فصل هفتم

تنها هنگامی که راه می‌روم می‌توانم بیاندیشم

 

۴

ـ به چی اینقدر دقیق خیره شدی؟

سلیمان آمده بود توی بالکن.

ـ دنبال چیزی هستی؟

ـ نه فقط دارم تماشا می‌کنم.

ـ خیلی قشنگه. مگه نه؟ راستی شنیدم دارین میرین چوکور جمعه.

مولود وقتی برگشت تو دید سمیحه بازوی پدرش را گرفته و دارد به طرف در می‌رود. چند سال اخیر گونه‌ای خرد و عقل به درون گردن کج او خزیده بود و پرحرفی را کنار گذاشته بود. یکی دو گیلاس راکی که از گلویش پایین می‌رفت مانند بچه‌های رام پیش دخترانش بی‌حرف می‌نشست. برای مولود هنوز شگفتی آور بود که پدرزنش در این سن می‌تواند سوار اتوبوس شود و به تنهایی خودش را به استانبول برساند.

سمیحه گفت: حال بابا خوش نیست. ما دیگه می‌ریم.

مولود گفت:

ـ من هم دارم می‌آم.

زنش و پدر زنش از در بیرون رفته بودند.

قورقوت گفت:

ـ خب مولود داری ما رو تنها می‌ذاری؟

ـ خب شب سرد و عید، معلومه همه هوس بوزا دارن.

ـ منظورم امشب نیست. شنیدم می‌خواهی اسباب کشی کنی چوکور جمعه.

مولود پاسخی نداد. قورقوت ادامه داد.

ـ فکر نکنم بتونی بری بدون ما زندگی کنی!

آره. می‌رم.

در داخل آسانسور موسیقی که از بلندگوی زمینه پخش می‌شد، به همراه حالت خسته و خاموش پدرزنش مولود را اندوهگین‌تر می‌ساخت. بیش از همه چیز از دست سمیحه دلخور بود. به خانه که رسیدند دم و دستگاه بوزافروشی‌اش را برداشت و بی حرفی و سخنی با اشتیاق و شادی خودش را سپرد به خیابان های تاریک شب.

نیم ساعتی گذشته بود که خودش را در کوچه پسکوچه‌های فری‌‌کوی یافت و با حالتی خوشبینانه به شبی اندیشید که چیزهای شگفتی را قرار بود پیشاروی او بگشاید. این سخن سمیحه که در زندگی او روزهایی بود که مولود را دوست نداشت، قلب او را شکسته بود. در چنین لحظاتی هنگامی که آزرده بود، یا در زمانهایی‌ که شکست و ناکامی‌های زندگی رخ می‌نمودند، ذهن مولود بی‌اختیار به رایحه روی می‌کرد.

در دل کوچه‌های خالی بانگ می‌زد: بوزاااا.

این سالهای اخیر پس از مواجهه با ناملایمات هروقت رایحه را خواب می‌دید، همیشه همان خواب بود. رایحه درون قصری چوبی و کهن چشم به راه او بود، اما مولود هرجا که می‌رفت نمی‌توانست راه پیدا کند. همچنان دور می‌چرخید ولی هیچ دری او را به رایحه نمی‌رساند. احساس می‌کرد خیابانی که از آنجا بیرون آمده بود تغییر کرده. دری که در آن خیابان به دنبالش بود و از جلویش گذشته بود از آنجا راه نداشت. باید به کوچه تازه‌ای می‌رفت و از آنجا بازمی‌گشت. اینطوری مرتب دور خودش می‌چرخید. برخی شبها وقتی خودش را در کوچه و خیابانی پرت ‌می‌دید نمی‌توانست مطمئن باشد که در آن دم در خواب است یا بیدار.

ـ بوزااااا.

او در نوجوانی و جوانی متوجه این نکته شده بود که چیزهای شگفتی که در هنگام راه رفتن می‌بیند، تکه‌هایی از ذهن خودش است. آن روزها این چیزها را آگاهانه در رویاهایش بازمی‌کاوید، اما در این سالهای اخیر دریافته بود که نیروی دیگری بیرون از او این رویاها را به ذهن او فرامی‌فکند. مولود دیگر تفاوتی میان آنچه در خواب می‌دید و آنچه به راستی در خیابانها با آن روبرو می‌شد نمی‌یافت. انگار هر دوی آنها تکه پاره‌هایی از یک تاقه پارچه بودند. حالی خوش داشت که بی‌گمان گیلاس راکی که در خانه سلیمان نوشیده بود بر تاثیرش می‌افزود.

اینکه رایحه درون یکی از این خانه‌های چوبی چشم به راه او است، می‌توانست یکی از تکه پاره‌های یادهای ذهنش باشد. اما از آنسو هم می‌توانست یک واقعیت باشد. آن چشمی که از بالا مراقب او بود هنگامی که مولود در این چهل سال گذشته کوچه پسکوچه‌های استانبول را زیر پا گذاشته بود می‌توانست هم واقعیت داشته باشد و هم توهم او بوده باشد که با تکرار به باور مولود بدل شده بود. شاید در ذهن مولود بود که آن آسمان‌خراش‌هایی که از پنجره آپارتمان سلیمان دیده بود مانند سنگ گورهای تصویری بودند که او نخستین بار در مجله «ارشاد» دیده بود و از همین رو بود که احساس می‌کرد از آن روزی که هجده سال پیش، پدر و پسری ساعت مچی او را در یکی از پسکوچه‌های تاریک استانبول از او ربودند زمان به سرعت دوارانگیزی گذشته بود.

مولود می‌دانست که هربار که بلند بانگ می‌زند: بوزاااا، احساسات درونش همراه صدایش به درون خانه‌هایی که از جلوی آنها می‌گذشت نفوذ می‌کند، اما در عین حال این را هم می‌دانست که این‌ خیالات اوهامی بیش نیستند، اما ای بسا که اگر مولود می‌گذاشت آن «خویشتن» پنهانش عرض اندام کند، می‌توانست به درون «عالم» دیگری که در ورای این «عالم»  پنهان بود گام بگذارد. او نمی‌خواست این دو «عالم» را از هم جدا سازد. هم نظر عمومی او درست بود و هم نظر خصوصی‌اش. برای مولود نیات دل و نیات زبانی‌ هر دو هم ارز بودند. واژگانی که از درون تابلوهای آگهی‌ها، روزنامه‌ها و پوسترهایی که در بقالی‌‌ها به نمایش گذاشته می‌شدند و یا پیام‌هایی که بر دیوارها نوشته شده و به او خطاب می‌شدند، حقیقتی را با او در میان می‌گذاشتند. شهر در عرض این  چهل سال این پیام‌ها و نشانه‌ها را به او ‌داده بود. مولود احساس می‌کرد که لازم است در برابر آن پیام‌ها و علائم واکنشی نشان دهد، همچنانکه در کودکی کرده بود. اکنون نوبت او بود که به سخن درآید. مولود چه می‌توانست و چه می‌خواست به شهر بگوید؟

هنوز نمی‌دانست. گرچه بر آن بود که همچون شعاری سیاسی آن را سر بدهد. شاید این پیام،‌ پیامی که مولود می‌خواست آن را مانند دوران جوانی بر در و دیوار شهر بنویسد، نمی‌بایست با نظر عمومی او ارتباط داشته باشد، بلکه باید با نظر خصوصی او همسو باشد. شاید هم چیزی باشد که با هر دو جنبه خصوصی و عمومی یعنی با آن حقیقت گوهرین همراه و هم پیمان باشد.

ـ بوزااااا…

ـ بوزا فروش، ‌بوزا فروش، صبر کن.

پنجره‌ای باز شد و مولود شگفت زده لبخندی زد. سبدی بسته به ریسمان مانند آن دوران‌های خوش کهن به سرعت در برابر دیدگانش ظاهر شد.

ـ‌ بوزافروش، می‌دونی از سبد چطوری استفاده کنی؟

ـ آره که می‌دونم.

مولود بوزا را در کاسه داخل سبد ریخت، پول را از سبد برداشت و سرخوش گام در راه گذاشت. هنوز داشت با خود می‌اندیشید که چه چیزی دارد به شهر بگوید.

در این سال های اخیر، ترس از پیری و ازکارافتادگی، مرگ و فراموش شدگی بر جانش ریشه دوانده بود. او کسی را به عمد آزار نداده بود. همواره کوشیده بود آدم درستی باشد. به فرض اینکه تا زمان مرگش در برابر سستی و بی‌ایمانی تسلیم نمی‌شد، می‌توانست به بهشت برین دسترسی یابد. به تازگی علی‌رغم چشم انداز خوش و درازی که در کنار سمیحه در پیش داشت، ترسی بر جانش غلبه یافته بود که در سالهای پیش نداشت. احساس می‌کرد که شاید جوانی‌اش را هدر داده  باشد. این احساس بر روح او چنگ انداخته بود و آن را آهسته می‌خورد. مولود نمی‌دانست در این باره به شهر چه می‌توانست بگوید.

داشت به آرامی از کنار دیوار گورستان فری‌کوی می‌گذشت. در گذشته گرچه همیشه ترسی شگفت از مرده و سنگ قبر داشت، آن شگفتی ذهنش او را وامی‌داشت که راهش را بیاندازد از درون گورستان برود. اکنون کمتر از گذشته از مرده و گورستان هراس داشت، با این حال از گام گذاشتن به درون گورستان‌های تاریخی کهن دوری می‌جست، زیرا آن گورها او را به یاد مرگ خودش می‌انداختند. یک غریزه کودکانه او را واداشت که از پشت آنجا که دیوار کوتاهتر بود نگاهی دزدکی به درون گورستان بیاندازد. صدای خش خشی برخاست و او هراسان شد. سگی سیاه همراه سگی دیگر داشتند به سوی گورستان می‌رفتند. مولود برگشت و در جهت مخالف شروع به رفتن کرد. چیزی نبود که او را بترساند. عید بود و خیابانها پر از مردمی که با لباس تازه و با نیتی خوب از برابر او می‌گذشتند و به او لبخند می‌زدند. مردی همسن و سال خودش پنجره را باز کرد و او را آواز داد و خودش را به او در خیابان رساند. تنگی خالی در دست داشت. مولود دو کیلو بوزا برایش ریخت و سرخوش به کارش ادامه داد. سگها را دیگر فراموش کرده بود.

ده دقیقه بعد دو خیابان آنطرفتر سگها او را دوره کردند. متوجه شد که دو سگ دیگر پشت سرش هستند. دیگر برای فرار کردن از دست آنها دیر شده بود. قلبش داشت از سینه بیرون می‌آمد. دعانویسی که پدرش او را پیشش برده بود به او دعایی یاد داده بود. اما مولود آن را فراموش کرده بود. هرچه کرد نصیحت حضرت آقا را هم در این امور به یاد نیاورد.

وقتی آهسته از کنار سگ‌ها گذشت نه دندانی به او نشان دادند و نه پارس کردند. حالتشان هم حالت تهدید کننده نبود. هیچیک از سگها برای بوییدنش جلو نیامدند. اصلا به او محلی نگذاشتند. آسایشی شگفتی‌آور بر تنش نشست. مولود این را به فال نیک گرفت. احساس کرد به دوستی نیاز دارد که با او درد دل کند. سگها با او خوب شده بودند.

سه کوچه دیگر و یک محله را پشت سر گذاشته بود. چند مشتری خوشرو و علاقمند، به تورش خورده بود. با حیرت متوجه شد که تقریبا تمام بوزا را فروخته است. پنجره‌ای در طبقه سوم یک ساختمان باز شد و او را صدا زد: «بوزافروش بیا بالا».

دو دقیقه دیگر مولود با دبه‌های بوزا در آستانه در مشتری بود. ساختمانی قدیمی که آسانسور نداشت. آنها مولود را به درون خانه دعوت کردند. هوایی سنگین ناشی از بسته بودن در و پنجره و پایین بودن درجه گرمای بخاری به همراه بخار راکی در خانه شناور بود. به نظر نمی‌آمد گروهی مست خوشگذران باشند، بلکه بیشتر به محفلی از یک خانواده و دوستان آن شبیه بودند که عید قربان را جشن گرفته بودند. خانه پر بود از زنهایی مهربان که احتمالا خاله‌های میزبان بودند با پدرانی موقر، مادرانی اجتماعی و خوش مشرب به همراه پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و کودکان بی‌شمار. پدرمادرها دور میز نشسته بودند و داشتند با هم صحبت می‌کردند. بچه‌ها این ور و آن ور می‌دویدند و گاه زیر میز می‌خزیدند و با هم سر و صدا راه می‌انداختند. شادی آنها مولود را سرخوش کرد. آدمیزاد به دنیا آمده که  شادی کند و قلبش مثل آینه صاف باشد. از چراغ‌های اتاق پذیرایی گرمایی مطبوع برمی‌خاست. پنج کیلو بوزا از بهترین بوزایش را در تنگ برایشان ریخت. بچه‌ها به دقت تماشایش می‌کردند. زنی مهربان همسن و سال مولود از اتاق پذیرایی آمد توی آشپزخانه. ماتیک به لب زده بود و روسری نداشت. چشمانی بزرگ و سیاه داشت.

ـ بوزافروش چه خوب کردی که اومدی بالا. صداتو که از تو کوچه شنیدم یه احساسی توی دلم ایجاد کرد. خیلی خوبه که هنوز بوزا می‌فروشی. خوشحالم که به خودت نمی‌گی این دور و زمونه دیگه کی بوزا می‌خره. بعد هم دست از این کار بکشی.

مولود جلوی در بود و داشت می‌رفت. کمی در رفتن تعلل کرد و گفت:

ـ من هیچوقت همچو حرفی نخواهم زد. من بوزا می‌فروشم چون کاریه که دوست دارم.

ـ هیچوقت تسلیم نشو. فکر نکن حالا که این برجهای سیمانی ساخته شده دیگه کسی بوزا نمی‌خره.

ـ من تا قیام قیامت بوزا خواهم فروخت.

زن پولی بیشتر از آنچه معمول پنج کیلو است به او داد. رفتارش نشان می‌داد که بقیه پول را نخواهد گرفت و آن را به عنوان هدیه ‌ای در روز عید قربان به او داده است. مولود آهسته و آرام از در بیرون رفت. بیرون جلوی در ساختمان کمی ایستاد تا چوبش را بر شانه بگذارد و دبه‌هایش را بردارد.

به خیابان که رسید دوباره بانگ برداشت: بوزااااا.

از کوچه‌ای به سوی خلیج راه افتاد. راه انگار رو به جاودانگی و فراموشی داشت. یاد منظره شهر که از بالکن سلیمان دیده بود افتاد. اکنون می‌دانست که به استانبول چه بگوید و روی دیوارهایش چه شعاری بنویسد. این هم نظر عمومی‌اش بود و هم نظر خصوصی‌اش، هم نیت دلش بود هم نیت زبانش. با خود گفت:

ـ تو این عالم بیشتر از هرکسی عاشق رایحه بودم.

پایان

 

بخش پیش را اینجا بخوانید