در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که بسیاری از رویدادهای پیرامون را باید با اندیشه بیشتر و با دقتی وصف‌ناپذیر نگاه کنیم تا بلکه بتوانیم به دریافت چرایی رویداد دست بیابیم. زمانه ما را از یک‌سو میلیاردرهای جهانی تسخیر کرده‌اند و از طرف دیگر نادان‌های تاریک‌اندیشی که بر اریکه‌ی قدرت تکیه زده‌اند. مخرج مشترک هر دو هم نابودی دستاوردهای انسانی است. دستاوردهایی که در روزهای گذشته انسان‌های بسیاری برای به کف آوردنشان، جان‌باخته‌اند. برای حفظ آنچه برایش جان داده‌شده، نسل امروز کمتر توجه دارد و چشم به زرق‌وبرق‌هایی دوخته که به‌دروغ و در سراب آینده نشانش می‌دهند. پلشتی‌های روزگار نوین را نسل نو یا درک نمی‌کند یا پیکار با قدرت اهریمنی را ناممکن می‌داند.

به راه دوری نمی‌رویم، به منطقه‌ی پرآشوب خاورمیانه نگاه کنید؛ ایران، ترکیه، عراق، سوریه، یمن، کشورهای حوزه امارات عربی، فلسطین و… آنچه در پیکار باقدرت رخ می‌دهد، نه از روی شعور و اندیشه که خودبه‌خودی و بر اساس شور است. شوری که با نخستین برخوردها، سرد می‌شود و رو به افول می‌گذارد. اگرچه بسیارانی می‌گویند آتش زیر خاکستر است و وای به روزی که برافروخته شود. باید امیدوار بود که همان‌جا، زیر خاکستر از شور به شعور برسند و اندیشه وادارشان کند که سر از خواب خرگوشی بردارند و ققنوس‌وار پا به میدان بگذارند، البته در کشورهای یادشده، سیاه‌اندیشان چنان بر فرهنگ و ادبیات کشورهایشان مسلط شده‌اند که هر نوع فرصتی را از فرهنگ ورزان برای آگاهی رساندن به مردم، گرفته‌اند. سانسور در این کشورها خوره‌ای است که به جان نویسندگان و روشنفکران افتاده و به ناگزیر باید تن به خودسانسوری بدهند. گاه در همین کشورها مرز خودسانسوری هم شکسته می‌شود و نویسنده و روشنفکر خود نیز شاید ناآگاهانه آب به آسیاب سیاه‌اندیشانی می‌ ریزد که قدرت را تسخیر کرده‌اند.

این‌همه را گفتم که پاسخی داشته باشم برای ایمیل‌هایی که دوستان من پس از نوشتن جستار هفته پیش در شهروند با عنوان «سفره‌ی خون در میهمانی افطار روحانی» برای من نوشتند و گله داشتند که برخورد تند با دولت‌آبادی، هم‌نشینی با همان سیاه‌دلانی است که او را ناگزیر به هم‌نشینی با روحانی کرده است.

دوستان خوب من، محمود دولت‌آبادی نویسنده است و در کنار کانون نویسندگان ایران، برای جلوگیری از سانسور در میدان مبارزه است چرا که باور دارد؛ آن‌که سانسور می‌کند از افشای حقیقت می‌ترسد. چرا که خودش فریب و دروغی بیش نیست. او نیز به‌خوبی می‌داند که سانسور سد مطمئنی است در برابر نفوذ اندیشه‌های سازنده که هر حکومت مطلقه‌ای ناگزیر از آن در وحشت است.

محمود دولت‌آبادی نیک می‌داند که: زیر سلطه‌ی ابلیسی سانسور، ندای حق و حق‌طلبی انعکاسی ریشخندآمیز پیدا می‌کند. انسانی‌ترین تلاش‌های رهایی و آزادی توده همچون دزدان و قاچاقچیان به خون کشیده می‌شود تا سرانجام «مردم لیزی ترس را در شلوار خود احساس کنند». فریادهای روشنگرانه به جایی نمی‌رسد. روشنفکر که سازنده‌ی حیات معنوی جامعه است، بی‌مخاطب می‌ماند و در خود می‌گندد و نابود می‌شود. و جامعه گرفتار چنان فقر فرهنگی عمیقی می‌شود که گفت‌وگو در باب معاشقه‌ی هنرپیشگان چاق و لاغر سینما و سقط‌جنین این یا آن خواننده‌ی کاباره، مهم‌ترین نشخوار فکری افراد را تشکیل می‌دهد.

و باز به قول زنده‌یاد شاملو: «سانسور که حق هر گونه بازخواستی را از نویسندگان و سخنگویان ملّت سلب کرده است، میدان بلامعارضی‌ در اختیار مطبوعات و وسایل ارتباط جمعی دولتی می‌گذارد تا تصویری مجعول و نادرست از حقایق اجتماعی در ذهن توده‌های مردم به وجود آرند. سیاه را سفید و دوغ را دوشاب جلوه دهند و معیار و محکی جز آن‌چه خود به دست مردم می‌دهند، برای تمیز درست از نادرست و صحیح از سقیم و حق از باطل باقی نگذارند.درهرگوشهٔ دنیا هر رژیم حاکمی که چیزی را ممنوع ‌الانتشار به قلم داد، من به خودم حق می‌دهم که فکر کنم در کار آن رژیم کلکی هست و چیزی را می‌خواهد از من پنهان کند.»

خوب با این وصف، شرکت در سفره‌ی خونی که روحانی مکار و دروغ‌گو راه انداخته، آیا خاک پاشیدن به چشم مردم نیست که حقیقت را درنیابند؟ برای روشن‌تر شدن موضوع اجازه دهید متن سخنرانی برشت در نخستین کنگره‌ی جهانی نویسندگان که در ژوئن سال ۱۹۳۵ در پاریس بیان کرده است را برایتان بیاورم که منوچهر فکری‌ارشاد آن را ترجمه کرده است. متن سخنرانی برشت با عنوان «فاشیسم» از آنجا اهمیت دارد که شرایط امروز جامعه ایران دست کمی از سال ۱۹۳۵ ندارد و سردرگمی مردم در مقابله با قدرت دروغین که سراب‌های پر نقش و نگاری را به آن‌ها نشان می‌دهد، مانند کنش مردم است در آن سال‌ها.

محمود دولت آبادی (راست)ـ برتولت برشت

عین متن از شماره یک هفته‌نامه کتاب جمعه به سردبیری شاملوی بزرگ:

«سخنرانی برتولت برشت در نخستین کنگره ی جهانی نویسندگان» پاریس، ژوئن ۱۹۳۵.

دوستان، امروز می‌خواهم بی آنکه نکته ی چندان تازه‌یی را مطرح کنم با شما چند کلمه در باب مبارزه با قدرت‌هایی سخن بگویم که فرهنگ مغرب‌زمین را، یا بقایای فرهنگی را که مرده‌ریگ یک قرن بهره‌کشی است، در خون و لجن سر به‌نیست کنند. می‌خواهم توجه شما را تنها به‌یک نکته ی بسیار مهم جلب کنم؛ نکته‌یی که به‌ نظر من، اگر بخواهیم به‌شیوه ی مؤثری با این قدرت‌های اهریمنی مبارزه کنیم و خاصه این مبارزه را تا نابودی آن قدرت‌ها ادامه دهیم، نباید درباره‌اش کمترین ابهامی باقی بماند.

نویسندگانی که پلیدی‌ها و فجایع فاشیسم را با پوست و گوشت خود تجربه کرده‌اند و یا دیده‌اند که چگونه دیگران قربانی چنین فجایعی می‌شوند و از این افعال متنفرند، تنها به‌اعتبار چنین تجربه یا تنفری آمادگی لازم را برای مبارزه با این پلیدی‌ها پیدا نخواهند کرد. ممکن است برخی تصور کنند که تنها شرح و بیان این پلیدی‌ها کافی خواهد بود، بویژه اگر استعداد بی‌نظیر هنری و خشم ناب، آدمی را به‌شرح و بیان آن فجایع برانگیخته باشد. بی‌تردید، شرح و بیان این پلیدی‌ها بس مهم است. در اینجا فجایعی روی می‌دهد که باید متوقف شود؛ و در آنجا انسان‌ها را به‌زیر چوب و چماق می‌کشند، و چنین اعمالی نباید تکرار شود. این چیزها دیگر نیازی به‌شرح و بیان مفصل ندارد.انسان کاسه ی صبرش لبریز می‌شود، برانگیخته به‌پا می‌خیزد و در چنگال دژخیم گرفتار می‌آید. دوستان، این موضوع نیاز به‌شرح بیشتری دارد.

احتمالاً انسان برانگیخته می‌شود و این کار دشواری نیست. ولی پی‌آمد آن گرفتار شدن در چنگال دژخیم است، و این دیگر دشوار است. خشم به‌جوش آمده است و دشمن هم مشخص است، ولی چگونه باید شکستش داد؟ نویسنده می‌تواند بگوید: وظیفه ی من محکوم کردن حق‌کشی است و این دیگر بر عهده ی خواننده است که چه باید بکند. ولی به دنبال آن، نویسنده به‌تجربه‌یی کاملاً ویژه دست می‌یابد. نویسنده متوجه خواهد شد که خشم نیز، همچون همدردی، مقوله‌یی است مقداری: چیزی که به‌مقدار معینی وجود دارد و به‌مقدار معینی می‌تواند ظاهر شود. و بدتر از همه: این خشم همواره به‌مقداری که لازم خواهد بود ظاهر خواهد شد. برخی از همکاران به‌من گفته‌اند هنگامی که برای نخستین بار خبر قتل عام رفقای‌مان را به‌گوش‌شان رساندیم، فریاد نفرت‌شان به‌هوا برخاست و بسیاری کسان آماده ی کمک شدند. و این هنگامی بود که صد نفر را قتل عام کردند. ولی هنگامی که تعداد قربانیان سر به‌هزاران نفر زد و قتل عام را پایانی به‌چشم نمی‌آمد، سکوت همه جا را فرا گرفت و دست‌هایی که برای کمک پیش می‌آمد کمتر و کمتر شد. آری چنین است: «وقتی جنایات بُعد وسیعی پیدا کند، از نظرها پنهان می‌ماند. هنگامی که رنج‌ها تحمل‌ناپذیر شود آدمی دیگر فریادها را نمی‌شنود. انسانی را کتک می‌زنند و کسی که این صحنه را می‌بیند از هوش می‌رود. این کاملاً طبیعی است. امّا هنگامی که فجایع، همچون سیل جاری شود، دیگر هیچ‌کس به‌اعتراض فریاد برنمی‌دارد.»

و اکنون وضع چنین است. چگونه می‌توان با آن مقابله کرد؟ آیا هیچ راهی وجود ندارد که انسان‌ها را از چشم بستن به‌روی فجایع مانع شود؟ چرا آدمی در برابر فجایع خود را به‌کوری می‌زند؟ زیرا که امکانی برای مقابله با آن نمی‌بیند. انسان خود را با درد انسان دیگری که کمکی برای او از دستش برنمی‌آید مشغول نمی‌دارد. آدمی وقتی می‌تواند از فرود ضربه جلوگیری کند که بداند ضربه چه هنگام فرود می‌آید، و بر چه چیز فرود می آید، چرا فرود می‌آید و هدف آن چیست. و تنها هنگامی که انسان بتواند از فرود ضربه جلوگیری کند، یا حتی کمترین امکانی برای جلوگیری از آن وجود داشته باشد، می‌تواند با قربانی همدردی نشان دهد. البته هنگامی هم که ضربه‌های فاجعه صفیرکشان بر سر قربانی فرود می‌آید، آدمی می‌تواند به‌همدردی برخیزد ولی دیگر نه برای مدتی چندان دراز. به‌راستی چرا چنین ضربه‌یی فرود می‌آید؟ چرا فرهنگ را همچون زباله‌یی بی‌ارزش به‌دور می‌ریزند؟ منظورم آن ته‌ مانده ی فرهنگی است که هنوز برای‌مان باقی مانده. چرا میلیون‌ها انسان، کم و بیش، از هستی ساقط می‌شوند، میلیون‌ها انسانی که اکثرشان چنین فقیر و بی‌چیزند؟

برخی از ما برای این سؤال پاسخی دارند. خواهند گفت «علت تمامی این نابسامانی‌ها خشونت و درنده‌خویی است.» اینان بر این تصورند که شاهد طغیان دهشتناک جمع وسیعی از بشریتند که پیوسته گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌شود.جریانی نفرت‌انگیز و بی‌دلیل، طغیانی که ناگهان ظهور می‌کند و احتمالاً، با امید فراوان، به‌همان ناگهانی نیز فرو می‌نشیند؛ غلیان بی‌امان توحشی غریزی که مدتی دراز سرکوب شده یا به‌خوابی آرام فرو رفته بوده است.

آنها که چنین پاسخی می‌آورند، خود نیز احساس می‌کنند که این پاسخ بُرد چندانی ندارد. و نیز خود به‌خوبی می‌دانند که نمی‌توان خشونت و درنده‌خویی را با تکیه بر نیروهای غریزی، نیروهای شکست‌ناپذیر اهریمنی، توجیه کرد.

به‌این ترتیب، اینان از بی‌توجهی به‌تربیت نوع بشر سخن می‌گویند: چیزی در این میانه نادیده گرفته شده یا در شتابی که داشته‌اند به‌آن توجه نکرده‌اند، و حالا باید جبرانش کرد. باید با محبت و مهربانی به‌مقابله ی خشونت رفت. باید به‌الفاظ بزرگ توسل جست، به‌سوگندهایی که در گذشته مؤثر افتاده‌اند، به‌مفاهیم جاودانی «عشق به‌آزادی، احترام به‌حیثیت بشری و عدالت» ـ مفاهیمی که تأثیرشان از لحاظ تاریخی به‌ثبوت رسیده است. و این است که به‌سوگندهای بزرگ توسل می‌جویند. امّا حاصل آن چیست؟ هنگامی که به‌فاشیسم، نسبت خشونت بدهند، او با تمجید تعصب‌آمیز خشونت پاسخ می‌گوید؛ چون به‌تعصب متهمش کنند به‌ستایش تعصب دست می‌زند؛ و زمانی که با اتّهام «تحقیر خرد» مواجه شود، با خیالی آسوده به‌نفی خود می‌پردازد.

فاشیسم نیز معتقد است که در تربیت افراد کوتاهی شده. فاشیسم نیز امید فراوانی به‌نفوذ در مغز انسان‌ها و تسخیر قلوب آنها بسته است. فاشیسم، تعلیم خشونت در مدارس، روزنامه‌ها و تآترها را به‌خشونت حاکم در شکنجه‌گاه‌های خویش می‌افزاید. آری، فاشیسم تمامی ملت را چنین تربیت می‌کند و در تمام طول روز، بی‌وقفه بدین امر مشغول است. فاشیسم نمی‌تواند چیز زیادی به‌توده ی مردم بدهد، چون سخت سرگرم «تربیت» انسان‌هاست. غذایی برای مردم ندارد، پس باید تقویت اراده و غلبه ی بر نفس را تبلیغ کند. نمی‌تواند امر تولید را سر و سامان ببخشد و به‌جنگ نیاز دارد، پس باید به‌تقویت جرأت و روحیه ی رزمندگی بپردازد. به‌فداکاری نیازمند است، پس باید به‌تشویق حس فداکاری در افراد دست بزند. اینها هم برای خود آرمان‌هایی هستند، توانایی‌هایی که از انسان‌ها خواسته می‌شود و بعضی نیز حتی آرمان‌ها و خواست‌های متعالی به‌شمار می‌آیند. ولی ما می‌دانیم که این آرمان‌ها در خدمت کدامین هدف است، تربیت‌کننده کیست و چه کسانی از چنین تربیتی بهره می‌گیرند: بی‌شک بهره‌گیران، تربیت‌شوندگان نیستند.

امّا آرمان‌های ما چگونه است؟ آن عده از ما نیز که علت تمامی این نابسامانی‌ها را خشونت می‌دانند، همانطور که دیده‌ایم تنها از تربیت و فقط از نفوذ در روان انسان‌ها سخن می‌گویند، و دست‌کم هیچ‌گونه سخنی از تدابیر دیگر به‌میان نمی‌آورند. اینان از پرورش روح مهربانی و محبت در آدمی سخن می‌گویند. امّا مهربانی و محبت با طلب مجردِ مهربانی و محبت به دست نمی‌آید. از طریق طلب، در هیچ شرایطی، حتی دشوارترین شرایط، مهربانی و محبت حاصل نمی‌شود؛ همچنان که خشونت تنها از طریق طلب خشونت.

من شخصاً به‌موضوع «خشونت به‌خاطر نفس خشونت» باور ندارم. باید از بشریت در برابر این اتهام که خشونت در ذات اوست دفاع کرد، هرچند که خریداری نداشته باشد. به‌نظر من، دوستم «فویشت‌وانگر» (Feuchtwanger) دچار انحراف فکری بزرگی می‌شود وقتی که می‌گوید «خباثت مقدم بر سودجویی است». او اشتباه می‌کند. خشونت از خشونت فی‌نفسه پدید نمی‌آید، بل از مبادلاتی سرچشمه می‌گیرد که بدون اِعمال خشونت ناممکن است.

اوضاع و احوال سرزمین کوچکی که من از آن می‌آیم چندان دهشتناک‌تر از بسیاری سرزمین‌های دیگر نیست. ولی آنجا هر هفته پنج‌هزار رأس از بهترین دام‌های پرواری را از میان می‌برند. این کار زشتی است، ولی انگیزه ی آن طغیان ناگهانی عطش خونریزی نیست. اگر چنین می‌بود، زشتی کمتری داشت. دلیل از میان بردن دام‌ها و دلیل نابودی فرهنگ، غریزه ی خشونت نیست. در هر دو مورد، مقداری از کالاهایی که با زحمت و مرارت فراوان تولید شده است نابود می‌شود، چون به‌صورت باری اضافی بر دوش درآمده است. با توجه به‌گرسنگی حاکم بر پنج قاره ی جهان، چنین تدبیری بی‌تردید جز جنایت نامی ندارد. ولی این کارها فی‌نفسه صورت نمی‌گیرد، به‌هیچ روی چنین نیست. ما امروز در اکثر کشورهای جهان با اوضاع اجتماعی‌یی روبه‌رو هستیم که در آن انواع جنایات را پاداش‌های فراوانی است در حالی که برای فضایل انسانی باید بهایی بس گزاف پرداخت. «انسان خوب، بی‌دفاع است و آنکه بی‌دفاع است زیر ضربات چماق خرد خواهد شد؛ ولی از طریق اعمال خشونت می‌توان به‌همه چیزی دست یافت. خباثت به‌ده‌هزار سال سابقه پشتگرم است، در حالی که مهربانی و محبت محتاج محافظ است و محافظی پیدا نمی‌کند.»

اگر نخواهیم که ما نیز همچون دیگران خواستار چیزی غیرممکن شویم، باید بپرهیزیم از این که به‌همین سادگی از مردم مهربانی و محبت طلب کنیم! خود را در معرض این اتهام قرار ندهیم که ما نیز با دادن شعار از مردم خواستار عملی فوق بشری هستیم، یعنی از آنها می‌خواهیم تا به‌مدد فضایل عالی به‌تحمل این اوضاع نابسامان وحشتناک تن دهند، اوضاعی که هرچند امکان تغییر یافتن دارد نباید تغییری پیدا کند. ـ بیایید تنها از فرهنگ سخن نگوییم!

بیایید به ‌فرهنگ رحم کنیم، ولی ابتدا نسبت به‌انسان‌ها رحم داشته باشیم! فرهنگ هنگامی نجات می‌یابد که انسان‌ها نجات پیدا کنند. بیایید شیفته ی این ادعا نشویم که انسان‌ها در خدمت فرهنگند نه فرهنگ در خدمت انسان‌ها! چنین مدعایی انسان را به‌یاد بازارهای بزرگ می‌اندازد، جایی که انسان‌ها در خدمت دام‌ها هستند و نه دام‌ها در خدمت انسان‌ها!

دوستان، قدری عمیق‌تر به‌ریشه ی نابسامانی‌ها بنگریم!

مکتب فکری ارزنده‌ای که هر روز توده‌های وسیع‌تری از مردم سیاره ی ما، این سیاره ی جوان را، فرا می‌گیرد می‌گوید که ریشه ی تمامی نابسامانی‌ها، مناسبات مالکیت حاکم بر جوامع ماست. این مکتب فکری، به‌سادگی تمامی مکتب‌های بزرگ فکری دیگر در میان توده‌هایی از مردم نشر پیدا کرده است که بیش از دیگران از مناسبات مالکیت حاکم و روش‌های وحشیانه‌یی که برای حفظ آن بکار می‌رود رنج می‌برند.

این مکتب در کشوری که یک ششم سطح کره ی زمین را شامل می‌شود، جایی که محرومان و رنجبران حکومت را در دست گرفته‌اند، به‌مرحله ی عمل درآمده است. در آنجا دیگر از نابود کردن دام‌ها و نابودی فرهنگ خبری نیست.

بسیاری از ما نویسندگان که فجایع و پلیدی‌های فاشیسم را تجربه کرده‌اند و از آن نفرت دارند هنوز این مکتب را نشناخته‌اند، و هنوز ریشه‌های خشونتی را که از آن نفرت دارند پیدا نکرده‌اند. در مورد این افراد همواره این خطر وجود دارد که فجایع فاشیسم را فجایعی بی‌دلیل تلقی کنند. اینان هواخواه مناسبات مالکیت موجودند، زیرا بر این تصورند که برای حفظ آن نیازی به ‌فجایع و خشونت‌های فاشیسم نیست. ولی برای حفظ مناسبات مالکیت موجود، این‌گونه فجایع و خشونت‌ها ضروری است. فاشیست‌ها در این باره دروغ نمی‌گویند، آنها حقیقت را بیان می‌کنند. آن عده از دوستانی که مانند ما از فجایع فاشیسم متنفرند ولی در عین حال می‌خواهند مناسبات مالکیت موجود محفوظ بماند و یا در قبال آن موضعی بی‌تفاوت اختیار می‌کنند قادر به مبارزه ی قاطع و پی‌گیر با این درنده‌خویی‌های روزافزون نخواهند بود، چون نمی‌خواهند به‌برقراری مناسبات اجتماعی‌یی که در آن دیگر درنده‌خویی را راهی نیست کوچکترین گامی بردارند. ولی آنها که در جست‌وجوی ریشه‌های این نابسامانی‌ها به‌نقش مناسبات مالکیت پی برده‌اند، درکات دوزخی از پلیدی‌ها را یک به یک پشت سر نهاده‌اند و در تک این جهنم زشتی‌ها به جایی رسیده‌اند که جمعی کوچک، سلطه ی بی‌رحمانه ی خود را بر تمامی جامعه ی بشریت حکمفرما کرده است. این جمع سلطه‌اش را بر آن شکلی از مالکیت فردی بنا نهاده که در کار بهره‌کشی از انسان‌هاست و با چنگ و دندان از چنین مناسباتی دفاع می‌کند، از طریق فدا کردن فرهنگی که به‌هیچ روی تن به‌دفاع از چنین نظامی نمی‌دهد و یا به‌کار دفاع از این نظام نمی‌آید، همراه با امحای تمامی قوانین جامعه ی بشری، یعنی قوانینی که بشریت قرن‌ها با شهامت تمام در راه‌شان مبارزه کرده است.

دوستان، بیایید درباره ی مناسبات مالکیت صحبت کنیم!

این چیزی بود که می‌خواستم درباره ی درنده‌خویی‌های روزافزون بگویم، تا در اینجا نیز این حرفها زده شده باشد، و یا بهتر بگویم: من نیز آن را مطرح کرده باشم.