اورهان پاموک

هردوشون باید بیان دست بوس من

 

روز یازدهم سپتامبر مولود و فوزیه تمام روز را مشغول تماشای کلیپ‌های خبری اصابت هواپیماها به برج‌های دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک بودند. آن آسمانخراش‌ها مانند داستان‌های فیلم‌های هالیوودی ناگهان در میان آتش  و دود به تلی خاکستر بدل شدند. مولود تنها به همین بسنده کرد که بگوید: آمریکایی‌ها دست به انتقام خواهند زد. پس از آن هرگز در این باره سخنی میان آن دو پیش نیامد.

با ازدواج فاطمه آن دو رابطه نزدیکی به هم زده بودند. فوزیه پرحرف بود و دوست داشت حرف های بامزه بگوید و ادای آدمها را دربیاورد. شوخی‌هایش اسباب خنده پدر می‌شد. او اخلاق مادرش را به ارث برده بود که می‌توانست خلق و خوی مسخره مردم را اسباب سرگرمی کند. می‌توانست ادای مرد همسایه را درآورد که موقع حرف زدن صدای سوت از میان دندان های جلویش شنیده می‌شد، یا صدای جیرجیر در را در بیاورد و حتی هن و هن پدر را هنگام بالا آمدن از پله‌ها تقلید کند. موقع خواب روی تخت مانند رایحه بدنش را به شکل حرف اس در می‌آورد.

پنج روزی از فروریختن برج های دوقلو می‌گذشت که یک روز عصر مولود از سر کار که به خانه برگشت دید تلویزیون خاموش است و میز ناهارخوری آماده نیست. فوزیه هم پیدایش نبود. فکر اینکه دخترش فرار کرده باشد به ذهنش خطور نکرد. به همین دلیل شروع کرد به غر زدن که چرا دختر هفده ساله تا آن موقع شب بیرون مانده و ولگردی می‌کند. فوزیه سال ماقبل آخر دبیرستان در ریاضیات و انگلیسی نمره قبولی نیاورده بود. تمام آن تابستان گذشته بود و فوزیه به خودش زحمت باز کردن گوشه کتابی را نداده بود. همچنانکه از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و چشم به راه آمدن فوزیه بود خشم‌اش کم کم جایش را به نگرانی داد. با اضطراب فراوان متوجه شده بود که کیف دستی فوزیه و بسیاری از لباس‌هایش سرجایش نبودند. داشت با خودش سبک سنگین می‌کرد که برود توت تپه یا نه که زنگ در به صدا در آمد. امید کم سویی در ذهنش جرقه زد.

سلیمان بود. بی‌ درنگ به مولود گفت که فوزیه با کسی فرار کرده. «پسرک» جوان مناسبی از خانواده ی خوبی است. پدرش یک شرکت کوچک تاکسی رانی با سه تاکسی دارد. پدر پسرک بعدازظهر تلفن کرده بود و سلیمان به دیدنشان رفته بود. البته اگر مولود تلفن داشت حتما به خودش زنگ می‌زدند. به هر حال فوزیه حالش خوب است و جای نگرانی ندارد.

مولود گفت: اگه حالش خوبه چرا فرار کرده و آبروی پدرشو برده؟

سلیمان پاسخ داد: تو چرا با رایحه فرار کردی؟ اگه رفته بودی خواستگاری عبدالرحمن کج گردن حتما موافقت می‌کرد که رایحه زنت بشه.

این حرف سلیمان مولود را به فکر انداخت که شاید فرار فوزیه نوعی تقلید باشد. عجیب نبود که دخترش این کار را به تقلید از آن دو کرده باشد.

مولود با غرور یاد آن شب فرارش افتاد و گفت: عبدالرحمن گردن کج امکان نداشت با ازدواج من و دخترش موافقت کنه. من هم امکان نداره دخترمو به این راننده تاکسی بدم. فوزیه به من قول داده دبیرستانو تموم کنه بره کالج.

سلیمان گفت: فوزیه تو هر دو تجدیدی رد شده. شاید از ترس بهت نگفته بود. ودیهه می‌دونه که تو بهش گفتی اگه دبیرستانو تموم نکنه و مثل خواهرش به دانشگاه نره، نمی‌بخشی‌اش.

مولود متوجه شد که حرف های خصوصی‌اش با دخترش نه تنها در میان خانواده آکتاش مطرح شده، بلکه با این حساب در محیطی کاملا بیگانه میان خانواده راننده تاکسی هم فاش شده. به نظر می‌رسد که حالا آنها فکر می‌کنند مولود پدری خشمگین و زورگو است. این آزرده اش کرد.

سرش را بالا گرفت و گفت: فوزیه دیگه دختر من نیست.

اما بی‌درنگ از این حرف خود پشیمان شد. سلیمان هنوز نرفته بود. حس پدر تنها مانده‌ای را داشت که دخترش فرار کرده بود. از یک طرف اگر دخترش را نبخشد و تظاهر نکند که از پسرک خوشش می‌آید (آن هم یک راننده تاکسی که هرگز فکرش را هم نمی‌کرد!) این خبر در شهر پخش می‌شد که دختر مولود با مردی فرار کرده و در این صورت آبروی او می‌رفت. از طرف دیگر اگر بی‌درنگ این حرامزاده را که دخترش را دزدیده بود می‌بخشید، لابد همه شک می‌بردند که مولود هم در این کار دست داشته و پول حسابی گرفته و اجازه داده با طرف ازدواج کند. او خوب می‌دانست که فرجام چنان راهی چیزی نبود جز زندگی تنها و بدخلق تا به پایان. همچون زندگی پدرش. راهی جز دومی برایش نمانده بود. این است که بی‌درنگ گفت:

«سلیمان، تو خوب می‌دونی من بدون دخترام نمی‌تونم زندگی کنم. حرفی ندارم فوزیه را می‌بخشم. به شرط اینکه قبل از هر چیزی با این مردی که می‌خواد  ازدواج کنه بیان اینجا و دست منو ببوسن. بله منم با رایحه فرار کردم ولی این همه راهو کوبیدم رفتم روستا پیش عبدالرحمن کج گردن و احتراممو بهش نشون دادم.»

سلیمان با لحنی آمیخته به شوخی گفت: مطمئن باش این راننده تاکسی، داماد تو هم به اندازه ای که تو به عبدالرحمن گردن کج  احترام گذاشتی به تو احترام می‌ذاره!

مولود متوجه طعنه ی سلیمان نشد. پریشان بود و بس هراسان از تنهایی. دوست داشت کسی به او آرامش خاطر بدهد. گفت: روزی روزگاری چیزی بود به اسم احترام! سلیمان خنده اش گرفت.

نام داماد دومش ارحان بود. آدمی بس معمولی با پیشانی و قدی کوتاه. مولود در شگفت بود که دخترک زیبایش با آن همه امیدهایی که پدر به او بسته بود چه چیزی در این جوان می‌دید. بی‌تردید آدم زیرک و آب زیرکاهی باید باشد! از دست دخترش که نمی‌توانست این چیزها را درک کند آزرده شد، اما از اینکه ارحان پوزشخواهانه دولا شد طوری که سرش به زمین می‌خورد و  دست او را بوسید و عذرخواهی کرد، خوشش آمد.

مولود به دامادش گفت: فوزیه باید دبیرستانو تموم کنه، نصفه کاره نذاره، و گرنه نمی‌بخشمت.

ارحان گفت: ما هم همینطور فکر می‌کنیم.

به مرور در جریان گفتگو برای دو طرف کاملا روشن شده بود که فوزیه نمی‌توانست ازدواجش را در مدرسه پنهان کند.

البته مولود خوب می‌دانست که سبب اصلی پریشانی‌اش نیمه کاره ماندن درس فوزیه یا دانشگاه نرفتن او نبود، بلکه این حقیقت که به زودی پس از ازدواج او مولود هم در خانه و هم در جهان تنها می‌شد. اندوه سنگین روحش مطرود شدن و تنهاماندگی خودش بود و نه کوتاهی در درس و مدرسه دخترش.

هنگامی که با دخترش دمی تنها شد سرزنش کنان از او پرسید: چرا فرار کردی؟ اگه مثل آدم اومده بودن خواستگاری تو من جواب رد بهشون می‌دادم؟

مولود از  حالت فوزیه که نگاهش را از او دزدید دریافت که پاسخ فوزیه به این سئوال پدر مثبت بود: آره که بهشون جواب رد می‌دادی!

مولود گفت: پدر و دختر داشتیم زندگی شادی می کردیم. حالا دیگه کسی برام نمونده. تنهای تنهام.

فوزیه او را در آغوش کشید و مولود جلوی خودش را گرفت تا اشک نریزد. خوب می‌دانست شب ها وقتی از بوزافروشی برمی‌گردد دیگر کسی چشم به راهش نخواهد بود. نیمه شب وقتی توی کابوس‌هایش از ترس سگ های ولگرد از میان درختان سرو می‌گریزد، عرق ریزان از خواب می پرد، دیگر نمی‌تواند با صدای نفس‌های دخترانش آرام گیرد.

ترس او از تنهایی سبب شد شرط سختی را پیش بکشد. او در یک لحظه که داماد آینده‌اش تحت تاثیر قرار گرفته بود از او قول گرفت که فوزیه هم دبیرستان را تمام کند و هم دانشگاه را. فوزیه شب را در خانه ماند. مولود خوشحال بود که فوزیه پیش از آنکه همه دنیا را به هم بریزد سر عقل آمده بود، اما در عین حال نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و هر ازگاهی یاد او بیاندازد که با فرار از خانه چقدر قلبش را شکسته بود.

فوزیه به مولود یادآوری کرد که: تو و مامان هم فرار کرده بودین!

مولود گفت: مامانت هرگز کاری رو که تو کردی نمی کرد.

فوزیه گفت: آره که می‌کرد!

مولود از پاسخ رک و صریح دخترش خوشش آمده بود. به نظر او این هم دلیل دیگری بود که فوزیه می‌خواست نشان دهد کاری نکرده بود جز اینکه مانند مادرش فرار کرده بود. تعطیلی‌های مذهبی یا زمان هایی که فاطمه و آن شوهر دستپاچه و ابلهش از ازمیر می‌آمدند، با هم سر خاک رایحه می‌رفتند. در بازگشت هم اگر دیدارشان زیادی بار اندوه بر دلشان افکنده بود مولود با آب و تاب جزییات فرارش با رایحه را شرح می‌داد و برایشان تعریف می‌کرد که چطور کوچکترین چیزهای این فرار را بررسی کرده بودند، چطور نخستین بار در یک مهمانی عروسی همدیگر را دیده بودند و چشم در چشم انداخته بودند و اینکه هرگز تا به پایان زندگیش آن نگاه رایحه را فراموش نخواهد کرد.

فردای آن روز، ارحان شوفر تاکسی، همراه پدرش که او هم راننده اما بازنشسته بود، به دیدار او آمدند و چمدان فوزیه را پس آوردند. مولود تا سعدالله پدر داماد را دید که ده سالی از او بزرگتر می‌نمود متوجه شد که از او بیشتر از پسرش خوشش خواهد آمد. سعدالله بیگ همسرش را  سه سال پیش در پی سکته از دست داده بود. برای اینکه جزییات مرگ همسرش را بهتر برای مولود شرح دهد پشت تنها میز موجود در آپارتمان یک خوابه او نشست و نشان داد که چگونه ناگهان میان خوردن سوپ قاشق را میان کاسه رها کرده بود و سرش افتاده بود روی میز.

سعدالله بیگ اهل دوزجه بود. پدرش در سال های جنگ جهانی دوم به استانبول آمده بود و پیش یک کفاش ارمنی در تپه گدیک پاشا شاگردی کرده بود. قرار بود بعدها با هم شریک شوند. در جریان شورش‌های ضد مسیحی ششم و هفتم سپتامبر که این کفاشی هم غارت شد، کفاش ارمنی استانبول را ترک کرد و مغازه را به پدر سعدالله بیگ سپرد که بعدها او مغازه را به تنهایی اداره کرد. اما پسر «آسان خواه و تنبل» او در برابر اصرارهای پدر ایستادگی کرد و به جای یادگرفتن کار کفاشی «شوفر درجه یک» استانبول شد. سعدالله بیگ با نگاهی عاقل اندر سفیه به مولود توضیح داد که رانندگی در آن سالها که سواری‌ها و تاکسی‌ها همگی ساخت آمریکا بودند شاید آبرومندترین حرفه به شمار می‌رفت. این توضیحات مولود را متوجه کرد که پسرک کوتاه قد کله توپی زیرک که با فوزیه فرار کرده بود سلیقه خوش را از پدرش و آن سال های خوب به ارث برده بود.

یک روز هم مولود سر از خانه سنگی سه طبقه آنها در محله کادیرگا درآورد تا درباره جزییات جشن عروسی گفتگو کنند. مولود و سعدالله بیگ رابطه دوستانه استواری برقرار کردند که پس از عروسی هم ادامه یافت. سرانجام مولود در دهه چهارم سنش داشت طعم دوستی و گفتگوی دوستانه همراه با گیلاسی راکی، گرچه خیلی اهل نوشانوش نبود، را می‌چشید.

سعدالله بیگ سه تا تاکسی داشت که شش راننده از او اجاره کرده بودند. هرکدامشان روزانه ۱۲ ساعت کار می‌کردند. برای او بیش از مدل و سال تاکسی‌ها که یکی خودرو ترکی مراد ۹۶ بود و آن یکی مراد ۹۸ و سومی دوج ۱۹۵۸ که سعدالله بیگ هرازگاهی خودش آن را تفریحی می‌راند تا خوب به آن برسد، بهای افزاینده پلاک تاکسی اهمیت داشت و مرتبا درباره آن داد سخن می‌داد. پسرش ارحان یکی از تاکسی‌ها را می‌راند و مسئولیت کنترل تاکسی‌ متر‌های دیگر را هم  بر عهده داشت. سعدالله بیگ لبخندزنان به مولود ‌گفت که پسرش خیلی دقیق نیست و راننده‌ها احتمالا سرش کلاه می‌گذارند (گاهی از کرایه کش می‌رن و توی جیب می‌ذارن) بی‌مبالاتی آنها یک طرف (همیشه خدا تصادف می‌کنن) بی‌نزاکتی (دیر سر کار می‌آن و بی‌ادبن) و البته حماقت. سعدالله بیگ با توجه به اینکه به نظر او ارزشی نداشت سر پول با آنها جروبحث کند کار را به پسرش سپرده بود. مولود سری هم به اتاق زیرشیروانی طبقه بالا زد که قرار بود ارحان و فوزیه بعد از عروسی آنجا زندگی کنند. گنجه‌ها و کمدها و تختخواب دونفره تازه بودند.

سعدالله بیگ با لحنی اطمینان بخش به مولود گفت که آن شب که دخترش در این اتاق بود ارحان به آنجا قدم نگذاشته بود. این به مولود حس اعتماد و اطمینان داده بود.

ادامه دارد

 بخش پیش را اینجا بخوانید