فرخ احسانی

در سوز سرما، آه در سوز سرما

دراز به دراز افتاده بودم کف خیابان زیر انبوهی برف

و دشنه ای سرد ناجوانمردانه فرورفته بود پهلوی چپم

زمستان بدی بود

شراب و زن را از یاد برده بودم نه آتشی فروزان بود نه سرپناهی

مرگ در میدان های خالی سراغ مرا می گرفت

با سکه های قلب صبح را فریب می داد.

تمامِ شب خواب نداشتم کف خیابان و زیر انبوهی برف 

و گرگ های عصبی در گوش من  زوزه می کشیدند  

نه دره ی خوش و آب و هوایی در یاد بود در الوند عزیز

نه تریاک و علف کنار نهر‌ 

پلنگ حریص آهوی زخم خورده ای را 

به بالاترین شاخه ی درختی کشانده بود

و خرگوش ترس خورده ای پایین تر میان علفزار پنهان شده بود

سکوت لرزان بود

و من کف خیابان افتاده بودم زیر انبوهی برف

به تاریخ مرگ گواهی می دادم به زلال مرده و لمس زنده

در یک زمستانی بد که قلمرو ابلیس بود

در سوز سرما آه در سوز سرما.

۲

حال من بد بود

پرنده ای

بالای دیوار زندان نشسته بود

جیک‌ نمی زد

و فاجعه نزدیک بال اش بود. 

پرواز در بند بود

و ظلمت 

حاکم‌ مطلق روح بود 

پرنده 

راه خانه اش را گم‌ کرده بود

شهر ویران بود

چشم‌ تماشا سرخ بود 

و ماه رخت سیاه بر تن کرده بود.

از من نشنیده بگیرید 

تفنگ 

روی دقیقه ی مرگ 

تنظیم شده بود

بهتر است بدانید

موش ها 

در حیاط زندان می دویدند

و مرده ها 

آفتاب ندیده 

سر به نیست شده بودند.

حال پرنده بد بود.

۳

روایت چراغ کاملن آبی ست

                  حالا نوبت جنگی دیر است

به این آدرس بیا

در سرفه های عصبی قراری نیست

جنگل ها سوخته اند

و رابطه ی ریشه ها با شاخه ها قطع شده است

                      ارتباط شاخه ها با میوه ها  قطع شده است 

                     وحشی را از حیات حذف کرده اند

یوزپلنگ ها مرده اند و نسل آهو منقرض شده است

فرم یک دستی ست انگار از کنارهم چیدن واگویه های تصادفی

حالا دست ات را به من بده و از خاک بیرون بیا

(گفته بودند ما به این جنگ احتیاج مبرمی داریم 

زمین را طبق یک قرارداد رسمی تصاحب کرده اند

‌                    حالا مرثیه است که بر ما آوار شده، توجه بفرمایید.)

مرگ‌ هم خبر خوبی ست 

همین طور آمار کشتگان رو به افزایش است کا

                       از نگاه ابلیس سیاه شده است سفید

و در خصوصی ترین شکل عطر و بوی گل ها دیگر جواب حوا را نمی دهد

همه به جنگ رو آورده اند از هر ور دنیا

ماه را از چشم گروگان ها دور نگهمیدارند

 (گفته بودند برای کشتن لازم نیست در بزنید

بعد از این که جیره ی جنگی تان را صرف کردید

حالا نمی خواهد عجله کنید

                   ‌          برای یک عملیات انتحاری آماده باشید.)

حرف گنده ای ست شروع مرگبارترین اشتیاق ها به تو

دیگر خواب مان نمی برد

مدام پلک مان‌ می پرد

در صف انتظار به  وصف دنیا بیا

           رسیدیم به ته

(گفته بودند الکی نیست که جنگی دیگر راه انداخته اند

 زن منت تریاک و علف را نمی کشد

پاک باخته لبخند دیروزش را در وهم

بعد از تصفیه ی جهان از رویا

نوبت موشک ها و کلاهک های هسته ای ست در مقیاس جهانی.)

بالگرد ها در میدان های خالی جا خوش می کنند

حالا تاسفی در کار نیست

درد جغرافیا داریم و هیچ چیز قطعی نیست جز ادله ی مرگ کبوتر

                   کوهها را منفجر می کنند

دریاها را خشک‌ می کنند

سطح بیابان ها را لمس می کنند

حالا همه چیز خیلی عادی به میزان آتش وابسته است

و فاصله‌ ای نیست تا محدوده ی دوزخ

   اینجا که مسیر آزادی مسدود است

جنگ یک مسئله‌ ی عمومی ست

ما برای مرده های مان احترام زیادی قائلیم

                    حالا مترسک ها همنشین کلاغ هایند میان تله های انفجاری

حالا مجسمه های گلی در موزه ی جنگ خاک می خورند

بیا قدم بزنیم 

روایت چراغ کاملن آبی ست.

۴

باید در خاورمیانه بوده باشی تا بدانی 

کشتن یعنی چه

تا بدانی شمشیرسودمندتر از کلمه است

قلب آهو 

و خوراک کبوتر 

و خون نهنگ در پیاله ی هرزه

و بعد برای جماع دسته جمعی آماده می شوند

به فرمان ‌خلیفه ی وقت 

دختران باکره را می آورند

کوه ها اما در شب پنهان شده اند 

و دف های کردی همچنان

باید در خاورمیانه بوده باشی تا بدانی 

زن متاع گرانبهایی ست برای طالبان اش

میان سوخته ی تریاک‌ و علف 

بوی گیج کننده ی قات و انبه

کشتزارها اما در شب پنهان شده اند 

و داس ها همچنان

چاه های نفت روزی ته می کشد

قیمتی تر از زن اما چیزی نیست 

در بازار برده فروشان.

باید در خاورمیانه بوده باشی تا بدانی 

از دست هیچ پیامبر یا شاعری کاری بر نمی آید 

برای آزادی جان

تا بدانی شمشیر کاراتر از معجزه است

قایق های نجات همه غرق شده اند در توفان 

و جانوران غول پیکر 

گلوی خاورمیانه را چسبیده اند

و نفت و خون اش را می مکند تا ته.

باید در خاورمیانه بوده باشی

تا نفرت ورد گونه یی باشد 

بر لبان کبود جنگ جویانش

میان عطر و بوی سدر در باد

 میان گندمزاران و انبوهی پنبه 

و رگ‌های همچنان باز

دریاها‌ اما در شب پنهان شده اند 

و قزل آلا همچنان

 آوازماهیگیران شنیده نمی شود دیگر.

باید در خاورمیانه بوده باشی تا بدانی 

در پایتخت های جنون

هیچ کس دل خوش حتی 

به زندگی خصوصی نیست.

باید در خاورمیانه بوده باشی

تا بدانی جنگ جویان اش به راه افتاده اند 

در کوچه های دنیا

و زنجیره ی بی پایان قتل ها 

این جغرافیاست

اینجا عاشقان را سر به نیست کرده اند،

ببین!

خلوتی در کار نیست 

حالا بنگر از بالای بالا 

به چال خون و بیرق های سیاه

باید در خاورمیانه بوده باشی تا بدانی!