. بدون رقص، شما خواهید مرد.

به این دلیل بود که من آن خدای پیر را کشتم. خدایی بود عاجز، افسرده، اخمو. نمی‌خواست برقصد. نمی‌توانست برقصد. کارش شده بود نشستن در کنجی و گریه و زاری، بدگویی، بدبینی، دل‌سوزی… عشق به در و همسایه! به چه درد من می‌خورد عشق به همسایه؟ من عشق به دور را می‌خواهم، عشق به دشمن و ناشناخته را. عشق به ‌کسی را که نیست هنوز.

لو فون سالومه خوب می‌رقصد. پل ره نیز همین‌طور. رقص من هم بد نیست اما رقصیدن لو چیز دیگری‌ست. اصلا بهتر این‌که بیایید خودتان تماشا کنید از نزدیک: سبک، آزاد، رها، انگار الهه‌ای‌ست برآمده از اسطوره‌ها. با این اندام ظریف و پاهای چابکش، وقتی ‌لو بال زده و می‌چرخد دور خود، گمان می‌برید زنبور مستی‌ راه باغ و گل‌ها را نشان‌تان می‌دهد. گاه‌گاهی، تازیانه‌ی پل ره را می‌گیرد دستش و با خنده‌های ملیح و دل‌نشین، سر پیچ جاده‌های ایتالیا، بغل بغل ستاره و شهاب می‌پاشد بر سر و شانه‌های ما. بار اول که دیدمش، در رم، بی‌اختیار با خود گفتم: «آه! این کار کار خدایان المپ است. حتما یکی از آن‌ها نفس این روح ظریف را دمیده‌ درون این تن ظریف.»

مادام فون میزنبوگ ادعا می‌کند که لو فون سالومه دختر یک ژنرال روس است… من که باور نمی‌کنم.

ع‌ع‌ع‌آآآررری باررری، همان‌طور که گفت خر در شام آخر، لو از من خوشش نمی‌آید. پل ره را ترجیح می‌دهد. شاید به خاطر قد کوتاه من است، به خاطر این جثه‌ی نحیف و همیشه بیمارم، به خاطر سبیل‌هایم؛ شاید نیز به خاطر این نگاه سیاه فرورفته‌ی کشیش‌وارم که ارث برده‌ام از پدر کشیشم.

لو فون سالومه مثل سایه‌ی من می‌ماند: وقتی نزدیک می‌شوم دور می‌شود، وقتی دور می‌شوم نزدیک می‌شود. وقتی حرف می‌زنم، لو نگاهش را از نگاه من دزدیده زل می‌زند به دست‌های من؛ به دست‌های زیبا و کشیده‌ام که ربوده‌ام از کو‌ه‌های المپ.

شش روز بعد از ملاقات‌مان، از او تقاضای ازدواج کردم. نپذیرفت. رد کرد.

آه لو! لو! نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواست یکبار، فقط یکبار، تن تو را در آغوش…

در خواب هزار بار تو را در آغوش فشرده‌ام، لو. هزار بار تو را بوسیده‌ام، بوئیده‌ام، لیسیده‌ام. شکم زن خانه‌ی خداست، من هزار بار جلوی محراب تو به زانو درآمده‌ام. هزار بار تو را نوشیده‌ام. هزار فرزند در تو کاشته‌ام. کتاب مقدس جاودان من پر است از راز خواب‌های شبانه‌ی من با تو.

آری، با من گوش شنوا باید داشت.

الیزابت وارد اتاق می‌شود. می‌آید دست و شانه‌های مرا زیر پتو برده و آن را بالا بکشد تا خرخره‌ام. نمی‌دانم چرا زبانم باز نمی‌شود از او بخواهم راحتم بگذارد. من که سردم نیست، گرمم است؛ بیمار و فلج که نیستم. در چشمش، مثل همیشه، هم مهر خواهرانه می‌بینم و هم هوس سودجویی شخصی. از تقویم روی دیوار، برگه‌ای را می‌کند و زیر لب، با صبری لبریز، می‌گوید: «۲۵ آگوست ۱۹۹۰». آه از این زن بی‌هوش کله‌پوک! الیزابت چیزی نمی‌فهمد، هیچ‌وقت هیچ‌چیز نفهمید. امروز ۲۵ آگوست ۱۹۹۰ نیست، نمی‌تواند باشد. ما در پاییز ۱۸۸۲ هستیم، یک روز خوش آفتاب…

امروز، روز تولد شعر بزرگ من است، روز تولد خدا…

خدایی که می‌رقصد…

نه لو فون سالومه، نه پل ره، نه الیزابت، نه فرانتسیسکا اوهلر و نه هیچ‌کس دیگر نمی‌دانند، نمی‌بینند که من حامله‌ام، از ماه‌ها پیش. چاق شده‌ام، شکمم آمده بالا. کورند و نمی‌بینند که من آبستن چیزی هستم از جنس دینامیت…

یک تکه بلوک درشت از دینامیت، زیبا و اغواگر، ویرانگر؛

که قصد دارم بگذارمش زیر دو هزار سال اندیشه و باور و ایمان و ایده و عقاید کهن و پوسیده‌ی شما. در مقابل آتش‌سوزی عظیم من، دینامیت آبدیده‌ی آنارشیست‌ها چیزی نیست! من قناعت نخواهم کرد به دو سه پل و بنا؛ نه، هدف من سرنگونی بت‌هاست، و نابودی کل تمدن آن‌ها.

ع‌ع‌ع‌آآآررری باررری، همان‌طور که گفت خر در شام آخر، من دوستدار شما، تصمیم گرفته‌ام فرزندم را امروز به دنیا بیاورم. فرزندی رویین‌تن و شکست‌ناپذیر. سخاوتمند، راستگو اما بدون ترحم. فرزند من بالای انسان خواهد بود، ورای انسان. من هم پدر او خواهم بود و هم مادر او. او را از سینه‌ی خودم شیر خواهم داد.

من به فرزندم زبان شاعرانه‌ی بودا را خواهم داد، سبک و شیوه‌ی پر از رمز و راز انجیل را. اسم او را خواهم گذاشت «زرتشت»، به حرمت یاد حافظ شیراز، آن قلندری که عبای عرفانش را همچو پوششی کشیده بود روی  آیین پنهان زرتشتی‌اش.

معنای این عمل مرا کسی نخواهد فهمید. مهم نیست. من برای امروز نمی‌نویسم. تولد من بعد از مرگ من روی خواهد داد.

از این به بعد راه فلسفه از من عبور خواهد کرد، راه هر تئوری اجتماعی، فرهنگی، هنری، انسانی، روانی… من مکانیسم اندیشه را برای ده قرن آینده ریخته‌ام. شروع و پایان تمدن مدرن شما من هستم، مسیح و دجال عصر حکومت ماشین، منبع و پیش‌درآمدی برای مدرنیسم، پست مدرنیسم، پست ـ پست مدرنیسم، امپرسیونیسم، اگزیستانسیالیسم، استراکترالیسم، نیهیلیسم، فاشیسم؛ و آنتی فاشیسم.

من هم یهود شما هستم و هم یهودای شما.

پایان شما، نزول شما، و سپس رستاخیز و آغاز دوباره‌ی شما به دست من خواهد بود.

به خواست و اراده‌ی من.

آخ‌خ‌‌خ! الیزابت را ببین که دوباره می‌آید داخل اتاق، با این نوشابه‌ی تلخ روده‌برش در دست. خدایا من چقدر بیزارم از این زن، از این زن که نام خواهر مرا گذاشته روی خود؛ و از آن فرانتسیسکا اوهلر، که نام مادر من را. متنفر هستم از این دو زن! این دو زن هر کدام به نوبه‌ی خود، یا با هم و بازو در بازو، مرتبا بد گفتند و بد کردند، دام و تله و توطئه چیدند تا زن زندگی مرا، لو را، از من دور سازند.

 

آه لو! لو! لو! کجایی تو؟ کجایی؟

شنیده‌ام که رفته‌ای در وین زندگی می‌کنی. با زیگموند فروید معاشرت داری. نشسته‌ای به جای خواهر او و شده‌ای الهه‌ی الهام‌های وی. این مردک ریشوی فال‌گیر را ببین که نه تنها افکار و عقاید و تئوری‌های من، بلکه زن زندگی مرا نیز از من دزدید.

آه لو! تو در تک تک اندیشه‌های من هستی، در هر کلام و اشک و رشک و ضجه‌ی نوشته‌های من، در هر ضربه‌ی این پتک که بی‌وقفه و بی‌رحمانه می‌کوبم بر سر زمان.

من دوشیزه‌ی توام، لو.

بیا ! بیا بکارت مرا از من بگیر. این دوشیزه‌گی مرا که از آن تو است، حتی ران‌های گشوده‌ی فاحشه‌های نیس و تورینو نیز نتوانستند پس گیرند.

بیا، بیا! هنوز دیر نیست. می‌خواهم تمام ارسطویم را قربانی کنم در محراب تن برهنه‌ات.

آه لو! لو! لو! کجایی تو؟ کجایی؟

تو به من هزار فرزند بدهکاری؛ من از تو هزار زندگی طلب دارم. لا به لا‌ی کتاب بزرگ من آغشته است از عطر تن تو. زرتشت من رد پای شبانه‌ی تو را دارد. بین مسیح و دیونیزوس، من تو را می‌نویسم.

ع‌ع‌ع‌آآآررری باررری، همان‌طور که گفت خر در شام آخر، عاشق هیچ‌وقت از خود نمی‌پرسد چرا عاشق است بلکه چقدر عاشق است. عشق من به تو، لو، وزن هراس‌های مرا داشت. آری، با من گوش شنوا باید داشت…

مرا آورده‌اند نشانده‌اند این‌جا کنار پنجره، روی این صندلی چلاق‌ها؛ با این پتوی زشت کشیده از نوک پاهایم تا خرخره. فکر می‌کنند بیمارم. نه، بیدارم! پچ‌پچ‌شان را می‌شنوم، سر در گوش هم صحبت کردن‌هایشان را، آه و افسوس و سر تکان دادن‌های مزور و دروغین‌شان را. از من می‌گویند، از «بیماری» من، از جنون و سیفیلیس و… از نامه‌های من با امضای مسیح مصلوب، دیونیزوس، خدا… «آه مرد بی‌چاره! بالاخره عقل از دست داد، دیوانه شد. اکنون یازده سال است افتاده مثل یک گیاه، بی‌هوش، بی‌جان…»

ای‌ی‌ی‌ی… کودن‌های بی‌عقل! «جان» وجود ندارد. کاذب است، ساخته و پرداخته است، لفظی‌ است بی‌مایه و بی‌بنیان، حاصل ذهن خیال‌پردازها. در عنصر زنده تنها تن حکمرواست. سرتان را بالا گرفته و مرا خوب تماشا کنید: ایستاده‌ام بالای سرتان، با دو بال گشوده بر شانه‌هایم. رعد می‌زنم، برق می‌زنم، قهقهه می‌زنم… آری، قهقهه می‌زنم، می‌خندم به ریش‌تان.

تماشا کنید چگونه این صندلی چلاق را کنار می‌زنم، پتوی زشت را از هم دریده و در دور و برم جن و غول می‌سازم؛ زیرا نترس و شجاع هستم من. شجاعت من که خدایان را می‌هراساند، خنده را دوست دارد. آه! احساس من دیگر مثل احساس شما نیست… این ابرهایی را که من می‌بینم زیر پاهایم، این چیزک‌های ناچیز و تار، این آدمک‌ها که شمایید… مرا به خنده می‌آورند.

ع‌ع‌ع‌آآآررری باررری، همان‌طور که گفت خر در شام آخر، من خسته‌ام از شما، از شما متوسط‌ها، میانگین‌ها، از شما آخرین انسان‌ها که کوچک هستید و هر روز کوچک‌تر می‌شوید.

«بخور، بخور برادر من!»

الیزابت لیوان شربت چندش‌آورش را می‌گذارد گوشه‌ی لب‌هایم.

نخ‌خ‌خ نمی‌خورم ! این شربت تو نه شراب است و نه چای. و تو خواهر من نیستی! زن این ابله نادان برنارد فورستر هستی که اسم شوهر خواهر من را گذاشته روی خود. برو! برو دست مردک نژادپرست پانژرمنیست خود را بگیر و ببر در پاراگوئه معرکه‌ی نژاد ناب و پاک آلمانی بر پا کن!

راستی، شنیده‌ام که این فورستر، شوهر رذل کودن تو، در سال ۱۸۸۹ خود را کشت. فرانتسیسکا اوهلر نیز مرد!؟ مادر من؟ در ۱۸۹۷؟ نه ممکن نیست. ما هنوز در سال ۱۸۸۲ هستیم، سوم ژانویه، در یکی از کوچه‌های تورینو. من اسب پیرم را در آغوش گرفته‌ام. او را نوازش می‌کنم. می‌بوسم. برایش پیانو می‌زنم. مادرم وارد اتاق می‌شود. صورتش سرخ است از خشم و سرزنش. رو می‌کند به من:

«فریدریش، تو عیسی مسیح را کشتی!»

بی‌اختیار، توپ بازی از دستم می‌افتد زمین:

«مامان، مسیح را من نکشتم. قبلا کشته بودند.»

انسان پلی‌ست، طنابی کشیده بین گذشته و آینده. به فرزندم زرتشت خواهم گفت بنویسد: نطقه‌ی قدرت من در پاشنه‌ی پای من است؛ آشیل وارونه‌ام من. و شما ای آخرین انسان‌ها، ای نمایشگران بندباز که به لذت «آری» گفته‌اید، بدانید که به رنج نیز «آری» گفته‌اید.

ع‌ع‌ع‌آآآررری باررری، همان‌طور که گفت خر در شام آخر، چیزها همه به هم وابسته‌اند، مو به مو، تار به تار، در هم شده و با هم قفل و زنجیر شده…

این الیزابت را ببین که کتاب‌ها و نوشته‌ها و تمام نامه‌های مرا جمع‌ آورده و در همین خانه‌ی وایمار برای خود «آرشیو» راه انداخته است. هر روز مرا می‌نشاند روی صندلی، شبیه چلاق‌ها؛ و دست هر چه جوان ژیگولو و انتلکتوئل و معلم و استاد و افسر و ژنرال را که در آلمان یافت می‌شود گرفته می‌آورد تا مرا جلوی آن‌ها به نمایش بگذارد.

اکنون، من میان مردم و ملتی زندگی می‌کنم که از همه بیزارترم.

اکنون، من در آرشیو خودم زندگی می‌کنم.

اکنون، من شده‌ام اولین جنس نمایشی موزه‌ی خودم برای توریست‌هایم.

و این تازه شروع کار است: به زودی همین خواهر من دست به تحریف یادداشت‌های پراکنده‌ی من زده و از من، بت‌شکن بت‌های تاریخ، بتی خواهد ساخت برای ذهن‌های کوتاه‌بین گوش‌دراز، برای افراطی‌های تحریک شده و نژادپرست‌های سوسیال ـ دموکرات…

کتاب تاریخ چیزی نیست مگر سرنوشت گذرای ایده‌ها و اندیشه‌ها. هر شاعر فیلسوفی، هر مرغ پیام‌آوری، آمده است قدقدکنان روی خطی راه برود که مرغ جلوتر کشیده بود. مونوتئیسم پولیتئیسم را کنار زد، ناسیونالیسم فئودالیسم را، دموکراسی آریستوکراسی را، لیبرالیسم کمونیسم را، امپریالیسم کاپیتالیسم را… در این دنیای ناپایدار هیچ‌‌چیز پایدار نیست، هیچ‌کس پایدار نیست.

هیچ کس… به جز من!

من زرتشت خدانشناس، من قاتل «او»… روی خرابه‌های او برایتان بنای تازه‌ نمی‌سازم. دین و ایمان و آسمان و بهشت تازه نمی‌سازم. نه! من شما را تنها می‌گذارم در برابر این ویرانی، در برابر این پرتگاه دهشتناک، در برابر این سایه‌ی هولناک پوچ… تا باد سیاه آشفتگی بوزد بر صورت‌تان. تا بیدار شوید. هوشیار شوید. دریابید که تنهایید، که همیشه تنها بوده‌اید، تنها تنها تنها…

آن‌ها تاریخ ساخته‌اند. من جغرافیا می‌سازم.

جغرافیای درد، جغرافیای زندگی، جغرافیای رفت و بازگشت جاویدان؛ ناـ پایان. مرزهای جغرافیای من می‌روند تا دیروز، تا امروز، تا فردا، پس‌فردا؛ تا ابدیت تمام روزهای در راه…

و در میان این جغرافیای بی‌ در و پیکر، من آیینه‌ای می‌گذارم در مقابل نگاه‌تان. این آیینه پل شماست، یا پرتگاه‌تان. چه بخواهید چه نخواهید، چه دیر چه زود، روزی از این آیینه عبور خواهید کرد. ما همه عبور می‌کنیم…

از صبح تا شب و از شب تا صبح، از بس مرا ‌‌‌نشانده‌اند روی این صندلی لعنتی، به کلی بیمار و ناتوان شده‌ام. دست و پاهایم یخ زده‌اند، عضله‌هایم از کار افتاده‌اند، خواب رفته‌اند. دیگر چیزی احساس نمی‌کنم، حتی آلت لای ران‌هایم را نیز… وای بر من و وای بر لو! گلویم خشک شده است. چه بی‌انصاف است الیزابت، خواهرم. نمی‌آید لیوان آبی بگذارد روی لب‌هایم. دلم می‌خواهد هر چه میز و مبل دور و برم را بزنم واژگون کنم، بلند شوم، راه بروم. من مرد کوهستان‌ام، دلم می‌خواهد بدوم، برقصم، پا بکوبم، آواز بخوانم:

«هیر زاس ایش، وارتند، وارتند، دوخ آف نیشتس

ینزایتس فون گوت اوند بوزِ، بالد دِس لیشتس

گنیسند، بالد دس شاتنس، گانتس نور اشپیل

گانتس سی، گانتس میتاگ، گانتس اونه چیل

دا، پلوتسلیش، فروندین! ووردِ آینس چو چوای

اوند زاراتوسترا گینگ آر میر فوربای…»

ع‌ع‌ع‌آآآررری باررری، همان‌طور که گفت خر در شام آخر، نشسته بودم این‌جا، چشم به راه، چشم به راه، بدون انتظار. ورای خوب و بد، در لذت تماشای بازی. گاهی فقط نور، گاهی سایه. تمام دریاچه، ظهر کامل، در ساعت بدون هدف. و ناگهان، ای دوست! من ما شد و، زرتشت گذشت از برابرم…

این شعر را می‌شناسید؟ قبلا خوانده‌اید؟ آه همین امروز سرودمش، زیر آفتاب تابستان ۱۸۸۱ در سیلس ـ ماریا. سیلس – ماریا را که دیگر حتما می‌شناسید، نه؟ در سوئیس، نزدیکی‌های مرز شمالی ایتالیا. محل سرسبز و زیبایی‌ست. درواقع زادگاه «زرتشت» است، فرزند من… خلاصه، همین‌طور نشسته بودم رو به روی دریاچه که یکباره زرتشت از میان آب‌ها بیرون آمد، شاید هم از بالای تپه سرازیر شد. دقیقا یادم نیست ولی… آمد ظاهر شد در برابرم. خود «او» بود. در آن شناختمش. پسر خودم بود، پدرم، مادرم، روح‌القدس من.

این مارتن هایدگر را چطور؟ خوب می‌شناسیدش؟ شنیده‌ام که جوانی‌ست پرشور و باسواد؛ خبره در علم متافیزیک و فنومنولوژی تجربی. شنیده‌ام که به زودی لقب نیهیلیست و متافیزیسین بر من گذاشته و با تحریف «اراده» و «قدرت» من، و به یاری خواهر من، تئوری کاذب «اراده به قدرت» را خواهد چسبانید به پیشانی من. خب، مهم نیست. خطاکار است اما مقصر نیست. من همیشه در نوآنس «nuance» نوشته‌ام، در لفافه، در تعبیر… با من گوش شنوا باید داشت.

از این به بعد، و تا سال‌ها و قرن‌ها، جوان‌های گوش ناشنوای بی‌شماری سر خود را نه تنها به خاطر تعبیر نادرست از من بلکه به خاطر تعبیر نادرست از تاریخ، از دست خواهند داد.

آه! دلم لک زده برای یک تکه تیرامیسو… نه، تیرامیسو، نه؛ برای یک «café-crème»، یک قهوه‌ی واقعی اکسپرسو؛ همراه دو قاشق بستنی وانیل با یک تمشک رویش. و بعد، یک جرعه شراب بورگوین…

لو فون سالومه از شراب فرانسوی خوشش نمی‌آید. افسوس! هزار افسوس! این‌قدر جوان باشید، این‌قدر زیبا، صاحب ذهن ظریف و هوش رعنا، آریستوکرات و دوستدار شعر، و زبان‌تان ظرافت طعم «Nuit-Saint-Georges» را نپسندد! شرابی قدیمی‌تر از عیسی مسیح. گناهی بزرگ‌تر از این…؟

لو! بیا تازیانه‌ی مرا بردار و با خود ببر! آریستوکرات شعر و اندیشه من‌ام، نه تو.

‌آآآررری باررری، همان‌طور که داشتم می‌گفتم، نشسته‌ام این‌جا روی صندلی، از سال‌ها پیش، کنار پنجره. و بیرون را تماشا می‌کنم. امشب اما شام آخر است، هوا تار و تاریک… صدای رعد و برق می‌آید. از ورای نور جرقه‌ها، گاه‌گاهی کودکی را می‌بینم با یک آیینه در دست، کنار یک اسب پیر، و دوازده بره با گل شقایق روییده مثل شاخ بر سرشان. کودک می‌رقصد، می‌رقصد، می‌رقصد…

صورتم داغ داغ شده است، دست و پایم زنده‌اند. تنم دیگر بیمار نیست، فلج نیست؛ سبک‌ام مثل پر. درد ندارم، میگرن و سردرد ندارم. می‌خواهم بلند شوم، بازوهایم را دراز کنم، از دو طرف، روی صلیبم.

رو می‌کنم به این جوان غریبه نشسته در کنارم : «ما چه روزی هستیم؟ چه سالی؟»

لبخند می‌زند. جواب نمی‌دهد.

بلند می‌شوم. می‌روم از آیینه عبور کنم…

پورتوفینو، اواخر ماه اوت ۲۰۱۴