گزارش و نقد و بررسی/ بخش دوم
۲
نمایش «شیرین»
پیش از جلسه نقد و بررسی امروز صبح نمایش شیرین، آنهم در غیاب گروه بازیگرانش، نظر خوب و مثبتی دربارهی این نمایش داشتم، اما شنیدن نظریات دیگر دوستان در این باره مرا به فکر بیشتر واداشت، با این همه در نوشته سعی دارم به حس قبلی خود وفادار بمانم و از شنیده دور بمانم.
نمایش «شیرین» که بر اساس «خسرو و شیرین» منظومهای از نظامی گنجوی شکل گرفته بود، با شرکت ۹ بازیگر در صحنه کاری پر رنگ و ساز و رقص بود که قرار بر این داشت داستان عاشقانهی فوق را به زبان رقص بازگوید. ایرانیها در مجموع رقص را به گونهای دیگر مینگرند و میفهمند و تنها اندک شماری هستند که از رقص بازگویی حکایتی را طلب میکنند و انتظار دارند. از همین رو باید اذعان کرد و انتظار داشت که تماشای رقصی چون «شیرین» همچو نمایشی گفتاری یک به یک فهمیده نشود، مگر اینکه فهم هنر رقص و موضوع با تماشاگر همراه باشد. از همین رو نخستین دشواری هنگام تماشای شیرین درک زبان رقص و بعد آگاهی از اصل داستان «خسرو شیرین» بود.
نخستین آرزوی من به هنگام تماشا و مشاهده دشواری تعویض مکرر موسیقی و هماهنگی آن با رقصها، حضور یک گروه موسیقی زنده بود. میدانم این آرزو دشواریهای گروه را چند برابر میکند، اما برای چنین کاری و طرحی موسیقی زنده نجاتبخش و گیراتر است.
بیشک اعضای گروه رقص به هیچ وجه در یک سطح نبودند و برخی هم اینجا و آنجا تمرکزشان بر هم میریخت یا دچار و شک و شبهه میشدند و از قافله ی هماهنگی عقب میماندند، اما تلاش گروه در مجموع و روتوش مکرر و زندهی کروگراف که خود در صحنه نقش اصلی نمایش و کارگردانی زنده را به عهده داشت، نجاتبخش اورژانسی مدام نمایش بود. ایدهی خوب کارگردان، خانم مژگان معقولی، با بخشیدن نقشی به کوروگراف نمایش، خانم آپسارا افسانهسرا، و حضور دائمی او، سبب شده بود تا هم ضعف دیگر اعضای گروه رقص را بپوشاند و هم تماشای نمایش را جذابتر کند. گرچه نقش داستانی او و کارکرد عملی وی در صحنه گه گاه پرسشبرانگیز و توجیهناپذیر مینمود، اما برای من حضور او کاملا قابل فهم بود.
داستان خسرو و شیرین که در اینجا تنها نام شیرین آن برجسته شده بود و نمایش هم به نام وی سکه خورده بود، از مجموعهی صحنههای پیوسته شکل گرفته بود که موسیقی و گاهی تغییر لباس این تعویض را برای تماشاگر مفهوم میکرد. من شخصا از چند صحنه لذت بسیار بردم؛ پیکرتراشی فرهاد، شستن تن شیرین کنار آب، مجلس مویه و زاری پس از مرگ خسرو، نفوذ اهریمنی در وجود پسر خسرو یعنی قاتل پدر و همچنین صحنه هرزهگی و شهوتپرستی همین پسر. وقتی ما موفق به فهم یک صحنهی رقص میشویم یا به عبارتی هنگامی که یک صحنهی رقص اینچنین گویا میشود، عملن و یکباره به جای هزار واژه عمل کرده است. و یکی از علل لذت تماشای رقص دقیقا در همین نکتهی پنهان است.
گروه رقص «شوروم» به مدیریت خانم معقولی با حضور هنرآموزان و رقصندگانی از کشورهایی چون لهستان، فرانسه و ازبکستان شکل گرفته است. مرکز این گروه در لهستان است و چند سالی ست که به کار مشغولند. بیشک نقش خانم آپسارا آسمان پری که لهستانیست ولی خوشبختانه فارسی هم خوب حرف میزند، در این گروه برجسته است. در ضمن موسیقی کار را هم احسان تارخ، آراد امامقلی مهیا کرده بودند و در طرح لباسها خانم منیره مالکی و در اجرای آن خانم شراره راد در دوخت همکاری داشتند.
برای این گروه موفقیت افزون و کارهای بهتری آرزو میکنم.
***
۳
نمایش «گفتگوی شبانه»
آشنایی عمیق و اجباری من با فردریش دورنمات برمیگردد به سالهای ۶۴ و ۶۵، هنگامی که چند صباحی شاگرد زندهیاد حمید سمندریان بودم. در آن وقت درونمات و به ویژه اثر مهم وی، یعنی ««ملاقات بانوی سالخورده»، را موضوع کار نظری خود قرار داده بودم. سمندریان سخت شیفتهی درونمات بود و وقت و بیوقت از او و نگاه وی در باب تحلیل اجتماع مثال میآورد و من که با نگاه او درگیر بودم، قصد داشتم که این نگرش را به نقد بکشم و به عبارتی در مصاف با سمندریان پیروز گردم. نتیجه این مشغله این حُسن را داشت که بسیاری از آثار دورنمات را در همان وقت بخوانم و با نگرش اجتماعی او بیشتر آشنا شوم. حاصل کار یک نوشته چندین و چند صفحهای بود که سخت مورد توجه سمندریان قرار گرفت. حالا پس از سالها یکبار دیگر به تماشای یک اثر از وی نشسته ام و مروری بر آن نگاه درونمات خواهیم داشت.
نمایشنامهی گفتگوی شبانه سومین برنامه شب نخست فستیوال لندن بود که از منظر تنظیم برنامه فستیوال انتخاب درستی بود، چرا که پس آن شور و شوق اولیهی برنامه افتتاحیه با نمایش «شیرین» و کمدی سالگرد ِ چخوف، نمایش درخور این وقت شب همانا «گفتگوی شبانه» است. حالا پس از کمدی لحظههای نمایشی چخوفی وقت دیالوگهای نمایشی دورنماتی رسیده بود. دیالوگهایی که نه تنها منجر به تغییر نظر بازیگران میشوند، بلکه تماشاگران را نیز هر لحظه با لایهی تازهای از فهم شخصیتها روبرو میکنند.
کارگردان نمایش با تلاش فراوان دکوری از وسایل همانجا و نمایشدیگر تهیه کرده بود، تا اتاق یک نویسنده را شکل مقبولی ببخشد. این هم از عجایب تئاتر «بیچیز و آواره»ی تبعید است.
داستان از این قرار است که به دستور حکومت قرار است، شبی دیرهنگام نویسندهای توسط قاتلی حرفهای به قتل برسد. نویسنده مشغول نوشتن و مطالعه است و موسیقی در نواختن که قاتل با شکستن شیشهای وارد خانه میشود. دورنمات برخلاف برخی دیگر از نمایشنامهنویسان از همان ابتدا اصل موضوع را لو میدهد و فهم سنتی ما را از تعلیق نمایشی برهم می زند.
از همان ابتدا قاتل حرفهای با تاکید بر شغل و پیشینهی خود وظیفهی محوله را به نویسنده توضیح میدهد و نویسنده را دعوت به بردباری و پذیرفتن این سرنوشت میکند. نویسنده هم که خود را مدافع و مبارز راه آزادی می داند، اصلن قصد مقاومت ندارد. او از مدتها پیش منتظر چنین اقدامی ست و این سرنوشت را پذیرا.
برخلاف برشت که مدام با نگرش دیالکتیکی و مونیستی جهان را در حال تغییر و پیوند میبیند و سراغ نهادهای اجتماعی برای دگرگونیهای بنیادی میرود، دورنمات اعتمادی به این نهادها ندارد. اوج این نگاه وی در نمایشنامهی «ملاقات بانوی سالخورده» و سرخوردگی و مسخرهگی آن در فیزیکدانها دیده میشود. از همین رو واژههایی چون آزادی، حکومت و نهادهای اجتماعی سخت مورد بیاعتمادی وی هستند. نمایشنامهی گفتگوی شبانه چندان از این درک و دریافت اجتماعی دور نیست. گرچه در این عقیده مانند آن دو نمایش نامبرده صراحت کلام ندارد.
نویسنده در ابتدا خود را قهرمان راه آزادی میپندارد و قاتل را موجودی پست و کثیف و کارش را همچنین، اما این نگاه هیچ لغزشی در پیگیری وظیفهی قاتل ایجاد نمیکند و حتی او را از این همه توهین عصبی نمیسازد. در نیمهی نخست نمایش همه چیز به نفع نویسنده رقم میخورد و قاتل با همه وجود محکوم و کارش کثیف و مزدورانه به نظر میرسد، اما وقتی قاتل فرصت معرفی خود را مییابد و از سرنوشت و وضعیت خود میگوید، زندگی وی بیشتر از نویسنده ترحمانگیز و رقتانگیز میشود. در یک مصاف فکری و گفتاری میان یک روشنفکر و قاتلش هدف اصلی در سایه میماند و آنکه بیشتر مایل به مردن میشود همان قاتل حرفهایست. او از این همه کشتن مزدورانه خسته است. او خواستار آزادی بیقید و شرط است و مایل نیست که تنها برای قتل دیگران به بیرون از زندان بیاید. حالا نویسنده که برای مردن آماده شده، باید به درخواست قاتل، او را میکشت تا از این زندگی رقتانگیز رهایی یابد. پس پایان نمایش با تعارفات این دو در باب مردن است. چه کسی باید ابتدا به دیگری شلیک کند. زندگی چه کسی توسط کدامیک پایان میگیرد؟ بازی درونمات با اخلاق و هنجارها از اینجا آغاز میشود. انگار نویسنده آزادی و مبارز مردم باید قاتل شود! آنهم قاتل یک آدمکش حرفهای!
نمایش را میتوان به سه مرحله جداگانه تقسیم کرد: مرحلهی نخست، یعنی آشنایی این دو با هم، قاتل و نویسنده، و اصرار هر دو برای هماهنگی با این تصمیم حکومتی، یعنی مرگ نویسنده. در این قسمت بازی هر دو قابل قبول است. نقشها کنجکاوی تماشاگر را ممکن کرده. گرچه به نظر میرسد که قاتل هنوز جای خود را در صحنه نیافته است. مرحله دوم نوعی نبرد فکری این دو است. هنگامیست که هر یک تلاش دارند دیگری را محکوم و کار خود را درست بدانند. نویسنده میخواهد شهید گونه و قهرمان به نظر آید و قاتل هم به کار خویش مفتخر و مامور. در اینجا نویسنده بیشتر شعاری بازی میکند و اندکی از فکر اصلی دورنمات فاصله میگیرد. متاسفانه نظارت وی به عنوان کارگردان سبب شده که از باورمندی نقش دورتر گردد. مثلن وقتی کنار پنجره می آید تا مردم را از قتل شبانهاش آگاه کند و سپس بیتوجهی این ملت ِ در خواب را میبیند، سخت سرخورده میشود. کمبود تمرکز و شاید هم نوع نگاه کارگردان سبب میشود که یکباره نمایش با حفرهای بزرگ روبرو شود. اینجا دیگر با بازی ضعیف، رابطه ی ما با نمایش برای چند دقیقه قطع میشود. گرچه در این صحنه بازیگر مقابل موقعیت بازی بهتری یافته است، اما میان این دو رابطهای نیست. قسمت پایانی نمایش که نزدیکی و همدردی میان این دو محسوب میشود و نتیجهگیری، اجرا دچار بحران است. بازیگر نقش قاتل بدون هدف مدام بیتابانه از این کُنج میز بدان یکی میرود. وی حتی نمیتواند لحظهای قرار گیرد تا تماشاگر با آرامش فرود نمایش را مشاهده کند و نویسنده بیش از همیشه نگران صحنه است و چشمش دو دو میزند. اینها همگی سبب میشود که ما با دیالوگهای شرطی روبرو شویم. یعنی هر یک قناعت به گفتن حرف خود به وقت خویش هستند. اینها موجب آن میگردند که روند تحول آرام آرام بازیگران و تعویض موقعیت شخصیتهای نمایش نسبت به مرگ و علت آن دیده نشود. باید روند تکوینی نمایش به نحوی شکل گیرد که قاتل “کثیف و پست”بتواند بر نویسندهی قهرمان درمصاف مرگ و زندگی پیروزشود. این قاتل است که زودتر به مرگ راضی میگردد، آنهم بدون مدال قهرمانی. او پوچی این زندگی را زودتر درک کرده است و نه نویسنده که فرصتطلبانه قصد قهرمان شدن دارد و دل به مردم بیرون که حتی وقتی فریادشان میزند کسی از خواب خوش خویش برنمیخیزد که به داد او برسد. تنها از این منظرست که نویسنده دچار بُهت میشود. این همان نکته حساسی ست که دورنمات سعی در القا آن به تماشاگر دارد. به همین دلیل هنوز قاتل است که جسارت پذیرفتن مرگ را دارد و نه نویسنده. به گمانم نگاه کارگردان از آنچه درونمات سعی دارد بگوید، زاویه گرفته است، گرچه این کار امری مجاز است، اما اگر در نیمه راه بماند پشیمانی بار میآورد. نویسندهی درونمات یک قهرمان خوبیها نیست، همان طور که قاتل هم تنها تبلور پَستیها نیست. مردمان درونمات اصلا شایستهی قهرمانی نیستند. این از بیاعتمادی وی به جامعه، نهادهای اجتماعی و انسانهاست.
بیشک چند تمرین مداوم و زنده و پر وسواس میتوانست کار را به مراتب بهتر کند و همینطور اندکی هماهنگی با صدا و نور می تواند به برخی لحظههای نمایش جلوهی بیشتری بخشد.
کارگردان نمایش و بازیگری نقش نویسنده را آقای شاهین شکیب به عهده داشتند و قاتل را هم خسرو رنجبر. برای این عزیزان که یکی از آمریکا و آن دیگری از جمهوری چک مهمان فستیوال لندن بودند، موفقیت بیشتر و کارهای بهتر آرزو میکنم.
ادامه دارد