عزت گوشه گیر
۱۴ جولای ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
تئاتر Owners نوشته کاریل چرچیل را دیدم و بسیار بیشتر از نمایش های ” Cloud 9 ” و “Top Girls” از آن خوشم آمد. پیراهن قشنگی پوشیده بودم و چشمی نبود که با تحسین به من نگاه نکند! احساس غرور کردم. و فکر کردم اگر ما آدمها همه عریان زندگی می کردیم، معیار سنجش زیبایی چقدر تغییر می یافت؟
در قسمت آنتراکت تئاتر، آندره را دیدم که داشت بر قطعه ای کاغذ چیزی می نوشت. به سیلویا گفتم: نگاهش کن!
هر دو به آندره نگاه کردیم. فکر کردم در شهری کوچک، در تابستانی گرم و شرجی و خلوت و تنها، و با دستهای خالی، چرا می بایستی آدمی مثل آندره توجه مرا به خودش جلب کند؟ شهر بی حادثه، شهر بی تنوع، شهر خالی….و ناگهان دیدم چقدر من برجسته ام و چقدر گم ام! در دنیاهای کوچک، آدمهای بزرگ، بزرگی شان تنزل می یابد. آنها هم کوچک می شوند. و چه کسی است که از کوچک شدن بیزار نباشد؟!…دوشنبه وقتی که جیمز مک فرسون، استاد قصه نویسی ام را دیدم، حس کردم که او نویسنده ای است که با وجود معروفیتش، هیچ نوع جاذبه ای ندارد. من از کلاسش آنطور که باید لذتی نمی برم. چیزی به من نمی افزاید. مرا به چالش نمی کشد! در این شهر کوچک، با وجود اینکه به نسبت شهرهای کوچک دیگر آمریکا شهری لیبرالی و پیشرفته است، اما نظریات مذهبی، محافظه کارانه و عقب مانده از هر گوشه و کنارش فترات می کند. در کلاسمان جوانی است به نام باب که در رشته سینما تحصیل می کند. او تنها کسی است که هر چند جوان است و خام، اما شهامت نگاه کردن دارد. دزدانه به آدم نگاه نمی کند. مستقیم در چشمهای آدم خیره می شود. دزدانه نگاه کردن عاصی ام می کند. احساس می کنم در کلاس قصه نویسی موجودیتم به نوعی سنگینی می کند. هفته گذشته Steven Jones دوست داشت نظریات مرا دربارۀ قصه اش بداند. دوشنبه هفته گذشته هم یکی از همشاگردانم که مردی است حدود ۵۰ ـ ۴۰ ساله، کنجکاو بود عقیدۀ مرا دربارۀ بخش اول نوولش که آنرا برایمان خوانده بود، بداند. وسوسه شده بودم که این جوانک را بشناسم. می خواستم با او صحبت کنم که مرد میانسال در راهرو گرم صحبت با من شد. جوانک رفت اما به پشت سرش نگاه کرد. بعد آهسته قدم برداشت که من خودم را به او برسانم. پیتر را هم در راهرو دیدم و مجبور شدم با او هم صحبت کنم. پیتر و من قدم زنان از دپارتمان ادبیات بیرون آمدیم. جوانک هنوز آهسته قدم برمی داشت. غمگین بود و مثل روزهای دیگر لباس مرتبی به تن نداشت. بی قیدانه لباس پوشیدن از خصیصه هنرمندان است!
وقتی از پیتر خداحافظی کردم، دم در یونیون بودم و جوانک را گم کردم. چشمهایم تمام زوایای خیابان را جستجو کرد، اما نتوانستم پیدایش کنم. و به خانه آمدم.
تصمیم گرفتم که دیگر در محل کارم اصلاً به کارکنان روی خوش نشان ندهم. با کسی خوش و بش نکنم. شاد نباشم. مسئولان و کارکنان برای کسی احترام قائلند که لبخندهایشان را مخفی می کنند و دیگران را به حساب نمی آورند. انگار این بازی، بازی تکراری طبیعت است که انسان نیازمند به چالش کشیدن است. انسان مهربان و پرشور انسانی است “دهنده” که مرتباً از خودش اشعه های زندگی پخش و متصاعد می کند. اما کسی که به ندرت “می بخشد” ارج و قرب بیشتری پیدا می کند چون “نادر” است. برای “گرفتن” تلاش زیادی لازم است… اما به محض ورودم به محل کار، همه این قرار و مدارها با خودم فراموشم می شوند. آخر همین شادیهای لحظه ای، همین شادیهای کاذب، همین لبخندها و خنده ها باعث می شوند که کسالت و رنج کار و تکرار زندگی بی معنی از یادم بروند. تمام ساعات گرانبار را در فکرم با “باب هدلی” حرف می زنم. انگار فقط او می تواند بر زخمهای زندگیم مرهم بگذارد. یا کمکم کند که مشکلاتم را حل کنم.
سه شنبه بود که جوانک سینماگر را در کافه تریا دیدم. می خواستم بروم و با او صحبت کنم، اما یونیفورم کارم مانع شد. دیدم نمی توانم… می توانستم حدس بزنم آنها چگونه در مورد “یونیفورم” فکر می کنند یا آدم را مورد قضاوت قرار می دهند. داشتم با “یوکیتو” دختر ژاپنی حرف می زدم که جوانک از کنارم گذشت. مرا ندید. من فقط یک “یونیفورم” بودم همین! اما نگاهمان در هم گره خورد. بهش سلام کردم. یکه خورد. قدری سرخ شد و نتوانست حرکتی بکند. خوشحال بودم که سرحالم. وقتی سر حالم بهتر می توانم انگلیسی صحبت کنم. بعد از قدری گفتگو پرسیدم: اسمت چیست؟
گفت: باب!
دیدم چه اسم ساده ای! خیلی راحت می توانم به زبان بیاورمش. وقتی می رفت گفت: از قصه ات خیلی لذت بردم! و رفت. قدری مات بود وقتی که می رفت.
دیشب رفتم سینما و فیلم “جنگ تمام شد” La Guerre est Finie اثر آلن رنه را دیدم. عاشق فیلم هایش هستم و اسلوب فیلم سازی اش. از اینکه تاکیدش بر اهمیت خاطره هاست، بر عشق، عشق جسمانی و روانی، زیبایی جسم و ارتباط زن و مرد… از اینکه محورهای اصلی متون فکری اش حول لایه های پیچیدۀ این مسایل می چرخند. فیلمهایی چون “هیروشیما عشق من”، “تابستان گذشته در مارین باد” و ملو Melo….
سینما خالی بود. فیلم آلن رنه فقط برای من نشان داده شده بود. آرزو داشتم در سالنی به این بزرگی یک جان و نفس دیگر حضور می داشت.
از سالن خالی بیرون آمدم. یک ساعت منتظر اتوبوس شدم و در تمام این مدت به سرنوشت اجباری زندگیم فکر کردم. اگر در یک شهر بزرگ زندگی می کردم، دیدن آدمها، حرکت ماشین ها، زندگی را در من می دمید.
نمی دانم….
خواب پریشانی دیدم دربارۀ “د ـ ج”. خواب دیدم که سومین دخترش از همسر جدیدش به دنیا آمده است. با اندوه و حالتی عصبی گفت: “سه دختر از این همسرم دارم، یکدختر از همسر اولم و دو دختر از همسر دومم!”.
(گویی در خواب او همسر دومی داشته است که ما از او خبر نداشته ایم!)
به خود گفتم: او شش تا دختر دارد. در حالیکه در آرزوی داشتن یک پسر است. رنج او را می توانستم درک کنم. این نمی توانست یک رنج فردی باشد. قبل از انقلاب وقتی دخترش به دنیا آمد، تمام زندگیش دخترش بود. اما وقتی پسرش رشد نیافته به دنیا آمد در دوران جنگ، خانوادۀ همسرش شروع کردند به آزار و اذیت او. او مرد بسیار حساسی بود. به همسرش گفت: “من حتماً با زن دیگری ازدواج خواهم کرد تا به تو ثابت کنم که عیب و ایرادی ندارم و می توانم بچه های سالم داشته باشم!” رنج فرهنگی…. وقتی که آدم با هم ـ فرهنگ خودش نباشد، عذاب آور است. بعد از انقلاب اسلامی ناگهان “مردپرستی” و “پسر پرستی” در خانواده های سنتی دوباره شیوع پیدا کرد. می دیدمش هر بار که به پسرش نگاه می کند، می خواهد از زمین و زمان بگریزد. می دانستم که در نهان آرزوی مرگ می کند. کنار باغچه می نشست و سیگاری می کشید و به نقطه ای خیره نگاه می کرد. ساعتها….ثابت و بی حرکت….