مجموعه تلویزیونی تاریخ زنان جهان(The ascent of woman)  که خانم «آماندا فورمن» تهیه کرده را دیدم. احساس کردم با وجود کمبودهایش در عرصه‌ی تاریخ زنان جهان، به‌ویژه زنان ایران در طول تاریخ، به وجهی اشاره دارد که کمتر به آن پرداخته شده است. بخشی که زن از خاکستر خویش، کاخی باشکوه می‌سازد تا نابرابری‌های انسانی را کمتر کند. نگاه به تاریخ زنان، برای من نگریستن به تاریخ انسان‌ها است که در غیر این‌صورت در بن‌بست جنس‌گرایی اسیر می‌شویم. می‌گویم تاریخ انسان، به این خاطر که به جای نمک پاشیدن بر زخمی کهنه، مرهمی برای آن بسازیم که اگرچه اندک است، اما کارساز باشد. میل درونی‌ام چنین است. به نظرم، آن‌ چه نویسنده از آن در سریال چهار قسمتی تلویزیونی یاد می‌کند، ناشی از مردسالاری نیست، ناشی از انسان‌ذلیلی است. هر جا که از ستم بر زن نوشته می‌شود، من ستم بر انسان می‌بینم. ستمی از روی نا‌آگاهی. ناآگاهی تاریخی یا هر چه بشود نامید.

در درازنای تاریخ گاه حتا خدا هم مرد دیده می‌شود. من نه خدا را زن می‌دانم، نه مرد و نه زن‌مرد. من خدا را نیاز انسان در دوره‌های تاریخی می‌بینم و برای همین برایش هیچ جنسیتی قایل نیستم. بسیاری چیزها در جهان حضور عینی و ذهنی دارند که فاقد جنسیت‌اند. چنان‌ چه خدا، هوا، آب، آتش و ده‌ها عنصر دیگر. مگر برای عشق جنسیتی هست یا برای جان یا برای احساس توأمان میان دو انسان؟

بی‌گمان می‌توان به سراغ تاریخ، به گونه‌ی بی‌جنسیتی رفت و جست‌ و جوگر علت و معلول‌ها، فارغ از این تبعیض و جدایی عمل کرد. این امر می‌تواند ایرادی به نویسنده و پژوهشگر نباشد، چرا که خواسته‌ است این گونه انتخاب کند، این گونه نگاه کند و خواسته است که پژوهشش حول جنسیت‌گرایی قوام بیابد. بر همان مبنا هم شکل گرفته است. در همین معنا هم کامل است:

دکتر آماندا فورمن

تحقیق یاد شده، پژوهشی است گذرا بر کارکرد زنان نخبه‌ی جهان و تأثیرگذاری‌شان بر شرایط اجتماعی که در آن درد و رنجی نهفته است. درد و رنجی که جدا از وضعیت‌های تاریخی نیست و نمی‌تواند باشد. دست‌کم من نمی‌بینم.

واقعیت این است که مردان قدرقدرت تاریخ، بیش از آن که مرد‌سالار باشند، ناآگاه‌اند؛ شناخت‌شان از زن و حضور پر برکت‌اش هیچ است. بنابر این خود نیز سرشار از خفت‌ها و حقارت‌های ناشی از دور بودن از زن و نیازمند بودن به زن هستند. مردانی که حتا بعد‌ از بلوغ‌شان و یا حتا در دوره‌ی تکامل‌شان نمی‌توانند و نمی‌خواهند از دامان مادر کنده یا جدا شوند.

نگاه قدرتمندان تاریخ به زن، حکایت از وابستگی‌ عمیق‌شان به زن در دوره‌ی کود‌کی است. وابستگی و نیازی که در دنیای بسته و محدود و نا‌آگاهانه، تبدیل به ستمی مضاعف شده است. تبدیل به خشمی ناشناخته و ناخواسته. خشم و ستمی که ریشه‌ی تاریخی دارد. از زمان و مکانی آمده است که سر‌چشمه‌ی آن آشکار نیست، ناشناخته است. دست‌ کم، برای من ناآشنا است.

در این معنا، جور، ستم و نابرابری پدیده‌ای است انسانی که ستم مضاعف بر زنان را پذیرا هستم؛ ستمی که ریشه در تاریخ دارد و مکانی که سرچشمه‌ی آن شناخته شده نیست. برخی نقش دین را برجسته می‌کنند، دیگرانی نقش قدرت را و هر کس از ظن خویش یار زنان می‌شود! یار؟ گاه در لباس یار بدترین و تحقیرآمیزترین نگاه‌ها به زن شده است. در دوران پیشاتاریخ حتا فیلسوف‌های بزرگ زن را پلید و ناپاک می‌خواندند و مرد را از مشورت با او برحذر می‌کردند. در کتاب‌های مقدس دین‌های گوناگون هم شاهد خوار شدن زنان هستیم. چرا؟ چگونه؟ از کی؟ از کجا؟ و … هنوز برای ما ناشناخته‌اند. اما به‌رغم ناشناخته بودن سرچشمه مکانی و زمانی، ستم مضاعف بر زنان همیشه حتا در هزاره‌ی سوم هم جاری و ساری بوده و هست. بنابراین اگر از ستم انسانی سخن می‌گویم، منظورم نفی ستم مضاعف بر زنان نیست؛ بل‌که می‌خواهم بگویم همین پژوهش هم نتوانسته به ژرفای دال و مدلول ستم بر زنان بپردازد، اما آگاهی از آن ضرورت انسان امروز است تا بتواند سکوی پژوهش‌های عمیق‌تر و گسترده‌تر شود.

در تحقیق خانم آماندا، تنها با چهره‌ی زنانی که بر آنها ستم روا می‌شود، مواجه نیستیم؛ زنانی را می‌بینیم که از خیابان‌گردی و تن‌فروشی به قدرت می‌رسند. اگرچه چنین زنانی انگشت‌شمارند، اما توانسته‌اند برشی از تاریخ را چنان متأثر کنند که نظم جامعه تن بدهد به خواسته‌های انسانی‌شان. خواست برابری، مشارکت بیشتر و اجرای عدالت برای زن و مرد به طور مساوی.

در ادبیات جهان هم می‌شود رد پای زنان را در چند وجه شاهد بود؛ وجه زیباروی، معشوقه و مادر و همسر بودن. اما اگر تنها به این وجه اکتفا کنیم، ادبیات را کم ارزش کرده‌ایم، زیرا در ادبیات خودمان هم شاهد وجه‌های دیگر زنان هستیم: حضور شکوهمند و بالنده‌ی زن، نقش واقعی، جلوه‌ی طبیعی، تساوی و توانایی او را هم باید دید. بی‌گمان در اثرهای ایرانیان هم، حضور زن، به شکل فمینیسم امروز اگر نباشد، نطفه‌ها و ریشه‌هایی از آن دیده می‌شود: زن کامل، زن مستقل، زن درگیر، زن مستدل و …

اگر خدا را نماد نیاز به تکامل انسان گمان کنیم و شناخت او را، شناخت هستی‌شناسانه‌ی خویشتن خویش، (مفهوم خدا فارغ از داده‌های ادیان) این خدا، بیش از آن که در اثرهای مکتوب فارسی جلوه‌ای از مرد داشته باشد، جلوه‌ی زنانه دارد: وصف و عینیت بخشیدن شاعران به زن در اثرهای شاعران ایران زمین، هیچ کم از آن خدا، بت، صنم، معبود، محبوب و… هر نماد قدرتمند و توانا و هستی‌بخش ندارد.

نه می‌توانم و نه می‌خواهم که تاریخ انسان و ستم یا به قول خانم آماندا، تاریخ مردسالار را انکار یا کتمان کنم، اما مشخص است که تاریخ را مردان نساختند، زنان هم نساختند، زنان و مردان هم نساختند. تاریخ را انسان‌ها ساختند، انسان‌هایی فارغ از جنسیت‌شان.

حال این کدام ناآگاهی بود که در گذر خود بر انسان، تاریخ را، جلوه‌های بیرونی تاریخ را، به این گونه نکبت‌بار آفرید که مردان بر زنان برتری جویند، جای بحثش در این جا نیست. همین قدر می‌گویم که تاریخ مملو از نکبت است، ویران است، مورد اعتماد نیست و ناگزیریم که تلاش کنیم آن را از نو بسازیم، با عشق بسازیم، با دوری جستن از نکبت‌هایش بسازیم. امیدوار باشیم کسانی پیدا شوند که پژوهش‌شان را، برای رسیدن به معنا و مفهوم تاریخی فمینیسم، حقوق کامل زنان (به بحث فلسفی آن اشاره نمی‌کنم) از راه‌های سازندگی، روشنایی، شور و شوق به هم‌زیستی و آگاهی آغاز کنند.

به یقین راه‌‌های بسیاری وجود دارد که می‌تواند جامعه را به تکامل زنان برساند، اما اجازه می‌خواهم به مکاشفه‌ا‌ی در این امور بسنده کنم تا به جست ‌و جوی عینی. چرا که، باور من درست عکس آن‌ چه است که صورت تاریخی نشان می‌دهد. من قدرت‌ذلیلی را در آغاز، و زن‌ذلیلی را در تداوم، همان ‌طور که اشاره کردم نکبت اصلی این روند تاریخی می‌دانم. می‌دانم که همه‌ی تاریخ، نشان از پنهان کردن زن، دور ساختن زن از صحنه‌های آشکار و بیرونی را دارد، اما در پس آن، هیچ برتری مرد را نمی‌بینم. مردان برای پنهان کردن ناتوانایی‌های خویش هر کاری می‌کردند؛ از جمله نگاه داشتن زن پشت دیوارهای بلند خانه و پنهان کردن‌شان.

بیشتر اندیشمندان جهان خلوت را بیش‌تر باور دارند، چون آفرینش در تنهایی رخ می‌دهد. آن‌جا است که بنیاد و شکل درونی را می‌سازد. آن‌ چه را امروز به آن تخته‌پرش، سکوی جسارت و پرتاب شدن به جهان بیرون می‌نامند، در همین خلوت‌ها جان می‌گیرد. روی همین اصل هم این پنهان و درون بودن زن را نه تنها ضعف، خفت، حقارت و … نمی‌دانم که عامل اصلی و ضعف بنیادی مرد می‌بینم. تاریخ همه‌اش هم حب و بغض و کینه بر زنان نبود. همان ‌طور که نویسنده تاریخ بیرونی را باور کرده است، من هم تاریخ درونی را باور کرده‌ام. چرا که بیرون از واقعیت درونی‌ زن ومرد، بیرون از واقعیت انسانی‌شان، تاریخی وجود ندارد. من شکل‌گیری آن را درنمی‌یابم.

من از مادرزاده شده‌ام، از زن، من خود را نه نیمه‌ی دیگر می‌دانم، نه جنس دوم، نه حتا جنس نخست و یا نیمه‌ی یکم. من خود را، انسانی مکمل انسان دیگر، انسانی وابسته‌ی انسانی دیگر، انسانی نشأت گرفته‌ی انسانی دیگر می‌یابم. این اندیشه است که مرا وامی‌دارد فکر کنم، ستم بر زنان در طول تاریخ، ریشه در ناآگاهی مردان دارد و نشان واقعیت غیرقابل انکاری است که من آن را حقارت تاریخی مرد می‌نامم.

در این معنا کار برجسته‌ی خانم آماندا این است که تنها به خفت و خواری‌ها توجه نکرده، بل‌که زنی را دیده که نخستین رمان جهان را آفریده است، زنی دیده که در تاریخ نخستین باورهای فمنیستی را بدون نام بردن از آن، بین مردم می‌گسترانده و … یعنی تنها یک روی سکه که در آن زن حقیر است، تحقیر شده است، ذلیلش خواسته‌اند را ندیده، بل‌که آن روی سکه را که جسارت افسانه‌ای حوا می‌درخشد هم دیده است؛ لحظه‌ای که دست به انتخاب می‌زند. برای خود استقلال و آزادی را در شعور برتر، آگاهی بیش‌تر، خوردن از درخت معرفت می‌یابد و به آن‌ چه بوده است، آن ‌چه هست نمی‌اندیشد. وسوسه‌ی آگاهی را با دل و جان می‌خرد و تن به فرمان نمی‌دهد. او نیز مانند من به جسارت همسر و دختران لوط پیامبر می‌اندیشد. من به زنانگی سرشار نویسندگان بزرگ می‌اندیشم و نمی‌توانم آنیما و آنیموس انسان‌ها را از هم جدا کنم.

با پایان یافتن مجموعه تلویزیونی تاریخ زنان جهان، انگار پژوهشگر رو به من و شما می‌کند و می‌گوید: 
نهایت می‌توان گفت تاریخ زن‌ستیز بوده است، به درک. من به این تاریخ پشت می‌کنم یا می‌کوشم آن روزنه‌ها، چشمه‌هایی از آن را کشف کنم، به دست بیاورم که سرشار است از انسانیتِ توأمان زن و مرد. وحدت عینی و شکوه تساوی زن ومرد در لحظه‌های ناب هستی و آفرینش، خود را پیش ‌رویِ مکاشفه‌ام قرار می‌دهد. چرا تن به خفت و خواری، ذلت و بیماری بدهم که پیشینیان داده‌اند و خواسته‌اند و مدام آن‌ها را طرح کرده‌اند. من دیگر آن را مطرح نمی‌کنم. پژوهش بر مبنای سیاهی‌ها، سدها، محدودیت‌ها، ممنوعیت‌ها و … ما را باز به ‌بی‌راهه می‌برد.

آیا سیاست آشکار ساختن ضعف‌ها، سستی‌ها، ذلت‌ها و … نهایت ما را به انفعال نمی‌کشاند؟ انفعال نمی‌آورد؟ چرا در زیر لایه‌های پنهان و در کناره‌ها و حاشیه‌ها جست‌ و جو نکنیم و ورای زن سیتزی‌ها، مردسالاری‌ها، جلوه‌های شکوهمند و استقلال پنهان زن را نشان ندهیم و آن را پایه و اساس نگذاریم؟ چرا آن را بنیان شکل‌گیری مجدد قرار ندهیم؟

چرا نمی‌خواهیم بپذیریم که همین تاریخ پر نکبت مردسالارانه‌ی ما مملو از شکوه و جلال جلوه‌های حقیقی زنان است؟ چرا می‌خواهیم به خیل دیگران بپیوندیم که همه‌اش از نکبت و سیاهی می‌گویند و خود باور ندارند که در همین نکبت و سیاهی‌ها غرقند که در نمی‌یابند روشنایی هم هست؟ می‌توان به روزنه‌ای دل بست و دل‌بسته‌ی آن، راهی و هدفی دیدنی را دنبال کرد.

گمانم بخش اعظم روشنفکران جهان (حرف از حدود مردم عام گذشته است) فقط پلشتی‌ها و زشتی‌ها را می‌بینند. وجودشان شده است مملو از همین چیزها. آن ‌قدر از خوشی‌ها و انسانیت نگفته‌اند که فراموش‌شان شده است به‌ دنبال چه هستند. استبداد درونشان، چونان به‌ بیرون سرایت کرده است که فراموش کرده‌اند خود روزگاری از استبداد بیرونی در رنج و عتاب بوده‌اند.

ذهنیت روشنفکران به ویژه ایرانی‌ها همه‌اش امر است و آن هم امر به ‌دفاع، ویرانی، نابودی. هیچ‌کس نمی‌خواهد آن‌ بخش بیرونی این کوه عظیم یخ درون اقیانوس را بنگرد. همه‌اش بخش خالی لیوان نگریسته می‌شود و در تداوم این نگاه فراموش می‌شود که قرار بوده است چه بخواهند. محتوای ظرف را از یاد برده‌اند و روی ظرفی مانده‌اند که حالا دیگر تعریفی برای هویت بخشیدن به‌آن ندارند. بی‌گمان با نشان دادن روشنایی‌های تاریخی، هر چند هم کم سو باشند، راه بهتر هموار و مهیا می‌شود. بهتر می‌شود به افق‌های باروری حقوق زنان رسید. ریشه‌ها و پایه‌ها را گم نکرد. از انفعال‌ها، از محرومیت‌ها دوری جست. این‌قدر گفتن از ناشده‌ها، صحه گذاشتن بر انکارها و سدها دور شدن از حقیقت روشن است. به همین دلیل هم پژوهشگر این مجموعه انگشت بر زنان توانای تاریخ می‌گذارد و آنها را برجسته می‌کند.

اگر قرار است سیاستی در کار باشد که به‌ ناگزیر هست، چه بهتر که سیاست شگردهای بهتر زندگی را به‌کار گیریم. چه بهتر که به‌ جای جست‌ و جو در اثرهای منفعل و نشان دادن حقارت‌ها و منفعل بودن‌ها، جسارت‌ها، سازندگی‌ها، زایندگی‌ها و ده‌ها جلوه‌ی دیگر را کشف کرد. یقین دارم این راه ما را بهتر به ‌سرمنزل مقصود می‌رساند، به انسانیتی که سزاوار انسان است. وقتی شوق باشد، شور باشد، گذشته‌ی پربار باشد، یقین بیش‌تر هست. رنج کم‌تر می‌شود. سستی از میان می‌رود. حقارت‌ها از هر نوع و در هر پوششی کم‌تر امکان بروز می‌یابند. یقین دارم که نشان دادن چشمه‌های جوشان استقلال و تمامییت خواهی زنان، شوق بیش‌تری را در راهی که نویسنده پیش گرفته است ایجاد می‌کند.

در بسیاری از بحث‌ها، شاهد بوده‌ام که گفتمان‌ها بر محور گونه‌ای دفاع بوده است، گونه‌ای انتقام‌جویی و حق‌طلبی، که ناشی از آگاهی‌های یک بعدی بوده است. بدیهی است که گذشته را نمی‌توان تغییر داد. این را هم خوب می‌دانیم که حرکت بطئی، حرکت بی‌ریشه، حرکتی که بخواهد تازه نطفه ببندد، مانع و سدهای بسیاری را پیش‌‌رو دارد و سخت و کند پیش می‌رود. اما حرکتی که ریشه در گذشته دارد، چشمه‌ی جوشان خود را در گذشته کشف می‌کند، بهتر راهش را می‌پیماید. جسارت برای مانع شدنش کمتر شکل می‌گیرد.

راهی که آغازش در گذشته است، خونی است که سرچشمه‌ی آن در هزارتوی دست نایافتنی قرار دارد و خشک ناشدنی است. حیات‌آور است. تشویق کننده‌ی هم‌راهی است.

بی‌گمان می‌شود به‌ چهره‌هایی امیدوار بود فارغ از جنسیت‌شان، زن و مرد بودن‌شان. می‌شود پژوهش در تاریخ را، برای جست ‌و جوی نشانه‌ها و ریشه‌های فمینیسم یا هر موضوع دیگری، فارغ از جنسیت دنبال کرد. می‌توان امیدوار بود که ادبیات معاصر، بدون جنسیت‌یابی، به همه‌ی امور انسانیت بپردازد و در این بحث، موقعیت ویژه زنان را، که ناشی از وضعیت‌های تاریخی است، بهتر نشان داد.

بی‌گمان صِرف زن بودن اثری را زنانه نمی‌کند، صرف مرد بودن هم اثری را مردانه نمی‌کند. لازم است مفهوم‌های انسانیت، عشق و زندگی شناخته شود. لازم است که آفرینش‌گران ما، اعم از زن یا مرد، شاعر، نویسنده، موسیقیدان، نقاش، مجسمه‌ساز، کارگردان تئاتر یا سینما و … دریابند که چه می‌خواهند. به‌ یقین آن چه می‌خواهند در دامن زدن به تضادها نیست. در جلوه بخشیدن به‌ وحدت‌ها است با حفظِ حضورِ همه‌ی حقوق‌ها.