ولادیمیر ناباکوف

 

  پاره‌ی یازده

این نوعی اعتراف‌نامه است. من عاشقِ توام (نامه این‌گونه آغاز شده بود؛ و برای لحظه‌ای مبهم، خط ناخوانا و پرتنش‌اش را با خط خرچنگ‌قورباغه‌ای دخترمدرسه‌ای‌ها اشتباه گرفتم.) یکشنبه‌ی گذشته که تو، هامبرتِ بد، قبول نکردی بیایی و پنجره‌های جدید کلیسای ما را ببینی، بله، عزیزِ من، همین یکشنبه‌ی گذشته از خدا پرسیدم چه‌کار کنم، پیشنهادش همین کاری بود که می‌بینی. ببین، هیچ راه دیگری نیست. من از نخستین لحظه‌ای که تو را دیدم، عاشق‌ات شدم. من زنی پراحساس و تنهای‌ام و تو عشقِ زندگی من‌ای.

حالا، عزیزترین، عزیزترینِ من، موسیوی عزیز، این را خواندی و باخبر شدی. بنابراین، خواهش می‌کنم بی‌درنگ وسایل‌ات را بردار و خانه را ترک کن. این دستورِ خانمِ صاحبخانه است. دارم مستاجرم را مرخص می‌کنم. با لگد بیرون‌ات می‌اندازم. برو! گم شو! ترک کن! موقعِ شام برمی‌گردم، اگر هر دو راهِ رفت‌وبرگشت را با سرعت هشتاد بروم و تصادفی نکنم (مگر چه اهمیتی دارد؟) دل‌ام نمی‌خواهد تو را در خانه ببینم. خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم فوری از این‌جا برو، همین حالا، حتا این حرف‌های یاوه‌ را تا پایان نخوان. برو، بدرود.

Sandro-Botticell

عزیزم، موضوع خیلی ساده است. تردید ندارم که من برای تو هیچ‌ام، هیچِ هیچ‌ام برای تو، هیچِ هیچ. بله، تو از حرف زدن با من لذت می‌بری (و البته از مسخره‌کردنِ منِ بیچاره) و کم‌کم به خانه‌ی صمیمی ما علاقه‌مند شدی، به کتاب‌هایی که من دوست دارم، به باغ زیبای‌ام، حتا به سروصداهای لو، اما من برای تو هیچ‌ام. درست است؟ درست است. هیچ ‌و بی‌ارزش. حالا اگر پس از خواندنِ این «اعتراف‌نامه‌ی» من، با آن روحیه‌ی سرد و عبوس اروپایی‌ات، فکر کردی که من آن‌قدر گیرا هستم که از نامه‌ام سوءاستفاده کنی و به من دست‌درازی کنی، آن‌وقت مجرم شناخته خواهی شد، بدتر از بچه‌دزدی که دختربچه‌ای را بی‌صورت کرده باشد. ببین عزیزم، اگر تصمیم گرفتی بمانی، اگر بیایم و ببینم هنوز هستی (که می‌دانم نخواهی بود، و به همین دلیل می‌توانم این‌طوری ادامه دهم) ماندن‌ات فقط این معنی را خواهد داشت که تو هم همان‌قدر که من تو را می‌خواهم مرا می‌خواهی: به عنوان جفتِ همیشگی؛ و این‌که آماده‌ای برای همیشه که زندگی‌ات را به زندگی من پیوند بزنی و پدرِ دخترِ کوچولوی من باشی.

بگذار یک کمی دیگر هم بغُرم و بتوفم عزیزترین‌ام؛ زیرا می‌دانم که این نامه حالا دیگر به‌دست تو پاره شده و ذره‌های‌اش (ناخوانا) در گلوگاه مستراح می‌چرخند. عزیزترین‌ام، در طول این ماه شگفت‌انگیزِ ژوئن، چه دنیایی از عشقِ به تو بنا کرده‌ام! می‌دانم که چه‌قدر باوقاری و چه‌قدر «انگلیسی‌مرام.» ممکن است با آن کم‌گویی اروپایی‌ات، و با داشتن آن ادب و احترام، از گستاخی این دخترِ آمریکایی سخت شگفت‌زده شده باشی! تو که قوی‌ترین احساسات‌ات را پنهان می‌کنی، باید مرا به‌خاطرِ این‌گونه گشودن سفره‌ی دلِ زخم‌خورده و بیچاره‌ام، احمقی بی‌پروا بدانی. در این سال‌های گذشته، زجرهای بسیار کشیده‌ام. آقای هیز مردی بی‌مانند بود، فردی ممتاز، اما بیست‌سال از من بزرگ‌تر بود… حالا بهتر است از گذشته بد نگوییم. عزیزترین‌ام، اگر خواسته‌ی مرا نادیده گرفته و این نامه‌ی کنایه‌آمیز را تا پایان خوانده‌ای، باید تاکنون حس کنجکاوی‌ات خوب اشباع شده باشد. مهم نیست. پاره‌اش کن و برو. یادت باشد که کلید را روی میز اتاق‌ات بگذاری، با یک یادداشت کوتاه از نشانی‌ات، تا بتوانم دوازده دلاری را که بابت اجاره‌ی چند روزِ باقیمانده از این ماه به تو بدهکارم برای‌ات بفرستم. خداحافظ عزیز. برای‌ام دعا کن، اگر اصلا دعا می‌کنی.

                                                    شین. ه.»

آن‌چه این‌جا آورده‌ام، چیزی‌ست که از آن نامه به یاد دارم، و آن‌چه از آن نامه به یاد دارم، کلمه به کلمه به یاد دارم (از جمله آن کلمه‌هایی که به فرانسویِ بد نوشته بود.) دست‌کم دوبرابر این بود. بخشِ احساساتی آن را جا گذاشتم، راستش آن موقع هم سرسری خواندم‌اش؛ درباره‌ی برادر لولیتا بود که در سن دو سالگی مرده بود، و این‌که اگر الان زنده بود چه‌قدر من او را دوست می‌داشتم. آن زمان خود لولیتا ۴ ساله بوده. ببینم، چیز دیگری هم می‌توانم بگویم؟ آره. «گلوگاه مستراح» (جایی که نامه را بلعید) درواقع، خودم به نامه اضافه کردم. او احتمالا التماس کرده بود که آتشی برای‌اش به‌پا کنم و آن را بسوزانم.

نخستین واکنش‌ام بیزاری، سرخوردگی و گریز بود. واکنش بعدی‌ام، مثل این بود که دست آرام‌بخش دوستی روی شانه‌ام قرار بگیرد و از من بخواهد که عجله نکنم. نکردم. از گیجی که درآمدم، دیدم هنوز توی اتاقِ لو ایستاده‌ام. یک صفحه‌ی کاملِ آگهی از مجله‌ای زرق‌وبرق‌دار کنده شده و به دیوار بالای تخت چسبیده بود، میان صورت یک آوازخوان و مژه‌ی یک هنرپیشه. آگهی، شوهر جوانی را نشان می‌داد که موهایی مشکی داشت با نوعی نگاهِ بی‌روح در چشم‌های ایرلندی‌اش‌. ربدوشامبری را از فلان و بهمان کمپانی تبلیغ می‌کرد و سینی پایه‌دارِ پل‌مانندی از فلان و بهمان کمپانی در دست داشت که در آن صبحانه‌ای برای دو نفر بود. زیر عکس، کشیش تامس مورِل، او را «قهرمان پیروز» نامیده بود. زنِ سراسر تسلیم‌شده (که در عکس دیده نمی‌شد) از قرار معلوم روی تخت‌اش نشسته و دست‌اش را دراز کرده بود تا سهم صبحانه‌اش را از سینی بردارد. این‌که چه‌طور هم‌بسترش می‌خواست به زیر این پل برود، بی‌آن‌که چیزی از صبحانه بریزد، معلوم نبود. لو کمانی را به مسخره به‌سمت قیافه‌ی بی‌حال مرد کشیده بود و با حروف کتابی نوشته بود: ها. ها. راستش، به‌رغم چند سال تفاوت سن، شباهتِ چشمگیری میان من و او بود. زیرِ آن عکس، آگهی دیگری بود. این یکی هم رنگی. نمایش‌نامه‌نویسِ معروفی، باوقار، سیگار دروم می‌کشید. او همیشه دروم می‌کشید. شباهت‌ام به این یکی خیلی کم بود. زیرش تختخواب نقش‌ونگاردار لو بود، پر از فکاهی. لعاب پایه‌های تخت کنده شده بود و علامت‌های سیاهِ کم‌وبیش گردی روی سفیدیِ پایه‌ها گذاشته بود. به خودم اطمینان دادم که لوئیز رفته. روی تختخوابِ لو دراز کشیدم و نامه را یک‌بار دیگر خواندم.

۱۷

آقایان هیئت منصفه! نمی‌توانم قسم بخورم که برخی از طرح‌های مربوط به این کاری که می‌خواهم انجام دهم (اگر اجازه‌ داشته باشم که اظهار نظر کنم) پیش‌تر به ذهن من نرسیده‌اند. البته ذهن‌ام این‌ها را در هیچ قالب قانونمند یا در ارتباط با موقعیتی خاص حفظ نمی‌کرد؛ ولی بگذار یک‌بار دیگر بگویم که نمی‌توانم قسم بخورم که ذهن‌ام در تاریِ افکارم، در تاریکی احساساتم با این‌ها بازی نکرده بود (تا نتیجه‌ی دیگری را جفت‌وجور کند). شاید وقت‌هایی بوده، حتما وقت‌هایی بوده، اگر بتوانم ادعا کنم که این هامبرت را می‌شناسم، وقت‌هایی که فقط برای امتحان، عقیده‌ی ازدواج با بیوه‌ی بالیده‌ای را بررسی کرده‌ام (مثلا شارلوت هیز) بیوه‌ای که در این دنیای گسترده‌ی خاکستری حتا یک خویشاوند برای‌اش نمانده، فقط با این منظور که بتوانم آن‌طور که می‌خواهم با بچه‌اش باشم (لو، لولا، لولیتا.) حتا آماده بودم که به شکنجه‌گرهای‌ام بگویم که یکی دو باری هم نگاه سردِ ارزیاب‌ام را به لب‌های مرجانی و موهای برنزی و خط گردن بسیار پایین شارلوت انداخته‌ام و به‌گونه‌ای مبهم کوشیده‌ام که او را در رویایی احتمالی بگنجانم. این را زیر شکنجه اعتراف می‌کنم. شکنجه‌ی خیالی، که شاید حتا وحشتناک‌تر از نوع واقعی‌اش باشد. ای‌کاش می‌توانستم از این شاخه به شاخه‌ای دیگر بپرم و از کابوس شبانه‌ای برای‌تان بگویم که با یادآوریِ واژه‌ی هولناکی از خوانده‌های جوانی به‌سراغ‌ام می‌آید و مرا سخت شکنجه می‌کند، مثل «دردی طاقت‌فرسا و جانگداز» (او که این عبارت را آفریده به‌راستی نابغه‌ی درد بوده!) یا واژه‌های وحشتناک، مرموز و خیانت‌باری مانندِ «شوک روحی،» «رویدادی تکان‌دهنده،» و «تیر افقی چوبه‌ی دار.» اما داستان‌ام همین‌طوری هم خام و بدساختار است.

پس از مدتی نامه را از بین بردم و به اتاق‌ام برگشتم، خوب فکر کردم، موهای‌ام را ژولاندم، ربدوشامبر بنفش‌ام را پوشیدم، و از میان دندان‌های به هم فشرده نالیدم و ناگهان، ناگهان، آقایان هیئت منصفه، احساس کردم (از میان شکلکی که لب‌های‌ام را کج کرده بود) پوزخند داستایوفسکی‌واری ظاهر شد، مثل خورشیدی بدشکل و دور. (در این موقعیت تازه و در فضایی کاملا روشن) همه‌ی نازونوازش‌های سرسری‌ای را که شوهر مادرِ لولیتا می‌توانست بی‌دریغ خرج لو کند، تجسم کردم. هر روز، روزی سه‌بار او را به سینه‌ام می‌چسبانم. آن‌گاه همه‌ی مشکلات‌ام رفع می‌شوند و مردی سالم می‌شوم. «تو را روی زانویی مهربان می‌نشانم و بر گونه‌ی نرم‌ات بوسه‌ای پدرانه حک می‌کنم…» هامبرتِ کتاب‌خوان!

سپس با احتیاطِ تمام، بر نوک پای ذهن، شارلوت را به‌عنوان جفت احتمالی‌ام مجسم کردم. به‌خدا می‌توانستم خودم را تجسم کنم که با صرفه‌جویی، دارابی‌ای را نصف کرده‌ام و برای‌اش می‌آورم، صبحانه‌ای بی‌قند.

هامبرت هامبرت که از شدت نورِ سفید و فریادها و لگدهای پلیسِ عرق‌ریز، خیسِ عرق است و حالا که احساسات درونی خود و شخصی‌ترین لایه‌های زندگی‌اش را به نمایش گذاشته، آماده است که آخرین «حرف‌اش» (quel mot!) را بزند: راستش هدف‌ام این نبود که با شارلوت بیچاره ازدواج کنم و او را به روشی زننده، نفرت‌انگیز و خطرناک مثل گذاشتن پنج قرص کلریدجیوه در شرابِ پیش از غذای‌اش یا چیزی مانند آن، از میان ببرم؛ اما فکری با پیوندی ظریف به علمِ داروشناسی به ذهن پرخروش و مه‌آلودم ضربه می‌زد. چرا خودم را به آن نازونوازش‌های پنهانیِ آمیخته با شرم و حیا که پیش‌تر امتحان کرده بودم، محدود کنم؟ رویاهای دیگری از آمیزش جنسی جلو نظرم در نوسان بود و روی خوش نشان‌ام می‌داد. خودم را می‌دیدم که به مادر و دختر، معجون قوی خواب می‌نوشانم تا بتوانم در سراسر شب و در مصونیت کامل دومی را نوازش کنم. خانه با صدای خروپف شارلوت پر شده، اما لولیتا گویی حتا نفس نمی‌کشید، به خموشیِ عروسک‌های نقاشی‌شده. «مادر، قسم می‌خورم که کِنی هرگز به من دست هم نزده.» «یا دروغ می‌گویی، دلورس هیز، یا من بختک شده‌ام.» نه، نه، تا آن‌جا پیش نمی‌روم.

بنابراین هامبرتِ بختک نقشه کشید و خواب‌ها دید و همان‌طور که خورشیدِ آتشینِ هوس و تصمیم (دو چیزی که دنیای زنده را آفریده) بالا و بالاتر می‌آمد، او هم بر ایوان‌های زنجیروار نشسته و در زنجیری از خیال‌های هرزگی، جامی شفاف به‌دست، به سلامتیِ شب‌های گذشته و آینده نوشید. در همین عالم رویا، جام را شکستم و (چون در آن دنیای خیال آن‌قدر نوشیده بودم که دیگر مست بودم و بزرگواری و رادمنشی‌ام را دست‌کم می‌گرفتم) گستاخانه تصمیم گرفتم که سرانجام هیزِ گنده را با سیاه‌کاری، نه، نه، «سیاه» زیادی تند است، با بنفش‌کاری چنان بترسانم که بگذارد با هیز کوچک همدم شوم، و اگر قمریِ گنده‌یِ بدبخت بخواهد جلو بازی‌کردنِ مرا با دخترخوانده‌ی قانونی‌ام بگیرد، او را به‌نرمی تهدید کنم که ترک‌اش خواهم کرد. در یک کلام، پیش از این پیشنهادِ بکر، پیش از این گستردگی، گوناگونی و گشایشِ فکر، به‌اندازه‌ی حضرت آدم در سراب باغ سیب‌اش (بنا به تاریخ مشرق‌زمین) بدبخت بودم.

اینک این گفته‌ی مهم را یادداشت کن: هنرمند درون‌ام بر نجیب‌زاده‌ی درون‌ام چیره شده بود. با اراده و تلاش بسیار سرانجام توانستم شیوه‌ی نگارش‌ام را در این زندگی‌نامه با لحنِ آن روزنگاری‌های نخستین، هنگامی‌که خانم هیز فقط مانع رسیدن به هدف‌های‌ام بود، هم‌نوا کنم. دیگر چیزی از آن یادداشت‌های روزنگاری‌ام نمانده؛ اما وظیفه‌ی هنریِ خود دانستم که لحن آن را حفظ کنم، صرف‌نظر از آن‌که چه‌قدر امروز برای‌ام دروغین و بی‌رحمانه می‌نماید. خوشبختانه، ماجرای‌ام به جایی رسید که دیگر می‌توانم از خوارشمردن و توهین به شارلوتِ بیچاره دست بردارم، آن هم به‌خاطر واقع‌نماییِ اندیشه‌های گذشته‌ام.

برای جلوگیری از دو سه ساعت سرگردانیِ شارلوتِ بیچاره در جاده‌های پرپیچ‌وخم (و جلوگیری از هرگونه تصادف احتمالی که می‌توانست رویاهای متفاوت هر دومان را خراب کند) دست به کاری خردمندانه، اما نافرجام زدم و کوشیدم تا با او در اردوی کیو تلفنی حرف بزنم. اما نیم‌ساعت پیش از تلفن من از آن‌جا رفته بود، و به‌جای او لو جواب داد. با ترس و لرز و از سوی دیگر با احساسِ چیره‌بودن بر سرنوشت به او گفتم که می‌خواهم با مادرش ازدواج کنم. مجبور شدم دوبار بگویم، چون چیزی حواس‌اش را پرت می‌کرد و نمی‌گذاشت به حرف‌های‌ام توجه کند. وقتی حرف‌ام را فهمید، با قهقهه گفت، «نه بابا…! این‌که معرکه است! حالا کی جشن می‌گیرید؟ یک لحظه صبر کن، یک سگ‌توله… یک توله‌سگ جوراب‌ام را گاز گرفته. گوش کن…» و پشت‌سرش گفت که می‌تواند حدس بزند که چه کیف و صفایی در انتظار اوست… وقتی گوشی را گذاشتم متوجه شدم که همین یکی دو ساعت ماندن در آن اردوگاه کافی بوده تا تصویر هامبرت هامبرتِ خوش‌قیافه را در ذهنِ لولیتا کوچولو با تصویر دیگری عوض کند. اما دیگر چه فرقی دارد؟ همین‌که مدت مناسبی از ازدواج گذشت، او را برمی‌گردانم. اگر شاعر بودم می‌گفتم، «شکوفه‌های نارنجی روی مزار به ندرت پژمرده می‌شوند.» اما من که شاعر نیستم. من فقط یادداشت‌کننده‌ای بس درستکارم.

پس از این‌که لوئیز رفت، یخچال را بررسی کردم و دیدم خالیِ خالی‌ست. پیاده تا مرکز شهر رفتم و بهترین خوراکی‌های موجود و هم‌چنین چند شیشه نوشیدنیِ الکلی خوب و دو سه نوع ویتامین خریدم. دیگر مطمئن بودم که وقتی از من خواسته شود احساس و اشتیاقی نیرومند از خود نشان دهم، به کمک این محرک‌ها و بنیه‌ی طبیعی خودم می‌توانم جلو هرگونه دستپاچگی‌ِ ناشی از سردی و بی‌علاقگی‌ام را بگیرم. یقین دارم که هامبرتِ خوش‌فکر بارها شارلوت را مثل نمایش‌های جنسیِ مردان وسوسه‌گر برانگیخته است. این را هم بگویم که شارلوت آدمِ خوش‌لباس و خوش‌بدنی بود، پنداری خواهر بزرگِ لولیتای من بود. اگر باسن گنده، زانوهای گرد، پستان‌های رسیده و پوست صورتی و خشنِ گردن (خشن در مقایسه با ابریشم و عسل) و سردی و ملال‌انگیزی‌اش را جدی نمی‌گرفتم، زنی خوش‌قیافه بود.

بخش دهم رمان را اینجا بخوانید.