چندی پیش هانیبال الخاص درگذشت. او در چند سال آخر زندگیش با بیماری سرطان دست به گریبان بود. از آنجا که او هنرمندی سرکش و منتقد سیستم اجتماعی حاکم در ایران (و جهان) بود می توان گفت با مرگش آسوده شد. هم از سرطانی که در جانش چنگ انداخته بود و هم از سرطان اجتماعی که در جهانش!

پیش از او نیز در فاصله ای اندک، دو نقاش دیگر درگذشتند؛ بهجت صدر و محمدعلی ترقی جاه. اولی استاد من در دانشکده ی هنرهای زیبا و دومی شاگردم.

اگر چه برای محمدعلی، رسانه های دولتی ـ داخلی”سر و صدای” مناسبی راه انداختند چراکه “خودی”اش می دانستند. برای خانم صدر، نه چندان که شایسته ی او باشد. نه در داخل و نه خارج.

در مورد الخاص، با آنکه رسانه های غیر دولتی ـ خارجی خوشبختانه کم کاری نکرده اند، در داخل، اما انتظار می رود که او نیز مثل سیاوش کسرائی، شاملو، به آذین و دیگر روشنفکران دگراندیش، پس از مرگشان (چنانکه در زندگیشان)، از سوی رسانه های رسمی و نهادهای دولتی به جفا و بی اعتنائی مزمن حکومتی دچار شود! آخر او مفتخر به سه خصلت برگزیده ( گناه)  بود: نقاش، کمونیست و آشوری بودن!

به همان خصایل است که مردم، بویژه فرهیختگان دوستش می داشتند.

وقتی که  به ناروا مرزبندی های خودی و ناخودی، کافر و مسلمان، شیعه و سنی و… از سوی حکومت دینی، خانواده ی بزرگ ایرانی ما را اینچنین شقه کرده است، انتظاری بیش از این نمی توان داشت.

 

مرگ محمدعلی ترقی جاه از سوی دیگر در رسانه های خارج بازتابی نیافت. تا آنجا که من می دانم. امیدوارم این سکوت معنی مقابله به مثل را از جانب دگراندیشان خارج نشین نداشته باشد؟

اگر عیار سنجش، توانائی هنری، ابداع و خلق شیوه ای نو ـ یا نه ـ نام آوری باشد(روا یا ناروا) تا حدی پذیرفتنی است. بهجت صدر و الخاص  اگرچه مبدع سبکی نو نبودند، دستکم هر دو آموزش رسمی آکادمیک را در خارج و داخل دارا بودند و او نه. آخر دنیای هنر، بویژه نقاشی، قاموس و قانون بیرحمانه و ویژه ی خود را دارد.

*

من بنا به پیشنهاد هادی هزاوه ای دوست هنرمندم و درخواست مجله ی تندیس ـ ویژه ی هنرهای تجسمی در میهن ـ یادنامه ای در سوگ محمدعلی ترقی جاه  نوشتم، فرستادم، چاپ کردند. گرچه بزعم دیگران، تند و تلخ  آمد، ولی نظر صادقانه و راست مرا (خوش آیند یا گزنده) در بر داشت.

 

ما گرچه جملگی، زندگان را رقیب می دانیم تا بمیرند و عزیز شوند و سزاوار بزرگداشت! در مورد هنرمندان(یا همه ی  بزرگان) که آثار و اندیشه ی آنها بر روی جامعه بازتابی دیر پا دارد، باید به خود این اجازه را بدهیم که پس از مرگ نیز به نقدشان بکشیم  یا ارزش گذاری شان کنیم.

 

 

من به کمک چند دوست دیگر امیدوارم  یادبودی برای الخاص، بهجت صدر و ترقی جاه، در این شهر برگزار کنیم. از سه نحله ی فکری و سه وابستگی و موضع طبقاتی، یکی مسلمان، دیگری آشوری و سوسیالیست، سه دیگر، زن! و همه “خودی خودی”. آنها  همگی هنرمندان “آن” آب و خاک بودند؛ انسانهائی خلاق، آزاده، وارسته و دوست داشتنی.

 

گرچه امکان دارد که شیوه ی نقاشی هیچکدام از ایشان در دایره ی سبک، پسند و سلیقه ی من نباشد، نه در گذشته، نه امروز، ولی هر سه را دوست می داشتم.

 

الخاص به دلیل هنرآموزی پنجاه ساله اش سرشناس بود و شاگردان بسیار و بنامی را نیز تربیت کرد. از آنان این چند نفر را می شناسم. مش صفر( منوچهرصفرزاده)، بهرام دبیری، بهمن بروجنی، مسعود سعدالدین، مسعود صمیمی، شهاب موسوی زاده و… اما شهاب که با دعواها و رقابت هائی که در شورای نویسندگان و هنرمندان، با الخاص داشت، بیشتر خوش داشت خود را رها از قید استادی او بداند! می گفت: دانشجوئی من در دانشکده ی هنرهای  زیبا هم زمان با استادی الخاص در همانجا بود! حال آنکه الخاص حلقه ی استادی خود را همچنان برگردن او می پنداشت.

 

از میان صدها شاگرد هنرمند که او تحویل میهن داد، بعضی از نظر توانائی هنری از خودش نیز بسا پیشی گرفتند و صاحب سبک و راهی مستقل شدند. مهمتر اینکه او علاوه بر آموزش تکنیک و شیوه ی خلق هنر نقاشی،(درست یا نادرست) جهان بینی و نگرش اجتماعی اش را نیز به آنها هدیه می داد بی آنکه اصراری بر تحمیل آن داشته باشد.

جز چند نفر(مثل بهمن که از ریشه ای دینی و عرفانی برخوردار بود. با اینکه الخاص را قطب هنری خود می دانست قطب اعتقادی اش، پیر دیگری بود، عنقای پدر) بقیه ی شاگردان الخاص تا آنجا که من می دانم بیشتر روشنفکرانی با آرمانهای مترقی، انسان دوستانه و عدالت خواهانه از آب در آمدند.  همین، کار کمی نیست!

 

درباره ی سبک و سیاق هنری الخاص داوری را به زمانی دیگر موکول می کنم، آنهم منوط به انگیزه ی درونی و دارا بودن فرصت برای نقد هنری است که این هر دو را کم دارم!