اورهان پاموک
همه عمرمو توی این خیابونا گذروندم
یکی از مأموران لباس شخصی به مولود گفت:
خیال کردی خونهی خاله ست. تا بهت نگفتم نمیشینی، فهمیدی؟
«ببخشید، نمیخواستم تخلف کنم.»
«اینو دیگه ما تصمیم میگیریم که تخلف کردی یا نه. حالا ببینیم بلدی راست بگی؟»
مولود با جرئت و صمیمیت گفت:
«هرچی بپرسین راست میگم.»
به نظر میرسید ماموران را تحت تأثیر قرار داده است.
از او پرسیدند دو شب پیش مشغول چه کاری بوده. مولود پاسخ داد مانند هر شب رفته بوده بوزافروشی و خیابانها و محلهها و آپارتمان هایی که گذارش به آنجاها افتاده بود با ساعت و به دقت توضیح داد. چند لحظهای بین سئوالها وقفه افتاد. درست همان موقع مولود از لای در نیمه باز سلیمان را دید که همراه یک مأمور پلیس دارد رد میشود. سلیمان آنجا چه کار میکرد؟ پیش از آنکه از این معما سردربیاورد پلیس گفت فرهاد دو شب پیش در خانه اش به قتل رسیده است. پس از این سئوال پلیسها به دقت واکنش صورتش را تماشا کردند. از او درباره کار فرهاد به عنوان بازرس اداره برق پرسیدند. مولود کوشید چیزی نگوید که سلیمان را به دردسر بیاندازد یا ماجرای فرهاد را پیچیده تر کند. دوستش که به هر حال مرده بود.
ماموران مرتب او را سئوال پیچ میکردند که بین این بابا سلیمان آکتاش و فرهاد ییلماز چه خصومتی بود؟ مولود توضیح داد که این داستان مال گذشته است و سلیمان ازدواج کرده و از ازدواجش هم راضی است و بچه دار هم شده، سلیمان امکان نداشت دست به چنین کاری زده باشد. آنها یادآوری کردند که زن فرهاد او را ترک کرده و به خانه ی سلیمان رفته بوده. مولود توضیح داد که سلیمان در این ماجرا هیچ نقشی ندارد و از این گذشته دیگر در آن خانه ساکن نبوده. مولود این جزییات را از ودیهه شنیده بود و در دفاع از هر دو دوستش کوتاه نیامد. چه کسی فرهاد را میتوانست کشته باشد؟ آیا او به کسی ظنین است؟ نه! آیا مولود از فرهاد بیزار بود؟ این اختلاف سر پول بود یا زن؟ نه، مولود با فرهاد دشمنی نداشت. نه، با هم اختلاف نداشتند. آیا مولود هرگز گمان می برد که فرهاد روزی به قتل برسد؟ نه، گمان نمی کرد. گاه مأموران او را نادیده می گرفتند و باهم درباره چیزهای دیگر صحبت می کردند و یا از لای در سربهسر همکارانشان میگذاشتند و یا درباره نتایج بازیهای فوتبال حرف می زدند. مولود به نتیجه رسیده بود که کارش گیر زیادی ندارد.
کمی بعد خیال کرد شنید ماموری میگوید: «سه مرد دنبال یه دختر!» همه شان زدند زیر خنده. انگار ماجرا ربطی به مولود نداشت. آیا سلیمان از جریان نامههای عاشقانه چیزی به پلیس گفته بود؟ مولود داشت امید به رهایی را از دست میداد.
هنگامی که پس از بازجویی، دوباره او را به سلول بازگرداندند ترس جای احساس گناه را گرفت. با خودش فکر میکرد حتما آنقدر میزنندش که همه چیز را درباره نامه های عاشقانه اعتراف کند و بگوید که چطور سلیمان او را گول زده بوده. برای دمی چنان احساس شرم کرد که میخواست همانجا بمیرد، ولی خیلی زود متوجه شد که دارد اغراق میکند. درست است هرسه نفر عاشق سمیحه شده بودند، اما مولود میدانست که اگر به پلیس میگفت که آن نامهها را خطاب به رایحه نوشته بود، مسخره اش میکردند و کار خودشان را ادامه میدادند.
بعد از ظهر آن روز داشت همه چیزهایی را که میخواست برای پلیس توضیح دهد در ذهنش مرور میکرد، که آزادش کردند. بیرون از اداره پلیس یادآوری فرهاد به گریه اش انداخت. به نظر میرسید که بخش بزرگی از زندگی و یادهایش محو شده بود، اما میل رسیدن به خانه و در آغوش گرفتن دخترانش چندان قوی بود که در میدان تقسیم با هیجان سوار اتوبوس شد.
دخترها در خانه نبودند و خانهی خالی افسرده اش کرد. فاطمه و فوزیه بدون شستن ظرف های کثیف خانه را ترک کرده بودند. احساس اندوه به او دست داد و حتی تا اندازهای منظره ابزار بوزافروشی همیشگی که سی سالی همراهش بود، گلدان ریحان رایحه در هره پنجره و سوسک های درشتی که تنها در عرض دو روز جرات به دست آورده و همه جا را صاحب شده بودند، هراسانش کردند.
به شتاب از خانه بیرون زد. اطمینان داشت که دخترهایش پیش خالهها در توت تپه هستند. میدانست که آکتاشها حتما او را سرزنش میکردند که چرا آنقدر به فرهاد نزدیک شده بود. حالا مرگ فرهاد را چطوری باید به سمیحه تسلیت میگفت؟ در اتوبوس مجیدیه از پنجره بیرون را تماشا میکرد و درباره همه این چیزها میاندیشید.
خانه ی اکتاش ها، در توت تپه مانند روزهای عید شلوغ بود. سلیمان هم همزمان با مولود آزاد شده بود. کمی بعد در میانه شلوغی خودش را کنار ملاحت زن سلیمان یافت. هردو بیآنکه چیزی به هم بگویند خاموش تلویزیون را تماشا میکردند. مولود با خود اندیشید که رفتار مردم با این زن که به نظر میرسید کاری به کار کسی ندارد بیانصافانه است. مولود میخواست تا کسی لب به سرزنش و انتقاد از او نگشوده، دخترانش را بردارد و به تارلاباشی برگردد. مولود حتی در شادی این مردم از رهایی سلیمان سرزنشی را نسبت به خود حس میکرد. خدا را شکر که خانه حالا چهار طبقه شده بود و سه تا تلویزیون داشت که همیشه خدا روشن بود. همانجا در طبقه همکف ماند. اینطوری با صورت گریان سمیحه روبهرو نشد و بار سنگین تسلیت گفتن از گردنش برداشته شد.
اکنون سمیحه نیز مانند مولود همسرش را از دست داده بود. شاید او از پیش میدانست که احتمال چنین چیزی درباره فرهاد میرود و به همین دلیل او را هشیارانه ترک کرده بود.
خویشان علوی فرهاد، همکارانش در شرکت برق و چند دوست قدیمی از محله ی بی اوغلو در مراسم خاکسپاری شرکت کردند. سمیحه نرفت. مولود و محینی نمیدانستند چه کار کنند. آسمانی خاکستری بر استانبول سایه افکنده بود و چون هیچکدامشان خیلی اهل میگساری نبودند، راهشان را کشیدند و به سینما رفتند. مولود پس از پایان فیلم مستقیما به خانه بازگشت و منتظر دخترها شد.
با دخترها درباره مراسم خاکسپاری شوهرخالهشان فرهاد حرفی نزد. فاطمه و فوزیه طوری رفتار میکردند که انگار باورشان شده بود که شوهر خاله شوخشان به این دلیل به قتل رسیده بود که کارهای ناجور می کرده. به همین دلیل هیچ پرسشی نکردند. سمیحه چه چیزی به دخترها گفته بود و چه چیزی به آنها تلقین کرده بود؟ مولود هربار که به چهره آنها نگاه میکرد نسبت به آینده آنها نگرانتر میشد. دلش میخواست دخترها آنچه را که آکتاشها درباره فرهاد گفته بودند باور کنند. او میدانست که فرهاد حتما از این کار او خوشش نمیآمد و ازاین بابت احساس گناه میکرد، اما نظر شخصی مولود نسبت به این موضوع، در برابر کفه ی آرامش دخترانش و آینده آنها سنگینی نداشت. اکنون که فرهاد مرده بود تنها کسانی که مولود میتوانست در این تنازع بقا در شهری مانند استانبول رویشان حساب کند قورقوت و سلیمان بودند.
مولود از همان روز اول چیزی را که به پلیس گفته بود به قورقوت هم گفت. او از زدوبندهای اداره برق و جاه طلبیهای فرهاد چیزی نمیدانست. در هر حال از شغلش در اداره برق خوشش نمیآمد و میخواست هرچه زودتر از آن دست بکشد. کمی پس انداز داشت و نگران نبود. وقتی مولود پایش را به اداره مرکزی عظیم شرکت برق هفت تپه در میدان تقسیم گذاشت تا استعفایش را تسلیم کند، متوجه شد که آنها پیشدستی کرده و او را اخراج کرده بودند.
پس از خصوصی شدن اداره ی برق و رشوه گیری و دزدی، صاحبان تازه شرکت از هر نوع انتقاد و شایعات مربوط به فساد دوری میکردند. مولود وقتی دید بازرسان آشنا هم درباره فرهاد و اینکه چه لطمه ای به نام نیک بازرسان برق زده صحبت میکنند دلزده شد. حال آنکه همین ها بودند که اگر بازرسی در مبارزه با قاچاق برق کتک خورده و یا کشته شده بود، از او به عنوان قهرمانی یاد می کردند که مایه ی افتخارشان بود.
چرایی و چگونگی ی قتل فرهاد تا ماه ها روشن نشد. پلیس ابتدا اعلام کرد که احتمال میرود پای یک همجنسگرا در قتل باشد.
این حتی سلیمان و قورقوت را هم واداشت نسبت به این نظریه واکنش خشم آلود خود را نشان دهند.
دلیل پلیس این بود که قاتل در آپارتمان فرهاد را به زور باز نکرده بود، پس روشن بود که قاتل کسی بوده که فرهاد او را میشناخته و به نظر میرسید حتی با هم گیلاسی راکی نوشیده باشند. پلیس از سمیحه نیز بازجویی کرده بود و ظاهرا جزییاتی را که سمیحه درباره جدایی و دلسردی از شوهرش شرح داده بود و اینکه مدتها در خانه خواهرش ساکن شده بود دال بر تایید این نظریه میدانستند. پلیس سمیحه را مظنون نمیدانست و حتی یک روز او را به خانه مقتول بردند تا شهادت دهد آیا اسباب اثاثیه سرجایش هست و چیزی دزدیده شده یا نه.
پلیس دو تن از دزدان باسابقهی محلهی جهانگیر و چوکور جمعه را هم بازداشت کرد و حسابی کتکشان زد تا اعتراف کنند. نکات تازهای به جزییات قتل روز به روز افزوده میشد و مولود از طریق قورقوت و روابط سیاسی که او داشت از آنها آگاه میشد.
اکنون جمعیت استانبول ۹ میلیون نفر میشد و خبرهای معمولی جنایت ناشی از حسادت، بد مستی و یا خشم، دیگر خبر به شمار نمیآمد. مگر آنکه در ماجرای قتل، پای جسد زنی نیم برهنه و یا آدم معروفی در کار باشد.
خبر مرگ فرهاد در هیچ روزنامه و مجله ای چاپ نشد. صاحبان این روزنامههای بانفوذ که در پی خصوصی سازی اداره ی برق بخشی از سهام شرکت برق را خریده بودند، از چاپ هر خبری که اثر منفی بر شهرت آنها بگذارد، پرهیز میکردند.
شش ماه بعد یک ماهنامه که دوستان مبارز و چپ فرهاد در آن مقاله مینوشتند، نوشته ای را چاپ کرد که هیچیک از مافیای برق آن را ندیدند. فهرست شامل نام هایی بود از جمله فرهاد ییلماز. نویسنده توضیح داده بود که فرهاد ییلماز بازرس نیک نفسی بود که در جریان تبادل آتش میان باندهای درگیر بر سر تقسیم منافع برق قاچاق جانش را از دست داده بود.
مولود حتی اسم این ماهنامه را پیش از آن نشنیده بود. دو ماه از چاپ این نوشته در آن میگذشت که سلیمان نسخهای از آن را برای مولود آورد. سلیمان صبر کرد مولود آن را بخواند. چیزی نگفت. دیگر از آن نوشته صحبتی به میان نیامد. سلیمان صاحب پسر دیگری شده بود. کار ساخت و ساز خوب بود و رویدادهای زندگی مطابق میلش.
سلیمان به او گفت:
«میدونی ما چقدر همیشه ترا دوست داریم. فاطمه و فوزیه میگن هنوز کار مناسبی پیدا نکردی.»
مولود گفت:
«وضع من خوبه. شکر خدا. نمیفهمم چرا دخترا این حرفو زدن.»
هشت ماه بعد از مرگ فرهاد سهم ورثه روشن شد. به کمک وکیلی که آکتاش ها برای سمیحه پیدا کرده بودند، او توانست دو ملک کوچکی را که فرهاد در فرصت مناسبی با پولی که طی سالها تحصیلداری پس انداز کرده بود و در چوکورجمعه و توپخانه خریده بود، صاحب شود. هر دو آپارتمان کوچک و قناس را شرکت ساختمانی وورالها نوسازی کردند و اجاره دادند. مولود از این جزییات از طریق فاطمه و فوزیه که آخر هفته را به دیدن خالهها میرفتند و شنبه شبها را همانجا میماندند، آگاه میشد. آنها برای پدرشان تعریف میکردند که چه خوراکی خوردند یا چه فیلمی را دیدند و با خالههایشان چه بازیهایی کردند یا شاهد چه دعواهایی بین قورقوت و ودیهه بودند. بعد از هر دیداری فاطمه و فوزیه برمیگشتند تارلاباشی و ژاکت تازه یا شلوار جین و کیف دستی و هدایای دیگری را که به آنها داده شده بود به پدرشان نشان دهند. خاله سمیحه نام فاطمه را در کلاسهای آمادگی کنکور ثبت کرده و پولش را پرداخته بود. افزون بر آن به هردو دختر پول توجیبی میداد. فاطمه تصمیم داشت رشته گردشگری بخواند. مولود از حالت مصمم فاطمه به اندازه ای خوشش میآمد که اشک در چشم هایش جمع میشد.
یک روز سلیمان به مولود گفت:
«میدونی قورقوت چقدر اهل سیاسته. من حتم دارم که یه روز پاداش خدماتی رو که به میهنش کرده، میگیره. درسته که ما دیگه توی روستا نیستیم و اونجا رو ترک کردیم ولی داریم فکر میکنیم یه موسسه راه بیاندازیم و همه هم ولایتیهای ساکن استانبولو زیر یه چتر جمع کنیم و هر کمکی لازم دارن بهشون برسونیم. چند آدم بانفوذ و پولدار دیگه اهل توت تپه، کول تپه، نخود و یورن هم هستند که با ما همکاری میکنن.»
مولود گفت:
«من که از سیاست چیزی نمیفهمم.»
سلیمان گفت:
«گوش کن مولود. ما دیگه بچه نیستیم. چهل سالمونه. حالا دیگه باید از همه چی سر دربیاریم. مساله مساله سیاست نیست. ما میخوایم دور هم باشیم و مراسمی برگزار کنیم. همین الانش هم، همولایتیها رو میبریم سفرهای کوتاه تفریحی و بهشون غذا میدیم. داریم یک باشگاه راه میاندازیم. کافیه وایستی اونجا و تموم روز چایی درست کنی. فکر کن داری یه قهوه خونه رو اداره میکنی. با هم ولایتیها گپ بزنی. یه مقدار پول جمع کردیم و تونستیم یه جایی رو توی مجیدیه اجاره کنیم. صبح به صبح میری در اونجا رو باز کنی و شب هم میبندی میری خونه. پولی که دستت میرسه دست کم سه برابر پولیه که یه دوره گرد دستفروش درمیآره. قورقوت اینو تضمین کرده. میتونی ساعت شش تعطیل کنی. به اندازه کافی وقت داری که به بوزافروشیت برسی. ببین فکر همه چی رو کردیم.»
«بذار یکی دو روز دیگه جوابشو میدم.»
سلیمان گفت:
«نه دیگه. همین الان باید جواب بدی.» ولی وقتی سیمای متفکر مولود را دید عقب نشست.
مولود ترجیح میداد کاری داشته باشد نزدیک خیابانهای اصلی شهر و جمعیت و بیاوغلو. کاری که بتواند با مشتریهایش خنده و شوخی کند، در خانهشان را بزند و کوچههای بیانتها را سربالایی و سرپایینی طی کند. این چیزی بود که خوب از عهده اش برمیآمد، نه کاری که مجبور باشد صبح تا شب یک گوشه کز کند. مولود اما باوجود میلش این را دریافته بود که چقدر هنوز به پشتیبانی قورقوت و سلیمان نیازمند است. ته پولی را که طی روزهای بازرسی در شرکت برق پس انداز کرده بود بالا آورده بود. آن مدتی هم که در اداره برق مشغول بود نتوانسته بود سر بوزافروشی وقت بیشتری بگذارد و چند تا از مشتریهای همیشگی را از دست داده بود. بعضی شبها در کوچهها و خیابانها به نظرش میآمد که هیچ پردهای از پشت پنجرهها کنار نخواهد رفت و هیچ مشتری او را صدا نخواهد زد تا برایشان بوزا ببرد.
شب ها سنگینی و سختی سیمان، و هراس شهر را بر روی سینهاش حس میکرد. سگ ها دیگر تهدیدش نمیکردند. سروکله سطلهای بزرگ و چرخدار زباله حالا دیگر حتی در کوچهها و خیابانهای مرکز شهر هم پیدا شده بود. همهی آن جاهایی که مولود دوستشان داشت: بیاوغلو، شیشلی، جهانگیر. یک عده فقیر و بینوا هم دور و بر این سطلها پیدا شده بودند که توی آنها دنبال چیز به درد بخوری بودند. این کوچهها و خیابانها، پس از ۲۹ سالی که مولود آنها را زیر پا گذاشته بود بخش جدایی نشدنی روحش شده بودند. اکنون اما داشتند با سرعتی شگرف چهره عوض میکردند. کلمات و حروف و مردم و سروصدا بیشتر از پیش شده بودند. مولود غم غربتی نسبت به گذشته در تن شهر حس میکرد اما مطمئن نبود که این حس بتواند تاثیری در وضعیت فروش بوزا داشته باشد. همه چیز داشت عوض میشد. سروکله نسل تازهای از دست فروشان کله شق و عصبانی پیدا شده بود که همیشه میکوشیدند سر خریدار کلاه بگذارند. با صدای بلند فریاد میزدند و از شکستن قیمت برای رقابت با هم گریزان نبودند. این تازه واردها در عین ناشیگری چپاولگرتر بودند. هیاهوی شهر، نسل قدیمی دست فروشان را بلعیده بود.
از همین رو مولود با فکر مصاحبت با همشهریان کنار آمد و بر آن شد که پیشنهاد آکتاشها را بپذیرد. به این ترتیب حتی وقت پیدا میکرد شبها به کار بوزافروشی ادامه دهد. اتاق های اداری باشگاه در طبقه همکف بود. یک دستفروش هم در مقابل باشگاه بود که بلوط بوداده میفروخت. مولود ماههای اول او را از پشت پنجره تماشا میکرد، طوری که کم کم هم از رمز و راز حرفهاش سردرآورده بود و هم به اشتباهاتش پی برده بود. به بهانهای میرفت و سر صحبت را با او باز میکرد:
«دربان اومده؟ این دور و برها شیشه بر میشناسی؟»
بعضی وقتها هم اجازه میداد بلوط فروش سه چرخهاش را داخل ساختمان بگذارد (کاری که البته به زودی جلویش گرفته میشد). سپس با هم برای نماز جماعت میرفتند مسجد.
ادامه دارد
بخش پیش را اینجا بخوانید