اورهان پاموک
اینم همونه؟
دهه هشتاد هنگامی که بولوار تارلاباشی داشت نونوار میشد، مولود مرتب میشنید که این محله با خیابانها و کوچههای باریک و تنگ و تاریک و خانههای صدسالهاش محلی تاریخی است و ارزش فراوانی دارد. البته او این حرفها را باور نمیکرد. آن روزها انگشت شماری از معمارها و دانشجویان چپ و سوسیالیست بودند که این حرفها را در اعتراض به ساخت و سازهای تازه و بولوار شش بانده که قرار بود ساخته شود میزدند، اما اندکی پس از آن سیاستمدارها و بسازبفروشها این زمزمه را آغاز کردند که تارلاباشی جواهر گرانبهایی است که باید از آن محافظت کرد. گفته میشد به زودی قرار است مراکز خرید، هتل و آسمانخراشهایی در این محل ساخته شود. مولود هرگز حس نکرده بود آنجا محله مناسبی برای او است. در طول این سال های اخیر هم زندگی در کوچه خیابان های تارلاباشی چنان دچار دگرگونی شده بود که این حس مولود را تقویت میکرد و بر ناخرسندی او میافزود. پس از عروسی دخترانش رابطه مولود با جهان زنانه ی محله بریده شده بود. آن نجارها، چلنگرها، تعمیرکارها و مغازه دارهایی که عمدتا زیر دست ارمنیها و یونانیها کار را یاد گرفته بودند و همینطور خانوادههای سخت کوش که برای امرار معاش از هیچ کاری روی گردان نبودند، کم کم ناپدید شده بودند. به جای آنها موادفروشها، مهاجران روستایی ساکن آپارتمان های متروکه، بیخانمانها، خلافکارها و جاکشها از راه رسیده بودند. وقتی از محلههای دیگر شهر دیدار میکرد و مردم از او میپرسیدند چگونه میتواند هنوز در محلهای مثل تارلاباشی زندگی کند، به دروغ پاسخ میداد این جور آدم هایی که میگویید بیشترشان طرف بالای تارلاباشی نزدیک بی اوغلو هستند. یک شب نزدیک خانه جوان خوش لباسی جلوی او را گرفت و از او پرسید: عمو «شکر» داری؟ البته همه میدانستند که منظور از شکر «مواد» است. حالا دیگر حتی تا ساعتها پس از نیمه شب میتوانستی با یک نگاه موادفروشها را تشخیص دهی که برای گیر نیافتادن به دست پلیس به این قسمت محله پناه آورده بودند و یا داشتند بستههای مواد را توی قالپاق ماشینهای پارک شده پنهان میکردند که اگر گیر افتادند مدرکی علیه شان نباشد. او همچنین میتوانست دوجنسیهای فربه با کلاه گیس را که در فاحشه خانههای بی اوغلو کار میکردند با یک نگاه تشخیص دهد.
در تارلاباشی و بی اوغلو این جور کارهای پرسود و پردرآمد و خلاف در دست تبهکاران سازمان یافته بود، اکنون اما سر و کله دسته های مافیایی نورسیده از «ماردین» و «دیاربکر» پیدا میشد که روز روشن همدیگر را در کوچه و خیابان دنبال میکردند و به رگبار گلوله میبستند. مولود شک نداشت که فرهاد قربانی چنین اختلافهای مافیایی شده بود. او یک بار یکی از این گانگسترها و بزن بهادرها را به نام «جزمی» اهل «جیزره» از نزدیک دیده بود. او داشت با دار و دستهاش پیروزمندانه مانند یک مقام تشریفاتی در میان کودکان ذوق زده و شیفته محله میخرامید و میگذشت.
مهاجران نورسیده لباسهای زیر و پیراهنهایشان را از طنابهایی میان ساختمانها آویزان میکردند تا خشک شود. محله را کم کم به یک لباسشویی بزرگ تبدیل کرده بودند. مولود حس میکرد دیگر به آن محله تعلق ندارد. تارلاباشی پر شده بود از دکهها و دستفروشها. او از آنها خوشش نمیآمد. حدس میزد این شبه گانگسترها که صاحب خانه نامیده میشدند و هر پنج شش سال یک بار عوض میشدند، ممکن بود ناگهان ملک را به یک بنگاه مستغلات، معاملاتی و بسازبفروش برای ساختن هتل یا فروش به یک خلافکار دیگر واگذار کنند و ناپدید شوند. هیچ اعتباری به پایداری وضع نبود. چیزی که طی همین دو سال در برخی جاها روی داده بود. به نظر میآمد که اگر هم اینطور نمیشد به زودی کرایهها بالا میرفت و او از عهده افزایش روزافزون اجاره خانه برنمیآمد. محلهای که سالهای سال مورد بیمهری قرار داشت اکنون همچون مغناطیسی نیرومند هرگونه خلافکاری و بد سلیقگی که شهری میتوانست در خود جمع کند را جذب میکرد. برای نمونه یک خانواده ایرانی بود که در طبقه دوم آپارتمانی یکی دو خانه آن طرف تر ساکن شده بودند. آنها خانه را برای کوتاه مدت اجاره کرده بودند و منتظر نتیجه تصمیم کنسولگری برای صدور ویزای مهاجرت به آمریکا بودند. سه سال پیش شبی که زمین لرزه آمد و همه از ترس به کوچهها ریختند، مولود با شگفتی دریافت که نزدیک بیست نفر در آن آپارتمان کوچک زندگی میکنند. او حالا به این نتیجه رسیده بود که تارلاباشی به راستی چیزی جز یک توقفگاه موقتی میان راه در مسیر سفری دراز نیست، و به این خو کرده بود.
کجا میتوانست برود؟ در این مورد خیلی اندیشید. هم به صورت منطقی و هم به صورتی که رویاهایش او را هدایت میکردند. اگر جایی در کادیرگا محله سعدالله بیگ اجاره میکرد، خوب بود چون به فوزیه نزدیک میشد و احساس تنهایی زیادی به او دست نمیداد. آیا سمیحه هم میتوانست در چنین جایی زندگی کند؟ به هر رو به نظر میآمد عملی نیست چون کسی از او نخواسته بود به کادیرگا برود. از این گذشته اجارهها در آنجا خیلی بالاتر از تارلاباشی بود و از محل کارش در باشگاه مجیدیه کوی هم فاصله زیادی داشت. کم کم شروع کرد به فکر کردن درباره اسباب کشی به محلی نزدیک به کارش. به نظر آمد بهترین گزینه خانه کول تپه بود. جایی که کودکیاش را با پدر در آن گذرانده بود. فکر کرد به سلیمان بگوید و از او کمک بخواهد تا حکم تخلیه به مستاجر کنونی آن بدهد و خودش به آنجا نقل مکان کند. گهگاه در رویاهایش خودش و سمیحه را میدید که در آن خانه زندگی میکنند.
در همین هنگام بود که در جریان یک مسابقه فوتبال در باشگاه واقعهای رخ داد که چنان مولود را خوشحال کرد که او را واداشت به فکر تماس با سمیحه بیافتد. او هرگز در کودکی در روستایشان فوتبال بازی نکرده بود. هیچوقت از این بازی لذت نمیبرد و مهارتی در آن نداشت. وقتی توپ را شوت میکرد به ندرت به جایی که قرار بود برود میرفت و کمتر تیمی او را برای بازی یارگیری میکرد. در آن سالهای نخست که به استانبول آمده بودند نه وقتش را داشت نه میلش را و نه کفش هایی داشت که با آنها بتواند در زمینهای خالی که بچهها جمع میشدند فوتبال بازی کند. به همین دلیل تنها به این بسنده میکرد که مثل دیگران بازیها را از تلویزیون تماشا کند. آن روز هم رفته بود مسابقات نهایی تیمهای باشگاه مهاجران را، که قورقوت معتقد بود برای ایجاد یگانگی میان اعضا لازم است، تماشا کند. دلیلش هم این بود که میدانست همه برای تماشا میآمدند.
تماشاگران در دو سوی زمین بازی پشت میلهها روبه روی هم نشسته بودند. مولود خیلی خوشحال بود انگار به عروسی رفته بود که همه دوستانش در آن بودند. با این همه جایی در گوشه ورزشگاه انتخاب کرد و دور از دیگران به تماشا نشست.
مسابقه میان روستاهای «گوموش دره» و «چیفته کاواک لار» بود. تیم جوان و نیرومند «چیفته کاواک لار» مسابقه را خیلی جدی گرفته بود هرچند برخی از بازیکنان به جای شورت شلوارهایی به پا داشتند که پاچههایش را بالا زده بودند دست کم پیراهنهای یکرنگی به تن داشتند. بازیکنان تیم مقابل یعنی تیم گوموش دره را مردهای میانسال تشکیل میدادند که با همان لباسهای معمول و راحتی که در خانه میپوشیدند در زمین حاضر شده بودند. مولود یکی از ماست فروشهای بازنشسته همنسل پدرش را تشخیص داد، گوژی به پشت داشت و با شکمی گنده ورجه وورجه میکرد. هربار که توپی را با پا میزد نصف جمعیت تماشاگر با خنده او را تشویق میکردند. کنار او پسرش هم بازی میکرد و میکوشید مهارتهایش را نشان دهد. مولود که آنها را در سر راه بوزافروشی غالبا میدید در تمام عروسیهایی هم که او دعوت شده بود دیده بودشان. مثل عروسی قورقوت و سلیمان و بسیاری از دوستان دیگرش. پسر ماست فروش هم مثل مولود سی و پنج سال پیش به استانبول آمده بود تا ضمن فروختن ماست ادامه تحصیل دهد، اما تنها توانسته بود دیپلم دبیرستان را بگیرد. حالا دو وانت داشت که با آنها زیتون و پنیر به مغازههای خواربار فروشی تحویل میداد. او صاحب دو پسر و دو دختر بود. بچههایش مرتبا پدر را تشویق میکردند. زنش موهای بلوند رنگ کرده داشت که زیر روسری پنهان کرده بود. هر از گاهی برمیخاست و وسط بازی دستمالی به شوهرش میداد که عرق پیشانیاش را خشک کند. مسابقه که تمام شد مولود آنها را دید که هر شش نفرشان سوار یک خودرو مراد مدل تازه شدند و آنجا را ترک کردند.
مولود به زودی دریافت که چرا این چمنهای مصنوعی که با نورشان تاریکی شب را میشکستند، در هر گوشه کناری و هر زمین خالی افتادهای و کنار پارکینگها و زمینهای بیصاحب، در همه شهر پراکنده شده بود. درست است که بعضی از فریادهای تشویق تماشاگران زورکی بود، اما تردیدی نیست که این بازیها در محلههای مختلف استانبول مردم را حسابی سرگرم میکرد. جمعیت دوست داشت تظاهر کند که در یک مسابقه جدی مانند مسابقاتی که در تلویزیون پخش میکردند نشسته است. درست مثل تلویزیون هنگامی که بازیکنی خطا میکرد با فریاد از داور میخواستند که او را بیرون کند و یا به تیم رقیب پنالتی بدهد: بیرونش کن. بیرونش کن! آنها پس از هر گل تیم خود پا میشدند و مانند مسابقات جدی همدیگر را در آغوش میکشیدند. بازیکنان تیمی که گل زده بود هم از سوی دیگر با حرکات و اداهایی نمایشی و بغل کردن هم شادی خود را نشان میدادند. در طول بازی جمعیت یک صدا شعار میداد و مرتبا نام بازیکنان مورد علاقه خود را برای تشویق سر میداد.
مولود سخت در بحر بازی رفته بود. هنگامی که ناگهان با شگفتی شنید که تماشاگران نام او را فریاد میکنند. آنها در آن لحظه مدیر باشگاه و مسئوال چایخانه، یعنی مولود را دیده بودند و یک صدا او را با کف زدن تشویق میکردند: «مولود… مولود… مولود!»
مولود بلند شد و با چند حرکت دست و تعظیمی بفهمی نفهمی که در تلویزیون دیده بود، کوشید به تشویق آنها پاسخ دهد. جمعیت ناگهان غرید: هورااااا!
فریاد «مولود… مولود… مولود» برای چندی ادامه یافت. صدای کف زدنها گوش را کر میکرد. برگشت نشست روی صندلی. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
پایان بخش چهارده
بخش پیش را اینجا بخوانید