برافروز آتش که سرما گریزد
شب تیره از ملک دارا گریزد
به ایمان چراغان کنیم آشیان را
که تا ظلمت شام یلدا گریزد
بزن تیشه بر فرق دیو سیاهی
که این دشمنِ نورِ فردا گریزد
نشاید که گردیم تسلیم دیوان
مبادا که از ما اهورا گریزد
گر این اژدها مهر ما را ببلعد
امید سحر از شب ما گریزد
بزن طبل و فریاد کن با دف و کف
که آن اژدها زین صداها گریزد
چو “راهی” خورشید گردیم، بی شک
سپاه سیاهی به بیجا گریزد
در گذر عمر چند هزارسالهی قومهای ایرانی ساکن فلات ایران، واژه و معنای یلدا جایگاه و جلوهی ویژهای به خود گرفته و به سنتی پابرجا و سروربخش تبدیل شده است. تاریخنگاران همه از آن گفتهاند، و سخنوران بیشمار دربارهی آن سرودهاند. دربارهی یلدا افسانهها داریم، قصهها داریم، و نیز، پژوهشهای بسیار که بارها نوشتهایم و خواندهاید.
در این نوشتار کوتاه دستچینی از آنچه سخنوران نامدار ادب پارسی درباره یلدا از خود به یادگار گذاردهاند پیشکش دوستان میکنیم.
بیشتر شاعران در تعبیرها و استعارهها، درازا و سیاهی شب یلدا را به بلندی و مشکین فامی گیسوی معشوق و سپیدی رخسار او را به خورشید و ماه شبیه کردهاند.
رضاقلیخان هدایت سال را که یک یلدا بیشتر ندارد تحقیر میکند و به دلدار مینازد که، یک ماه دارد و دو یلدا(به نظر میرسد که این مضمون را از خواجو کرمانی وام گرفته باشد):
در سال اگر شبیست یلدا
در یک مهِ آن صنم دو یلداست
ناصرخسروقبادیانی، به زاهد و عابد ریایی طعنه میزند که دلش چون شب یلدا غرق در سیاهیست اما شب مسجد را با چلچراغ چون روز روشن ساخته است و دلش خوش است:
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا!
حافظ شیرازی نازنین در سخن از یلدا به معشوق نپرداخته و به آنان که برای نزدیک شدن به ارباب قدرت به هر دری میزنند اندرز میدهد که، نزدیکی و مصاحبت با خودکامگان ظلمتی چون شب یلدا در پی دارد، اگر جویای نور هستی خواستار بردمیدن خورشید باش:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
(” بو” به معنای، باشد که، به امید …)
سعدی شیرازی، استاد سخن، بیشتر به دمیدن آفتاب میاندیشد تا تاریکی نَفَسگیر یلدا؛ و امیدوارست همانگونه که شب یلدا را پایانی ست، درد عشقش به وصال انجامد
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر، شبان یلدا را
و در غزلی دیگر شکایت میکند که برای عاشق دلریش، شبهای فراق، هرکدامش همچون یک شب یلداست و برای همهی گرفتاران فراق آرزوی خلاص میکند:
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
خلاص بخش خدایا! همه اسیران را
و …
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
و در غزلی بسیار زیبا ببینید چه پردهِی دلانگیزی از شب یلدا — موی و روی زیبای معشوق تصویر میکند— دلدار همینکه موهایش را که همچون نقاب بر رخسارش ریخته پس میزند، شب یلدا برانداخته میشود و قیامت، آشکار:
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
پروین اعتصامی با بهرهوری از ویژگی شب یلدا – درازی و تاریکی – به سیه کاریهای زیر پرده اجتماع و روزگار میپردازد:
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
وحشی بافقیگویا از ستمگری برون از اندازهی معشوق، که او را گرفتار ظلمتی همسان شب یلدای بی سحر کرده، بجان آمده:
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
و جای دیگر همهی عاشقان دلدارش را مستحق دلسوزی میبیند:
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش، هزاران شب یلدا ببرد
و در این غزل درس عرفان میدهد که اگر به فنا(ی در معشوق) رسیدی شبت روز خواهد شد. تا در تاریکی یلداگونه (ی خویشتن) هستی، به دنبال یافتن شمع باش:
رتبهٔ عرفان شود شام فنا روشنت
قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب
خاقانی شروانی، سدهی ششم (ه.ق)، در ستایش از اقتدار آفرینندهی هستی و مهر براندازندهی شب یلدا، تصویر زیبایی از کرم شبتاب میسازد:
کرم شبتاب را شب یلدا
در بن چه ضیا فرستادی
و …
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
و مژده میدهد که دل به غم روزگار نسپارید که شادی و سرور در راه است، چنانکه روز از دل سیاهی شب یلدا طلوع میکند (تمثیل یوسف نبی که در چاه ظلمانی به فره ایزدی منور شد):
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
منوچهری دامغانی، قصیدهسرای چیره دست سده پنجم در قصیده ای که به نظر میرسد در وصف سلطان است، میگوید:
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند
(چنین است که حافظ مصاحبت فرمانروایان را “ظلمت شب یلدا” میداند!)
انوری، شاعر نامدار درباری سده ششم (ه.ق)، معلوم نیست چه بلایی به سرش آمده که گرفتار شبی اندوهبار به درازی شب یلدا شده که پس از اشاره به حال و روز خود، یک تشبیه یلدایی عرضه میکند:
منِ مدحخوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار، تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
و در جایی دیگر به معبودش مینازد که اگر شب یلدا رخ او را ببیند با همهی سیاهی، خود را روز نوروز میپندارد:
با بهار رخت تواند گفت
شب یلدا که روز نوروزم
اوحدی، عارف شاعر سدهی هفتم (ه.ق):
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
خواجو کرمانی، غزلسرای پرآوازه خطاب به مدعی میگوید، چیزی از شب یلدا فهم نخواهی کرد مگر آنکه جان را قربانی گیسوی دلدار کنی:
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
و …
هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک
کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود
محتشم کاشانی، مرثیه سرای سدهی دهم (ه.ق):
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
گریههای سحرم را اثری پیدا نیست
فروغی بسطامی، غزلسرای سدهی سیزدهم (ه.ق)، در غزلی بسیار شیوا که با این بیت آغاز میشود:
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را با لعل خندان آفریدند
وقتی به شب یلدای عشقی خود میرسد، میگوید:
من از روز جزا واقف نبودم
شب یلدای هجران آفریدند!
(من که نفهمیدم اگر معشوق خندان باشد عاشق چرا باید گریان باشد؟!)
عبید زاکانی، سدهی هشتم(ه.ق)، شاعر، نویسنده، طنزپردازِ رند، در موضوع یلدا یک دفعه جدی میشود:
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
وی روی خوشت به ترکتازی مشهور
با زلف تو قصهایست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور
امیر خسرو دهلوی شاعر سدهی هفتم (ه.ق)، در این دوبیتی با بهره گیری از مفهوم یلدا، از چهره و گیسوی افشان معشوق تصویری دلانگیز عرضه میکند:
مشک براطراف مه آوردهای
توبه به زیر گنه آوردهای
بر رخ تو کآفت جان منست
از شب یلدا سپه آوردهای!
و این بیت هم از اوست که با بیتی از غزل سعدی (در بالا ببینید) مضمون یکسان دارد:
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
و نیز:
بر رخ تو کآفت جان من است
از شب یلدا سپه آورده ای
فیض کاشانی، سدهی یازدهم (ه.ق):
روزهای تیره بر شبها فزود
عمر من شد یک شب یلدای عشق
سلمان ساوجی شاعر سدهی هشتم (ه.ق)،
دل پرخونی از تارهای گیسوی معشوق دارد، چرا که چنان با سماجت رخسار معشوق را پوشاندهاند که در چشم شاعر، هریک مانند شب یلداییست. بنابراین، امیدی به برآمدن روز ندارد (گویا معشوق خیال ندارد به عاشق روی خوش نشان دهد!):
شب یلداست هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمیبینم، خود این شبهای یلدا را
اقبال لاهوری فیلسوف و عارف شاعر پارسی گوی پاکستانی سدهی چهاردهم (ه.ش):
بر فلک، کوکب ندیم کوکب است
ماه تابان سر به زانوی شب است
روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را امروز بر فردا زند
(انگار که شب یلدا و روز در کنار هم قرار گرفتهاند)
و نیز:
اشک خود بر خویش می ریزم چو شمع
با شب یلدا در آویزم چو شمع
قاآنی شیرازی، سدهی سیزدهم (ه.ق)
یک تصویرسازی زیبا دارد از یلدا و شباهت آن با روی و موی یار:
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
و نیز:
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا(!)
و یک تصویرسازی دل انگیز دیگر:
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان
بر شیر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاغ بر اوراق یاسمین
قاآنی در قصیده طنزی که به شماره ۳۱۰ ثبت دیوان است، از زبان دختری دلخواه به مشاور شاه که خواهان اوست، میگوید (تشبیه ریش به شب یلدا را جای دیگری ندیدهام):
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه؟
مهستی گنجوی (یا، مَهسِتی گنجهای)، شاعر بانوی سدهی پنجم (ه.ق)، در یک رباعی از شب یلدای خودش میگوید:
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم، ربَّ لاتذرنی فردا [تنها]
(خدایا مرا تنها مگذار)
صائب تبریزی، سده ی یازدهم (ه.ق)، :
آه ما رعناترست از آه ماتم دیدگان
آنچنان کز جملهی شبها شب یلدا یکیست
ابن حسام خوسفی، سدهی یازدهم (ه.ق)، نیز زیبا سروده:
گفتمش: “با عارضت زلفت تناسب از چه یافت؟”
گفت: “ماه روشن است این و شب یلداست آن!”
امیر معزی شاعر سدهی پنجم(ه.ق)، در ستایش از خواجه ابوجعفر سروده:
ایزد دادار مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا
حکیم سعدالدین نزاری، سدهی هفتم (ه.ق):
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا