یک صبح پائیزی است. در دفترکارم نشسته و فنجانی چای می نوشم. نور زیبای خورشید از پنجره برویم می تابد. چندان حال کار کردن ندارم و اصلا نمی دانم از کجا شروع کنم. نگرانی ها و فشارهای زندگی هم کم نیستند. از پنجره دفتر نگاهی به حیاط می اندازم. سنجاب هایی را می بینم که برای گردآوری توشه زمستانشان با عجله به این سو و آنسو می دوند وگاه میوه بلوطی و یا فندقی را با ذوق و شوق به دندان گرفته و با سرعت از درختان بالا و پائین می روند.
سکوت خاصی حکم فرما است. شوق و شعفی هم درکار نیست.
دور از شهر و هیاهو و بدوبدو آدم ها و صدای ماشین ها هستم
.
کاری نمی کنم و فقط به حیاط خیره شده ام.
ناگهان در سکوت اتاق، صدای ریزی می شنوم. بی اختیار دنبالش می گردم. انگار صدای پشه ریزی است که در کودکی به آن پشه کوره می گفتیم. (نمی دانم چرا پشه کوره شاید او اصلا نمی بیند).
حال با کمی دقت او را می بینم. دور و برم جولان می دهد. آنقدر ریز است که دیدنش آسان نیست.
گویا از گلدان شمعدانی دفترم برخاسته است.
در نور آفتاب به پروازهای کوتاهش نگاه می کنم. قدیم ها می گفتند که عمر این نوع پشه فقط یک روز است.
فقط یک روز!
ناخودآگاه به این مسافر بیشتر می نگرم و حرکاتش را دنبال می کنم. روی دست و صورتم می نشیند. دلم می خواهد که هر چقدر دوست دارد دور و برم پرسه بزند… و خوشحالم از اینکه گرمای مطبوع خانه برایش از سرمای بیرون امن تر و دلپذیرتر است.
دوست داشتم چند روز دیگر زنده بماند.
و او.. لحظه ای بعد از پیشم می رود و غیبش می زند.
ای کاش برگردد و تا می خواهد پیش من باشد.
حالا به او تعلق خاطر دارم و دلم برایش می سوزد.
در خلوت دل، در نبودش به او فکر می کنم. از خود می پرسم عمر او فقط یک روز است؟ یعنی تمام هستی و نیستی او در۲۴ ساعت خلاصه می شود؟
خوشا، که او اینک زنده است و زندگی می کند، پر دارد و پرواز می کند. قلبش می تپد. زندگیش در یک روزگشتن و خوردن و شاد بودن خلاصه می شود و بس…
نه دیروزی که افسوسش را بخورد و نه فردایی که نگرانش باشد. گویی او برای این کارها وقتی ندارد.
پشه کوره دوباره پیدایش می شود و دور سرم گشتی می زند و درگوشم وزوزی می کند. گمانم می خواهد چیزی بگوید؟ و یا از تجربه عمر یک روزه اش حرفی بزند؟ دقیقه ای بعد روی سرم می نشیند. اینک او با من است و من تنها نیستم.
در آن لحظه فکر می کنم که من دوباره متولد شدم و درسی از اوگرفتم که هرگز فراموش نخواهم کرد. و احساس می کنم که در برابرش در رابطه با نگاه به زندگی چقدرکوچکم.
و به من یاد می دهد که در حال باشم و در لحظه زندگی کنم.
چند دقیقه بعد از کنارم می پرد و می رود.
دنبالش می گردم. دورگلدان شعمدانی، گوشه های دفترم، بالا و پائین.،..همه جا. ولی نیست.
تا اواخر آنشب منتظر صدای بال و پروازش هستم.
بیرون صدای رعد و برقی می آید و باران تندی سر می گیرد.
من به او فکرمی کنم و به یادش با افکارم تا دور دورها می روم.
پائیز ۲۰۱۵