اورهان پاموک
هردوشون باید بیان دست بوس من
مولود از حرفهای سعدالله بیگ خوشش آمده بود. به ویژه هنگامی که با لحن دوست داشتنیاش او را با گوشه کنار زندگی اش و یادمانهای شیرین خود آشنا میکرد. مخصوصا اگر حرفش را قطع نمیکردی و میگذاشتی یک بند ادامه دهد هردم شیرینتر میشد. مولود با دبستان جانقورتاران که سعدالله بیگ در آن درس خوانده بود و ساختمان دوران عثمانی آن که خیلی از ساختمان مدرسه پسرانه آتاتورک واقع در توت تپه قدیمیتر بود، آشنا شد. او تعریف میکرد که چگونه شاگردان شبانه روزی مدرسه شاگردان روزانه مانند او را تا میخوردند کتک میزدند. همینطور مغازه کفاشی که پدر سعدالله بیگ در عرض ده سال آنجا را نیمه ویران به کافه ای مانند بین بوم سپرده بود و البته چایخانه دوست داشتنی آنسوی باغ ملی. مولود باورش نمیشد که تا سیصد سال پیش از آن باغی در آنجا نبود، بلکه به جای آن تا چشم کار میکرد آب بود و صدها رزمناو قشون عثمانی که در آنجا لنگر میانداختند و چشم به راه جنگ میماندند. بر روی در و دیوار چایخانه عکسهایی از این ناوچهها به چشم میخورد. مولود اکنون احساس میکرد که اگر کودکی و نوجوانیاش را در میان این چشمههای مخروبه و گرمابههای متروک و آن بناهای مذهبی تارعنکبوت بسته و گرد و خاک گرفته کثیف پر از ارواح و شیاطین که ساخته دست پاشاهای ریشو و عمامه به سر بود، گذرانده بود، یعنی در صورتی که پدرش از جنت پنار به کول تپه نرفته بود، بل مانند آدمهای خوش اقبال دیگر از روستاهای آناتولی یک راست آمده بود به یکی از این محلههای نزدیک خلیج در استانبول قدیمی، خودش و دخترانش آدمهای دیگری میشدند. او حتی اندکی احساس سرخوردگی کرد. انگار گناه این انتخاب و زندگی در کول تپه به گردن خودش بود، اما تا آنجا که حافظهاش یاری میکرد کسی را نمیشناخت که در دهه های ۶۰ و ۷۰ سده بیستم در یکی از این محلهها ساکن شده باشند. مولود همچنانکه در این اندیشه فرو رفته بود که استانبول با چه سرعتی داشت پولدار میشد، به فکر افتاد که شاید در این کوچه پسکوچههای محلههای تاریخی استانبول شانس فروختن بوزا برایش بیشتر باشد.
سعدالله بیگ بار دیگر مولود را به شام دعوت کرد. مولود اما وقت زیادی میان کار باشگاه و بوزافروشی نداشت. این بود که سعدالله بیگ به خاطر این دوستی تازه پیشنهاد کرد با ماشین دوج بیاید باشگاه و مولود را با بار و بندیل بوزافروشی بردارد و به این ترتیب بتوانند با هم شام بخورند و پس از شام او را به محل بوزافروشیاش ببرد. به این ترتیب پس از آن شب پدر عروس و پدر داماد دوستی نزدیکتری به هم زدند و بیشتر وقت خود را صرف گفتگو درباره جزییات جشن عروسی کردند.
از آن جا که قرار شده بود خانواده داماد هزینههای جشن عروسی را بپردازد، هنگامی که گفته شد جشن در سالن زیرزمینی یکی از هتلهای آکسارای برگزار میشود و نه در یک سالن مخصوص جشنهای عروسی، مولود اعتراضی نکرد. گرچه او از اینکه قرار شده بود با مشروبات الکلی از مهمانان پذیرایی شود، دچار اضطراب شد. دوست نداشت این جشن عروسی سبب شود که مردم توت تپه به ویژه خانواده آکتاش خود را معذب ببینند.
سعدالله بیگ راهش را پیدا کرد. پیشنهاد کرد مهمانان بطریهای راکی را که همراه خودشان میآورند در آشپزخانه نگاه دارند و کسانی که مایل به نوشیدن هستند شخصا به پیشخدمتها سفارش راکی بدهند و هنگامی که مشروب در طبقه بالا حاضر شد بدون هیچ هیاهو و جنجالی برایشان بیاورند. سعدالله بیگ افزود که مهمانان خانواده داماد، پسرش و رانندههای تاکسی و دوستان او، همسایهها، تیم فوتبال کادیرگا و مسئولان آن از اینکه مشروب سرو نشود اعتراضی نخواهند داشت. گرچه اگر مشروبی باشد بدشان نمیآید لبی تر کنند. به هر حال بسیاری از آنها هواداران حزب سکولار خلق هستند.
مولود با حالتی موافق گفت: من اشکالی نمیبینم.
گرچه ته دلش به این سخن خود باور چندانی نداشت.
هتل واقع در محله آکسرای، ساختمان نوسازی بود که کارگران هنگام خاک برداری بقایای کلیسای بیزانسی کوچکی را کشف کرده بودند. از آنجا که کشف چنین اثری معمولا سبب توقف پروژه میشد، صاحب هتل رقم هنگفتی برای ادامه کار به ماموران شهرداری رشوه داده بود تا قضیه لو نرود. برای جبران این ضرر یک طبقه دیگر در زیرزمین به ساختمان افزوده بود. مولود شب عروسی ۲۲ میز را شمرد که به زودی با فرارسیدن مهمانان زیر ابری متراکم از دود آبی سیگار پنهان گشتند. پنج میز را به مردان مجرد اختصاص داده بودند که بیشترشان را دوستان داماد و رانندههای تاکسی محل تشکیل میدادند. بیشترشان مجرد بودند. با اینهمه حتی بعضی از آنها که متاهل و بچه دار هم بودند از بخش متاهل سالن خودشان را به جرگه مجردها رسانده بودند که برایشان جذاب تر بود.
مولود با احتساب تعداد پیشخدمت هایی که به کار پذیرایی از این چند میز اشتغال داشتند، و رفت و آمد لیوان های پر راکی و یخ میان آشپزخانه و ته سالن میتوانست حدس بزند که چه مقدار الکل مصرف شده بود، اما اکنون دیگر مهمانان حتی در بخش متاهلها آشکارا مینوشیدند. در آن میان پیرمرد خشمگینی هم بود که شکیباییاش را از دست داده بود و به بهانه اینکه پیشخدمتها در پذیرایی از او سرعت عمل کافی ندارند خودش را به طبقه بالا رسانده و جام مشروبش را پر کرده بود.
مولود و فوزیه جزییات دعوت از آکتاشها را به دقت بررسی کرده بودند. از آنجا که بوزقورت در عروسی حضور نداشت و مشغول انجام خدمت سربازی بود نمیتوانست با بدمستی معمولش صحنه ناخوشایندی خلق کند. قورقوت هم از اینکه به خواستگاری پسرش جواب رد داده بودند احتمال داشت بهانه بگیرد و نیاید و یا اگر هم میآمد زود مجلس را ترک کند و بگوید خیلی مشروب خورده شد و جای من نبود. به این ترتیب مهمانی را به هم بزند. فوزیه که از طریق خاله سمیحه اش خبرهای آکتاشها را دنبال میکرد معتقد بود که وضع در توت تپه چندانکه فکر میکنند بد نیست. در واقع خطر اصلی نه بوزقورت بود و نه قورقوت، بلکه خود سمیحه بود که از دست قورقوت و سلیمان حسابی کفری بود.
خوشبختانه عبدالرحمن کج گردن از روستا آمده بود و از آن سو هم فاطمه و شوهر عین چوب خشکش از ازمیر رسیده بودند. فوزیه ترتیبی داده بود که همه آنها با یک تاکسی همراه سمیحه بیایند. مولود از سر شب نگران این بود که چرا تاکسی آنها نرسیده. همه مهمانان دیگر از توت تپه رسیده بودند و با خودشان هدایایی آورده بودند. مهمانان چهار میز از پنج میز اختصاص داده شده به خانواده عروس آمده بودند. همسایه شان ریحان و شوهرش لباس شیکی پوشیده بودند. مولود سری به طبقه بالا زد و گیلاسی راکی را دور از چشم دیگران نوشید. همان دم در هتل نگران و مضطرب از دیر آمدن آنها کمی این پا و آن پا کرد.
هنگامی که به سالن برگشت دید میز پنجم هم پر شده است. نفهمید کی آمده بودند که او آنها را ندیده بود. به جای خود کنار دست سعدالله بیگ برگشت و میز آکتاشها را زیرنظر گرفت. سلیمان هر دو پسرش را یکی سه ساله و یکی پنج ساله آورده بود. ملاحت لباس شیکی به تن کرده بود. عبدالرحمن کج گردن با کت و شلوار و کراوات آراسته مینمود و آدم میتوانست او را با یک کارمند بازنشسته اشتباه بگیرد. مولود هرگاه که چشمش را به آن تکه رنگ سرخابی میان آن جمع میدوخت، لرزه بر اندامش میافتاد و میکوشید نگاهش را بدزدد.
سمیحه:
فوزیه جون من، توی لباس خوشگل عروسیش وسط سالن پیش شوهرش نشسته بود. چشم نمیتونستم ازش بردارم. خوشی و هیجانشو توی دل خودم حس میکردم. فاطمه هم که کنار من نشسته بود برام از زندگی تازه اش در ازمیر تعریف کرد، اینکه خیلی از شوهرش راضیه، پدرمادرش چه آدم های خوبی هستن و هوای کارشونو دارن، درسشون تو کالج هتلداری خیلی خوب پیش میره، تابستون هم توی هتلی در کوشهداسی کارآموزی کرده بودند و انگلیسی شون حسابی پیشرفت کرده. خیلی خوشحال شدم. یه لحظه هم خنده از لباشون قطع نمیشد. وقتی رایحه جون فوت کرد، روزها گریه کردم. نه برای اینکه خواهر عزیزمو از دست داده بودم بلکه برای اینکه این دوتا دختر معصوم تو سن پایین بیمادر شده بودند. برای همین سعی کردم بهشون برسم. مواظبشون بودم. چی میخورن، چی میپوشن، با کی رفت و آمد میکنن. انگار که بچه خودم بودن. از دور واسه این دو طفل بینوا مادری کردم. مولود ترسو نمیخواست پای من به خونشون باز شه. میترسید فرهاد فکرهای بد بکنه. به همین دلیل دلم شکست و ناراحت شدم، اما وا ندادم. فاطمه برگشت گفت: «خاله جون عجب تکه ای شدی تو این لباس سرخابی!» این حرفش اشکمو درآورد. بلند شدم در جهت عکس میز مولود رفتم طبقه بالا توی آشپزخونه. به یکی از پیشخدمتها گفتم بابام هنوز منتظر مشروبشه. بلافاصله یه گیلاس راکی با یخ دادن دستم. برگشتم طرف پنجره و قبل از اینکه کسی متوجه شه توی یه چشم به هم زدن انداختمش بالا و به سرعت برگشتم طرف میز خودمون و بین بابا و فاطمه نشستم.
عبدالرحمان افندی:
ودیهه اومد سر میز ما و رو کرد به حسن بقال پدرشوهرش که از سر شب تا اون موقع یه کلوم حرف نزده بود، گفت: باباجون، حوصله تون سر رفته؟ دستشو گرفت و بردش سر میز پسراش. رک و صریح بگم، چیزی که اذیتم میکنه اینه که بابای واقعی خودش نشسته اینجا و ودیهه عزیز من این مردک بیگانه و خرفتو «بابا جون» صدا میزنه، فقط برای اینکه با پسر بدذاتش ازدواج کرده. رفتم سر میز صاحب مهمونی و معمایی مطرح کردم: «میدونین وجه اشتراک من و سعدالله بیگ و مولود بیگ چیه؟» هر کسی جوابی به چیستان من داد. یکی گفت هرسه تو جوونی ماست فروش بودین، یکی گفت هرسه تاتون عاشق راکی هستین. حرفشونو قطع کردم گفتم: زنای هر سه ی ما جوونمرگ شدن و مارو توی این دنیا تنها گذاشتن. بعدش زدم زیر گریه.
سمیحه:
ودیهه و سلیمان از دو طرف زیر بغل بابا رو گرفتن و آوردنش سر میز خودمون. مولود بی حرکت فقط تماشا میکرد. یعنی نمیتونست یه دقیقه پاشه و زیر بغل پدر زن مرحومشو بگیره و چند کلمه واسه آروم کردن پیرمرد در گوشش زمزمه کنه؟ شاید برای اینکه اگه میاومد نزدیک میز ما مردم ممکن بود فکر کنن که مولود اون نامهها رو در اصل برای من نوشته بود و دوباره موضوع فراموش شده نقل محافل بشه. آره حالا دیگه من مطمئنم ته ذهن مولود هنوز این ترس هست! از دست تو مولود! آه از دست تو ترسو! مرتبا منو نگاه میکنه و تا متوجه میشم تظاهر میکنه که به من نگاه نمیکنه. ولی من از رو نمیرم و زل میزنم تو چشماش. همونطور که ۲۳ سال پیش تو جشن عروسی قورقوت نگاهش کردم. با نگاهی که خودش توی اون نامه های عاشقانه توضیح داده بود: انگار که میخواستم «با چشم های افسون کننده به دامش بیاندازم». چنان نگاهش میکردم که «گویی رهزنی قطاع الطریق میخواهد قلبش را بدزدد و اسیرش کند». چنان نگاهش میکردم که «تصویر خودش را در آینه قلب من ببیند».
بابا که دیگه حسابی مست کرده بود برگشت به من گفت: «دخترکم سمیحه عزیز دلم، مردی که به دختری نامه عاشقانه مینویسه ولی با خواهرش ازدواج میکنه به درد کسی نمیخوره!»
به بابام گفتم: «چی؟ من اونورو نگاه نمیکردم!»
با اینهمه تا آخر عروسی از لجم ازش چشم برنداشتم. مولود هم گاه گاه به من نگاه میکرد.
ادامه دارد
بخش پیش را اینجا بخوانید